در این یادداشت آزادی ام در شامگاه 26 دی 88 را بیان میکنم که ماجرا یک گام دیگر به مسأله جاسوسی جوانان پان ایرانیست از من برای وزارت اطلاعات نزدیکتر می شود. همچنین توضیح میدهم که چگونه روند آزادی من درست مطابق با روند معمول قضایی که برای دیگر بازداشتیان عاشورا لحاظ شد صورت گرفت و پس از آن برای بی اعتبار کردن تعهد وزارت اطلاعات شروع به برنامه ریزی کردم
پایان بازجویی ها تا اعلام آزادی
بالاخره بازجویی ها پایان یافت و دیدم که دیگر نامم برای بازجویی صدا نمی شود. با آنکه مطمئن بودم حضور در تظاهرات عاشورا و همسویی با ارتجاع سبز را به کل از گردنم باز کرده ام، اما گمان میکردم دستکم 3-2 سالی در همان زندان بمانم. روی کمتر از سه سال حساب نمی کردم و بیشترین تأسفم از این بود که من آمده بودم تا برای یک هدف ارزنده اجتماعی و بر پایه تعهد اخلاقی عمر و حتی زندگی خود را هزینه کنم، اما داشتم قربانی ارتجاع سبزی میشدم که رویارویی با آن مهمترین دلیل من برای چشم پوشی از برنامه های زندگی شخصی ام و ورود به فعالیت جدی و هدفمند سیاسی بود. بسیار متأسف بودم از اینکه هرچقدر هم که اینجا بمانم، به تمامی به نفع ارتجاع سبز مصادره خواهد شد. همچنین مسأله بهره برداری از زمان و عمر پربار و زندگی پرثمر برایم موضوع بسیار مهمی بود که در زندان بیگمان به هدر می رفت. از همان 20 ماهی که بخاطر دوره سربازی هدر داده بودم هم به شدت متأسف بودم و همه آن روزهای بی پایان را تنها به این امید پشت سر گذاشته بودم که با مهاجرت دانشگاهی از ایران، عقب ماندگی هایم در در کوتاهترین زمان جبران کنم. اما همه این برنامه ها بر باد بود
هنوز روند بازجویی برای همه بازداشتی ها صورت نگرفته بود که پروسه دیگری شروع شد و آن جلسات بازپرسی قضایی بود و غالباً برای کسانی لحاظ میشد که بازجویی را پشت سر گذاشته بودند؛ هرچند که به مانند همه جای آن خراب آباد، در این مورد هم هیچ روال قطعی وجود نداشت. روزها را به همراه دیگر بازداشتیان که اغلب جوانان تحصیلکرده بودند، با گفتگو درباره تجربه بازجویی ها، حدس و گمان درباره وضعیت آینده امان و نیز سرگرمی هایی مثل بازی مافیا، پاسور و شطرنج می گذراندیم. به شخصه با بیشتر بچه ها، به ویژه بچه هایی هنوز در دوران دانشجویی بودند، رابطه دوستانه ای داشتم و شبها دور هم شعرهایی که از بر داشتم را برایشان می خواندم. به ویژه از اخوان ثالث: بر به کشتی های خشم بادبان از خون، ما برای فتح سوی پایتخت قرن می تازیم، تا که هیچستانش بگشاییم ... و یا از فردوسی: ایا باد بگذر به ایران زمین / پیامی بر از من به شاه گزین / وز آنجا برو سوی زابلستان / سوی رادمرد رستم داستان / بگویش که بیژن به سختی در است / چو آهو که در چنگ شیر نر است. در ضمن در بحثهای سیاسی مسلماً من تنها کسی بودم که از دکتر احمدی نژاد دفاع می کردم که گفتگوهای جالبی را پدید می آورد
در خلال این پروسه ها یک روز دادستان تهران – عباس جعفری دولت آبادی – از بند ما بازدید کرد که البته من اصلاً ندیدمش. نوجوان 17 ساله اما درشت جثه ای که در میان بازداشتیان بود را دیده بود و پس از صحبت مختصری همان موقع دستور داده بود آزادش کنند که یکی دو شب بعد نامش برای آزادی خوانده شد؛ اما می دانستیم که حساب او از ما – به ویژه از من – به کلی جدا بود
گروه ما از بازداشتیان عاشورا 240 تن بودیم که همگی در اندرزگاه 7 و هر 60 نفر در یک سالن به سر می بردیم. در هر سالن 15 تخت دو طبقه وجود داشت که طبیعتاً 30 تن از بازداشتی ها روی تختها و 30 نفر دیگر روی فرش می خوابیدند. این چهار سالن هیچیک دری نداشتند و با یک راهروی باریک به هم مربوط میشدند و در انتهای راهرو، دستشویی و دوش برای استفاده همگی وجود داشت. یک حیاط باریک هم برای هواخوری در اختیارمان بود. کل این مجموعه در طبقه زیر همکف بود که با درهای نرده ای فلزی از قسمتهای دیگر زندان جدا میشد. با توجه به اینکه دیگر از جلسات پیاپی بازجویی خلاصی یافته بودم، غروب یکی از روزها در محوطه هواخوری مشغول شستن لباسهایم شدم. از آنجا که شمار بازداشتیان عاشورا زیاد بود، گویا زندان لباس کافی نداشت و در عوض زندانیان بند مالی یک شلوار گرمکن، یک تی شرت و یک دست لباس زیر به بازداشتی های عاشورا اهدا کرده بودند. زندانیان بند مالی گهگاه مواد خوراکی هم برای ما سفارش می دادند که اغلب شامل رانی و بیسکوییت میشد. با توجه به آنکه یکی دو شب پیش از آن بود که نوجوان مذکور آزاد شده بود، امیدهایی کمرنگی برای آزادی در میان برخی از بازداشتیان پیدا شده بود. در همان حال که با آب سرد در حال شستشوی لباسهایم بودم، یکی از دوستان جوان به نام امیر با لبخند گفت: «حمزه امشب قراره آزاد بشی! دیگه چرا داری لباس میشویی؟» و من هم از اینکه هیچ خبری از داستان بازجویی ها و سوابق من ندارد لبخند دوستانه خشکی زدم و به شستن ادامه دادم
آن شب شامگاه 26 دی بود و تلویزیون کوچکی که بالای سالن بازداشتگاه ما قرار داشت، صحنه های خروج شاه را نشان میداد. پس از شستن لباسهایم، همانطور که در فنجان یکبارمصرف چای صرف میکردم و صحنه های خروج شاه را از تلویزیون تماشا میکردیم، به رضا – مرد شصت ساله ای که کنارم نشسته بود – گفتم: «اینکه ما الان اینجاییم بخاطر اینه که دیو بیرون شده و فرشته دراومده!» رضا پیشینه گرایش چپ سیاسی داشت و طبیعتاً هوادار اصلاحچیان و مخالف دکتر احمدی نژاد. با هم بحثهای جالبی داشتیم. یک شب هم انقدر در شطرنج بردمش که بالاخره به ناچار باختم تا بتوانم بخوابم! هر وقت هم در گفتگوها کم می آورد به شوخی میگفت: «متولد چندی؟ ... پسر من هم همسن تو هست!» در همین حال و هوا بودیم که به ناگاه بلندگوی بازداشتگاه باز شد و دو مرتبه با تکرار خواستار توجه بازداشتیان شد: لطفاً توجه بفرمایید! لطفاً توجه بفرمایید
همهمه اتاق ساکت شد و گوشها برای شنیدن تیز شد. از بلندگو نام سه نفر خوانده شد که نفر دوم من بودم! طبیعتاً با توجه به اینکه نام من هم در میان نامها بود بیدرنگ منتظر بازجویی شدم که در ادامه آورد: «به لطف خدا آزاد هستند!» پیش از آنکه بتوانم کوچکترین واکنشی به موضوع داشته باشم، بمبی از هیجان در همه 4 سالن اندرزگاه 7 منفجر شد! همه از همه سالنهای دیگر به سالن محل بازداشت من می آمدند! دیگر اصلاً جا نبود! پیش از خبر بلندگوی بازداشتگاه، در فنجان یکبارمصرف مشغول صرف چای بودم. در همان حال که ته فنجان چای در دستم بود، بچه ها به نشانه شادمانی سه بار به هوا پرتابم کردند و مراقب بودم که به سقف بازداشتگاه برخورد نکنم. از خوشحالی بچه ها قلباً خوشحال بودم اما به شخصه بیشتر بهت زده بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم؟ در همان ازدحام، بچه ها – حتی از سالنهای دیگر اندرزگاه – یک به یک برای خداحافظی می آمدند. جوان بیست و یکی دو ساله ای بود به نام امیرمحمد که به همراه چند تن از بستگان جوانش همگی بازداشت شده بودند؛ تا خواست خداحافظی کند بقض کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت و من با بقیه بچه ها در حالی خداحافظی میکردم که او سر بر شانه ام داشت. فضا به قدری هیجان زده بود که نظم بازداشتگاه به کلی بهم ریخته بود و مسئولان بازداشتگاه از بازداشتیان می خواستند که به سالنهای مربوط به خود برگردند و از برهم خوردن نظم بازداشتگاه ناراضی بودند
لباسهایم را شسته بودم و نمی دانستم باید چه کنم؟ روی همان تی شرت و زیرشلواری که در زندان در اختیارمان گذاشته بودند، کاپشنم را پوشیدم. یکی از دوستان کیسه نایلونی بزرگی داشت که با هیجان از من می خواست وسایلش را از آن کیسه خالی کنم و لباسهای شسته ام را در آن جای دهم. همین کار را هم کردم. مأمور منتظر بود تا زودتر از بند خارج شوم! داشتم از جمع جدا میشدم و نمی دانستم چه بر سر آنها خواهد آمد. تنها چند بار پشت سر هم شماره تلفنم را تکرار کردم. شماره خطی را گفتم که به خاطر سپردنش آسان بود. پشت در نرده ای اندرزگاه 7 کتونی های سفیدم را با همان زیرشلواری خاکستری روشن و کاپشن مشکی به پا کردم که دیدم یکی دیگر از بازداشتی ها تنها دم در خروجی ایستاده و با برقی از اشک ذوق در دیدگانش دستش را برای خداحافظی دراز کرده است! پدر و پسری بودند که با هم بازداشت شده بودند و پدر، مرد سپیدمویی بود که شعرخوانی های شبانه مرا خیلی می پسندید. متأسفانه نامش خاطرم نیست. با او هم خداحافظی کردم و از اندرزگاه 7 خارج شدیم
لحظه آزادی و خروج از در اصلی اوین
یادم نیست از ساختمان اندرزگاه 7 چگونه به اتاق پشت در اصلی اوین رسیدیم! قاعدتاً جابجایی با خودروی سواری صورت گرفته است، اما چیزی خاطرم نیست! در اتاق پشت در خروجی، در یک دفتر چند جایی را اثر انگشت زدم. شاید امضا هم کردم! مطمئن نیستم! و از اوین به کلی خارج شدم
یک شب زمستانی؛ من بودم و یک کاپشن مشکی و زیرشلواری خاکستری روشن با کتونی های سفید که کیسه لباسهای شسته ام را در دست گرفته بودم. هیچ ایده ای نداشتم که باید چه کنم؟ یکهو پس از خروج از در اصلی اوین پیش رویم انبوه جمعیت را می دیدم که مأموران مراقب بودند تا به سمت در نزدیک نشوند و روی همان شیب پلکانی مقابل در اصلی اوین بمانند. دیدم تنها راهی که دارم این است که از میان همین جمعیت به سمت پایین گذر کنم. همانطور که آرام آرام به جمعیت نزدیک میشدم، بی آنکه به دنبال کس خاصی باشم، سرم را به اطراف می گرداندم و به همه سو نگاه میکردم. تا وارد جمعیت شدم، افراد مختلف نامهایی را به زبان می آوردند و می پرسیدند که آیا نشانی ازشان دیده ام یا که خیر؟ تا جایی که میشد با تومأنینه حرفهای نفر به نفرشان را گوش میکردم و پاسخ میدادم. برخی هم با گوشی موبایل عکس کسی را نشان میدادند که آیا دیده ام یا که خیر؟ درباره اغلب افرادی که سراغ میگرفتنداطلاعاتی داشتم که در چند جمله بیان میکردم. معدود کسانی هم بودند که هیچ اطلاعاتی درباره اشان نداشتم. برخی هم گوشی موبایل اشان را در اختیارم قرار میدادند تا با خانواده ام تماس بگیرم که قبول نمیکردم. گمان کنم یکی هم پرسید که آیا برای کرایه تاکسی مسیرم نیاز به پول دارم؟ که با آنکه هیچ پولی نداشتم، اما سرم را به نشانه بی نیازی تکان دادم و همینطور از شیب پله ها پایین آمدم
اصلاً نمی دانستم که قرار است چه کار کنم؟ ذهنم را برای چند سال بازداشت آماده کرده بودم. با خودم نقشه کشیده بودم که اگر کار به اعترافات تلویزیونی کشید چه باید بکنم؟ یکهو آزاد شده بود! خود این آزادی شوک بزرگی بود که انتظارش را نداشتم! از سویی، اینکه دیگر بازداشتیان که در آن روزها با هم دوست شده بودیم هنوز در بند می ماندند هم مسأله بغرنجی بود! یک موضوع دیگر هم که بر این بهت زدگی می افزود، مسأله تعهدی بود که بازجوی وزارت اطلاعات تحمیل کرده بود! خیال میکردم نکند بخاطر همین تعهد آزاد شده باشم و بقیه بازداشتیان به سرنوشت دیگری دچار شوند! وضعیت لباسم هم – به ویژه برای من که همیشه در مرتب بودن ظاهرم دقت میکردم – برایم عادی نبود
در همین بهت شیب پلکانی جلوی در اصلی اوین تمام شد و به خیابان پایین رسیدم. آنجا هم یکی دو نفر دیگر از سرنوشت بازداشتی هایشان پرس و جو کردند که اطلاعاتی که داشتم را ارایه کردم. در همین میان بود که از چند متر آنسوتر صدایی کمی بلندتر از صدای اطراف گفت: «پسرم.» صدای آشنای پدرم بود! تا خواستم در آن حالت بهت زدگی صدا و جهت صدا را تشخیص دهم، دیدم با حالت بقض آلودی در آغوشم گرفت. کمی آنسوتر پدربزرگم هم بود! همه اینها بهت زدگی مرا بیشتر میکرد! اصلاً از کجا فهمیده بودند که قرار است آزاد شوم؟ از کجا فهمیده بودند که آن شب و آن ساعت آزاد می شوم؟ هیچیک از این اتفاقات برایم نه مطابق انتظار بود و نه قابل درک
بعد از دیدار پدرم، کسی به آرامی صدا زد: «ساسان». تعداد معدودی بودند که مرا به این نام صدا میزدند و به ویژه در همه مدت بازداشت، هیچکس به این نام صدایم نزده بود! نگاه کردم دیدم بیژن جانفشان است! مدت کوتاهی بود که با محفل پان ایرانیستها ارتباط پیدا کرده بود و در مدتی که روی موضوع پیوستن به پان ایرانیستها فکر میکردم (پاییز 88) چند باری با هم صحبت کرده بودیم و دوستی مختصری پدید آمده بود. این هم بر بهت زدگی ام افزود. اینکه او چطور متوجه بازداشت من شده است و زمان آزادی مرا از کجا می دانسته است؟ بیژن گفت: «من رو هم گرفته بودنا!» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «چون داشتم خبر بازداشت تو رو کار میکردم!» در میان همه بهت زدگی، دچار عذاب وجدان هم شدم که بخاطر من یک نفر دیگر هم بازداشت شده است
بچه کونی به نام کسری علاسوند که شب آزادی ام برای جاسوسی بیرون از اوین منتظر بود
در همین گیر و دار گفتگو و احوالپرسی با بیژن بودم که نگاهی به کسی افتاد که با کمی فاصله از ما، مثل معتادان کز کرده بود و زیرچشمی ما را می پاید! یک لحظه نگاهمان بهم گره خورد و لبخند مضحکی تحویل داد و به شیوه احمقانه مرسوم در میان مرتبطین پان ایرانیستها گفت: «پاینده ایران!» جوانک بی سروپایی بود که هرگز ندیده بودمش! تنها در عکسهایی که مرتبطین پان ایرانیستها در خوزستان گاهگاهی منتشر میکردند، چهره اش را دیده بودم. جوانکی از اهواز یا یکی از یکی از شهرستانهای خوزستان! او اینجا چه میکرد؟ با توجه به اینکه به نوعی همراه بیژن جانفشان بود، گمان کردم که چه بسا به دلیل ارتباطات تشکیلاتی با هم به آنجا آمده اند و منتظر آزادی من مانده اند؛ که البته تصور اشتباهی بود و در یادداشتهای بعدی توضیح خواهم داد. از سویی به این می اندیشیدم که تلاش زیادی کرده بودم تا بی آنکه کس دیگری را درگیر ماجرا کنم، و یا مسأله بازداشتم را به پان ایرانیستها مرتبط کنم، از خودم رفع اتهام کنم. در ضمن اگر میدانستم که بیرون از زندان کسی از بازداشتم آگاه است که هرگز آن استراتژی دفاعی را در پیش نمی گرفتم و در برابر تصمیم بازجوی وزارت اطلاعات برای تعهد کوتاه نمی آمدم. خلاصه در همان حال که پدر و پدربزرگم منتظر بودند تا به خانه برگردیم و بقیه خانواده از نگرانی خارج شوند، چند قدم از پدرم فاصله گرفتم و در حد یکی دو جمله به بیژن و آن جوانک دیگر اطلاع دادم که: «گفتند تو زندان مسأله اعتیاد هست ... مسایل جنسی هست ... معلوم نیست چقدر اینجا بمونی ... و اثر انگشت گرفتند که با ما همکاری کنی.» آنجا مجالی نبود که استراتژی دفاعی ام در جلسات بازجویی را توضیح دهم. خواستم در آغاز دستکم موضوع علنی شود تا این تعهد از حالت برگ برنده برای وزارت اطلاعات خارج شود و بعد راه حل اساسی برایش پیدا کنم. درباره آزادی خودم هم هنوز مطمئن نبود که چقدر پایدار خواهد بود
بازگشت به خانه
حال و هوای خانه و خانواده و بعد حس و حال دوستان و آشنایانم موضوع این نوشتار نیست و از آن می گذرم. اما به شخصه به دلیل سرماخوردگی شدید و تغذیه نامناسب و نور و هوای ناکافی و از همه مهتر فشار روانی و عصبی شدید، از نظر جسمی بسیار ضعیف شده بودم. جدا از سرفه های شدید که آرام و قرارم را ربوده بود، فکر بازداشتی های دیگر که معلوم نبود چه سرانجامی خواهند داشت و تا کی در بازداشت به سر خواهند برد، خواب آسوده شبانه رو به کلی ناممکن میکرد
سایتهای مربوط به آن زمان چندان در دسترس نیستند اما می توان ردی از آنها یافت
دوستان مربوط به وبلاگنویسی ام به دیدارم آمدند و پس از احوالپرسی اطلاع دادند که خبر بازداشتم به همراه نام و تصویرم در همه سایتهای سیاسی منتشر شده بوده است. از این بابت هم خیلی تعجب کردم! پس از رفتن دوستانم، برای پیگیری در اینترنت جستجو کردم. هرچه نامم - حمزه بهمن آبادی - را جستجو میکرد هیچ خبری نمی یافتم! با حروف لاتین هم امتحان کردم، اما چیزی پیدا نشد! از روی ناچاری «ساسان بهمن آبادی» را جستجو کردم و دیدم بله! از این بابت هم دچار بهت زدگی چند جانبه ای شدم و تحیری که از لحظه اعلام نامم از بلندگوی زندان برای آزادی ایجاد شده بود، بطور فزاینده ای تشدید شد! هیچ تصور نمی کردم که با یک هفته عضویت آزمایشی در محفل پان ایرانیستها تا آن حد خبر بازداشتم بازتاب داده شود! به ویژه که اصلاً گمان نمیکردم که کسی از بازداشتم باخبر باشد! اگر از این مسایل باخبر بودم که قطعاً استراتژی دیگری در جلسات بازجویی در پیش میگرفتم و قطعاً در برابر تعهد تحمیلی بازجوی وزارت اطلاعات واکنش دیگری می داشتم! اصلاً بگونه ای رفتار میکردم که چنان موضوعی مطرح نشود. نامم به عنوان فعال سیاسی مطرح شده بود، اما در جلسات بازجویی هرگز در قامت یک فعال سیاسی رفتار نکرده بودم و این موضوع وجدانم را درگیر کرده بود. موضوع دیگر این بود که هرگز دوست نداشتم در فضای عمومی با نام مستعاری که جز دوستانی اندک هیچکس از آن آگاهی نداشت معرفی شوم! به هر روی من چه در میان بستگان، چه در محل، چه در میان دوستان دانشگاهی، چه در میان همدوره های هنری، چه در میان همکاران با نام اصلی ام شناخته میشدم؛ توضیح نام مستعار چه برای آنها که از پیش مرا با نام اصلی ام می شناختند و چه برای آنها که از خبر بازداشتم با من از آغاز با نام مستعار آشنا میشدند کار آسانی نبود
به هر روی روزها را در همان حال و هوا به سر می بردم و بیشتر در کنار خانواده به استراحت و تقویت جسمی و درمان سرماخوردگی مشغول بودم. در یکی از نشستهای هفتگی پان ایرانیستها هم شرکت کردم. شاید نشست چهارشنبه 29 دی و یا یکشنبه 3 بهمن بود. تازه با تماشای ویدئوها و اخبار مربوط به تظاهرات روز عاشورا و نیز آگاهی از اخبار پس از آن متوجه شدم که چه بحرانی شکل گرفته بوده است! از خاطرات پررنگی که از آن روزها به یاد دارم این است که یک روز تیتر همه روزنامه های این بود که «احمدی نژاد: با این بگیر و ببندها مخالفم.» چقدر از این موضعگیری ذوق کردم
تا اینکه روزی تلفن خانه برای صحبت با من زنگ خورد. احتمال هر تماسی از هر جا را متصور بودم. در ضمن پس از آزادی، وسایلی که موقع بازداشت ضبط شده بود، برگردانده نشده بود و من موبایل نداشتم. پشت خط یکی از دوستان همبند بود! خوشبختانه آزاد شده بود و شماره تلفنم را به خاطر سپرده بود. نشانی خانه را دادم و به دیدارم آمد. جدا از گفتگو و احوالپرسی و آشنایی بیشتر، از حال دیگر دوستان بازداشتی جویا شدم. گروهی آزاد شده بودند و از آنجا که دوستان یا بطور مستقیم و یا با واسطه با هم در ارتباط بودند، از آزادی هم آگاه میشدند. روند آزادی بازداشتیان از همان 26 دی که من آزاد شدم شروع شده بود و هر شب نام شماری را برای آزادی اعلام میکردند. با دوستان بیشتری تماس گرفتیم و قرار دیدار گروهی گذاشتیم. همگی به مانند من با قرار کفالت آزاد شده بودند. دیگر خیالم آسوده شد که روند آزادی من هم درست به مانند آزادی دیگر بازداشتیان بوده است و ربطی به تعهد تحمیلی بازجوی وزارت اطلاعات نداشته است. در قرارهای بعدی متوجه شدم که دادگاه رسیدگی به پرونده برخی دوستان برگزار شده و با توجه به اعترافاتی که درباره شرکت در ناآرامی های پس از انتخابات تا عاشورا داشته اند، احکام اولیه ای – از برائت تا زندان تعلیقی و یا چند ماه حبس تعزیری و گهگاه چند ضربه شلاق – صادر شده است. از این بابت هم خیالم آسوده شد که نه شرکت در تظاهرات عاشورا را به گردن گرفته بودم و نه کوچکترین نسبتی با ارتجاع سبز در محویات پرونده ام وجود داشت. شرایط فراهم بود تا برای بی اعتبار کردن تعهد تحمیلی وزارت اطلاعات برنامه ریزی کنم
تازه اینجا بود که متوجه شدم که در روند بازجویی ها چه شاهکاری کرده ام! من هرگز تصور آن را نداشتم که قرار است بر پایه اعترافات برای بازداشتیان پرونده قضایی تشکیل شود و پس از آن همگی آزاد می شوند تا در دادگاه به پرونده مربوطه رسیدگی شود و احیاناً حکی صادر گردد. خیال میکردم که حالا حالاها در زندان خواهم ماند و دستکم تلاش میکردم که به عنوان هوادار ارتجاع سبز شناخته در نظر گرفته نشوم. پس از آزادی و آگاهی از جریان پرونده دیگر دوستان همبند بود که متوجه شدم چه کار مهمی کرده ام و خیالم از بابت رسیدگی به پرونده ام آسوده شد. دیگر به سه دلیل آسوده خاطر بودم: یکی اینکه مطمئن بودم هیچ مورد اتهامی قابل محکومیت قضایی در پرونده ام ثبت نیست. دیگر اینکه اگر هم قرار بر محاکمه باشد، موضوع تنها به تظاهرات عاشورا منحصر خواهد بود و کلیت ناآرامی های پس از انتخابات به گردن من نخواهد افتاد. همچنین با توجه به روند پرونده دیگر همبندیان، می دیدم که محکومیتهای صادره بسیار خفیف هستند
موضوع دیگری که لازم است بیان کنم این است که از اهالی محل متوجه شدم که مأمورانی به محله امان مراجعه کرده بودند و صحت و سقم توضیحاتی که در برگه های بازجویی نوشته بودم را بررسی کرده بودند: اینکه به دلیل محل کارم در طول هفته اصلاً در خانه نیستم و یا نشانی آتلیه ای که اشاره کرده بودم برای تمرین نقاشی مراجعه می کردم و به دلیل تعطیل بودن در روزهای تاسوعا و عاشورا رهسپار پارک هنرمندان در خیابان ایرانشهر شدم و نیز محل کارم را. بدین ترتیب مطمئن شدم که آزادی ام مطابق یک روال قضایی و با اعتبار سنجی اعترافاتم صورت گرفته است