پاینده ایران
صائب به پای خویش زند تیشه بیخبر
آن بی ادب که خنده بر استاد میزند
سرور یزدی گرامی،
به تازگی لنگه کفش تیپا خورده ای را دیدم که از گلیم پاره اش بس دورتر افتاده بود (تیپا: تکپا، ضربه ای که با سرپنجه پا به چیزی بزنند / فرهنگ عمید). نمیدانم همت میرزا نوروز آنرا تا این اندازه فراتر از زیرانداز مندرس اش انداخته یا لگد دسته جمعی خوارج ( خوارج: همانا آنها که به تحقیق اخراج گردیده اند).
فی الحیث المجهول اینکه زهوار جر خورده چنین لنگه کفشی « ساحت » همایونی را بیالاید، سعه صدر شما را که نه، اما تاب مرا بیتاب کرد (ساحت: ناحیه، فضای خانه، حیاط، زمینی که سقف ندارد، میدان / فرهنگ عمید).
رویهم رفته نالیدن از ژرف اندیشی های شما – به ویژه پیرامون تاریخ معاصر – پدیده نوظهور و پیش بینی نشده ای نیست، چرا که نگرشهای شما از یکسو آتشی است در پیراهن جمعی و از دیگر سو ککی است به تنبان جمعی دیگر (تنبان: پوشاکی برای پاها که گاه کک در آن افتد) و آنگونه که برمی آید، اقوی آنست که این لنگه کفش از پای دسته دوم بدر آمده باشد که تنها راه خلاصی از کک تنبان را دریدگی و برهنگی می دانند.
القصه، روایات متواتر نسب این دریدگی ها و هرزه گویی ها را به همان هرزه بذرهایی می رساند که از چند سال پیش به عرض میرساندیم و شوربختانه با مسامحه روبرو می شد.
اگر امروز حکمت الدوله ابولکبکبه از اوراق بوستان و سیاست نامه معجونی تهوع آور تدارک می بیند از آنروست که روزی – در برابر چشمان شگفت زده ما – می کوشیدید جوجه کلاغ را خرامیدن کبک بیاموزید؛ که وای وای! چه گویم از آن تلاش بیهوده!
هرچند عیان بود، اما بیان هم شد که ابوالکبکبه در حال جوجه کشی در سوراخ سنبه های در و دیوار است و از دیگر سو در برابر قمریان چون گربه دم علم می کند تا مبادا بر این بام آشیان گیرند و بساط جوجه کشی اش را جمع و جور نمایند (از فرومایگی ناموفق پشت سر خویش در می گذرم که تنها مایه انبساط خاطر بود).
براستی از کسی که دکترای وامانده از مرحوم مغفور رضوان جایگاه، دکتر کردان را به ضرب جوالدوز بر اینجا و آنجای خود وصله می کند انتظار داشتید برای سمتها و مسؤولیتها چشم براه حکم و مجوز و پروانه و اعلامیه و اعلانیه و اخطاریه و الزامیه و سرانجام انکاریه باشد؟
مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمده است!
کعب الاخبار روایت همی کند که روزی حکمت الدوله ابوالکبکبه در راه حوزه علمیه بود که ریگی به نعلین مبارکش در غلطید. پس زیر لب سی و یک مرتبه زمزمه کرد « که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم » و با بند انگشتان می شمرد و به امید یافتن ملجأ تازه ای، نخستین دری را که دید کوبید و اذن دخول نگرفته داخل شد و هنوز هم که هنوز است طعم چای آن روز را نقطه عطف زندگی خود میداند.
نمی دانم از روی افتادگی بود یا نعوذ بالله هراس از بند، که هر چه می نوشت مستعار بود و بی نام. هرچند که به تازگی سید خوارج (آنها که به تحقیق اخراج گردیده اند) از افزایش فشار بر آن مستطاب سخن گفته، اما هر چه غور کردیم مقصود آن بزرگوار از فشار جز فشار خون نتواند بودن که قراین گواهی همی دهد که چنین فشاری _ به ما هو فشار – فشاری است بالعرض و نه بالذات! که لاجرم استغاثه شفا را به دنبال دارد. إن شاء الله.
در نسخ اطبا و حکما آمده است که چنین فشارهایی قاعدتاً ناشی از عارضه جسوف (بر وزن کسوف) باشد. اعرابی پرسید: « جسوف چه باشد؟ » گفتند: « بدان و آگاه باش که مراد از جسوف همانا جو گرفتگی است که از جمله بلیه کبار باشد، علی الخصوص نوع بدخیم آن. »
البته پیشتر هم ضجه و مویه و ناله در کوی و برزن طنین انداز شده بود که « وا مصیبتا! حکمت الدوله ابوالکبکبه را برای انجام خدمت مقدس سربازی به نقطه ای از میهن خویش تبعید کرده اند! » پرسیدند: « کدام نقطه؟ » ندا آمد: « همانا تگزاس! ». وا حیرتا!
باری، سخن از سید جلیل القدر خوارج به میان آمد که به تازگی فتاوایی چند صادر فرموده اند، از جمله آنکه تشکیلات بی تشکیلات! پرسیدند: « پس در این میان بیانیه چگونه توان صادر کردن؟ » با عتاب فرمود: « به همین گونه! »
حکمت الدوله ابوالکبکبه – رضی الله عنه – در حاشیه این فتوا مرقوم کرده است که: « مشک آن نیست که خود ببوید، آنست که خطبه بگوید. » فهکذا.
القصه، حکمت الدوله ابوالکبکبه آنقدر جوجه کشید و کشیـــد و کشیـــــــــد و باز هم کشیـــــــــــــــــــــد که ناگاه قیطان از هم گسیـــــــــــــــخت و بر تنش اصابت کرد و دردی سهم او را فرا گرفتی و بر خود پیچید و پیچیــد و پیچیــــــــــد و باز هم پیچیــــــــــــــــــــــد که هیچ آجیل مشکل گشایی گره از کارش باز نتواند کردن.
در مترو بودم که خبر ناگوار این ثانحه دلخراش را نیوش کردم؛ بیدرنگ خواجه را به شاخ نبات قسم دادم و فالی ابتیاع کردم. نوشته بود:
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر آنجای نامحرم زد
در توضیح فال تنها آمده بود: « تــــــق! »
گویا آن ریگی که از آغاز به نعلین مبارکش بود، بالاخره کار دستش داد.
سرور یزدی گرامی،
داستان همان داستان تکراری است: عناصری که حاضرند شاه رؤیاهای کودکانه باشند، اما سرباز یک تشکیلات نباشند. تراژدی هملت (شاهکار شکسپیر) را هرچه زیر و رو کردم از عوارض جسوف بدخیم هیچ نیافتم، اما این بیت شیخ اجل را مناسب عواقب این توهمات دیدم که:
ای روبهک چرا ننشینی بجای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش
سرور یزدی گرامی،
آسمان را به ریسمان بافتم تا بگویم شامورطی بازی خوارج که به فرخندگی مختومه شد، اما هوش دارید که هر خیمه شب بازی دوباره اینجا بساط نکند.
سرور یزدی گرامی،
به این افتخار که به اعتبار امضای حضرت عالی پان ایرانیست شدم مباهات می کنم.
سرور یزدی گرامی،
در این شب ها،
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.
در این شبها،
که هر آیینه با تصویر بیگانه است
و پنهان می کند هر چشمه ای سر و سرودش را
چنین بیدار و دریا وار
تویی تنها که می خوانی،
تویی تنها که می خوانی
رثای قتل عام خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز آواز چگور نا امیدان را.
بر آن شاخ بلند ای نغمه ساز باغ بی برگی!
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
در خوابند
بمان تا دشتهای روشن آیینه ها،
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند.
پاینده ایران
ساسان بهمن آبادی
10/ امرداد /1389