Ok

By continuing your visit to this site, you accept the use of cookies. These ensure the smooth running of our services. Learn more.

طعم منحصر به فرد یک شکست / چهار

تازه احساس میکردم چقدر کار ورزشکاران ملی دشوار و طاقت فرساست. اینکه جدا از کامیابی شخصی مسئولیت خوشحالی خیل بسیار دیگری را نیز به دوش دارند و شکست چه فاجعه ایست برای آنها

برای روز پایانی مرحله دوم کمی زودتر از خانه بیرون زدم و اول چند تا ساندویچ و نوشیدنی از سوپرمارکت گرفتم و سپس رهسپار رقابت شدم

 

زمانی که رسیدم در باز بود و دیگر در راهرو منتظر نماندم. برخلاف روز گذشته لیستی از حاضران امضا شد. داور دیگر سوژه آن روز را ارایه داد و کمی هم توضیح داد؛ باز هم برایم بهت آور نبود و توانستم ذهنم را مدیریت کنم

 

با توجه به تجربه روز گذشته، نسبت به سوژه و زمان مدیریت مناسب تری به خرج دادم و دست به کار شدم. گهگاه هم ناخنکی به ساندویچ ها میزدم. رویهم رفته آسان تر از روز گذشته اش پیش رفت و از کارم هم خشنودتر بودم

 

اواخر کار فدریک - دختر پاریسی- آمد و پیشنهاد کرد کارش را نگاه کنم. براستی برایم جالب بود و نظرم را گرفت. در همین میان به او و رافائل سوییسی گفتم نمیدانم چطور بر پایه سوژه های دیروز و امروز برخی برنده خواهند شد و برخی ناکام. آنها هم چنین می اندیشیدند و رویهم رفته رقابت برای خود ما هم مبهم بود؛ تنها اینکه همه مان از کار آن روزمان نسبت به روز گذشته اش راضی تر بودیم

 

با وجودی اینکه روز آسان تری را گذرانده بودم، اما تا کارم را تحویل دادم بیدرنگ استرس شدیدی نسبت به نتیجه رقابت در دلم شکل گرفت

 

قرار بود نتیجه دور دوم، بین ساعت 7 تا 9 شب ایمیل شود. برای فراموش کردن نگرانی با شماری از شرکت کننده ها پس از ساعت 4 هم چند ساعتی در سالن ماندیم و گفتگو کردیم و در همین میان نوشتاری را که درباره انتخابات آماده کرده بودم بروی وبلاگ فرستادم

 

در میان این گفتگوها متوجه شدم آندره آ - یک دختر کاستاریکایی - رشته تحصیلی اش رقص بوده است. خیلی جالب و به هنگام بود، چرا که ایده ای برای طراحی یک پرفورمانس بصورت یک رقص نمایشی داشتم و خوشبختانه راهی برای تکمیل و اجرای ایده ام پیدا شد

 

در میان بچه ها، ما سه نفر مثلث جالبی بودیم: من با بینهایت استرس، رافائل جوان سوییسی کاملاً خنثی و بیخیال و فدریک دختر پاریسی که همه چیز برایش بازی بود

 

با رافائل کمی هم درباره طرح تازه ای که قرار بود درباره پرداخت یارانه نقدی ماهیانه در سوییس به رفراندوم گذاشته شود و یادآور دکتر احمدی نژاد خودمان بود صحبت کردیم؛ به ویژه که در تماشای یک کار ویدئوآرتم با تصاویر احمدی نژاد روبرو شد

 

به هر روی تا جایی که میشد با هم وقت صرف کردیم و چون نیاز به خرید از سوپرمارکت داشتم، جوری برگشتم که پیش از ساعت 8 به خانه برسم

 

سر راه خرید کردم و تا وارد خانه شدم دوباره به اوج استرس رسیدم! ساعت 7:30 بود؛ تنها بروی تخت افتادم و منتظر دریافت ایمیل شدم. با توجه به حجم سهمگین استرس که هرگز تجربه نکرده بودم خوشحال بودم که دیر به خانه برگشتم و طبق آنچه که عنوان شده بود بین 7 تا 9 قرار بود برنده های دور دوم ایمیل دریافت کنند

 

به این فکر میکردم که از سلول سلول وجودم استفاده کرده ام. در همه سالهای گذشته چقدر بی خوابی کشیده ام، دوستان پر مهر اتریشی و ایرانی ام چقدر چشم براه شنیدم خبر کامیابی ام هستند. دوستانی را که اصلاً در جریان این رقابت نگذاشته بودم و میخواستم با خبر کامیابی خوشحالشان کنم

 

تازه احساس میکردم چقدر کار ورزشکاران ملی دشوار و طاقت فرساست. اینکه جدا از کامیابی شخصی مسئولیت خوشحالی خیل بسیار دیگری را نیز به دوش دارند و شکست چه فاجعه ایست برای آنها

 

ساعت 9 شب شد و خبری نشد ... 9:30 ... و با خود فکر میکردم آیا تنها به برندگان ایمیل میزنند؟ اگه برنده نشوم چه؟ و اینقدر تصور هولناکی بود که لحظه ای نمی توانستم تصور کنم

 

در همین اثنا صدای دریافت پیامی شنیدم و به سمت گوشی شتافتم. دیدم بر خلاف انتظار پیام واتس اپ آندره آ دختر کاستاریکایی است که پرسیده بود: ایمیل دریافت کردی

 

انقدر ناتوان بودم که امکان پاسخ دادن نداشتم. گوشی را روی میز گذاشتم و دوباره روی تخت افتادم و با خودم کلنجار میرفتم که آیا این پیام یعنی او ایمیل گرفته و من نگرفتم؟ جفتمان نگرفتیم؟ کی برده؟ کی باخته؟ دیگر براستی نفسم تنگ شده بود و احساس میکردم در آستانه ایست قلبی هستم و بلند شدم تا به هر سختی که بود چند سطری احساساتم را یادداشت کنم که دستکم آرامتر شود

 

از سالها پیش و از 17 18 سالگی یادداشتهایی برای خودم داشته ام که همچنان نگهداری میکنم. تنها اینکه در این گیر و دار رقابت، با توجه به اینکه تازه اثاث کشی کرده بودم، دفترم دم دست نبود و گذاشته بودم همه ماجرا را پس از کامیابی فرجامین بنویسم

 

اما استرس آن شب 25 فوریه به قدری کشنده بود که به زحمت برخاستم یا دستی به قلم ببرم که یکهو صدای پیام دیگری شنیدم ... ایمیل

 

با ترس و لرز ایمیل را باز کردم و با واهمه جملات آغازین را خواندم. خیلی نگران بودم که مبادا ایمیل سپاسگزاری باشد ... داستان معروف چیزی از ارزشهای شما کم نشده

 

در نخستین نگاه و در همان لابلای واژگان «خوشبختانه» را دیدم و دیدم بله برای مرحله آخر به مصاحبه حضوری با هیأت ژوری دعوت شدم. بلافاصه به آندره آ هم خبر دادم و آرزو کردم او هم به دور فرجامین راه یافته باشد و همینطور هم بود

 

یادم نیست بعدش چه کار کردم ... تنها میدانم به خانواده خبر دادم و با کم شدن فشار، پیامهای دوستانم برای شادباش زادروزم را پاسخ دادم. اما اینکه شام چه خوردم یا چطور خوابیدم یادم نیست

 

با توجه به دسته بندی انجام شده، زمان مصاحبه من بین 9:30 تا 10 صبح فردا بود

The comments are closed.