Ok

By continuing your visit to this site, you accept the use of cookies. These ensure the smooth running of our services. Learn more.

طعم منحصر به فرد یک شکست / سه

هم زادروزم بود، هم دور دیگری از رقابت پر استرس و هم در آستانه انتخابات نیاز می دیدم حتما مطلبی در اینباره آماده کنم

روز چهارشنبه جوری راه افتادم که ساعت 9:30 به محل رقابت برسم. تا جایی که یادم میاد شب پیشش شام چندانی نخورده بودم. صبح میخواستم زودتر بروم که از سوپرمارکت چند تا ساندویچ و نوشیدنی بگیرم که فرصت نشد

 

در طول مسیر با خودم فکر میکردم که کدامیک از رقیبانی که در جلسه توجیهی هفته پیش از رقابت دیده بودم به دور دوم رسیده اند؟

 

به محل رقابت رسیدم و دیدم داخل ساختمان و در راهرو شماری از شرکت کنندگان منتظر هستند. از جمله جوان ایتالیایی که مقداری اضافه وزن داشت و با توجه به اینکه موهاش ریخته بود سرش را ماشین کرده بود و ریش سیاهی داشت؛ و نیز دختر اتریشی که دکترای داروسازی داشت و همچنین پسر صرب که به گمانم اعتماد به نفس مصنوعی داشت و نیز بانوی پاریسی که براستی مطابق همان شنیده ها و تصورات از یک دختر پاریسی بود و برخلاف دختر ایتالیایی، تصورم را منهدم نکرد

 

بالاخره داوری که باید سوژه آن روز را طرح میکرد آمد و در سالن را باز کرد. وارد سالن شدیم و من تلاش میکردم ذهنم را متمرکز کنم. دختر پاریسی کنجکاو بود که شرکت کننده های چه شماره هایی وارد دور دوم شده اند و دختر بلژیکی که کنار من نشسته بود سگش را هم آورده بود که کمکی به تمرکز من نمی کرد

 

سوژه عنوان شد و بیدرنگ از نگاهم بسیار ساده آمد و پرسشهایی که برخی درباره سوژه می پرسیدند از نگاهم کودکانه بود

 

دست به کار شدم و ایده ای را در نظر گرفتم و پیش رفتم؛ کمی جلوتر ایده ام کمی تغییر یافت و بعد هم کمی بیشتر و سرانجام سر و شکل گرفت. جلوتر که رفتم دیدم با توجه به وقت ناچارم ایده را خلاصه کنم و بالاخره چارچوب قطعی کار را تعیین کردم

 

در این میان یک جوان سوییسی ماجرا را بسی راحت گرفته بود و کفشها را هم به کنار گذاشته بود و گاهی چیزی میخورد و گاهی کاغذی مچاله میکرد و گاهی هم سیگاری میکشید و سرگرم بود

 

من که این چند روز چندان خوراکی نداشتم، در کنار استرس بسیار، روبرو شدم با اینکه یکی از کادر برگزاری بخاطر سیگار کشیدن، پنجره را باز کرد و من در جریان کار دچار لرز هم شدم

 

خلاصه که کارها ارایه شد و من که در آغاز سوژه را ساده می دانستم به شدت دچار تردید بودم و البته نگران! دختر فرانسوی گفت نگران نباش؛ و یک دختر آلمانی از اشتوتگارت با بیخیالی می گفت که این رقابت برایش تنها مایه خوشحالی است ... شاید برای کسی به اندازه من مهم نبود ... و شاید کسی به اندازه من این رقابت را برای خودش بزرگ نکرده بود

 

برگشتم به سمت خانه؛ نای آن را نداشتم که شادباش های دوستانم بر روی فیسبوک را پاسخ دهم. تنها پیامهای مستقیم دوستان در اپلیکیشن های دیگر را پاسخ گفتم و سپاسگزاری کردم؛ به یکی از دوستان هنرمندم در تهران گفتم که بخاطر رقابت خیلی استرس دارم. پیام داد: «بر تو نیرو و امید باد. تو شایسته موفقیت هستی.» خیلی دلگرم کننده بود

 

هرچند که درگیر استرس رقابت بودم اما در آستانه انتخابات ایران نیاز دیدم که مطلبی در وبلاگم منتشر کنم. بی خوابی ناشی از استرس مجال داد تا در بامداد پنجشنبه 25 فوریه دست به کار نوشتن شوم و ساعت 5 بامداد نوشتار را کامل کنم و سپس تا حدود 7:30 خواب کوتاهی داشته باشم

The comments are closed.