به اتاقی راهنمایی شدم برای گرفتن عکس. یاد عکسهای مسخره ای افتادم که هنگام بازداشت در اوین میگرفتند. با خود می اندیشیدم از اوین ... تا وین ... راه دشوار تلاش برای کامیابی ... پس از مصاحبه با هیأت ژوری دوباره به شدت غریبی دچار استرس شدم؛ تا جایی که با خود می اندیشیدم اصلاً چرا وارد این رقابت شدم و خودم را در چنین شرایطی قرار دادم
صبح با هیجان به سوی قرار مصاحبه شتافتم. مایل بودم زودتر از قرار مصاحبه برسم تا دستکم با بچه هایی که شاید باشند کمی درباره چند و چون احتمالی مصاحبه گفتگو کنم
تا وارد ساختمان شدم و به آسانسور رسیدم یکی از شرکت کننده ها در آستانه بالا رفتن بود. با هم رفتیم و از ملیت و تحصیلاتم پرسید و من هم بطور متقابل. مارکو از کرواسی. نقاشی خوانده بود و پرفرمانس هم کار میکرد
بالا که رسیدیم، یکی دیگر از بچه ها توی سالن بود. آنه ماری، دختر یونانی از تسالونیکی. نفر یکم هم نوبت مصاحبه او بود، بعد مارکو و سوم من
کمی با هم گفتگو کردیم و تلاش بیهوده ای کردیم تا از استرس هم بکاهیم. مارکو میگفت حاضر هست بپذیرد که همه برندگان دور دوم در دور پایانی هم برنده باشند و رقابت ادامه پیدا نکند. من بصورت رفت و برگشتی رژه میرفتم و در حالیکه آنه ماری به سمت اتاق مصاحبه راهنمایی میشد بچه های دیگری هم کم کم میرسیدند. از جمله رافائل و آندره آ و همچنین فدریک
من برای مصاحبه خوانده شدم. مارکو که تازه از مصاحبه برگشته بود با آن قیافه گچی و مبهوت و صدای خش دارش آرزوی موفقیت کرد
ابتدا به اتاقی راهنمایی شدم برای گرفتن عکس. یاد عکسهای مسخره ای افتادم که هنگام بازداشت در اوین میگرفتند. با خود می اندیشیدم از اوین ... تا وین ... راه دشوار تلاش برای کامیابی
پس از عکس خواهش شد کمی منتظر بمانم و سپس به اتاق مصاحبه راهنمایی شدم
همه هیأت ژوری را در این چند روزه دیده بودم. یک گروه پنج نفره. یک سری پرسش های ساده درباره کارهای گذشته و دیدگاههایی درباره آینده و چند لبخند و تمام
به سالن برگشتم و به بچه ها پیوستم. روال مصاحبه پیگیری میشد و بچه ها به نوبت صدا میشدند و از آن حالت آغازین و مبهم خارج شده بود. بچه ها هم مشغول گفتگو با هم بودند و من دوباره به شدت غریبی دچار استرس شدم؛ تا جایی که با خود می اندیشیدم اصلاً چرا وارد این رقابت شدم و خودم را در چنین شرایطی قرار دادم
یک جوان اتریشی که تحصیلاتش درباره تجهیزات پزشکی ورزش بود درباره مصاحبه از من پرسید و گفتم پرسشهای ساده ای است که امکان ندارد کسی اشتباه پاسخ دهد، اما نمی دانم ملاکشان برای اعلام نتایج چه خواهد بود؟ حتی ملاک مرحله پیش هم مشخص نیست که چطور ما برنده شدیم و گروهی بازماندند و او هم تأیید میکرد
گفت درصورت ناکامی امکان پرس و جو هست؟ شروع کردم اطلاعات کمی که در اینباره داشتم را برایش بازگو کنم که باز دیدم قلبم در حال جهش به بیرون از قفسه سینه است و گفتم الان زمان مناسبی برای فکر کردن به این موضوع نیست
گفت: «فکر میکنم همگی شانس منصفانه ای برای برنده شدن داشته باشیم.» و رافائل سوییسی به شوخی و به حالت ترس آب دهانش رو قورت داد و گفت: «بله شانس منصفانه ای داریم.» که دستکم باعث شد در آن استرس غریب بزنم زیر خنده
برای آندره آ توضیح دادم که دیشب که از واتس اپ پیام داده بود چرا نمی توانستم پاسخ بدهم و جالب اینکه در این میان فدریک – دختر پاریسی – گفت دیشب به آسانی شام خورده، فیلم دیده، یک بازی فوتبال تماشا کرده و صبح ایمیلش را چک کرده و دیده برای مصاحبه دعوت شده و توصیه میکرد استرس نداشته باشم
بهش توضیح دادم که من مراحل سختی را در زندگی سپری کرده ام و هرگز هم استرس نداشتم اما درباره کامیابی هنری چند سال را از دست داده ام و ماجرای ممنوع الخروجی سال 2011 را تعریف کردم. شگفت زده شد و گفت براستی مثل فیلم بوده است
یوهانا، جوان آلمانی که در دو رشته جغرافی و عکاسی تحصیل کرده بود به ما اضافه شد و پرسید: «چه شده؟» به فدریک گفتم در این شرایط پر استرس توان این را ندارم که بار دیگر این خاطره را تعریف کنم تو برایش بگو؛ سپس فدریک و یوهانا دوتایی به شوخی به شکل بادیگارد کنارم ایستادند
فدریک گفت اگر برنده شود یک فیلم درباره این ماجرای من خواهد ساخت و به یوهانا می گفت می تواند به عنوان عکاس همکاری کند
جویا شدم که نتایج پایانی کی اعلام خواهد شد؟ بچه ها گفتند آدینه آینده 4 مارچ! یعنی یک هفته باید در بی سرانجامی و دغدغه و استرس سر می کردم؟ هرگز شدنی نبود! سراغ والری، دختر اسپانیایی که جزو کادر برگزاری بود رفتم و پرسیدم؛ به ویژه که می خواستم بدانم آیا تنها به برندگان ایمیل زده خواهد شد یا همه
والری که همین این روزها متوجه التهاب من بود پس از پیگیری دقیق آمد و با لحنی که تلاش میکرد به کاهش استرسم کمک کند گفت نتایج بصورت رسمی آدینه آینده اعلام خواهد شد اما احتمالاً دوشنبه آینده و حداکثر تا چهارشنبه ایمیل خواهد شد
کم کم زمان آن بود که برگردم. با فدریک برای خارج شدن راه افتادیم و در همین حال گفت تو بی باک هستی و راه افتادیم. در همان حال که بچه ها را بدرود می گفتیم باتوجه به استرس غریبم با خودم اندیشیدم: «بی باک که هستم! و می دانم! و همیشه بوده ام! اما این بی باکی امروز کمکی به من نمی کند و به معنی موفقیت نیست
در چند قدمی هم مسیر بودیم صحبت از زادروزم شد که لابلای این روزهای پر استرس بود؛ با همان هیجان ذاتی اش بغلم کرد و شادباش گفت و پس از کمی گفتگو درباره ادبیات فرانسه به امید دیدار پس از کامیابی همدیگر را بدرود گفتیم