Ok

By continuing your visit to this site, you accept the use of cookies. These ensure the smooth running of our services. Learn more.

بی اعتبارسازی تعهد وزارت اطلاعات

در این یادداشت توضیح میدهم که چگونه با سه تاکتیک مختلف اقدام به بی اعتبار کردن تعهد تحمیلی از سوی بازجوی وزارت اطلاعات کردم: علنی کردن موضوع، خنثی سازی عملی و سرانجام ابطال مستند. کل این روند رویهم کمتر از شش ماه طول کشید و پس از شش ماه هم اتهام شرکت در تظاهرات عاشورا را به کلی از گردنم باز کردم و هم بی اعتباری تعهد وزارت اطلاعات را به اطلاع دستگاه قضایی رساندم

 

 

 

 

طرح موضوع

 

اولین موردی که درباره اش مطمئن بودم، جسارت خودم در مبارزه سیاسی بود. مطمئن بودم که هم از بینش سیاسی لازم برای تحلیل شرایط برخوردار هستم و هم از شجاعت لازم برای اقدام عملی و در نتیجه با رویکردی که در پیش خواهم گرفت، تعهد مذبور در عمل باطل خواهد شد. از سویی موضوع را به پان ایرانیستها هم اطلاع داده بودم تا از حالت برگ برنده ای در دست وزارت اطلاعات خارج شود. اما اینها برایم کافی نبود. می بایست بطور مستند هم تعهد کذایی را باطل میکردم و آسان ترین راه این بود که دوباره بازداشت شوم. با توجه به اینکه خیالم آسوده بود که اتهام عاشورا و ارتجاع سبز را به کلی از گردن باز کرده ام، بر آن بودم که تا هر طور که میشود، هر چه زودتر دوباره بازداشت شوم تا در برگه های بازجویی درباره تعهد مذبور توضیح دهم. اتفاقاً در همان اولین نشستی که پس از آزادی در محفل پان ایرانیستها شرکت کردم که از قضا نشست نسبتاً شلوغی هم بود گفتم که من یکبار دیگر باید به اوین برم، چرا که با آن بازجو کار ناتمامی دارم؛ و البته به تجربه می دانستم که هر چه بگویم فوری به گوش مأموران وزارت اطلاعات میرسد. همچنین از آنجا که متوجه شده بودم خبرچین ها، برای خودشیرینی از جزیی ترین موارد برای وزارت اطلاعات گزارش می برند، همواره تندترین مواضع و رادیکال ترین اظهارنظرها را ایراد می کردم

 

بی اعتبار سازی با فعالیت عملی

 

پان ایرانیست، حزب پان ایرانیست، عاشورای 88

 من و یکی دیگر از مرتبطین پان ایرانیست 26 دی 88 با چند ساعت اختلاف آزاد شدیم

 

همانگونه که در شرح شب آزادی ام از بازداشت عاشورا توضیح دادم، از همان اولین برخوردی که با دیگر مرتبطین پان ایرانیستها داشتم، موضوع تعهد کذایی را علنی کردم تا دستکم خیالم آسوده باشد که از حالت برگ برنده ای برای سوءاستفاده وزارت اطلاعات خارج شود. پس از  اطلاع به پان ایرانیستها، نخستین اقدامی که در راستای این هدف کردم، نقدی بود که بر یکی از مطالب نشریه داخلی پان ایرانیستها (حاکمیت ملت) نوشتم. در اولین شماره ای که پس از آزادی ام چاپ شد، مطلبی درج شده بود که مطالبات اهل تسنن را ناشی از گرایش به وهابیت وانمود میکرد. از قضا مطلب توسط کسی نوشته شده بود که همزمان با بازداشت من در اوین بازداشت بود و درست در شبی که من آزاد شدم، چند ساعت زودتر آزاد شده بود. بیدرنگ یاد حرف بازجوی وزارت اطلاعات افتادم! اول خواسته بود تا متعهد شوم که از پان ایرانیست استعفا دهم و بعد که این تعهد را نوشتم اضافه کرد: «و با وزارت اطلاعات همکاری کنم.» و وقتی این جمله را هم نوشتم تا روی اتهام شرکت در تظاهرات عاشورا پافشاری نکند گفت: «بهت میگیم چه مطلبی بنویسی. مطلب بهت میدیم می بری چاپ میکنی.» دیدم اینجا بهترین فرصت است که همین اول کاری حساب کار دست وزارت اطلاعات بیاید. درباره آن مطلب با ابراهیم قیاسیان که آن زمان مسئول چاپ نشریه پان ایرانیستها بود صحبت کردم. تا اشاره کردم گفت: «میدونم کی بهش اون مطلب رو داده و من هم عمداً گذاشتم تو نشریه که ببینه!» متوجه نشدم منظورش از چاپ آن مطلب چه بود اما گفتم من نقدی بر آن می نویسم و لطفاً حتماً چاپ کنید، که او هم پذیرفت و قرار شد که در شماره بعدی نشریه چاپ شود

zarrinebaf.jpg

در کنار علی زرینه باف

 

از قضا چندی بعد به مناسبتی جوانی را که آن مطلب را نوشته بود دیدم. مراسم درگذشت دکتر زرینه باف بود. اشاره کردم که نقدی درباره آن مطلب خواهم نوشت که امیدوارم مایه ناراحتی نشود. او هم گفت نه. توله حسین شهریاری هم بود و بی مورد پابرهنه میان صحبت ما پرید. آن جوان که خودش می دانست مطلب سفارشی بوده است گفت مطلب مربوط به گذشته است. من تأکید کردم که مطلب جدید است. خواستم بگویم به من هم گفته بودند که از این مطالب بنویسم که دلم به روزگارش سوخت و چشم پوشی کردم

ریگی

این یادداشت مربوط به سال خرداد ماه 85 نشان می دهد که من از آغاز اقدامات ریگی را در قالب تجزیه طلبی و تروریسم دسته بندی نمی کرده ام

 

مورد بعدی دستگیری عبدالمالک ریگی بود. همانگونه که پیشتر اشاره کرده بودم، در آن مقطع در شرکتی واقع در شهرک صنعتی شمس آباد مشغول به کار تخصصی مهندسی بودم و در طول هفته اصلاً تهران نبودم. پنجم اسفند استثنائاً بخاطر زادروزم ظهر موقع ناهار از محل کار رهسپار خانه شدم. با توجه به اینکه پان ایرانیستها یکشنبه ها و چهارشنبه ها نشستهای هفتگی برگزار میکردند، سری هم به محفل پان ایرانیستها زدم. دو روز پیش از آن، عبدالمالک ریگی دستگیر شده بود و من هم کمی در اینباره صحبت کردم. برخلاف اغلب کسانی که به بهانه تجزیه طلبی و فعالیت تروریستی از دستگیری ریگی ابراز رضایت میکردند، من به توافق سازمانهای اطلاعاتی کشورهای دیگر در تحویل ریگی به جمهوری اسلامی اشاره کردم. خوشبختانه یکی از خبرچینان وزارت اطلاعات هم در آن نشست حاضر بود. این شد که درست روز بعدش پنجشنبه پیش از ظهر بازجوی وزارت اطلاعات با تلفن خانه تماس گرفته بود که من سر کار بودم و با توجه به اینکه پس از آزادی هنوز وسایل توقیف شده موقع بازداشت عاشورا را تحویل نداده بودند، موبایل هم نداشتم. نیمروز پنجشنبه طبق معمول کار هفتگی به پایان رسید و مثل همیشه به سوی خانه روانه شدم تا تعطیلی آخر هفته را سرگرم فعالیتهای هنری ام شوم. به خانه که رسیدم شماره ناشناس را روی دستگاه تلفن دیدم و از استرس خاطرات بازجویی ها همان کنار نشستم. مادرم آمد و درباره تماس بازجو اطلاع داد

 

تماس تلفنی بازجو برای تهدید

 

جمعه ظهر دوباره با شماره ناشناسی تلفن زنگ خورد و خودم را برای گفتگو با بازجو آماده کردم و گوشی را برداشتم. سلام. / (صدای همان بازجوی وزارت اطلاعات) سلام. کارشناس وزارت اطلاعات هستم ... از مادرت شنیدم سر کار میری! / سکوت کردم و منتظر ادامه حرفش شدم. میگم از مادرت شنیدم سر کار میری! / شما امرتون رو بفرمایید! امرم رو بفرمایم؟ این چرت و پرتها چیه باز دوباره تو پان ایرانیست میگی؟ / کدوم چرت و پرتها؟ - ریگی رو تحویل دادن؟ میخوای مثلاً قهرمان بشی؟ باز دوباره میگیریمت میای اینجا میزنی تو سر خودت ... خلاصه داد و بیداد و عربده کشی و دوباره گریز به اینکه تو تظاهرات بازداشت شدی، دستکم سه سال حکم داری! گفتم: «یکی خس و خاشاکه، یکی هم دنبال رأیش هست، به من چه ربطی داره این وسط؟ من نه رأی دادم و نه دنبال رأیم هستم! مگه من بانک آتیش زدم؟ بسیجی آتیش زدم؟» گفت: «این حرفها که به قیافه ت نمی خوره!» گفتم: «خب من هم همینو میگم! پرونده رو بدید دست قاضی، قاضی هم می بینه که این حرفها به قیافه من نمیخوره و تبرئه میشم!» دوباره با عربده کشی: «به هر حال تو روز تظاهرات تو محل تظاهرات بودی، دستکم سه سال میری زندان!» که گفتم: «خب سه سال میرم زندان بعد میام به زندگیم میرسم! نه اینکه این پرونده 10 سال مثل چماق بالای سرم باشه!» دیگر خیالم راحت شده بود که اگر هم بخاطر عاشورا حکمی برایم صادر شود، موضوع به عناصر نفوذی سلطنت طلب کوردل و یا همه ناآرامی های پس از انتخابات گسترش نمی یابد. در گفتگو با همبندی های آزاد شده هم متوجه شدم که محکومیتهای صادره خفیف و قابل تحمل هستند. بعد گفت: «تو تعهد دادی!» که گفتم: «قرار بود پرونده به دادگاه نرسه، اما الان دادگاه قرار کفالت صادر کرده و من با حکم دادگاه آزاد هستم و دیگه ربطی به وزارت اطلاعات نداره!» که دید از پس ترساندن من برنمی آید و با عصبانیت گفت: حالا یادم نیست چی گفتم

ajs1.JPG

ajs2.JPG

آرش جهانشاهی که در آن مقطع برای وزارت اطلاعات خبرچینی می کرد و صحبتهای من درباره ریگی را منتقل کرده بود. درباره او و فعالیتش زیر نظر سازمان جوانان پان ایرانیست در یادداشت دیگری توضیح می دهم

 

از اینجا به بعد دیگر اتهام شرکت در تظاهرات عاشورای 88 به کلی کنار رفت. بازجو وارد فاز دیگری شد و شروع به بیان ایرادات پان ایرانیستها کرد. البته ایراداتی که من پان ایرانیستهای مفلوک وارد می دانستم بسی بیشتر از بازجو بود ولی آنجا مجالش نبود. گفت: «اگه پان ایرانیستها با ما نبودند که تا حالا ده بار اونجا رو تخته کرده بودیم که!» گفتم: «خب وقتی با شما هستند که چه اصراری دارید من هم با شما همکاری کنم؟» اتفاقاً گفتم: «اصلاً برید تخته کنید به من چه!» در این بگومگوها که بر سر همکاری پیش می آمد، اصلاً نمی گذاشتم کار به توضیح چند و چون و شیوه همکاری برسد که گفت: «تو فکر کردی میگم همکاری کنی یعنی خبر بیاری؟ نه!» در صورتی که من چنین فکر نکرده بودم. یک جمله ای هم خاطرم است که درباره «جریان سازی» گفت. تصوری که آن زمان برایم شکل گرفته بود همان مطلبی بود که فردی که همزمان با من آزاد شده بود در نشریه پان ایرانیستها چاپ کرده بود

 

به هر روی بازجو سه راه پیش پایم گذاشت و گفت: « یه راهت اینه که همین رویه ضد نظام رو که داری ادامه بدی که هر چی سرت بیاد به خودت مربوطه! یه راه اینه که کلاً بذاری کنار، یه راه هم اینه با ما همکاری کنی! اونوقت من به عنوان یک فرد بهت قول میدم هر کاری تو هر اداره ای داشته باشی برات حلش میکنم!» و با این توضیح که «نیاز نیست الان جواب بدی، حالا صحبت می کنیم.» خداحافظی کرد. برخلاف شروع صحبت که با عربده کشی بود، موقع خداحافظی عذرخواهی هم کرد؛ متوجه شده بود که من آن آدمی نیستم که موقع بازجویی به نمایش گذاشته بودم

 

پس از آن هم من همچنان همان مسیر رادیکال را در فعالیتهایم دنبال کردم تا اینکه در همان اسفند ماه یکبار دیگر از شماره ناشناس که مسلماً مربوط به وزارت اطلاعات و قاعدتاً از سوی همان بازجو بود با تلفن خانه تماس گرفته شد که هیچیک در خانه نبودیم و بعد هم دیگر تماسی گرفته نشد

 

باطل کردن مستند / بازداشت در نمایشگاه کتاب

 

علیرغم همه این واکنشها، هنوز سندی به امضای من وجود داشت که هرگز نسبتی با شخصیت من نداشت. نه تنها مسأله همکاری با وزارت اطلاعات، بلکه اینکه از روی ترس یا برای نجات جان خودم کاری را انجام دهم هرگز تناسبی با واقعیت من نداشت. به ویژه که من بنا بر احساس مسئولیت اخلاقی و از روی وجدان و علیرغم میل شخصی ام وارد عرصه شده بودم و برای این منظور پیشاپیش خود را برای مخاطرات مسیر آگاهانه آماده کرده بودم؛ اگرنه همانگونه که سال 90 با ویزای دانشجویی اتریش قصد خروج از ایران را داشتم و ممنوع الخروج شدم و سرانجام اسفند سال 93 با ویزای اتریش بطور قانونی از ایران خارج و به قصد پیشرفت هنری وارد اتریش شدم، همان سال 88 هم می توانستم چنین کنم و اصلاً وارد حوزه ای نشوم که نه علاقه ای به آن داشتم و نه تناسبی با برنامه های زندگی شخصی ام داشت؛ به هر روی مطمئن بودم که در مسیر فعالیتهایم بار دیگر میهمان بازداشتگاه خواهم بود

پان ایرانیست، حزب پان ایرانیست، نمایشگاه کتاب

اعلامیه پان ایرانیستها درباره بازداشت ما در اردیبشهت 89 در نمایشگاه کتاب

 

اردیبهشت 89 به همراه سه تن دیگر از مرتبطین پان ایرانیستها در نمایشگاه کتاب بودیم که بخاطر رفتار کودکانه یکی از همراهان (بیژن جانفشان) همگی بازداشت شدیم. فضا بخاطر احتمال سوءاستفاده ارتجاع سبز به شدت امنیتی بود. اتفاقاً یکی از همان روزها کروبی هم به نمایشگاه کتاب مراجعه کرده بود که امت خداجو با لنگ کفش عمامه از سرش انداخته بودند که بسی مایه شادمانی بود. در چنین فضایی که انواع دسته جات مأموران نظامی و انتظامی همه چیز و همه جا و همه کس را زیر نظر داشتند، یکی از همراهان احمق، برای معرکه گیری کودکانه، تصویری مضحکی از پزشکپور الدنگ را به همراه آورده بود و یکهو از ما خواست تا با نگه داشتن آن تصویر عکسی به یادگار بگیریم

karrubi.jpg

 

اساساً کار احمقانه ای بود، ولی نمیشد مخالفت کرد! من حتی تمایلی با بازدید گروهی از نمایشگاه کتاب را نداشتم، چرا که خودم به تنهایی هدفمندتر می توانستم از مراجعه به نمایشگاه کتاب بهره برداری مناسبی داشته باشم، اما از آنجا که بخاطر بازداشت در عاشورای 88 احتمال سوءتفاهم وجود داشت که شاید به حساب ترس من گذاشته شود، صلاح نمی دیدم همراهی نکنم. خلاصه به دلیل همین عکس احمقانه، بیخود و بی جهت هر چهار نفر بازداشت شدیم! حتی وقتی مأمور لباس شخصی اولی به سمت امان آمد و خواست همانجا بمانیم و به همکارانش بیسیم زد تا به محل بیایند، به سادگی می توانستیم فرار کنیم. من با توجه به تجربه بازداشت عاشورا که می توانستم همان ابتدا از خودروی ون فرار کنم و تعللم کار را به بازجویی های اوین کشانده بود، می دانستم که عاقلانه تر این است که فرار کنیم، اما اگر فرار میکردم و بقیه بازداشت می شدند وجهه بدی ایجاد میشد! جوانک احمق پیش از این تصمیم احمقانه، مشورت که هیچ، حتی به ما اطلاع هم نداده بود! گوسفند خیال میکرد این معرکه گیری ها به معنی کار سیاسی است. من برای ایفای مسئولیت اخلاقی در قبال نسلهای آینده برنامه های زندگی شخصی ام را کنار گذاشته بود و تا وارد کارزار سیاسی شوم، اما اسیر یک مشت احمق بی مایه شده بودم و عجالتاً چاره ای هم نبود

 

خلاصه بازداشت شدیم و با ضرب و شتم با یک خودروی سواری پژو به پلیس امنیت میدان نیلوفر منتقل شدیم. هر چهار نفر ناچار بودیم که در ردیف عقب سوار شویم که با توجه به جثه بزرگتر از معمول یکی از همراهان (بیژن جانفشان)، تا رسیدن به بازداشتگاه وضعیت راحتی نداشتیم. شب را در بازداشتگاه میدان نیلوفر گذراندیم و چون بعد از ساعت شام رسیده بودیم از غذا خبری نبود. روز بعدش هم بدون صبحانه با یک خودروی ون نیروی انتظامی دوباره به اوین منتقل شدیم

 

ابتدا لباس زندانی پوشیدیم و بعد به حالت مبهمی تفهیم اتهام شدیم. به این صورت که در یکی از اتاقهای دادسرای اوین می بایست برگه ای را امضا میکردیم که حاکی از اتهام تبلیغ علیه نظام از طریق حزب غیرقانونی پان ایرانیست بود! و احتمالاً بر مبنای آن حکم بازداشت موقت صادر میشد. بعد هم به بند 240 اوین منتقل شدیم و بازجویی صورت گرفت. بازجویی زیر نظر وزارت اطلاعات بود و بازجو از مأمورانی بود که پان ایرانیستها را می شناخت، اما با بازجویی که دفعه پیش برخورد داشتم فرق داشت. روند بازجویی هر چهار نفرمان را همان یک بازجو پیش می برد. مطابق معمول در سلولهای انفرادی جداگانه ای بودیم و بازجو سؤالاتش را روی برگه بازجویی می نوشت و ما بصورت کتبی پاسخ می دادیم. با توجه به اینکه بازجو یک نفر بود، در سلولها بسته نمیشد و بازجو مدام از سلولی به سلول دیگر مراجعه میکرد. برخلاف بازجویی های موازی بازداشت عاشورا، اینبار بازجویی هیچ جنبه سؤال و جواب و بحث شفاهی نداشت. یک روند فرمالیته بود که برای رسیدگی قضایی می بایست طی میشد و پرسشها دو دسته بود: یکی درباره شیوه آشنایی و نیز پیوستن به پان ایرانیستها و دیگری درباره دلیل بازداشت

 

علیرغم همه این مکافاتهای بی مورد، اما دستکم فرصت مغتنمی که به دنبالش بودم به بهترین حالت و در بهترین زمان فراهم آمده بود. اینکه بطور مستند تعهدی که بازجوی وزارت اطلاعات در بازجویی های مربوط به عاشورای 88 تحمیل کرده بود را باطل کنم! مطمئن بودم که چنین مجالی فراهم خواهد شد، اما انتظار نداشتم که اینقدر زود و مناسب و بجا فراهم شود. بدین ترتیب در جایجای برگه بازجویی، بی آنکه اصلاً به پرسشهای بازجوی ربطی داشته باشد، بارها و بارها این توضیحات را نوشتم که در نوبت بازداشت پیشین مربوط به عاشورای 88 بازجوی وزارت اطلاعات با هشدار نسبت به مسایلی از قبیل اعتیاد و مسایل جنسی در زندان، از من خواست تعهدی مبنی بر استعفا از حزب پان ایرانیست و همکاری با وزارت اطلاعات را امضا کنم که من پس از آزادی بلافاصله به همکاران حزبی اطلاع دادم و اینجا اعلام می کنم که این عهد از نظر من بی اعتبار است و نه از حزب پان ایرانیست استعفا خواهم کرد و نه با وزارت اطلاعات همکاری خواهم داشت. شاید اگر مثلاً در ده برگه بازجویی به پرسشها پاسخ دادم، دستکم در شش برگه مختلف و در رویه های مختلف صفحات این توضیحات را می نوشتم تا خیالم آسوده باشد که بالاخره یکی از آنها یک جایی و به یک ترتیبی تعهد بایگانی شده در وزارت اطلاعات را باطل میکند. از آن مهمتر اینکه تعهدی که صرفاً در وزارت اطلاعات بایگانی شده بود بدین ترتیب به اطلاع قوه قضایی می رسید و هم از طبقه بندی وزارت اطلاعات خارج میشد و هم بطور قانونی باطل میشد

 

پس از پایان بازجویی ها، هریک به یکی از نفرادی های بند 240 اوین منتقل شدیم تا دوره بازداشت نامعلوم را بگذرانیم. خسته و بی رمق کف سلول افتادم و خوابم برد. از روز گذشته چیزی نخورده بودیم و موقع بازداشت تا انتقال به بازداشتگاه کمی هم ضرب و شتم شده بودیم! از پنجره کوچک روی در انفرادی کسی چیزی پرسید که در آن بی حالی فقط کلمه شام را شنیدم. فقط گفتم از دیروز چیزی نخورده ام که دو بسته حلواشکری تحویلم داد و گفت الان شام نیست. داستان مدت بازداشت که کمتر از بیست روز طول کشید حکایتی است که ربطی به قصدم از نوشتن این یادداشتها ندارد و از آن درمی گذرم. تنها اشاره میکنم که مدت 9 شبانه روز را در انفرادی سپری کردم و تنها یک بار و به مدت ده دقیقه فرصت هواخوری زیر نور آفتاب در حیاط را داشتم. پس از آن 9 روز بقیه مدت بازداشت را در سوییتهای دو یا چند نفره گذراندم و از جمله با دکتر عرب مازار (استاد اقتصاد و مشاور موسوی)، مهدی کریمیان اقبال (از مشارکت)، محمد داوری (سردبیر سهام نیوز) و عمادالدین باقی هم سلولی بودم. در ضمن در تمام مدت بازداشت امکان تماس با خانواده ام را نداشتم

 

باطل کردن مستند / دوباره بازجوی پرونده عاشورا

 

پس از بازجویی اولیه و در همان روزهایی که در انفرادی بسر می بردم، یک روز صبح زندانبان به سلولم مراجعه کرد و خواست تا چشمبند بزنم و آماده باشم، چرا که بازجوی مربوط به پرونده ام آمده است. چشمبند زدم و مأمور همراهی مرا از راهرو به سلول دیگری برد که جلسه بازجویی صورت میگرفت و در طول مسیر که چند دقیقه ای طول کشید هیچ حرفی نمی زد. مأموری که در مسیر همراهم بود همان بازجو بود و حدس می زدم که کدام بازجو! پس از نشستن بر روی نیمکت بازجویی، در سلول پشت سرم بسته نشد. بازجو گفت: «خب، آقا ساسان! می بینم که گذر پوست به دباغخونه افتاده!» درست حدس زده بودم، صدای همان بازجوی مربوط به بازداشت عاشورا بود؛ همان که یکبار هم تلفنی تلاش ناکامی برای ارعابم داشت. این جمله را دو بار تکرار کرد و من پس از سکوت در بار اول، بار دوم با بیخیالی گفتم: «حالا افتاده یا نیفتاده!» بازجو در همان ورودی سلول ایستاده بود و صدایش کمی از من دور بود؛ در ادامه بازجویی وارد سلول شد اما در سلول بسته نشد. یادم است ساعت حدود 5-4 بعدازظهر بود، چرا که مطابق برنامه زندان، تازه شام یک ظرف عدسی با مقداری نان پخش کرده بودند که بخاطر بازجویی فرصت نکرده بودم صرف کنم

 

بازجویی نه درباره بازداشت عاشورا بود و نه درباره بازداشت در نمایشگاه کتاب و نه ارتباط با پان ایرانیست؛ حتی برگه بازجویی برای پاسخ کتبی به سؤالات جهت تکمیل پرونده هم در کار نبود. منحصراً درباره خود من و فعالیتهایم بود. وزارت اطلاعات تازه من را با مختصات شخصیتی و نه صرفاً اطلاعات فردی شناخته بود و بحث بر سر چند و چون و چرایی فعالیتهایم بود. از آنجا که دیگر شخصیت واقعی ام را به نمایش میگذاشتم، حتی یکی دو بار طبق رفتار عادی ام در مباحثات، چنان عنان از کف دادم که در همان حالت با چشمبند روی نیمکت، اعتراضاتم را نسبت به شرایط عمومی اداره کشور بی اختیار با صدای بلند نهیب زدم. بار اول بازجو گفت: «هرجای دیگه ای مثلاً نیروی انتظامی یا کلانتری اینجوری حرف میزدی دستکم کتک میخوردی!» که گفتم: «مگه الان چه جوری اینجا آوردند؟» و بار دوم که گویا از عصبانیت رگ گردنم بیرون زده بود گفت: «این رگ گردنت که میزنه بیرون، ما هم داریم ... ما هم ایرانی هستیم.» خلاصه اینکه بازجویی به این حالت دنبال میشد

 

اساس بازجویی حول آن می گشت که راه مسالمت جویانه ای برای کنترل فعالیتهای من پیدا شود که قاعدتاً نمیشد! همان بازجویی که زمان بازداشت عاشورا عربده می کشید که دستکم سه سال در زندان خواهم ماند و از من تعهد کتبی گرفت، اینبار جلوی صندلی ام زانو زد و گفت: «من کارشناس وزارت اطلاعات به تو ساسان بهمن آبادی میگم وزارت اطلاعات به تو نیاز داره! تو بحث مبارزه با تجزیه طلبی، تو بحث سیاست خارجی. ما مشترکات داریم!» و من ساکت گوش میکردم و تلاش میکردم که نخندم تا مبادا کار به ضرب و شتم بکشد! حتی مشخصاً گفت که برای برنامه های مانند تجمع جلوی سفارت امارات حاضر هستند «آدم در اختیار» بگذارند و درست همین عبارت را به کار برد

 

پس از همه جر و بحثها گفت: «الان آزاد بشی چیکار میکنی؟ حاضری قلمت رو از ضدیت با نظام به سمت مبارزه با پان ترکیسم یا تجزیه طلبی یا هر موضوع دیگه ای بچرخونی؟» گفتم: «اون برگه تعهد از من ثبت شده و من ناچارم اونو بی اعتبار کنم.» گفت: «اون برگه رو جلوی چشمت پاره اش میکنم.» گفتم: «من کاری میکنم که حتی اگه کسی اون برگه رو دید باور نکنه.» گفت: «حالا وقتی آزاد شدی صدات میکنم، میای با هم صحبت می کنیم.» پرسیدم: «احضار میشم؟» گفت: «نه، احترام میذاریم و بجای احضار کردن دعوتت میکنیم.» گفتم: «دعوت هم یعنی اینکه طرف میتونه بره میتونه نره.» گفت: «اگه نیای قپونی می بریمت.» گفتم: «دقیقاً راهش همینه؛ با یک حکم قانونی مأمور بفرستید و بازداشت کنید.» و بازجو در حالتی مستأصل خطاب به فرد دیگری که گویا در همه این مدت نظاره گر جلسه بازجویی بود و بیرون سلول ایستاده بود گفت: «دیدی حاج آقا! این خودش نمیخواد!» لحنش خطاب به فرد دیگر لحن یک مادون به یک مافوق بود و بعد خطاب به من عربده زد: «اینقدر اینجا میمونی تا این روحیه تهاجمیت عوض بشه! دوستای دیگه ات آزاد میشن اما تو اینجا میمونی.» و من با همراهی یکی از زندانبانان به سلول قبلی ام برگشتم

 

احتمالاً با توجه به آنکه در برگه های بازجویی این نوبت به مسأله تعهد قبلی اشاره کرده بودم و آن را بی اعتبار اعلام کرده بودم، موضوع به اطلاع مافوق بازجوی مربوطه رسیده بود. از اینرو چه بسا همان بازجو این بار زیر نظر مافوقش آمده بود تا برای جذب من به همکاری با وزارت اطلاعات تلاش کند. احتمالاً پس از آنکه از من تعهد گرفته بوده به عنوان شاهکار به مافوقش ارائه داده و بعد که ظرف شش ماه آن را بی اعتبار اعلام کرده بودم، مورد بازخواست قرار گرفته بود که چرا با هشدار تعهد گرفته است. شاید به همین خاطر بود که این بار از روشهای دیگری برای جذب من استفاده می کرد

 

پس از آن من چند روز دیگر در انفرادی ماندم اما سه نفر دیگری که با هم بازداشت شده بودیم از همان روز به سوییتهای چند نفره و بعد هم به بند عمومی منتقل شدند. من جهت تنبیه چند روز بیشتر در انفرادی بودم و بعد هم تا پایان مدت بازداشت را در سوییتهای دو-سه نفره همان بند 240 گذراندم. در ضمن تنها کسی بودم که تا پایان مدت بازداشت اجازه تماس تلفنی با خانواده ام را پیدا نکردم

 

بعد هم همگی با قرار وثیقه پنجاه میلیونی آزاد شدیم. وثیقه من توسط خانواده ام تأمین شد و بعدازظهر 5 خرداد آزاد شدم که از قضا چهارشنبه بود و جلسه هفتگی پان ایرانیستها برقرار بود و بلافاصله پس از آزادی، پیش از آنکه به خانه برگردم به آنجا مراجعه کردم. اینبار موقع آزادی، وسایلی را که در زمان بازداشت عاشورا ضبط شده بود تحویل دادند و دوباره از این تاریخ گوشی موبایلم در اختیارم بود. وثیقه سه نفر دیگر را خانم زهرا صفارپور به عنوان دبیرکل پان ایرانیستها تأمین کرد و با ارایه سند خانه اش، مبلغ 150 میلیون تومان وثیقه سه نفر دیگر را متعهد شد. دیگر خاطرم آسوده شد که هرگاه به پرونده هایم رسیدگی شود، صرف نظر از اینکه چه حکمی درباره ام صادر میشود، به هر روی در یک روند قضایی، تعهد مربوط به وزارت اطلاعات باطل میشود

 

از قضا در مدت بازداشت، شماره دیگری از نشریه داخلی پان ایرانیستها (حاکمیت ملت) منتشر شده بود و یادداشتی هم که من در نقد مطلبی که جوانی مطابق نظر وزارت اطلاعات نوشته بود چاپ شده بود. یادداشتی که نوشته بودم روی وبلاگم در دسترس است، اما نوشته آن جوان در شماره 121-120 نشریه حاکمیت ملت درج شده بود که در اختیار ندارم و اگر کسی مایل است می تواند با کمی پیگیری بدست آورد. پس از آزادی نیز یادداشت انتقادی دیگری نوشتم که اینبار نه از سوی وزارت اطلاعات، بلکه مستقیماً از شعبه 2 دادیاری دادسرای اوین با زهرا صفارپور تماس گرفتند و هشدار دادند که قرار وثیقه من را به قرار بازداشت موقت خواهند کرد. در نتیجه مسئولان پان ایرانیستها از من خواستند که برای مدتی هیچ مطلبی ننویسم

 

پس نوشت یک

همانگونه که در یادداشت دیگری هم اشاره کرده بودم، بازجوی وزارت اطلاعات در پرونده عاشورا، که از قضا اینبار هم برای بازجویی و در اصل گفتگو سراغم آمد، پس از مرگ محسن پزشکپور در آذر ماه سال 89 برای عرض تسلیت به محفل پان ایرانیستها در میدان سرو آمد و به زهرا صفارپور و منوچهر یزدی تسلیت گفت. همان موقع از روی صدا شناسایی اش کردم و موضوع را به یزدی و صفارپور و نیز برخی دیگر در آن نشست اطلاع دادم که در یادداشت دیگری درباره اش بیشتر توضیح خواهم داد

 

پی نوشت دو

در توضیحاتی که برای مستند کردن بی اعتبار بودن تعهد تحمیلی از سوی بازجوی وزارت اطلاعات نوشتم، به ناچار درباره حزب پان ایرانیست و نیز زهرا صفارپور به عنوان دبیرکل توصیفات حماسی نوشتم. به هر روی بر آن بودم تا در برگه های بازجویی مشخص شود که از تبعات بازداشت و بازجویی باکی ندارم. اما همانگونه که تعهدی که در بازداشت عاشورا نوشتم و یا توضیحاتی که در پاسخ به پرسشی درباره خامنه ای نوشتم بی اعتبار و با هدف رفع اتهام شرکت در راهپیمایی عاشورا بود، توصیفات حماسی آبدوغ خیاری که درباره پان ایرانیستها نوشتم هم تنها به این خاطر بود که در برگه های بازجویی بی باکی ام مستند شود؛ اگر نه دیدگاه من درباره محفل تباه پان ایرانیستها از همان سال 84 تا به امروز برای همه روشن است

 

پی نوشت سه

از مجموع این سه نوبتی که این بازجوی وزارت اطلاعات به سراغم آمد (بازداشت عاشورا، تماس تلفنی و بازداشت بار دوم) با اینکه من اصلاً وارد گفتگو درباره چند و چون همکاری با وزارت اطلاعات نشدم، اما از لابلای حرفهای بازجو چند مورد مشخص شد: یکی اینکه از پان ایرانیست جدا شوم و در جایی که بازجو تعیین میکند مطالبی که مورد نظر وزارت اطلاعات می باشد و یا خود وزارت اطلاعات در اختیارم قرار میدهد را منتشر کنم. دوم پرداختن به مسأله تجزیه طلبی و پان ترکیسم بجای انتقاد به جمهوری اسلامی. سوم دفاع از سیاست خارجی در قالب یک مخالف نظام؛ و همچنین جریان سازی. اینکه منظور جریان سازی چیست را بعداً توضیح خواهم داد

The comments are closed.