Ok

By continuing your visit to this site, you accept the use of cookies. These ensure the smooth running of our services. Learn more.

سه سال در تله امنیتی پان ایرانیست

از 29 آذر 88 که بنا بر احساس ضرورت و با هدف ایفای مسئولیت اجتماعی با تصمیم خود به پان ایرانیستها پیوستم، تا 4 آبان 91 که کناره گیری ام را اعلام کردم، تقریباً سه سال طول کشید که عملاً در یک تله امنیتی گرفتار شده بودم. در این یادداشت اهم اتفاقات مربوط به فعالیتهایم را شرح میدهم

 

 

 

 

در تله امنیتی پان ایرانیست / سال اول

 

در سال اول، شش ماهه آغازین که در کش و قوس دو مورد بازداشت گذشت. شش ماهه دوم هم عملاً تنها با کشمکش های داخلی پان ایرانیستها هدر شد. بگونه ای که خیلی زود متوجه تصمیم اشتباهم در پیوستن به پان ایرانیستها شدم، اما بنا به دلایلی کناره گیری را به صلاح نمی دانستم که توضیح خواهم داد

 

همانگونه که در یادداشتی با نام «نمی خواستم پنجاه و هفتی باشم» شرح دادم، من از روی نگرانی نسبت به ارتجاع سبز و اینکه حکومت رویکرد قاطعی در برخورد با آن نداشت احساس وظیفه کردم تا در حد توان تلاش کنم تا سرنوشت نسلهای آینده توسط ارتجاع سبز گروگان گرفته نشود. گمان کردم که دیگر قرار است که ساختار سیاسی حاکم از چارچوب جمهوری اسلامی خارج شود و تنها چاره ای که سراغ داشتم تا حکومت توسط ارتجاع سبز قبضه نشود آن بود که تا جایی که میسر بود کفه ترازو به سود شاهزاده رضا پهلوی سنگین شود. می دانستم که بازی را ارتجاع سبز آغاز کرده و طبیعتاً برنده فرجامین هم همین جریان خواهد بود، اما وظیفه خویش می دانستم که در حد بضاعت بکوشم تا دستکم برنده مطلق نباشند. به همین دلیل علیرغم آنکه تمایلی به فعالیت سیاسی نداشتم، و حتی همین وبلاگنویسی ساده را هم از حدود دو سال پیش از آن کنار گذاشته بودم و سرگرم زندگی شخصی ام بودم، و با آنکه در تدارک خروج از ایران برای تحصیل در دانشگاههای خارج از کشور بودم و با توجه به پایان خدمت سربازی ام در اسفند ماه سال 86 هیچ مانعی برای سفر دانشگاهی ام نداشتم، و با وجود آنکه در مدت آشنایی با پان ایرانیستها که از طریق همین وبلاگ با من ارتباط گرفته بودند هیچ تناسب فکری قابل توجهی با آنها نداشتم، با این حال برای ایفای وظیفه اخلاقی ام به ناچار تصمیم به فعالیت سیاسی از طریق پیوستن به پان ایرانیستها گرفتم

 

مسلماً نمیشد منتظر نشست تا ارتجاع سبز راهپیمایی ها و اعتراضات مورد نظرش را آنگونه که میخواست پیش ببرد و به نتایج سیاسی مورد نظرش در تغییر ساختار سیاسی حاکم دست یابد، و تازه آنگاه ما هم به عنوان نیروهای سیاسی که با جمهوری اسلامی مخالف بوده ایم طلب سهم کنیم. نمیشد سبزها برای ماههای پیاپی کشته و زخمی و زندانی دهند و هزینه های سیاسی بپردازند و بعد ما ادعا کنیم که از پیش با جمهوری اسلامی مخالف بوده ایم و صرفاً چون رأی نداده ایم و انتخابات را تحریم کرده ایم پس می بایست در تحولات سیاسی هم نقشی داشته باشیم. می بایست در همان پروسه اعتراضات فعالیت می کردیم تا در عمل بر سمت و سوی تحولات تأثیر می گذاشتیم و در پایان هم به تناسب وزن سیاسی امان در ساختار سیاسی جدید حضور پیدا می کردیم. در نتیجه من درصدد حضور فعال در اعتراضات، اما بگونه ای بودم که مخالفت با ساختار سیاسی حاکم در جریان ارتجاع سبز هضم نشود و قابل تفکیک باشد. از سوی همه رسانه های جهانی و دولتهای غربی ارتجاع سبز به عنوان اپوزیسیون ساختار حاکم معرفی میشد و وظیفه خود می دانستم که در راستای تغییر این وضعیت بکوشم

 

تلاش برای حل اختلافات داخلی

 

با این محاسبات بود که به پان ایرانیستها پیوسته بودم. به این امید که با هم چاره ای بیابیم و با همه وجود بکوشیم. درست یه هفته پس از پیوستن، روز عاشورا بازداشت شدم و پس از آزادی بود که تازه متوجه شدم وضعیت پان ایرانیستها با آنچه که از پیش شناخت داشتم بسیار متفاوت است! مدتی بود که گروهی از آنها اساساً در نشستهای هفتگی پان ایرانیستها در میدان سرو حاضر نمی شدند! از آنجاکه از چند و چون ماجرا و عمق بحران هیچ خبر نداشتم، با توجه به آشنایی نصفه و نیمه ای که از پیش با برخی از آنها داشتم، گمان کردم که می توانم موضوع را حل کنم. از همان بهمن ماه 88 و پس از آزادی از بازداشت عاشورا، با برخی تماسهایی گرفتم. نگرانی ام از آن بود که چه بسا ارتجاع سبز دوباره برای تظاهرات خیابانی  خیز بردارد و نمی توانستم نسبت به خطر آنها بی اعتنا باشم. در نتیجه در صدد بودم که هرچه زودتر مشکلات داخلی پان ایرانیستها حل شود و بتوانیم به مسایل مهمتر بیندیشیم

 

اما پان ایرانیستهای مادرقحبه (از هر دو دسته ای که با هم مشکل داشتند) در همه مدت گذشته کوشیده بودند که اختلافاتشان را از من پنهان کنند و من از پیش زمینه های ماجرا و عمق بحران هیچ نمی دانستم! در این زمینه مادرقحبگی بیشتر از سوی مسئولان پان ایرانیست صورت گرفت که تلاش کردند تا مبادا من بخاطر اطلاع از کشمکش های داخلی اشان، از پیوستن و یا ارتباط عادی با آنها منصرف شوم. مادرقحبه ها بخاطر چنین موضوع حقارت باری، من را به ورطه ای کشاندند که کم مانده بود جانم و یا دستکم حیثیتم به تاراج رود. برای نفر به نفرشان آرزوی سگ سپوزی دارم. خلاصه اینکه پس از آزادی از بازداشت عاشورا، بی آنکه از علل اختلافات مطلع باشم، در صدد رفع اشان برآمدم. ذهنیت من این بود که خودم به شخصه با مجموعه پان ایرانیست، چه از نظر پیشینه عملکرد و چه از نظر مواضع سیاسی اختلافات اساسی دارم، اما با این حال حاضر شده ام برای یک هدف بزرگتر، دستکم بطور مقطعی از آن اختلافات چشم پوشی کنم؛ حال چگونه گروهی که مدتها با هم فعالیت میکردند بخاطر اختلافات از هم پاشیده اند؟ در این راستا با جوانکی از جوجه ته-وران به نام هومن اسکندری هم صحبت کردم که در یادداشت دیگری اشاره خواهم کرد، اما رویهم رفته مشخص شد که چند نفر معدود تصمیم گرفته اند که در محفل هفتگی پان ایرانیستها حاضر نشوند

 

اختلافات داخلی پان ایرانیستها

 

من هرگز متوجه نشدم که اختلافات بر سر چه مسأله ای بود! اما فقط مطمئن هستم که اختلافات سیاسی نبود! بالاترین اختلاف نظر سیاسی را خود من داشتم که مخالف فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی بودم اما پان ایرانیستها در حمایت از آن بیانیه قطعی صادر کرده بودند. با این حال حاضر شده بودم برای یک هدف بزرگتر با آنها همکاری کنم. از این بابت در هیچ موردی که مربوط به موضعگیری های مجموعه پان ایرانیستها بود مطلقاً هیچ اختلافی وجود نداشت. از آنجا که همگی (از سروران تا ته-وران اشان) انسانهای حقیر و بی مایه ای بوده و هستند، هیچگاه هم به مورد مشخصی به عنوان علت اختلاف اشاره نکردند. مثلاً برای همه روشن است که کناره گیری من از جمع پان ایرانیستها بخاطر اختلاف نظر بر سر حمایت از شاهزاده صورت گرفت. اما از آنجا که اختلافات داخلی مجموعه تباه سروران و ته-وران پان ایرانیست مبتنی بر اختلاف سیاسی نبود، نه هرگز دلیل آن بطور مشخص توضیح داده میشد و نه راه حلی داشت. فقط از روی حقارت و مادرقحبگی پشت سر هم حرف مفت میزدند و یکدیگر را به همدستی با وزارت اطلاعات متهم میکردند! به ویژه جوجه ته-وران کلاش بصورت ناشناس در اینترنت درباره مسئولان اشان شائبه افکنی می کردند، اما جرأت نداشتند که با نام و مشخصات خودشان نظراتشان را بیان کنند. حال آنکه همگی اشان در همه موارد نظر همانندی داشتند و همواره با استدلالهای آبدوغ خیاری، برای اقدامات جمهوری اسلامی ماله آریایی اسلامی می کشیدند. با این وجود اطلاعاتی که در اینباره دارم را از سه زاویه ارایه میکنم

 

اختلافات پیش از پیوستن من

 

پیش از پیوستنم کمترین اطلاعی از اختلافات نداشتم. اگر داشتم قطعاً متوجه میشدم که برای ایفای مسئولیت اجتماعی ام روی این جماعت نمی توانم حساب کنم و بیگمان تصمیم به پیوستن نمی گرفتم! در این یادداشت توضیح داده ام که از اواخر شهریور ماه 88 و از تظاهرات ارتجاع سبز در روز قدس بود که نسبت به سرنوشت کشور نگران شدم. در این فاصله تا 29 آذر 88 و پیوستن به پان ایرانیستها، مدام روی این تصمیم فکر میکردم و گهگاه به محفل اشان میرفتم. یکبار در همان اوایل پاییز با همین هومن اسکندری مادرقحبه قرار گذاشتیم تا در محفل پان ایرانیستها گفتگو کنیم. تا به میدان صنعت رسیدم با موبایلم تماس گرفت و گفت که نشست آن روز لغو شده است. بعدها متوجه شدم که آن روز با ابراهیم قیاسیان (مسئول دفتر مرکزی حزب پان ایرانیست) درگیری لفظی پیدا کرده بوده و محفل را ترک کرده است! اما هم این موضوع را از من پنهان کرد و هم مانع از آن شد که من به محفل پان ایرانیستها مراجعه کنم و ببینم که چه خبر است! به دروغ گفت که نشست لغو شده است! خودش و خوارمادرش را سگ سپوخت. همچنین یکبار که مدتی بعد در آن محفل حاضر شدم تا با منوچهر یزدی صحبت کنم، زهرا صفارپور در رفتار عجیبی شماره تلفن من را گرفت و با اینکه هرگز با او سلام و علیک صمیمانه ای نداشتم، تلاش میکرد صمیمانه برخورد کند. پیرزن مفلوک توله هایش (یک / دو) را در امن و امان فرستاده بود آمریکا، بعد می خواست من را برای شرکت در آن محفل تباه بفریبد! در حالی که من همانطور که سال 90 با ویزای تحصیلی اتریش رهسپار وین بودم و ممنوع الخروج شدم و بعد بالاخره در سال 93 به وین آمدم، همان سال 88 هم می توانستم چنین کنم، اما درصدد ایفای مسئولیت در برابر نسلهای آینده بودم. چیزی که نوچه های آن پزشکپور جاکش هرگز نمی توانند بفهمند. خلاصه اینکه همه می کوشیدند تا من در بی خبری بمانم و از اینرو در به دام انداختن من مقصر هستند

 

اختلافات پس از پیوستن من

 

خلاصه اینکه من در یک بیخبری مطلق به پان ایرانیستها پیوستم و بعد هم روز عاشورا بازداشت شدم و خبر بازداشتم هم همه جا بازتاب یافت و بعد از همه اینها بود که تازه فهمیدم وضعیت پان ایرانیستها به کلی از هم پاشیده است! من تمرکزم بر هدفی بود که داشتم و مسئولیتی که برای خودم قائل بودم. از اینرو پس از آنکه متوجه شدم که گروهی از جوجه ته-وران که از پیش می شناختم تصمیم گرفته اند که در محفل پان ایرانیستها شرکت نکنند، دیگر پیگیر موضوع نشدم. چرا که کم شدن چهار پنج نفر از آن جمع تأثیری بر برنامه من نمی گذاشت. با این حال چیزی که از لابلای حرفها به ویژه از جانب سهراب اعظم زنگنه متوجه شدم این بود که جوجه ته-وران از پیش از انتخابات 88 درصدد موضعگیری به سود چیزحسین بودند و پس از انتخابات هم در خیال آن بودند که وارد بازی شوند. رویهم رفته بر آن بودند که به نحوی در ساختار سیاسی حاکم جایی برای خود دست و پا کنند. سهراب اعظم زنگنه از جمله مشخصاً به نظر جوانک کله پوکی به نام آرش کیخسروی در این زمینه اشاره کرد که گفته بود معطوف به قدرت است و مایل است در همین ساختار حکومتی به مناصبی برسد

 

این جوجه ته-وران (به ویژه آن جوجه طلبه کلاش) انسانهای مادرقحبه ای بودند. از مدتها پیش در نشستهای هفتگی محفل پان ایرانیستها شرکت نمی کردند تا به خیال خودشان دیگر نشستهای هفتگی از رونق بیفتد! اما برعکس با پیوستن من و فعالیت گروهی دیگر، نشستهای هفتگی رونق بیشتری گرفت! از سویی از آنجا از بحث و تبادل نظر سیاسی عاجز بودند، بجای گفتگوی شفاف، مدام در حال ارتباط نفر به نفر با دیگران بودند تا نظر آنها را تغییر دهند، که البته ناکام شدند. بیش از همه هم آن جوجه طلبه کلاش کون وارونه میداد، چرا که بیکار بود و شغل و آینده ای نداشت و با مدرک علوم سیاسی دانشگاه آزاد هم در اردبیل کاری بجز مسافرکشی پیدا نمیشد؛ در نتیجه همه وقت و زندگی بی ثمرش را صرف این خاله بازی ها میکرد. بعد هم که دیدند حضور یا عدم حضورشان در نشستهای هفتگی اختلالی ایجاد نمیکند، برگزاری کنگره را بهانه کردند و تلاش میکردند که به نحوی فعالیتهای ما را مختل کنند که داغش بر کون کثیفشان ماند! بعد هم که روشن شد به کلی سر ناسازگاری دارند، اخراج شدند تا بروند برای خودشان هر فعالیتی که مایل هستند را پیگیری کنند

 

برداشت امروز من از اختلافات آن روز

 

برداشت امروزم اینست که وزارت اطلاعات از بیماری و احتمال مرگ برخی از مسئولان پان ایرانیست آگاه بود. سید رضا کرمانی و ابراهیم میرانی دچار سرطان بودند و دیری نمی پاییدند. حتی زمان مرگ پزشکپور را هم تخمین زده بودند. تصمیم وزارت اطلاعات بر آن بود تا در یک روند حساب شده، هومن اسکندری گجستک و جوجه طلبه کلاش را به عنوان مسئولان پان ایرانیست جایگزین آنها کند. به هر روی اینها از پیش با رابطان وزارت اطلاعات در تماس پیوسته بودند و به ویژه با خوش خدمتی در جریان تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات اعتماد دستگاه امنیتی را جلب کرده بودند. تجمع جلوی سفارت امارات تا کنون تنها موردی بوده است که شاهزاده در بیانیه ای نسبت به آن هشدار داده است و آن را یک نمایش طراحی شده توسط حکومت اعلام کرده است، اگرنه شاهزاده همواره از همه جنبشها و تجمعات داخل کشور حمایت کرده است. از آنجا که برگزاری کنگره میسر نبود، ابتدا تلاش شد که طبق یک برنامه دیگری این جایگزینی اتفاق بیفتد که میسر نشد. بعد این جوجه ته-وران برگزاری کنگره را بهانه کردند. آن زمان انگیزه این دو کله پوک برای جایگزین شدن در میان مسئولان پان ایرانیستها را درک نمیکردم، اما امروز میدانم که خدمت به وزارت اطلاعات تحت نام حزب پان ایرانیست امتیازاتی داشته است. به هر روی این جوجه ته-وران تا به امروز هم در توجیه حضور نظامی جمهوری اسلامی در سوریه از سربازان خدوم دستگاه امنیتی بوده اند و امروز دیگر به عنوان پان قاسمیت رسوای خاص و عام هستند

 

موضع من در قبال اختلافات

 

همانگونه که توضیح دادم من بر پایه یک وظیفه اخلاقی نسبت به سرنوشت نسلهای آینده تصمیم به فعالیت گرفته بودم. اگرنه در پایان سال 86 حتی به وبلاگنویسی هم پایان داده بودم و سال 88 به سادگی می توانستم به مقصد دلخواهم از ایران خارج شوم. برای من اساساً اینکه چه کسی چه سمتی داشته و دارد مهم نبود. حضورم در گود سیاست یک حضور مقطعی بود تا وظیفه ام را انجام دهم و بعد پی زندگی شخصی ام بروم. حتی خاطرم است که سال 87 که اعلام شد زهرا صفارپور به عنوان دبیرکل پان ایرانیستها انتخاب شده است به شوخی در ارتباطاتی که با جوانان پان ایرانیست پیش می آمد میگفتم: «انتخاب زهرا صفارپور به دبیرکلی رو تسلیت میگم.» از تابستان 84 تا بهار 85 که به دعوت پان ایرانیستها چند باری برای آشنایی در محفل اشان شرکت کردم (در این یادداشت توضیح داده ام)، زهرا صفارپور تنها یکبار صحبتی کرد که من به شدت تمرکز کرده بودم تا نخندم! منوچهر نوذری درگذشته بود و زهرا صفارپور حضور مردم در تشییع جنازه او را نشانه مخالفت با جمهوری اسلامی می دانست

 

به هر روی من با تمام ضعفها و کاستی ها به پان ایرانیستها پیوسته بودم تا سرنوشت نسلهای آینده به دست ارتجاع سبز نیفتد (در این یادداشت شرح داده ام). این وظیفه ای بود که برای نسلهای پنجاه و هفتی قائل بودم تا سرنوشت خودم گروگان جمهوری اسلامی قرار نگیرد. اما وقتی به پان ایرانیستها پیوسته بودم، برای آنکه ایده ام در ایجاد موجی در حمایت از شاهزاده محقق شود، لازم بود ساختار نیم بند و فکستنی موجود حفظ شود؛ در نتیجه قاطعانه از آن دفاع کردم. یادداشت طنزی هم با نام «لنگ کفش تیپا خورده» نوشتم که ماجرایش را همه پان ایرانیستهای قدیمی می دانند و در نوشته های آینده ام بیشتر درباره اش توضیح خواهم داد. مسأله دیگر این بود که بخاطر بازداشتم در روز عاشورا، در همه فضای سیاسی آن برهه به عنوان عضو حزب پان ایرانیست معرفی شده بود، از طرفی از چند سال پیش به واسطه وبلاگ پرمخاطبی که داشتم، در فضای اینترنت هم شناخته شده بودم و همچنین در برخی محافل فرهنگی تهران چند سالی بود که حضور پیوسته ای داشتم و به هر روی نسبتاً شناخته شده بودم. حال که به عنوان عضو حزب پان ایرانیست معرفی شده بودم، به ویژه پس از بازداشتم، اگر به سادگی و بخاطر اختلافات داخلی آنها از جمعشان کناره گیری میکردم، به حساب ترس من از فعالیت سیاسی گذاشته میشد

 

خود را در شرایط تلخی گرفتار می دیدم که ناچار بودم بخاطر مسایل بی ارزش وقتم را هدر دهم، بی آنکه هیچ نتیجه و دستاوری در پی داشته باشد و از برنامه های زندگی شخصی ام باز مانده بودم! اگر هم چنان نمیکردم به حساب ترسیدنم گذاشته میشد، به ویژه که مسأله تعهد به وزارت اطلاعات هم پیش آمده بود. با توجه به آنکه تعهد کذایی را بصورت مستند در دستگاه قضایی باطل کرده بودم، منتظر جلسه دادگاه برای رسیدگی به پرونده ام بودم تا قضیه بطور قانونی حل و فصل شود و بتوانم برای کناره گیری از پان ایرانیستها آزادانه تصمیم بگیرم. از سویی وزارت اطلاعات هم پرونده را به اهرمی برای فشار تبدیل کرده بود و مانع از رسیدگی به پرونده میشد تا با تهدید به محکومیتهای بلند مدت، فعالیتهایم کنترل شود. خلاصه بخاطر چنین دلایلی بود که وقتی از عمق اختلافات آگاه شده بودم و پیوستن به پان ایرانیستها را به کلی اشتباه می دیدم، کناره گیری از جمعشان را در آن مقطع از نظر حیثیتی به صلاح نمی دانستم

 

اختلافات پس از اخراج جوجه ته-وران

 

در همانگونه که توضیح دادم، جوجه ته-وران در خیال آن بودند که با عدم شرکت در نشستهای هفتگی باعث اختلال در مجموعه پان ایرانیستها شوند که ناکام شدند. بعد با توجه به فرومایگی ذاتی اشان در صدد آشتی برآمدند و در یکی از نشستهای هفتگی چهارشنبه، بدون اطلاع و هماهنگی قبلی در محفل پان ایرانیستها در میدان سرو حاضر شدند که با کتک بیرون رانده شدند. متأسفانه من در آن نشست حاضر نبودم، اگرنه در پی آن بودم که آن جوجه طلبه کلاش غربتی را حسابی ادب کنم که قسر در رفت. حتی سید رضا کرمانی هم به همراهشان بود. جوانک حرامزاده هومن اسکندری گجستک هم آمده بود و با آن روحیه حقیر جاسوسی طبق معمول یواشکی صدای جلسه را ظبط میکرد. گمان کنم بعد از این رفتار شرم آور بود که نامه ای به این مضمون نوشتم که همکاری و فعالیت سیاسی در مجموعه ای که افرادی چون هومن اسکندری گجستک و آن جوجه طلبه کلاش شاملش هستند را برای خویش مقدور نمیدانم. نامه را به مسئول مستقیمم سهراب اعظم زنگنه تحویل دادم و او هم پس از امضا برای رسیدگی به ابراهیم قیاسیان (مسئول دفتر مرکزی حزب پان ایرانیست) سپرد و در چنین پروسه ای بود که سرانجام زهرا صفارپور حکم اخراج جوجه-ته وران را صادر کرد

اخراج، حزب پان ایرانیست

kh2.JPG

حکم اخراج جوجه ته-وران از حزب پان ایرانیست

 

افراد دیگری هم نامه های اینچنینی نوشتند که به حکم اخراج انجامید. به هر روی تصمیم به اخراج جوجه ته-وران مبتنی بر نظر شخص زهرا صفارپور نبود و دستکم من در آن نقش داشتم و نامه من توسط سهراب اعظم زنگنه و ابراهیم قیاسیان هم تأیید شده بود. کار تا آنجا پیش رفت که حتی سید رضا کرمانی هم که سابقه دبیرکلی پان ایرانیستها را داشت از سوی شورای عالی رهبری پان ایرانیستها اخراج شد. خاک بر سرش که در آستانه مرگ آنقدر حقیر بود. درست به حقارت خود پزشکپور و البته بقیه پان ایرانیستهای مفلوک

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

ابراهیم قیاسیان (چپ) و زهرا صفارپور که در اخراج جوجه ته-وران نقش داشتند
سمت راست قدرت اله جعفری عضو شورای رهبری پان ایرانیست

 

پس از اخراج، حکایت جوجه ته-وران شده بود به مانند قوم رانده شده بنی اسراییل که جایی برای قرار نداشتند. از سویی هم دیگر آبرویی برایشان نمانده بود. در میان دیگر پان ایرانیستها هم افراد منفوری بودند. بجز سید رضا کرمانی که خودش هم اخراج شده بود، هیچکس از پان ایرانیستها به آنها وقعی نمی گذارد. مهمترین شاهد این مدعا همایش پان ایرانیستها در 15 شهریور 89 به مناسبت سالگرد بنیاد این مجموعه می باشد که اولاً همه مسئولان شهرستانها شرکت کردند و دوم اینکه نسبت به همه سالهای پیش و حتی پس از آن بیشترین شرکت کننده را داشت. برخی هم از جمله آقای رحیمی (مسئول پان ایرانیستها در آذربایجان که کمی بعد به شورای رهبری پیوست) در همایش عمومی اقدامات سید رضا کرمانی را مایه ننگ اعلام کردند او را بوقلمون صفت نامید. گزارش این همایش در قالب فایل پی.دی.اف. از لینک زیر قابل ملاحظه می باشد

15 shahrivar 89.pdf

rahimi.jpg

اسماعیل رحیمی مسئول پان ایرانیستها در آذربایجان در همایش پان ایرانیستها، 15 شهریور 89، تهران

andamanehez1.jpg

استقبال قابل توجه از همایش پان ایرانیستها در 15 شهریور 89 پس از اخراج جوجه ته-وران

 

حزب پان ایرانیست

حضور من (ایستاده در میانه عکس) در همایش پان ایرانیستها در 15 شهریور 89

 

جان کندن محسن پزشکپور

 

تقریباً یکسال پس از پیوستنم به پان ایرانیستها محسن پزشکپور بعد از عمری شعار «نیرزد آن خون که نریزد به راه پاسداری این خاک» در پوشک ویژه سالمندان جان کند و تلف شد. از قضا در خلال یکی از نشستهای هفتگی یکشنبه که مطابق معمول منوچهر یزدی حاضر بود، خبر تلف شدن پزشکپور اعلام شد. در ادامه همین نشست زنگ آیفون به صدا درآمد و من جواب دادم. صدایی از پشت آیفون گفت: «به خانم غلامی پور بگید بیاد دم در.» و این نامی بود که مأموران وزارت اطلاعات برای زهرا صفارپور به کار می بردند. خودش در اصل زهرا غلامی پور بود که بخاطر نام شوهرش صفارپور نامیده میشد. به او اطلاع دادم و او هم با کمی دستپاچگی از من خواست که به منوچهر یزدی هم اطلاع دهم تا همراهش برود. خودم هم جهت احتیاط با فاصله دنبال اشان رفتم و کمی دورتر در پارکینگ ایستادم. صدا صدای همان بازجوی روز عاشورا بود! آمده بود که تسلیت بگوید و با همان صدای بدآهنگش پیاپی قسم میخورد که «به حضرت عباس من همین الان باخبر شدم.» مشخص بود که هر دو طرف از پیش همدیگر را می شناسند. اتفاقاً یک نخ سیگار هم از منوچهر یزدی گرفت و در خلال عرض تسلیت دود کرد

منوچهر یزدی، پزشکپور، پان ایرانیست

منوچهر یزدی در مراسم مرگ پزشکپور

 

پس از برگشتن یزدی و صفارپور به نشست، به آنها اطلاع دادم که این فرد بازجوی من از طرف وزارت اطلاعات بود! یزدی تعجب کرد و گفت که از قبل خودش را به عنوان مسئول پلیس امنیت غرب تهران معرفی کرده بوده است. موضوع را به برخی دیگر هم اطلاع دادم که هرگاه ضرورت ایجاب کند نامشان را خواهم آورد، اما عجالتاً یک نفر دیگر را نام می برم: جوانی به نام جمال حسن زاده که یکسال پس از آن تاریخ با دختر قدرت اله جعفری (از مسئولان پان ایرانیست) ازدواج کرد. اتفاقاً آن یک نخ سیگار که مأمور وزارت اطلاعات از منوچهر یزدی گرفت را جمال حسن زاده دیده بود که به من هم گفت، چرا که من در گوشه ای پنهان شده بودم تا مأمور مربوطه متوجه حضورم نشود. بعد هم که به موضوع سیگار اشاره کرد زهرا صفارپور هم تأیید کرد. بنابراین گمان می کنم به واسطه این یک نخ سیگار هم که شده همگی این داستان را به یاد داشته باشند و اگر کسی مایل باشد می تواند به هر یک از این افراد مراجعه کند و بپرسد. نوشته هایی از جمال حسن زاده روی سایت پان ایرانیستها منتشر شده است: یک / دو

jmal yz.JPG

جمال حسن زاده (داماد قدرت اله جعفری) در کنار منوچهر یزدی

jhjn.JPG

از راست: نازی جعفری (همسر جمال)، قدرت اله جعفری، سهراب اعظم زنگنه، آرمیتا طبیب، جمال حسن زاده
بر مزار دکتر عاملی / ویدئو

 

پزشکپور پیش از جان کندن چند ماهی بطور مطلق در خانه خواهرش فریده پزشکپور بستری بود و از حرکت و نیز صحبت کردن ناتوان بود. در مدت بستری در خانه، جوجه ته-وران اخراجی هرگز برای عیادت اجازه ورود به خانه مجید ضامنی و فریده پزشکپور را نداشتند. آنها حتی سید رضا کرمانی را هم به خانه خویش راه داده نمی دادند. در مراسم تشییع جنازه هم که آمبولانسی جنازه پزشکپور را به سردخانه بیمارستان بود، مراسمی در خانه مجید ضامنی و فریده پزشکپور برگزار شد که همه پان ایرانیستهای شهرستانهای مختلف و نیز افرادی از برخی گروهها و دسته جات سیاسی دیگر حاضر بودند، اما کرمانی و آن چند جوانک اخراجی به مراسم راه داده نشدند. بعد هم مراسم یادبودی در هتل سیمرغ (میامی سابق) برگزار شد که میهمانان زیادی شرکت کردند، اما بنا به خواست مجید ضامنی و با هماهنگی من، جوجه ته-وران اخراجی اجازه ورود به مراسم را نیافتند. در آن چند روز من وقت زیادی برای تدارکات حاشیه ای این مراسم صرف کردم. از جمله اینکه آگهی تسلیت پان ایرانیستها به مناسب تلف شدن پزشکپور را در روزنامه اطلاعات به چاپ رساندم. در صورتی که هیچ روزنامه ای چاپ آن را نمی پذیرفت و من با ترفندی موفق به آن شدم

farideh pz.JPG

فریده پزشکپور خواهر محسن پزشکپور

 

به هر روی سال اول پیوستن من به پان ایرانیستها چنین گذشت. بلافاصله پس از پیوستن، روز عاشورا بازداشت شدم و شش ماهه اول را درگیر حواشی بازجویی های وزارت اطلاعات بودم. بعد هم همه وقت و انرژی صرف اختلافات کودکانه ای شد که هیچ پایه و اساس سیاسی نداشت و سرانجام وقتم صرف برنامه های کفن و دفن پزشکپور شد و عملاً هیچ فعالیت سیاسی صورت نگرفت. نه خدمتی به جامعه شد و نه مبارزه ای با ساختار سیاسی حاکم صورت گرفت! فقط از برنامه های زندگی شخصی ام باز ماندم و بس

 

در تله امنیتی پان ایرانیست / سال دوم

 

با شناختی که از نزدیک از وضعیت پریشان پان ایرانیستها و مادرقحبگی هایشان پیدا کرده بودم، دیدم امکان برنامه ریزی برای فعالیت جدی سیاسی عملاً وجود ندارد. از سویی ناآرامی های ارتجاع سبز هم فروکش کرده بود و پس از راهپیمایی حکومتی 9 دی دیگر چشم فتنه درآمده بود. همچنین خود سردمداران پشت پرده ارتجاع سبز هم که دیده بودند در ناآرامی های روز عاشورا قضیه به کلی از دستشان در رفته بود و دیگر ناآرامی ها به سمت و سویی بیرون از انتظاراتشان پیش میرود، گویا به این جمعبندی رسیده بودند که بیش از آن به این آتش دامن نزنند. در نتیجه مهمترین عاملی که باعث شده بود من برخلاف برنامه هایی که برای زندگی شخصی ام در نظر گرفته بودم وارد گود سیاست شوم، مرتفع شد. همچنین نسبت به حواشی بازجویی مربوط به عاشورا و تعهد کذایی وزارت اطلاعات آسوده خاطر بودم که بطور مستند در اسناد قضایی درباره اش توضیح داده ام؛ محتوای پرونده هایم نیز هرگز هیچ مورد قابل محکومیت قضایی را در بر نداشت و از بابت حکم نهایی دغدغه ای نداشتم

 

بدین ترتیب دوباره پیگیر اهداف از پیش تعیین شده زندگی شخصی ام شدم و از دانشگاه هنر وین پذیرش گرفتم و به تدارک مدارک مورد نیاز سفارت اتریش برای اخذ ویزای دانشجویی مشغول شدم. همچنین از بهمن ماه 89 دوره های زبان آلمانی را در انجمن فرهنگی سفارت اتریش در تهران شروع کردم. در آن برهه جدا از ارتباط با پان ایرانیستها و فعالیتهای زمانبر مربوطه، به عنوان مهندس در کارخانه ای واقع در شهرک صنعتی شمس آباد مشغول به کار بودم و نیز در دوره های هنری را بطور مرتب شرکت می کردم و همچنین کارهای اداری مربوط به تهیه مدارک مورد نیاز سفارت اتریش برای صدور ویزا را نیز دنبال میکردم. با شروع کلاسهای آلمانی، کار تخصصی ام در کارخانه از حالت تمام وقت به پاره وقت تبدیل شد تا به کلاسهایم برسم. به هر روی حجم بالایی از فعالیت را در چند زمینه مختلف و موازی و بی ارتباط با هم دنبال میکردم و تلاش میکردم در همه آنها بهترین نتیجه ممکن را بدست آورم

 

روند سفارت اتریش برای ویزای دانشجویی عموماً سه تا شش ماه طول می کشید. با توجه به آنکه در اردیبهشت سال 90 درخواستم را برای ویزای دانشجویی همراه با مدارک مورد نیاز به سفارت اتریش ارایه کرده بودم، تصمیم گرفتم در چند ماهی که می بایست برای دریافت ویزا منتظر می ماندم دو موضوع دیگر را در ارتباط با پان ایرانیستها پیگیری کنم. اول اینکه چون هدف عمده ام از ورود به گود فعالیت سیاسی حمایت از شاهزاده رضا پهلوی بود، بر آن شدم تا این موضوع را در جمع پان ایرانیستها محکم کاری کنم. در نتیجه ساعتهای زیادی را در گفتگوی خصوصی تک به تک با برخی از آنها صرف کردم تا ذهنشان را آماده کنم. بعد هم متن پیشنهادی را تنظیم کردم و برای امضا در اختیار برخی افراد گذاشتم و پس از امضای شماری از هموندان، پیشنهاد مربوطه را به شورای رهبری پان ایرانیستها ارایه کردیم و بدین ترتیب حکومت پادشاهی به عنوان مدل مورد نظر حزب پان ایرانیست از سوی مسئولان حزب تصویب شد. بعد هم سایت اینترنتی کامل و مدونی را تدارک دیدم که چه از نظر طراحی ظاهری و چه از نظر محتوا، زمان زیادی برای تکمیلش صرف کردم. هدفم این بود که وقتی مواضع حزب در حمایت از شاهزاده رضا پهلوی اعلام عمومی شود، به واسطه انتشار در یک سایت شکیل و منظم مورد توجه جدی واقع گردد. به هر روی بر پایه تحلیلی که از سالها پیش درباره سرانجام پرونده هسته ای ایران داشتم، می دانستم که کار بیخ پیدا خواهد کرد و آنگاه مجال اقدام فراهم خواهد آمد. البته پس از کناره گیری ام بخشهایی از این سایت حذف شد. از جمله نوشته های من و نیز مطالبی که منوچهر یزدی در حمایت از مداخلات جمهوری اسلامی در سوریه نوشته بود و مورد اعتراض من بود

 

در ضمن برای آنکه برای همگان روشن باشد که برای خروج بی دردسر از کشور و پیگیری سفر دانشگاهی ام، با دستگاه امنیتی مدارا نمی کنم، 14 مرداد 90 که به مناسبت سالگرد انقلاب مشروطه همایشی را در محفل پان ایرانیستها واقع در میدان سرو برنامه ریزی کردیم، به عنوان یکی از سخنرانان موضوع تناسب انقلاب 57 با انقلاب مشروطه را طرح کردم و در ذیل آن به صراحت از شاهزاده رضا پهلوی حمایت کردم. همایش با حضور میهمانانی از دیگر گروههای سیاسی برگزار میشد و صحبتهای من به شدت مورد توجه قرار گرفت، تا جایی که پس از آن از وزارت اطلاعات با زهرا صفارپور تماس گرفتند و نسبت به صحبتهای من هشدار دادند. با توجه به آنکه وزارت اطلاعات دیگر با مختصات شخصیتی من آشنا شده بود و می دانست که نه تحت تأثیر هشدا و فشار قرار می گیرم و نه دعوت آنها برای گفتگو و مذاکره را می پذیرم، برای کنترل فعالیتهای من بیشتر با منوچهر یزدی و گهگاه با زهرا صفارپور تماس می گرفتند. افزون بر این در همان تابستان سال 90 عضویت من در مجموعه تباه پان ایرانیستها از حالت آزمایشی به عضویت رسمی بدل شد. این موضوع با توجه به تعهد تحمیلی بازجوی وزارت اطلاعات برایم اهمیت داشت. در تعهد کذایی مذبور آمده بود «استعفا از گروهک پان ایرانیست و همکاری با وزارت اطلاعات» و تا بند اولش اتفاق نمی افتاد، منطقاً بند دومش هم قابل اعتنا نبود

pygri.jpg

دفتر نظارت و پیگیری وزارت اطلاعات واقع در خیابان ایرانشهر

 

خلاصه با دلی شاد و قلبی مطمئن منتظر ویزای دانشجویی اتریش بودم که اواخر مهر ماه سال 90 بار دیگر از وزارت اطلاعات تماس گرفتند. صدای جدیدی بودی و با بازجوی روز عاشورا که یکبار هم تلفنی تهدید کرده بود و در نوبت دوم بازداشت هم به سراغم آمده بود فرق داشت و جوان تر به نظر می رسید. با لحن طلبکارانه بازجوها گفت: «فردا ساعت 10 میای دفتر پیگیری وزارت اطلاعات ...» آدرسی هم داد که مربوط به خیابان ایرانشهر، جنب پاساژ رضا بود. پرسیدم درباره چی؟ گفت: «درباره مسایل قبلی.» گفتم: «درباره مسایل قبلی بازجویی شدم و تشکیل پرونده شده.» گفت: «بعد از اون هم دوباره فعالیت داشتی.» گفتم: «آدرس من مشخصه، فرار هم که نمی کنم، یک مأمور با حکم قانونی بفرستید و به سادگی بازداشت کنید. روز عاشورا به همین مسخرگی یک پرونده برایم درست شده و الان باید در دادگاه ثابت کنم که بانک آتش نزده ام. » گفت: «نه خیالت راحت باشه. ساعت 10 میای نهایت تا 12 اینجا هستی و حداکثر تا ساعت یک بعدازظهر خونه ای.» با توجه به اینکه دیگر لحن طلبکارانه اولیه را نداشت گفتم: «به هر حال مطمئن نیستم.» یکهو از دهانش پرید: «اگه نمیای همین الان بگو که من بیخود اونجا نروم!» و بعد زود اصلاح کرد: «قانونی عمل کنم و حکم بازداشت بگیرم.» در حالی که تلاش میکردم با خنده ام عصبانی اش نکنم گفتم: «اگه الان باید بگم که نه نمیام ولی بیشتر فکر میکنم.» خلاصه تماس پایان یافت

 

بعد با سهراب اعظم زنگنه که مسئول حزبی مستقیم من بود تماس گرفتم و داستان را توضیح دادم و اعلام کردم که مراجعه نخواهم کرد. او هم ماجرا را به زهرا صفارپور اطلاع داد. موضوع این بود که همه مرتبطین پان ایرانیست در آستانه خروج از کشور از سوی وزارت اطلاعات فراخوانده می شدند و آنجا درباره چند و چون سفرشان پرس و جو میشد و نیز توصیه هایی هم از سوی وزارت اطلاعات دریافت می کردند که چه رفتارهایی را نباید داشته باشند تا در صورت بازگشت به کشور دردسری متوجه اشان نباشد. اما من هرگز نمیخواستم با وزارت اطلاعات طرف شوم. چرا که برنامه سفرم یک سفر قانونی بود و از سویی پرونده های قبلی ام در دستگاه قضایی در حال رسیدگی بود و ربطی به وزارت اطلاعات پیدا نمی کرد. همچنین اگر ارتباط و فعالیت با مجموعه پان ایرانیستها تخلف محسوب میشد، به سادگی می توانستند آنجا را تخته کنند و از این بابت مسئولیتی متوجه من نبود. در ضمن من با سرسختی در برابر وزارت اطلاعات می خواستم تا جایی که میشد مسأله آن تعهد کذایی را تحت الشعاع عملکردم قرار دهم. چرا که می دانستم که گزارش همه رفتارها و فعالیتهایم در اسناد وزارت اطلاعات ثبت میشود

 

پس از همه کش و قوسهای سیاسی و همه مراحل اداری مربوط به سفارت اتریش، ویزای تحصیلی ام برای سفر دانشگاهی به وین صادر شد و 16 آبان ماه سال 90 با پرواز مستقیم تهران وین رهسپار اتریش بودم. اتفاقاً زمان پرواز بامداد روز دوشنبه بود و من شامگاه یکشنبه با برخی از دوستان در مجموعه پان ایرانیست تماس گرفتم که از قضا سوار بر خودروی منوچهر یزدی از نشست هفتگی پان ایرانیستها برمی گشتند و بدین ترتیب خداحافظی کردیم.  با برخی از بستگان نزدیک حداحافظی کرده بودم و به همراه خانواده ام روانه فرودگاه شدیم که ناغافل ممنوع الخروج شدم

 

ماجرای ممنوع الخروجی

 

ماجرای ممنوع الخروجی را همان زمان در چند یادداشت توضیح داده ام. مسلماً هیچ حکم قضایی مبنی بر ممنوع الخروجی ام وجود نداشت. اقدام وزارت اطلاعات هم مبتنی بر یک تصمیم قطعی نبود، بلکه بیشتر ناشی از لج و لجبازی بود که در ادامه اشاره میکنم

hrana.jpg

گزارش سایت هرانا درباره ممنوع الخروجی من

 

رویهم رفته زیر سایه نظام مقدس گروههای مختلف جامعه از سوی دستگاه امنیتی رصد می شوند. از کارگزاران رده میانی حکومت گرفته تا مدیران ارشد و چهره های رسانه ای. افراد با سوابق سیاسی که مسلماً جای خود دارند. از این رو در صورت تصمیم به خروج از کشور، دستگاه امنیتی پیشاپیش از آن آگاه می باشد. برای نمونه تابستان سال 90 سهراب اعظم زنگنه (قائم مقام وقت و دبیرکل پیشین پان ایرانیستها) اقدام به دریافت گذرنامه کرده بود. بلافاصله از سوی وزارت اطلاعات فراخوانده شد و درباره قصدش پرس و جو شده بود. به تازگی دیدم که منوچهر یزدی هم گفته است پیش از سفری که همین سالهای اخیر به انگلیس داشته است، مأموران وزارت اطلاعات تلفنی او را فراخوانده اند و تذکر داده اند که بیرون از ایران با جایی مصاحبه ای نکند. او هم مطابق توصیه ها عمل کرده و پس از سفر به انگلیس، بازگشت بی دردسری به ایران داشته است

 

وزارت اطلاعات از برنامه سفر من هم از همان زمستان سال 89 آگاه بود و احتمالاً تماس تلفنی مهر سال 90 برای توضیحاتی از این دست بوده است که سر باز زدم. در فرودگاه هم مأموری که مراجعه کرد و گذرنامه ام را گرفت، هیچ حرفی از ممنوع الخروجی نزد. فقط گفت همینجا صبر کن و وقتی اشاره کردم که زمان زیادی تا پروازم نمانده است، گفت: «فکر نکنم برسی.» و بعد برگه ای مبنی بر ممنوع الخروجی آورد و متعاقباً پیش از آنکه چمدانم با هواپیما برود، خواستم تا از قسمت بار خارج شود. پس از ممنوع الخروجی، روز بعد با منوچهر یزدی تماس گرفتم و داستان را بیان کردم. غروب همان روز هم به خانه زهرا صفارپور رفتم و پرسیدم که آیا خبر ممنوع الخروجی ام را منتشر کنم؟ که پذیرفت. در واقع خبر ممنوع الخروجی من رونمایی رسمی از این سایت بود و با توجه به آنکه از نظر آرشیو سایت کاملی را برپا کرده بودم، خبر مورد توجه جدی قرار گرفت

 

یکشنبه هفته پس از آن مطابق معمول در نشست هفتگی پان ایرانیستها حاضر شدم. غوغایی برپا شده بود! از وزارت اطلاعات درباره این موضوع هم با زهرا صفارپور و هم با منوچهر یزدی تماس گرفته بودند. گویا مأمور ارشدی که در آن زمان مسئولیت رصد پان ایرانیستها را بر عهده داشت برای مرخصی به مسافرت رفته بود و در سفر با توجه به بازتاب گسترده خبر ممنوع الخروجی من متوجه موضوع می شود و از همانجا با مسئولان پان ایرانیست تماس می گیرد و پرخاشجویانه گله میکند که چرا مشکلی که میشد به سادگی حل کرد را در فضای عمومی منتشر کرده اید؟ ظرف چند روز از سفر به تهران باز می گردد و همه پان ایرانیستها در وضعیت آماده باش به سر می بردند که قرار است از سوی وزارت اطلاعات احضار شوند. اتفاقاً در همان نشست منوچهر یزدی خطاب به من گفت: «شما که احتمالاً اعدام میشید!» با توجه به روحیه سرکشی که دارم، پس از ممنوع الخروجی یادداشتی درباره احتمال حمله نظامی به ایران که آن زمان بالا گرفته بود نوشتم و قضیه را یک نمایش تبلیغاتی توضیف کردم که آن هم موجب عصبانیت بیش از حد مأموران وزارت اطلاعات شده بود و به منوچهر یزدی پرخاش کرده بودند که «نظام رو برده زیر سؤال.» موقع بازگشت از نشست پان ایرانیستها، طبق معمول چون با منوچهر یزدی هم مسیر بودیم به همراه ایشان برگشتم و در خودرو درباره این موضوعات صحبت کردیم و یادداشت مربوطه هم مطابق نظر او اصلاح و تعدیل شد و توصیه کرد که اگر اینبار از سوی مأموران وزارت اطلاعات فراخوانده شدم، بپذیرم. با این اوضاف جدا از اینکه هیچ تصمیم قضایی مبنی بر ممنوع الخروجی من وجود نداشت، حتی هیچ تصمیم قطعی در اینباره از سوی دستگاه امنیتی گرفته نشده بود و من دلیلی نمی دیدم که کار به درازا بکشد

 

در تله امنیتی پان ایرانیست / سال سوم

 

بدین ترتیب سومین سال فعالیت من در مجموعه تباه پان ایرانیستها شروع شد. یک ویزای چهار ماهه اتریش و یک ممنوع الخروجی مبهم که امیدوار بودم پیش از انقضای مدت ویزا مرتفع شود. اتفاقاً پس از ممنوع الخروجی من،  سهراب اعظم زنگنه (قائم مقام وقت و دبیرکل پیشین پان ایرانیستها) به سادگی به لهستان و آلمان و فرانسه سفر کرد و مشخصاً با تک و توک پیرمردها و پیرزنان پان ایرانیست ساکن در این کشورها (حسن کیانزاد و مهین ارجمند) دیدار کرد و بی هیچ دردسری از این سفر مشخصاً سیاسی به ایران بازگشت.  از سویی برای حیثیت شخصی ام ضروری می دیدم که بگونه رفتار کنم که تلقی نشود که برای رفع ممنوع الخروجی ام کوتاه آمده ام. مثلاً در همان روزها با برخی دوستان از کاخ سعدآباد بازدید کردیم و به این بهانه چند سطری در ستایش شهبانو فرح نوشتم

reza cmplain.JPG

گزارش دویچه وله درباره شکایت شاهزاده از علی خامنه ای

 

پس از ممنوع الخروجی به موازات آنکه پیگیر موضوع بودم، از نظر سیاسی مسایلی رقم خورد که از نظر من سرنوشت سازترین رویداد دهه های اخیر ایران می باشد. مسأله تحریم بانک مرکزی و تحریمهای نفتی اتحادیه اروپا و آمریکا که بطور همزمان تصویب شد. مسأله ای که از چند سال پیش و در همان آغاز وبلاگنویسی ام تحلیل کرده بودم و گمان میکردم که کار به آنجا بکشد. همزمان شاهزاده هم علیه خامنه ای شکایتی به شورای امنیت تقدیم کرد. شرایط و همچنین ضرورت برای تغییر ساختار سیاسی حاکم هیچگاه تا آن حد فراهم نشده بود. در نتیجه به موازات پیگیری مشکل ممنوع الخروجی، از ایفای مسئولیت اجتماعی ام هرگز غافل نبودم. در نتیجه در نشستهای هفتگی پان ایرانیستها بطور مرتب نسبت به بحران پیش رو هشدار میدادم و سرانجام دیدگاههایم را بصورت نوشتاری به زهرا صفارپور تحویل دادم تا بدین وسیله هم دستکم مستند شود که چه نظری داشته ام و همچنین چه راهکاری را در همسویی با شاهزاده پیشنهاد میکردم. اگرنه مطمئن بودم که زهرا صفارپور چیزی از نوشته من نمی فهمد


گفتگوی شاهزاده با یورو نیوز فارسی درباره شکایت از علی خامنه ای

 

تا اسفند سال 90 که هنوز ویزای اتریش ام اعتبار داشت، چند باری به دادسرای اوین مراجعه کردم. سربازی از دم در با داخل تماس می گرفت و موضوع را عنوان میکرد و از آن سوی خط اعلام میکردند که فعلاً ممنوع الخروج هستم و بعد خودشان تماس می گیرند. در همان زمان مشکل را به اطلاع سفارت اتریش در تهران رساندم و پرسیدم که پس از رفع ممنوع الخروجی آیا می بایست دوباره برای ویزای دانشجویی اقدام کنم و یا آنکه ویزای مربوطه به سادگی تمدید خواهد شد، که مطابق ضوابط پاسخ دادند. بعد از اسفند 90 دیگر پیگیر موضوع نشدم و منتظر رفع مشکل و تماس احتمالی ماندم و به پیگیری مسئولیتی که در قبال تحریمها برای خودم قائل بودم مشغول شدم

 

محورهای عمده فعالیتهایم را در آن برهه در گزارش به جمهور توضیح داده ام. به ویژه از اواخر بهار 91 روزهای تلخی را می گذراندم. مسئولان پان ایرانیست مشخصاً منوچهر یزدی و سهراب اعظم زنگنه از دغدغه های من نسبت به پیامد تحریمها طفره می رفتند. از قضا در همان برهه جنگ داخلی سوریه هم بالا گرفته بود و حال که بواسطه تحریمهای خارجی و مخمصه منطقه ای فرصت مغتنمی برای فشار نیروهای سیاسی داخلی به جمهوری اسلامی فراهم آمده بود، پان ایرانیستهای جاکش از بشار اسد دفاع میکردند! این در حالی بود که شاهزاده به روشنی طرف مخالفان بشار اسد را گرفته بود و پان ایرانیستهای مادرقحبه ابایی از رویارویی با مواضع سیاسی شاهزاده و حمایت آشکار از جمهوری اسلامی نداشتند. دیگر مطمئن بودم که محفل تباه پان ایرانیستها جایی برای ایفای مسئولیت اجتماعی نیست، اما کناره گیری را به صلاح نمی دانستم. با توجه به برنامه ای که برای سفر دانشگاهی به اتریش داشتم، در صورت کناره گیری، پان ایرانیستهای مادرقحبه موضوع را بجای اختلاف سیاسی ناشی از تمایل من به خروج از کشور جلوه می دادند تا فرومایگی خودشان در کرنش به وزارت اطلاعات را پنهان کنند

 

تا اینکه ماجرای شورای ملی پیش آمد و در پی تلاشهای بی وقفه ای که داشتم، تصمیم جمعی پان ایرانیستها بر آن شد تا با پیوستن به شورای ملی از شاهزاده پشتیبانی کنند. همانگونه که در گزارش به جمهور هم توضیح داده ام، برای این منظور من و منوچهر یزدی حتی با شاهزاده هم در حضور رضا پیرزاده و نازیلا گلستان گفتگوی اسکایپی داشتیم. خوشحال بودم که اگر برخلاف برنامه زندگی ام وارد گود سیاست شده ام، اگر آروزهای همیشگی ام را که سالهای تلاش هدفمندی برای تحقق اشان داشتم از دست رفته می بینم، اما دستکم خدمت مؤثری به جامعه میکنم و در برابر نسلهای آینده سربلند هستم؛ که البته این خوشحالی چند روزی بیشتر نپایید و با تذکر مأموران وزارت اطلاعات تصمیم پیوستن به شورای ملی به سادگی منتفی شد

 

اینجا دیگر کناره گیری نه تنها درست و بجا، بلکه ضروری بود. به شاهزاده قول داده بودیم و بعد پان ایرانیستهای جاکش از روی ترس جا زده بودند و من می بایست برای حفظ حیثیتم حسابم را از آنها جدا میکردم. خوشبختانه اینجا دیگر پان ایرانیستهای حرامزاده نمی توانستند مسأله کناره گیری ام را بگونه دیگری جلوه دهند. شاخص ترین چهره سیاسی ایران در جریان کناره گیری من بود و جایی برای دروغ پراکنی نمی ماند. پس از کناره گیری هم در جنبش شمعی که شاهزاده در آذر ماه 91 برای زندانیان سیاسی به راه انداختند عکسی گرفتم تا پوزه کثیف پان ایرانیستها بسته بماند. شاهزاده هم بابت آن عکس مشخصاً تشکر کردند و بدین ترتیب با آبرومندانه ترین حالتی که حتی تصورش را هم نمی کردم توانستم از یک تله امنیتی که ناخواسته و از روی ایفای مسئولیت اجتماعی درگیرش شده بودم خارج شوم

DSC02111.jpg

مشارکت من از تهران در ایده شاهزاده برای جنبش شمع در حمایت از زندانیان سیاسی

 

lightthx.JPG

تشکر شاهزاده از «دوستان ایران» بخاطر جنبش شمع در پشتیبانی از زندانیان سیاسی

 

پی نوشت یک

همانگونه که ملاحظه می شود، ارتباط با پان ایرانیستها درست به معنی فعالیت زیر نظر وزارت اطلاعات بود. همه امور پان ایرانیستها با نظر مأموران وزارت اطلاعات صورت می گرفت و این چیزی بود که این مادرقحبه ها از سالها پیش از تاریخ پیوستنم که با آنها آشنا شده بودم از من (و البته از همه) پنهان کرده بودند. وقتی تصمیم به پیوستن به پان ایرانیستها گرفتم، برداشتم این بود که بر حسب اقدامی که علیه ساختار سیاسی حاکم صورت می دهیم، از سوی دستگاه قضایی محاکمه و محکوم می شویم و همانگونه که جریانهای سیاسی دیگر بابت فعالیتهایشان هزینه می دهند، ما هم در حمایت از شاهزاده به زندان می رویم تا بدین وسیله بتوانیم در تحولات نقش آفرین باشم. اما از همان آغاز که روز عاشورای 88 بازداشت شدم، بازجوی وزارت اطلاعات خارج از روال عادی قضایی مربوط به بازداشتی های عاشورا برای من پرونده اطلاعاتی تشکیل داد و بدون بررسی شواهد و قراینی مربوط به حضورم در ناآرامی ها اصرار داشت که شرکت در تظاهرات عاشورا را در پرونده ام بگنجاند. در مورد مسأله ممنوع الخروجی هم بی آنکه حکم قضایی وجود داشته باشد، وزارت اطلاعات برای فشار بی مورد تصمیم به توقیف گذرنامه ام گرفته بود و هیچ مدت مشخصی برای آن اعلام نمیشد و عملاً امکان برنامه ریزی برای زندگی ام نداشتم

 

پی نوشت دو

همانگونه که ملاحظه می شود، بازجوی وزارت اطلاعات که بازداشتم در عاشورای 88 را فرصت مغتنمی دیده بود تا من را به دام وزارت اطلاعات بیندازد، رابطه دوستانه ای با پان ایرانیستها داشت. در واقع پان ایرانیستها عملاً با کشاندن جوانان به محفل تباهشان، آنها را طعمه وزارت اطلاعات میکردند و بیگمان از قبل این خدمت، از وزارت اطلاعات امتیازاتی کسب میکنند. در یادداشت دیگری به نمونه هایی از این دست طعمه ها که پان ایرانیستها (مشخصاً حسین شهریاری) برای وزارت اطلاعات شکار میکنند اشاره خواهم کرد

 

پی نوشت سه

با این توضیحات اکنون روشن است که چرا دستگاه قضایی نسبت به پرونده های من سختگیری نشان نمی داد، اما وزارت اطلاعات نسبت به فعالیتهای من حساسیت بالایی داشت. موضوع این بود که در پرونده های مربوطه به ویژه پرونده بازداشت عاشورا من اصلاً اتهامی را به گردن نگرفته بودم. بعد از آزادی هم وزارت اطلاعات احساس میکرد که فریب خورده است. چرا که با کمی فشار و شکنجه  به سادگی می توانستند اتهام شرکت در تظاهرات عاشورا یا هر اتهام دیگری را در پرونده ام بگنجانند، اما من با تیزهوشی اجازه ندادم که کار به آنجا بکشد. پس از آزادی هم دستشان به جایی بند نبود. اگرنه، وقتی من سرکشی میکردم به عنوان هشدار به سادگی می توانستند یک احضاریه از دادگاه برایم بفرستند و من وقتی میدیدم که ماجرا جدی است و احتمال محکومیت قضایی وجود دارد، شاید کوتاه می آمدم. اگر هم همچنان سرسختی میکردم، دادگاه حکم محکومیت صادر میکرد و بعد بازجوی وزارت اطلاعات میانجی گری میکرد تا درصورت همکاری، حکم دادگاه بدوی در دادگاه تجدیدنظر شکسته شود. اما من با تیزهوشی بالایی پرونده را در مسیر دلخواه خودم پیش بردم و قضایا مطابق نظر من پیش می رفت

The comments are closed.