در این یادداشت توضیح می دهم که پس از بازداشت در عاشورای 88 روند بازجویی های من چگونه آغاز شد و اینکه بازجو من را می شناخت اما با روحیاتم آشنا نبود و از شجاعتم خبر نداشت و من چگونه توانستم از این مسأله استفاده کنم و شرکت در تظاهرات عاشورا را از گردن باز کنم / تصویر: آتلیه نقاشی ام - اسفند 92 - تهران
جدا از بازجویی های قضایی که برای همه بازداشتی های عاشورای 88 مطابق روال عادی صورت می گرفت، برای من پرونده جداگانه ای زیر نظر وزارت اطلاعات ایجاد شده بود و هر کدام از این پروسه های بازجویی مستقل از یکدیگر پیش می رفتند و هیچیک از بازجوها هم از دیگری خبر نداشت که در این متن شرح می دهم
کلیات مربوط به لحظه بازداشت تا انتقال به زندان اوین را در این یادداشت توضیح داده ام. پس از چند روز که در اوین گذراندیم یک روز غروب یکی از عوامل زندان به محل بازداشت ما در اندرزگاه هفت مراجعه کرد و نام فردی را صدا زد. این فرد یکی از جوانان مرتبط با پان ایرانیست بود. گهگاه که با دعوت و پافشاری پان ایرانیستها در محفل اشان حاضر میشدم او را دیده بودم، اما هیچ ارتباطی با او نداشتم. خاطرم هست که حتی در آخرین نشستی که پیش از انتخابات در محفل پان ایرانیستها برگزار شد و وقتی که در جلسه عمومی نوبت به من رسید و مخالفتم را با کلیت انتخابات ابراز کردم، پس از من نوبت به او رسید و پافشارانه از موسوی دفاع میکرد. به هر روی متوجه شدم که او هم بازداشت شده است. اما او در بند مربوط به ما نبود و اشتباهی نامش را آنجا صدا زدند. درست کمی بعد از آن نام من را صدا زدند که ته دلم کمی لرزید که بله! شناسایی شده ام
در این بیانیه نام فردی که اشاره کرده ام پس از نام من آورده شده است
از اندرزگاه هفت به همراه یک مأمور بیرون آمدیم و به سمتی که او می دانست حرکت کردیم. از ساختمان مربوطه به کلی خارج شدیم و به ساختمان دیگری وارد شدیم و تا طبقه سوم بالا رفتیم. مأمور از من خواست که همانجا در راه پله بمانم و رفت. همانجا با خودم گفتم که شناسایی شده ام و جایی برای انکار فعالیتهای سابقم نیست. در فرصت کوتاهی بی آنکه بدانم که چه اتفاقی انتظارم را می کشد دو استراتژی برای خودم طراحی کردم: اول اینکه با قبول فعالیتهای گذشته ام، همه تمرکزم را صرف آن کنم که حضور در تظاهرات عاشورا و همسویی با ارتجاع سبز را انکار کنم. اگر استراتژی اول موفق نبود، در فضا و شرایطی که روشن شود هیچ نسبتی با ارتجاع سبز ندارم، مخالفتم را با اساس جمهوری اسلامی و همسویی ام را با شاهزاده رضا پهلوی اعلام کنم و با فریاد جاوید شاه شربت شهادت را سر بکشم. مهمترین مسأله ای که باعث شده بود استراتژی اول را در نظر بگیرم این بود که گمان می کردم هیچکس بیرون از زندان از بازداشت من باخبر نیست و اینها به سادگی می توانند نه تنها ناآرامی های عاشورا، بلکه همه ناآرامی های چند ماهه پس از انتخابات 88 را به گردن من بیندازند و به عنوان سلطنت طلب کور دل سلاخی ام کنند. پس از سلاخی شدن هم خونم توسط ارتجاع سبز مصادر می شد. یعنی من که بخاطر نگرانی از خظر ازتجاع سبز تصمیم به فعالیت گرفته بودم، با خون خود عملاً درخت ارتجاع را آبیاری می کردم. از سویی گمان می کردم که ماجرای اعتراضات تا تغییر ساختار سیاسی حاکم همچنان بیرون از زندان ادامه می یابد و من مسئول هستم که سرنوشت آیندگان را از خطر ارتجاع سبز محفوظ بدارم. بنابراین می بایست اینبار به سلامت جست زنم تا در شرایط دیگری که موضع سیاسی ام روشن باشد هزینه آن را بپردازم
مأمور مربوطه در فاصله کوتاهی بازگشت و چشمبندی آورد تا به چشم بزنم. عینکم را درآوردم و در جیب کاپشنم گذاشتم و چشمبند زدم. درضمن دچار سرماخوردگی شدیدی شده بودم. با چشمبند وارد راهروی شلوغی شدیم که انواع همهمه ها شنیده میشد. داد و بیداد، گفتگو با صدای بلند، خنده و عربده و صداهایی که در میان هم گم میشد. وارد اتاقی شدیم که یک سلول انفرادی بود. از زیر چشمبند یک صندلی تکی دانشجویی را دیدم که می بایست روی آن می نشستم. احساس کردم فرد دیگری هم در سلول هست که به مأموری که همراه من بود پچ پچ کنان – جوری که من متوجه حضورش نشوم – چیزی گفت و مأمور همراه من از سلول خارج شد و در سلول را با سروصدای زیادی بست و از بیرون قفل کرد
سکوتی کوتاهی در سلول حاکم شد، اما از آنجا که می دانستم مأمور دیگری هم در سلول است، بی هیچ حرکتی روی صندلی ماندم. بعد مأمور حاضر در سلول به حالتی که کسی پنهانی کس دیگری را صدا بزند چند باری صداهایی به حالت پچ پچ درآورد که وقتی واکنشی نشان ندادم کمی صدایش را بلندتر کرد که باز هم بی اعتنا ماندم. بعد یکهو با صدای بلندی پرسید: اسم؟ به حالت مسلطی پاسخ دادم: حمزه بهمن آبادی. با لحن مؤاخذه پرسید: «با کدوم گروهک در ارتباطی؟» لحظه ای تأمل کردم که چه پاسخی بدهم؟ به هر روی بر اساس استراتژی اولی که طراحی کردم بودم، بجز شرکت در تظاهرات عاشورا قصد انکار چیزی را نداشتم. اما پاسخ دادم: با گروهکی در ارتباط نیستم. چند بار با عصبانیت و پرخاش این سؤال را تکرار کرد و برای ارعاب با سروصدا ضربه هایی به در و دیوار میزد. من هرگز تحت تأثیر این بازی ها قرار نمی گرفتم، برای خودم یک استراتژی در نظر گرفته بودم و تا زمانی که بر اساس آن استراتژی می توانستم به هدفم – که انکار حضور در تظاهرات عاشورا بود – برسم، بی اعتنا به هر مسأله دیگر همان استراتژی را دنبال می کردم. بعد از آن پرسید: «با کدوم حزب در ارتباط هستی؟ حزب مشارکت؟ حزب دیگه؟» از قضا من با حزب مشارکت یک مورد ارتباط داشتم و در سال 82 یک بار به دعوت الهه کولایی - نایب رییس کمیسیون امنیت ملی مجلس ششم - برای گفتگو درباره رژیم حقوقی دریای مازندران به دفتر این حزب در خیابان سمیه مراجعه کرده بودم. یعنی من با یکی از ارشدترین عناصر مجلس اصلاحات تماس سیاسی مستقیم داشتم و در آن لحظه هم بخاطر تظاهرات عاشورای 88 بازداشت و تحت بازجویی بودم. به سادگی این پازلها قابل تکمیل بود. اما به دو دلیل دانستم که نباید به چنین موردی اشاره کنم. یکی اینکه می بایست از هرگونه نسبتی با ارتجاع سبز پرهیز می کردم و دیگر اینکه همانگونه که اشاره کردم درست پیش از فراخواندن من به بازجویی، نام فرد دیگری از مرتبطین پان ایرانیستها را صدا زده بودند. مشخص بود که من را تا حدودی می شناسند، اما نباید جدا از آنچه که خودشان از پیش شناخت داشتند اطلاعات بیشتری را در اختیارشان می گذاشتم. از اینرو بلافاصله گفتم: «با حزب پان ایرانیست در ارتباط هستم.» جوری جواب می دادم که هرگز حاکی از شجاعت و رودررویی من با بازجو نباشد اما نشان از ترس هم نداشته باشد. یک لحن کاملاً خنثی از موضع یک بازداشتی و نه از موضع یک مخالف سیاسی! به هر روی من در تظاهراتی بازداشت شده بودم که هیچ نسبتی با آن نداشتم و هرگز نمی خواستم بخاطر ارتجاع سبز که مخالفش بودم قربانی شوم
من در سال 82 با دکتر الهه کولایی از کمیسیون امنیت ملی مجلس ششم در دفتر حزب مشارکت گفتگو داشتم
اما بازجوی وزارت اطلاعات فقط از تماسهای من با جرثومه پان ایرانیست باخبر بود
بعد فریاد زد: «پان ایرانیست حزبه؟ گروهکه! مگه قانونیه؟» که من هم در پاسخ گفتم: «خب بروید تخته کنید! اونجا برقرار بوده که من رفتم!» بازجو هم گفت: «مگه تو ایران آزادی نیست؟» در همین حد احمقانه. در روند بازجویی هم هر جا می نوشتم حزب پان ایرانیست می بایست خط میزدم و می نوشتم گروهک و برای گریز از این امر بجای «حزب پان ایرانیست» می نوشتم «پان ایرانیستها». بعد ادامه داد: «خب، آقا ساسان! فکر کردی نمی گیریمت؟» و گفت در بالای برگه بازجویی، در قسمت مربوط به نام مستعار بنویسم ساسان و بدین ترتیب خواست روشن کند که من را کاملاً می شناسد. پرسید: «میدونی اینجا کجاست؟ اینجا کجاست؟» من هم گفتم: «زندان» که گفت: «اینجا وزارت اطلاعاته! الان دیگه پرونده اطلاعاتی داری. ما میتونیم تو اشتغال، تحصیل و حتی ازدواجت مشکل درست کنیم.» و من بی هیچ واکنشی ساکت بودم
از راست دکتر پرویز ورجاوند، خسرو سیف، دکتر هوشنگ طالع
من تا پیش از عاشورای 88 با این افراد مشخصاً درباره موضوعات سیاسی تماس داشتم
برایم روشن شد که اطلاعات بازجو در حد ارتباطات من با محفل پان ایرانیستهاست. بدین ترتیب از سویی نباید کوچکترین اشاره ای به دیگر ارتباطات و فعالیتهایم داشته باشم. به هر روی من جدا از آنکه از سال 84 ارتباط گاه به گاه و غیر پیوسته ای با محفل پان ایرانیستها داشتم، در نشستهای ماهانه دکتر طالع هم شرکت می کردم، با خسرو سیف، دبیرکل حزب ملت ایران هم دیدار و گفتگوی سیاسی داشتم. در نشست سیاسی مرتبط با جبهه ملی هم شرکت کرده بود و مثلاً در جلسه خانه دکتر پرویز ورجاوند درباره موضوع پرونده هسته ای حاضر بودم. جدا از این، پیش از همه این ارتباطات، در سال 82 یک بار متنی در رابطه با حساسیت نسبت به مسأله دریای مازندران خطاب به الهه کولایی - نایب رییس کمیسیون امنیت ملی مجلس ششم - نوشته بودم که متعاقباً برای گفتگوی حضوری به دفتر حزب مشارکت در خیابان سمیه دعوت شدم و با او در اینباره صحبت کردیم. اما جالب این بود که بازجو از این مسایل بی خبر بود. که در یادداشتهای بعدی توضیح خواهم داد که همه این شواهد ناظر بر جاسوسی جوجه ته-وران پان ایرانیست از من می باشد. از سویی دیگر می بایست روند بازجویی را بگونه ای مدیریت کنم که قضیه در همین حد باقی بماند و به سمت موضوعات دیگری مثل همسویی با شاهزاده پیش نرود. چرا که در آن صورت دیگر چه بسا از عهده مدیریت ماجرا بر نمی آمدم. در ضمن بازجو نمی دانست که من در تاریخ 29 آذر 88 به پان ایرانیستها پیوسته بودم، اما از ارتباطاتم با آنها از سال 84 باخبر بود! این هم نکته قابل تأملی است که در یادداشتهای بعدی واکاوی خواهم کرد
بعد پرسید که در انتخابات به چه کسی رأی داده ام؟ گفتم اصلاً رأی ندادم که بیدرنگ گفت: «بیشتر کسانی که در ناآرامی ها شرکت می کنند، کسانی هستند که مثل تو اصلاً رأی ندادند!» و مطابق ادبیات جمهوری اسلامی به «ربع پهلوی» اشاره کرد. سؤالات پیش پا افتاده ای می پرسید؛ از قبیل اینکه نشریات پان ایرانیستها را کجا نگهداری میکنی؟ یا چه فایلهایی در کامپیوتر شخصی ات داری؟ من سعی میکردم بی آنکه مشخص شود هرگز تحت تأثیر جو بازجویی قرار نگرفته ام، بی آنکه کمترین نشانی حاکی از تسلط در لحنم مشخص باشد به پرسشها پاسخ دهم و وجهه فرد ساده ای را از خود نشان دهم که هیچ نشانی از مقاومت در او دیده نمی شود. هدفم این بود که فقط در یک جا ایستادگی کنم و آن هم انکار حضورم در تظاهرات عاشورا بود تا بدین ترتیب شانس موفقیتم بیشتر باشد
تنها یک مورد پیش آمد که با بازجو توافق نداشتیم و آن هم این بود که پرسید: «به خانه کدام یک از پان ایرانیستها آمد و رفت داشتی؟» که پاسخ دادم: «هیچکدام.» این پرسش را چند بار تکرار کرد و سرانجام پرسید: «خونه یزدی نرفته بودی تو؟» که من هم گفتم نه! آن روزها منوچهر یزدی (سخنگوی پان ایرانیست) عمل جراحی چشم انجام داده بودند و قرار بود که به عیادتش برویم که نرفتیم. گمان کردم که چه بسا از طریق تلفن شنود کرده اند و متوجه این گفتگوها شده اند. من هم همین توضیح را دادم که قرار بود بروم اما تلفنی احوالپرسی کردم! بعدها توضیح می دهم که چرا این سؤال بازجو سؤال مهمی بود و این یکی از شواهدی است که برای من مشخص کرد که جوانان پان ایرانیست از من برای وزارت اطلاعات جاسوسی می کرده اند
خلاصه پرسشهایی بیشتر جهت آشنایی با خصوصیات شخصی من می پرسید تا کنکاش در سوابق و فعالیتهای گذشته ام. اطلاعاتش در حد معدود دفعات حضورم در جرثومه پان ایرانیستها بود و نه بیشتر. سؤالاتی می پرسید از قبیل اینکه مثلاً آیا خودم یا خانواده ام نماز می خوانیم؟ یا مثلاً درآمدم از کار مهندسی و نیز کار نقاشی چه مقدار است؟ و با توجه به درآمدم گفت: «پس باید یک وامی هم به ما بدی!» بعدها فهمیدم که این سؤالات برای آن بوده است که می ببینند آیا می توانند از طریق وابستگی مالی من را جلب خودشان کنند؟ از این پرسشها متوجه شدم با اینکه من را می شناسند، اما با روحیات و خصوصیات اخلاقی و شخصیتی من هیچ آشنا نیستند و از همه مهمتر نمی دانند که من انسان بسیار شجاعی هستم. من هم تلاش کردم که بگونه ای رفتار کنم که هیچ نشانی از شجاعت نداشته باشد تا بتوانم شرکت در تظاهرات عاشورا را از گردنم باز کنم. تنها در مورد سؤالی که درباره مراجعه ام به خانه منوچهر یزدی پرسید و این پرسش را طلبکارانه چند بار تکرار کرد یکهو به تنظیمات اصلی ام برگشتم و با لحنی که مناسب شرایط بازجویی نبود گفتم: «خب اگه رفته بودم که می گفتم رفته ام!» که از موضوع گذشت
یکسری اشاراتی هم داشت که کاملاً بجا بود، اما من در آن شرایط تأیید نکردم و تنها سکوت کردم. از جمله اینکه به کنایه گفت: «زهرا غلامی پور و حسین شهریاری و ... میخوان چچن رو وصل کنن به ایران؟ اینا میخوان بحرین رو به ایران برگردونن؟» این کنایه ها درست مطابق نظر شخصی خود من بود که از بدو آشنایی با جماعت تباه پان ایرانیست در جمعهای دوستانه با هم می گفتیم و می خندیدیم، اما بنا به دلایل اخلاقی هرگز پسندیده نمی دانستم که در آن شرایط این حرفها را تأیید کنم. خیال می کرد من از قماش این جوجه ته-وران پان ایرانیست هستم که به خیال آنکه فلان جا جزو ایران بوده است احساس می کنند فعال سیاسی شده اند و تصور می کنند با ملقمه ای از تاریخ و جغرافی می توان موضعگیری سیاسی کرد! به هر روی جوری رفتار می کردم که همین تصور ساده انگارانه را نسبت به من داشته باشد. من برای خودم یک استراتژی طراحی کرده بودم و تا وقتی که موفقیت آمیز پیش می رفت، طرحم را دنبال می کردم. از پیش تصمیم گرفته بودم که هرگز تحت تأثیر هر چیزی که بناست اتفاق بیفته قرار نگیرم. حتی اشاره کرد که «اون یزدی عشقش اینه که ربع پهلوی برگرده ...» و بخاطر چنین مسایلی من در فشار بودم که حضور در تظاهرات عاشورا را به گردن بگیرم و آنوقت به سادگی می توانستند پرونده مطابق میل اشان را تا ثریا بچینند! در یادداشتهای بعدی اشاره خواهم کرد که همین بازجو که از عشق منوچهر یزدی به شاهزاده شکایت می کرد درست یکسال بعد به هنگام درگذشت پزشکپور به محفل پان ایرانیستها مراجعه کرد و به منوچهر یزدی تسلیت گفت و یزدی به او سیگار تعارف کرد
یک موضوع مهم دیگر هم که در روند بازجویی پررنگ بود مسأله هتک حرمت ساحت اباعبدالله بود که صرف نظر از گرایش سیاسی فرد بازداشت شده، بازجو مسلماً حساسیت شخصی بی حدی نسبت به آن داشت. بنابراین می بایست هرطور که بود قضیه حضور در تظاهرات عاشورا را به کلی از گردن باز می کردم. به هر روی در جریان این سؤال و جوابها از خود چهره ای به نمایش گذاشتم که اگر کاری کرده است به سادگی بازگو می کند و اهل چانه زدن با بازجو نیست تا وقتی حضور در تظاهرات عاشورا را نمی پذیرم، قابل قبول به نظر برسد. یکسری از این سؤال و جوابها هم مطابق روال بازجویی در برگه های مربوطه نوشته شد و در پایان هر کدام امضا کردم و اثر انگشت زدم
بعد نگاهی به تاریخ تولدم کرد و با بی اعتنایی گفت: «تولدت هم که اینجا پیش ما هستی!». و عربده می کشید که: «در روز تظاهرات و در محل تظاهرات بازداشت شدی! سابقه گروهکی داری! دستکم سه سال زندان داری! تو زندان مسأله اعتیاد هست، مسایل جنسی هست و ...» و من هرگز اعتراضی نمی کردم که نباید زندانی شوم، حرفهای بازجو را کاملاً می پذیرفتم، فقط اشاره می کردم که در تظاهرات نبودم. او هم می گفت همین که در زمان تظاهرات در محل تظاهرات بوده ام برای محکومیت کفایت می کند، که من هم تأیید می کردم. تا اینجا استراتژی ام به خوبی پیش رفته بود و صحبت بازجو این بود که چون در روز تظاهرات در محل تظاهرات بازداشت شده ام به سادگی دستکم به سه سال زندان محکوم می شوم و هیچ اصراری برای پذیرش اینکه در تظاهرات بوده ام نداشت. من هم استراتژی ام رو صرفاً روی انکار حضور در تظاهرات تنظیم کرده بودم و به هیچ موضوع حاشیه ای اهمیت نمی دادم. قصد من این بود که بدینوسیله فقط نسبتم با ارتجاع سبز را منکر شود و اگر قرار است هر مدتی بازداشت یا زندانی باشم، اما از نظر بازجو به عنوان کسی که روز عاشورا به ساحت اباعبدالله بی حرمتی کرده در نظر گرفته نشوم. هرگز مدعی نمیشدم که چون در تظاهرات نبوده ام، نباید محکوم شوم. تنها با لحنی خنثی و بدون موضعگیری شجاعانه شرکت در تظاهرات را به گردن نمی گرفتم. به ویژه که در تلویزیون پلیس امنیت دیده بودم که سردار رادان اعلام کرد که چند تن از تظاهرکنندگان بطور مشکوکی کشته شده اند و من با توجه به سوابقم لقمه چربی برای وزارت اطلاعات بودم که ناکارآمدی اش در کنترل ناآرامی های 88 را به سادگی به گردن من بیندازد
بعد گفت: «مگر اینکه تعهد بدهی که دیگه سمت پان ایرانیستها نروی.» همانگونه که توضیح دادم من طبق یک استراتژی از پیش تعیین شده پیش می رفتم و از پیش تصمیم گرفته بودم هر بحثی را بجز شرکت در تظاهرات عاشورا قبول کنم تا بدین ترتیب شانس موفقیتم در طفره رفتن از حضور در تظاهرات روز عاشورا بیشتر شود. به همین خاطر تنها در حد یک جمله با لحنی کاملاً تسلیم گفتم: «اگر پس از آزادی دوباره در جمع پان ایرانیستها حاضر شوم، شما دوباره به سادگی می توانید بازداشت کنید، دیگر چه نیازی به تعهد کتبی است؟» بازجو هم بلافاصله گفت: «من نباید به مافوقم گزارش مستند ارایه بدهم؟» و من هم که نمی خواستم سر هیچ موضوعی بجز تظاهرات عاشورا مقاومت کنم حرفش را تأیید کردم
بازجو شروع کرد به دیکته کردن و من هم می نوشتم: «اینجانب حمزه بهمن آبادی متعهد می شوم که در یک نامه رسمی از گروهک پان ایرانیست استعفا دهم ...» فقط پرسیدم: «نامه رسمی یعنی چی؟» که گفت: «نامه رسمی به دبیرکل.» من هم نوشتم. جمله تمام شد و نقطه گذاشتم. بعد از چند ثانیه مکث یکهو ادامه داد: «و ...» باز مکثی کرد و گفت: «با وزارت اطلاعات همکاری کنم.» در حد کمتر از یک ثانیه درنگ کردم که بنویسم یا نه! اگر ننویسم باید از پلان آ وارد پلان ب بشوم و از این استراتژی که همه مقاومتم را تنها روی عدم شرکت در تظاهرات عاشورا متمرکز کنم وارد استراتژی دوم شوم و به عنوان یک مخالف جمهوری اسلامی اعلام کنم که هر بلایی که سرم بیاورند نظرم تغییر نخواهد کرد. در حد همان کمتر از یک ثانیه که تأمل کردم به این نتیجه رسیدم که حال که استراتژی ام به خوبی پیش می رود این جمله را هم بنویسم تا عجالتاً مسأله بازداشت عاشورا و ارتباط با ارتجاع سبز حل شود و بعد در فرصت دیگری برای حل کردن این تعهد راه چاره پیدا کنم. من توانایی های سیاسی ام را در حد یک افسر ارشد عملیاتی می دانستم، اما طی یک گشت زنی مقدماتی در یک عملیات شناسایی مقدماتی بازداشت شده بودم؛ وزارت اطلاعات هم با توجه به آنکه پیش از آن فعالیت خاصی نداشتم من را در حد یک سرباز صفر ارزیابی می کرد که با چند تشر ساده تسلیم می شود. چند بار معدود به جرثومه پان ایرانیستها مراجعه کرده بودم و مدتی هم وبلاگنویسی کرده بودم که دو سالی می شد که آن را هم کنار گذاشته بودم. از اینرو به گونه ای رفتار می کردم که تصوراتشان تغییر نکند و در حد همان سرباز صفر رفتار می کردم تا عجالتاً از این مخمصه خلاص شوم. به هر روی آن جمله اضافه را هم نوشتم، امضا کردم و اثر انگشت زدم. چه بسا انتظار آن را نداشت که بی هیچ بحثی به سادگی تعهد به همکاری با وزارت اطلاعات را هم امضا کنم به همین خاطر تا نوشتم با کمی ذوق زدگی گفت: «بهت میگیم کجا بری چه مطلبی بنویسی! مطلب بهت میدیم میبری چاپ میکنی.» و من ساکت و بی هیچ واکنشی تنها بر آن متمرکز بودم که حضور در تظاهرات عاشورا را از گردن باز کنم
بعد از آن روند بازجویی درباره دلیل حضورم در محلی که بازداشت شدم ادامه یافت. در پاسخ به سؤال مربوطه ماجرای اشتغالم در شهرک صنعتی شمس آباد و همکاری با تکنسین های ایتالیایی و عدم حضور در تهران در جریان ناآرامی های پس از انتخابات 88 را توضیح دادم و اینکه هم روز تاسوعا و هم روز عاشورا، با توجه به تعطیلی آتلیه ای که برای نقاشی مراجعه می کردم، قصد رفتن به پارک هنرمندان واقع در خیابان ایرانشهر را داشتم
بازجو پس از خواندن توضیحاتم عربده کشید: «این چرت و پرتها چیه نوشتی؟ از لحظه دستگیری ات فیلمبرداری شده! تو تظاهرات بودی!» که من هم در پاسخ با لحنی که هیچ نشانی از تقابل با بازجو نداشته باشد گفتم: «پس مشخص است که وسایل نقاشی ام را هم به همراه داشته ام.» که ساکت شد و چیزی نگفت. سپس یک قدم دیگر پیش رفتم و این توضیحات را هم به برگه بازجویی اضافه کردم: «به گفته بازجو از لحظه بازداشتم فیلمبرداری شده و در صورت بررسی فیلم مربوطه مشخص است که وسایل نقاشی ام را هم به همراه داشته ام.» دیگر بازجو سر این موضوع سرسختی نکرد. او به خیال خودش روند بازجویی مطابق میلش پیش رفته بود و از من تعهدی برای همکاری با وزارت اطلاعات گرفته بود، اما من اگر آن تعهد را پذیرفتم به این خاطر بود که روند بازجویی را مطابق میل خودم پیش ببرم و اتهام شرکت در تظاهرات عاشورا را از گردنم باز کنم که موفق شدم. بدین ترتیب استراتژیی که در زمان کوتاهی که در راه پله منتظر مانده بودم تا مأمور برایم چشمبند بیاورد طراحی کرده بودم بطرز موفقیت آمیزی اجرا شد و من توانستم روند بازجویی را همانگونه که در نظر داشتم بگونه ای پیش ببرم که شرکت در تظاهرات عاشورای 88 را از گردنم باز کنم
پی نوشت یک
همانگونه که توضیح دادم چند دلیل باعث شد که من یک استراتژی دفاعی را به عنوان پلان آ در روند بازجویی در نظرم بگیرم. اول اینکه من حقیقتاً هیچ اشتراک نظری و سیاسی با ارتجاع سبز نداشتم. من از همان 2خرداد از آن طیف منحط سیاسی و نیز هواداران کودنش بیزار بودم و از سال 84 مشخصاً هوادار دکتر احمدی نژاد بودم. دلیلم برای ورود جدی به فعالیت سیاسی هم بخاطر رویارویی با آنها بود؛ بر این پایه هرگز نمی خواستم که بخاطر جریانی که کاملاً مخالفشان بودم قربانی شوم! به ویژه که به صرف پذیرش حضورم در تظاهرات عاشورا به سادگی می توانستند همه جرائم آن روز را به گردن من بیندازند و چه بسا من را مقصر همه ناآرامی های پس از انتخابات معرفی کنند. موضوع مهم دیگر این بود که من هیچ نمی دانستم که آیا کسی بیرون از زندان از بازداشت من باخبر است؟ در این تصور بودم که هر بلایی که سرم بیاید هیچکس باخبر نمی شود و به سادگی می توانند به بهانه جنبش سبز سلاخی ام کنند. من به عنوان یکی از شرکت کنندگان در تظاهرات بازداشت شده بودم و نه به عنوان یک مخالف سیاسی! تصورم این بود که اگر سلاخی شوم، خونم به سود ارتجاع سبز مصادره می شود و هرگز نمی خواستم چنین شود. نمونه بارز این موضوع ندا آقاسلطان بود که هر چقدر خانواده اش تلاش کردند تا او را از ارتجاع سبز جدا کنند، موفق نشدند و تصویر بیجان او به یکی از از مهمترین شناسه های ارتجاع سبز در سطح جهانی بدل شد. اگر می دانستم که خبر بازداشتم در سایتهای سیاسی منتشر شده است، بیگمان از درایت لازم برخوردار بودم تا به عنوان یک مخالف سیاسی روند بازجویی را بگونه ای پیش ببرم که هم شرکت در تظاهرات عاشورا را انکار کنم و هم تعهدی به گردن نگیرم
پی نوشت دو
مهمتر از همه اینکه هدفم از نوشتن تعهد تحمیلی هرگز این نبود که آزاد شوم، چرا که باهوش تر از آن بودم که روی حرف بازجو حساب کنم. هدفم این بود که شرکت در تظاهرات عاشورا را با دست خودم به گردن نگیرم. همین! تا اگر قرار است به هر دلیل و برای هر مدتی در بازداشت به سر ببرم، موضوع منحصر به فعالیتهای دیگرم باشد و نه همسویی با ارتجاع سبز و به عنوان یک بازداشتی با سوابق سیاسی با من رفتار شود نه به عنوانی یکی از عاملان هتاکی به ساحت اباعبدالله. به هر روی بعد از عاشورای 88 امام جمعه ها خواهان اعدام شده بودند و از سویی خودم هم در پلیس امنیت میدان انقلاب سردار رادان را دیدم که از کشته شدن دو نفر به دست عوامل سلطنت طلب گفت و من مهره مناسبی برای همه این اتهامات بودم. اگر برابر بازجو سرسختی میکردم، با کشیده اول نه، با مشت دوم، با لگد سوم نه، با چهارمین ضربه کابل، بالاخره در یکجایی به نقطه ای میرسیدم که هر چه نظر بازجو هست را با دست خود در برگه بازجویی بنویسم. دستکم تلاش کردم تا اولاً کار به اینجا نکشید و دوم اینکه بگونه ای رفتار کنم که بتوانم حضور در تظاهرات عاشورا را منکر شوم که خوشبختانه موفق شدم
پی نوشت سه
من با یک هدف مشخص و بر اساس یک وظیفه اخلاقی و علیرغم میل شخصی ام از تاریخ 29 آذر 88 تصمیم به فعالیت جدی سیاسی گرفته بودم. مطمئن بودم که در جریان ادامه فعالیتهایی که در نظر داشتم، دوباره بازداشت خواهم شد و آن وقت مسأله این تعهد ابلهانه را حل خواهم کرد
پی نوشت چهار
مسایل مربوط به پرونده بازجویی هایم، مسایل شخصی من هستند و اگر این مسایل را در وبلاگم طرح می کنم از آنروست در جریان این داستان روشن شد که جوانان پان ایرانیست از من برای وزارت اطلاعات جاسوسی می کرده اند. اشاره ای که در این متن درباره اصرار بازجو مبنی بر اینکه من به خانه منوچهر یزدی رفته ام مسأله کلیدی است که در یادداشتهای آینده توضیح خواهم داد. چرا که به واسطه آن فاش شد که جوجه ته-وَران مرتبط با پان ایرانیست از سالها پیش از من برای وزارت اطلاعات جاسوسی و خبرچینی می کرده اند
پی نوشت پنج
جالب اینکه وزارت اطلاعات از حضور من در نشست خانه پرویز ورجاوند درباره موضوع حساس هسته ای، یا گفتگوی من با خسرو سیف که ربطی هم به مسأله جنجالی قتل فروهرها و در کل قتلهای زنجیره ای پیدا می کرد بی خبر بود، اما از اینکه مرداد سال 84 چهار تا قاشق بقالی پلو میهمان منوچهر یزدی بودم مطلع بود. چرا؟
پی نوشت شش
همین بازجویی که اصرار داشت که من بخاطر ارتباط با گروهک پان ایرانیست دستکم سه سال در زندان می مانم درست یک سال بعد که محسن پزشکپور رهبر پان ایرانیستها در دی ماه 89 مرد برای عرض تسلیت به جمع پان ایرانیستها آمد که من از روی صدا شناسایی اش کردم و به دیگران هم اطلاع دادم. داستان آن را هم در یادداشتهای آینده خواهم نوشت