بطور اتفاقی با مطلبی درباره واکنشهای قومیتی روبرو شدم و دیدم بگونه جالبی خودباخته ترین بخش جامعه که به ژرفی از بحران هویت رنج می برد با برخوردی بسیار کم ظرفیت، در عین حال طلبکارترین بخش جامعه هم هست. تو گویی تیره هایی از ایرانیان که درک بیشتری از خودآگاهی ملی داشته اند و در گسترش این خودآگاهی بیشتر کوشیده اند به تیره های خودباخته بدهکار هستند که چرا آنان را در این خودباختگی و بحران هویت آرام نمی گذارند؛ و این انگیزه ای شد تا چند سطری یادآوری کنم
مکن ترکتازی بکن ترک تاز
به قدر گلیمت بکن پا دراز
(سعدی)
یکی به اون نابرادر ترک بگه هویت مون رو که پس از یورش تازیان نابود شده بود من پارسی با زبان و ادب و فرهنگ زمانی نجات دادم که تو جدا از خودباختگی آیینی، زبان خود را هم باخته بودی
با شمشیر و چنگ و دندان که جای خود، اما با آفرینش و بالندگی زبانی ماندگار به جنگ دیو زادگانی رفتم که هر کجا پای شومشان را نهادند آنجا را نه تنها از فرهنگ و هویت تهی کردند بلکه طبیعت را هم برهوت کردند
داشته هایم را حراج کردم تا به نداشته هایت برسی و سکه هایم را رشته کردم تا فرهنگ و ادبی ببافم که تا همیشه مرهمی بر بحران هویتت باشد
نخوردم و پروردمت
نپوشیدم و آموختمت
نه تنها دارایی و سیم و زر که سوی چشمانم را نثار کردم تا تویی که هیچ از خود نداشتی و در پشت کوه بسر می بردی و به تمامی خودباخته بودی، سرپناهی داشته باشی بی گزند از باد و باران و آداب کشورداری را به تو آموختم
آنگاه وقتی بر اریکه ای که ساختم تکیه زدی بجای سپاسگویی و بهرمندی از آنچه که به جانش کشتم و به جان دادمش آب، از پشت کوههای جبل عامل عمامه بسر تازی وارد کشور کردی و دسترنج کشتزارهایم را به زور مالیات ستاندی و حجره حجره مدارس و محافل طلبگی و عربزدگی ساختی و شمشیر قزلباش را بر فرق دهقان و موبد زدی و آن اندازه از متون پهلوی را که با چنگ و دندان از گزند تازیان نگاه داشته بودم به آتش کشیدی و در همان خودباختگی درمان ناپذیرت پای فشردی و شدی کلب آستان علی
بجای رودکی و بیهقی و بلعمی و خوارزمی و پورسینا و فردوسی که با وجود سایه شوم دیو زادگان تازی در دلم پروردم کرور کرور علامه مجلسی ساختی و بجای شاهنامه و تاریخ بلعمی و تاریخ بیهقی، جلد جلد رستم التواریخ و حلیه المتقین و بحار الانوار بر سر این جامعه کوباندی که هنوز هم یارای سر برآوردن ندارد
طنز تلخ تاریخ اینجاست که امروز همین ها را - از رودکی گرفته تا خاقانی و گنجوی و البته مولوی - ترک می خوانی. همانگونه که مردمانی دیگر پورسینا و خوارزمی و ... را عرب می خوانند
برای تکیه بر اریکه ای که بر گرده ام گرفته بودم و کوشیده بودم آدابش را بیاموزی چشمهایمان را از حدقه درآوری ودر حالی که سرگرم آرایش ریشت بودی و از میهن جز چمن سلطانیه برای چرای اسبانت هیچ نمیدانستی و از تجدد جز سرسره ای برای حرمسرایت هیچ نمی فهمیدی از دل آشپزخانه همان دربار دارالفنون و وقایع التفاقیه را بر پا کردم
با وجود آنچه که طی سده ها آموخته بودمت آنقدر از درک مفهوم میهن ناتوان بودی که از میهن تنها چند کرور تومان مالیات برای سفرهای فرنگی ات می شناختی و مشتی سوغاتی برای سیبیلوهای حرمسرایت؛
آنقدر سرزمین هایم را در چهارسوی جغرافیای میهن به دشمنانم هبه کردی که بپاخاستم و با مشروطه بر بی کفایتی تاریخی ات لگام زدم. هرچند که آنرا هم تاب نیاوردی و به توپ بستی اما میل ترقی خواهی و تجددگرایی که به جامعه آوردم سلطه شرم آورت را همچون خاجه تاجدارت منقرض کرد
آنچنان از همگونی با صاحبان این خاک گریزان بودی که جز سلطه بر این خاک انگیزه و درکی برای پیوستگی نداشتی و وقتی پس از چندین سده از سلطه گری رانده شدی ساز جدایی نواختی؛
هنوز از خودباختگی آیینی و زبانی درمان نیافته بودی که خود را به رفقای روس باختی و باز همچون روال همه سده های گذشته من دستت را گرفتم تا تو در پشت کوه به آغوش بیگانه ای دیگر در نغلتی و باز بخش دیگری از سرزمینم را به بیگانه نفروشی
از فرونشاندن غائله آذربایجان چندی نگذشته بود که خر مصدق السلطنه ات دوباره یاد چمن سلطانیه کرد و بجای همیاری در ساختن آنچه ویران کرده بودی دوباره در رویای تداوم سلطه بی کفایتت برآمدی
سرانجام هم که داماد خانواده قاجار با بوی سوسن و یاس از پاریس به تهران پر گشود و میراث مشروطه ام را که همانا قانون اساسی بود بر باد داد تا آنچه که به خون دل از قاجار ستانده شده بود بازگردد
امروز هم که – یکی بر تخت و یکی در حصر- همه ایران هزینه آنچه را می پردازند که ترکان رقم می زنند
حال برای من از چه ات میگویی؟
به چه ات می نازی؟
در سرزمین من به کدام بهانه ترکتازی می کنی ای ترک؟
به بهانه حفظ زبانی که با خودباختگی از بیگانگان به میراث برده ای و سده ها سروده ام و نگاشته ام تا از این خودباختگی به در آیی؟
آری من خودباخته نیستم؛ این خودآگاهی سند افتخار من است، بر تفاوت با تو
بر اینکه این کشور سرانجام بیگانه پرستی را می تاراند؛ بر اینکه توان این خاک اهورایی در فرهنگ و خودآگاهی اش نهفته است
قدری شرم کن ای خودباخته ناسپاس نفرت پراکن و طلبکار و از آنچه آموختمت بهره گیر
اگر از فردوسی و سعدی نمی آموزی، از نظامی گنجوی بیاموز
ترکی صفت وفای ما نیست / ترکانه سخن سزای ما نیست
آن کز نسب بلند زاید / آنرا سخن بلند باید
یا دستکم از شهریار
فلک یک چند ایران را اسیر ترک و تازی کرد
در ایران خوان یغما دید و تازی ترکتازی کرد
گدایی بود و با تاج شهان یک چند بازی کرد
فلک این شیرگیر آهو اسیر گرگ و تازی کرد
افسوس که همچون غلامان ترک آسیای میانه که به خلفای عباسی پیشکش می شدند و چون شاه عباس صفوی که کلب آستان علی بود امروز هم اخبار ترکتازی های آذربایجان از سوی رسانه های عربی پخش می شود و این پیوند دیرینه ترک و تازی در ستیز با فرهنگ ایرانی همچنان ادامه دارد
هزار سال است که با فردوسی راه را به تو نشان داده ام ... اما این ره که تو میروی به ترکستان است