در این یادداشت توضیح می دهم که چطور روند بازجویی های من در دو مسیر موازی و جدا از هم پیش می رفت که هیچیک از بازجوها از دیگری خبر نداشت. همچنین توضیح می دهم که چگونه فشار بازجوها را مدیریت کردم و شرکت در تظاهرات عاشورای 88 را هرگز نپذیرفتم و به هر تقدیر هیچ موردی که قابل محکومیت قضایی باشد در هیچیک از پرونده های بازجویی ام درج نشد. اما در لابلای این داستان روشن شد که جوانان پان ایرانیست از من برای وزارت اطلاعات جاسوسی می کرده اند. از همین رو نخست جریان بازجویی ها را توضیح می دهم تا بعد به مسأله جاسوسی جوانان پان ایرانیست بپردازم / تصویر: آتلیه نقاشی ام - اسفند 92 - تهران
در یادداشت پیشین جلسه اول بازجویی را توضیح دادم. به هر روی پس از یک جلسه پر فشار از سلول بازجویی به محل بازداشت در اندرزگاه هفت برگشتم. در این میان حاشیه ای هم پیش آمد. از آنجا که جلسه بازجویی تا وقت شام طول کشیده بود، در همان بند زندان یک وعده شام هم به من رسیده بود که بخاطر بازجویی کنارم مانده بود. بعد از بازجویی که باید به اندرزگاه هفت برمی گشتم، بازجو توصیه کرد که وعده شام را در یکی از سلولهای همان بند صرف کنم، چرا که کیفیت غذا نسبت به غذای بازداشتی های عاشورا بهتر است و من را به یکی از سلولهای انفرادی که خالی بود منتقل کرد و در را هم قفل کرد. غذا جوجه کباب بود که طبیعتاً با غذاهای اندرزگاه هفت که اغلب خوراکهای پادگانی بود فرق داشت. البته در آن زمان من در گمراهی گیاهخواری بود و از جوجه کباب وزارت اطلاعات چند قاشق برنج خشک صرف کردم. بعد هم نگران از اینکه مبادا همانجا بمانم و با بازداشتی های دیگری که معلوم نیست اتهامشان چیست دسته بندی شوم، سراسیمه بر در سلول انفرادی کوبیدم تا کسی در را باز کرد. به سرعت چشمبند زدم و توضیح دادم که باید به اندرزگاه هفت جابجا شوم. خلاصه به اندرزگاه هفت برگشتم. از یکسو بخاطر فشار بازجویی چند ساعته خسته بودم و از یکسو نمی خواستم سوابق سیاسی ام را برای بازداشتی های دیگر توضیح دهم تا باعث نگرانی اشان شوم و پس از کمی گفتگوی دوستانه خوابیدم
روز دوم بازجویی / صبح
هر روز صبح ساعت 7 بیدارباش و برنامه هواخوری در حیاط کوچک بند بود، بعد آمار گرفته می شد و بعد صبحانه داده می شد و بعد از آن وقتمان را به دلخواه می گذراندیم. اما صبح آن روز بازداشتی ها در گروههای کوچک چند نفره صدا می شدند و با خودروی ون از محوطه اوین به ساختمانی در همان اطراف جابجا می شدند که مدرسه نامیده میشد. در تمام طول مسیر هم چشمبند داشتند. طبیعتاً نام من هم در میان اولین گروه صدا زده شد و این استرس و نگرانی که باز قرار است چه داستان جدیدی به راه بیفتد؟ در آنجا می بایست با همان چشمبند روی یک صندلی تکی دانشجویی می نشستم که از زیر چشمبند می دیدم که صندلی دیگری هم پشت سرش قرار داشت. به نظر می آمد اتاقی باشد دستکم با مساحت 50 متر مربع. صندلی های دیگری هم با فاصله وجود داشتند که چند بازداشتی دیگر روی برخی نشسته بودند
صدای پرخاشجویانه ای از صندلی پشتی گفت: «خب! می بینم وقت نکردی کتونی هات رو بشویی و برای تظاهرات بعدی آماده کنی!» و من با کمی بهت سکوت کردم! صدا با صدای بازجوی روز گذشته متفاوت بود و از طرفی این جمله برایم خیلی آشنا بود. من همیشه کتانی های سفید می پوشیدم و پیوسته تمیز نگاهشان می داشتم. شاید یکی دو بار دیگر هم این جمله را تکرار کرد و سؤالاتی پرسید که من خیلی زود به این تحلیل رسیدم که اینها یکسری اطلاعات از من دارند، اما هرگز نباید اطلاعاتی بیش از آن در اختیارشان بگذارم. می خواست ذهنم را مشوش کند تا هر چه می خواهد را بازگو کنم، اما خیلی زود حدس زدم که اطلاعاتشان در حد اس.ام.اس.های موبایل است و من نباید چیزی خارج از آن مطرح کنم. بجز آن بازجو، یک بازجوی دیگری هم که گویا دوره کارآموزی را می گذراند کنار گوش من ایستاده بود و مدام زر زر میکرد که خیلی دوست داشتم همانجا بگیرم بزنمش
به هر روی متوجه شدم که روند بازجویی بر اساس پیامکهای موبایل پیش خواهد رفت، فقط نمی دانستم از چه تاریخی پیامکها را آرشیو کرده اند؟ من از اسفند 86 سرگرم زندگی شخصی ام بودم و ارتباطاتم محدود به دوستان و آشنایانم بود. پس از انتخابات با توجه به ذوق زدگی ام از پیروزی دکتر احمدی نژاد گهگاه پیامکهایی درباره حواشی انتخابات و ناآرامی ها به اطرافیانم می فرستادم. مثلاً صحبتهای شیخ یوسف صانعی مرجع تقلید اصلاحچیان و حامی چیزحسین را که سال 67 در وصف خامنه ای گفته بود بصورت پیامک بر سر دوستان چیزحسینی ام می کوفتم. از جمله خاطرم هست که گفته بود تبعیت از امام خامنه ای مثل تبعیت از معصومین است؛ یا جایی گفته بود ضابطان قضایی باید بگونه ای برخورد کنند که مردم از دیدنشان بترسند. همچنین به عنوان یک مخالف ساختار سیاسی حاکم، رویهم رفته از ناآرامی ها خوشحال بودم. از همین رو مثلاً در پیامکی نوشته بودم: «کتونی هام رو شستم و برای تظاهرات بعدی آماده کردم.» یا بخاطر سرماخوردگی در پیامکی نوشته بودم: «انقدر گفتیم مرگ بر خامنه ای که آهش گرفت و سرما خوردم!» در جریان تبلیغات انتخابات و پیش از آنکه به ناآرامی بکشد هم که همه کشور دو دسته شده بود، برای دوستانم پیامک زده بودم «نه موسوی نه احمدی، فقط رضای پهلوی» و امیدوار بودم که پیامکهای آن تاریخ را نداشته باشند. بدین ترتیب پیش از آنکه موضوع پیامکها مطرح شود، خیلی زود در خلال سؤالات در برگه بازجویی نوشتم که در جریان ناآرامی های پس از انتخابات با اینکه بخاطر محل کارم اصلاً تهران نبودم اما با توجه به اتفاقات روزمره با اطرافیانم شوخی میکردم تا راهی باشد که اگر قضیه پیامکها بالا گرفت، بتوانم از گردن باز کنم
به هر روی این بازجوها بر خلاف بازجوی روز گذشته من را به شخصه نمی شناختند و اطلاعاتی از فعالیتهای پیشینم به عنوان وبلاگنویس و یا ارتباط با پان ایرانیستها نداشتند. آن جلسه بازجویی با شاخ و شانه کشیدن بازجو گذشت که ما تماسهای تلفنی تو را ضبط کرده ایم و فردا در اتاق دیگری برایت پخش می کنیم؛ و یا پیامکی را نشان می دادند که نوشته بودم: «میخوام برم تظاهرات ضد رژیم منحوس آخوندی.» و عربده می کشید که: « تو رو باید در تلویزیون نشون بدیم که میگی در تظاهرات نبودی و کنارش این اس.ام.اس.ها رو هم پخش کنند.» من انسان شجاعی هستم و به همان اندازه که شجاع هستم از زیرکی و تیزهوشی هم برخوردار هستم. می دانستم که بلوف میزند، همانطور که بازجوی روز گذشته گفته بود از لحظه بازداشت من فیلمبرداری شده و من می دانستم که دروغ می گوید. اما بگونه ای رفتار میکردم که تحت تأثیر ارعاب و تهدید قرار گرفته ام تا بتوانم فشار روی شرکت در تظاهرات عاشورا را مدیریت کنم و این مسأله را از گردنم باز کنم. به هر روی با خودم به یک جمعبندی رسیدم که من اسیر اینها هستم و اینها هر بلایی که بخواهند می توانند بر سرم بیاورند، اما من با دست خودم چیزی نمی نویسم که با پای خودم زیر گیوتین بروم و هرگز شرکت در تظاهرات عاشورا را به گردن نخواهم گرفت. خلاصه بازجو با خط و نشان هشدار داد که: «امروز خوب فکر کن تا فردا صحبت کنیم.» و من به همراه برخی دیگر از دوستان همبند با همان خودروی ون به اندرزگاه هفت برگشتیم
پس از بازگشت از بازجویی مشخص شد که آرشیو چند ماهه پیامکهای همه بازداشتی ها را پرینت گرفته بودند و مهمترین دستاویز بازجوها برای بازجویی همین پیامکها و نیز فعالیتهای اینترنتی در فیسبوک و یا ایمیل می باشد. همانطور که توضیح دادم من از اسفند 86 سرگرم زندگی شخصی ام بودم و حتی وبلاگنویسی را هم کنار گذاشته بودم. به دلیل بی علاقگی به شبکه های مجازی آن زمان فیسبوک هم نداشتم؛ در نتیجه از این بابت خیالم آسوده بود. برخی ها تک و توک پیامکی درباره تظاهرات داشتند به سرعت خودشان را وا داده بودند و به شرکت در اعتراضات اعتراف کرده بودند. یک نکته قابل ذکر هم این بود که شرکت در تظاهرات سکوت در تاریخ 25 خرداد 88 از نظر بازجوها تخلف محسوب نمی شد. با توجه به بررسی پیامکهای بازداشتی ها، ژانر پیامکهای عاشقانه و فراتر از آن صحنه های فکاهی در جلسات بازجویی ایجاد کرده بود که نقل آنها در میان دوستان همبند مایه سرخوشی مختصری بود
روز دوم بازجویی ها / عصر
با خود درگیر این اندیشه ها بودم که به خیال خودم شب گذشته با یک استراتژی دفاعی همه جور انعطاف و نرمشی را به خرج دادم و حتی تعهد ابلهانه بازجو را امضا کردم که شرکت در تظاهرات عاشورا را از گردنم باز کنم، اما الان با مصیبت تازه ای روبرو شده ام و پروسه بازجویی دیگری با بازجوهای دیگری در جریان است که ربطی به قبلی ندارد؛ دوباره نام من در بند صدا زده شد و با توجه به زمان حدس زدم که دوباره باید بازجوی روز گذشته باشد. دوباره به همراه یک مأمور به همان ساختمان قبلی رفتیم و تا طبقه سوم بالا رفتیم و در راهرو چشمبند زدم و به سلول بازجویی منتقل شدم
این جلسه بیشتر صرف تکنویسی درباره پان ایرانیستها شد. تکنویسی برگه هایی است که وزارت اطلاعات در اختیار زندانی قرار می دهد تا درباره افراد دیگری که می شناسد هر اطلاعاتی که دارد را بنویسد. قاعدتاً از نظر اخلاقی نباید زیر بار این امر رفت، اما من در تلاش بودم که حضور در تظاهرات عاشورا را از گردنم باز کنم. رویهم رفته هیچ مورد منفی درباره هیچیک از پان ایرانیستها ننوشتم. با توجه به اینکه تنها چند روز بود که به جمع پان ایرانیستها پیوسته بودم و در اعترافاتم هم همان تاریخ 29 آذر 88 را آورده بودم و پیش از آن تاریخ هم حضور کمرنگ و ناپیوسته ای در محفل اشان داشتم، کوشیدم تا جایی که میشد وانمود کنم که افراد مرتبط با پان ایرانیستها را نمی شناسم؛ اما دستکم درباره مسئولانشان نمی توانستم چنین رویکردی داشته باشم. در نتیجه درباره هر یک چند جمله خنثی نوشتم. تنها درباره حسین شهریاری یک جمله نوشتم که «توانایی تحلیل مسایل را ندارد.» و برای آنکه عیبی که پشت سرش گفته بودم را جبران کنم در ادامه نوشتم: «در یکی از مراسم پان ایرانیستها در خانه دکتر زنگنه که مربوط به 15 شهریور سال 84 بود ایشان پرشورتر از همه سرود ای ایران می خواند.» واقعاً هم همین است همه عمرش را به شعارهای آبدوغ خیاری گذرانده است و هیچ مسأله سیاسی را نمی تواند تحلیل کند. به فیسبوکش نگاهی بیندازید تا باور کنید
نوروز 90، من و عبدالرضا طبیب در سمت چپ تصویر
با توجه به اینکه مورد منفی درباره هیچکس ننوشته بودم بازجو عربده کشید: «پس همه اینها آدم خوبی هستند! عمه من هست که ضد نظام حرف میزنه؟» و ادامه داد: «طبیب (عبدالرضا طبیب) به حضرت امام توهین نکرد؟» خلاصه گفتم من ارتباط چندانی نداشته ام و تنها همین چند روز بود که بصورت آزمایشی عضو شده بودم. این تکنویسی ها مدتی طول کشید و دیگر سؤال و جواب بازجویی در کار نبود و من فقط می نوشتم. بازجو از آنجا که دید اهل هیچگونه بحث و مقاومت بر سر هیچ مسأله ای نیستم و تعهد همکاری با وزارت اطلاعات را هم روز قبلش امضا کرده ام در خلال این تکنویسی ها گهگاه سکوت را می شکست و به جریان همکاری پزشکپور با وزارت اطلاعات برای بازگشت به ایران و ادامه فعالیت پان ایرانیستها زیر نظر وزارت اطلاعات اشاره میکرد. این جلسه بازجویی هم پایان یافت و از این بابت که تا اینجای کار زیر بار شرکت در تظاهرات عاشورا نرفته ام رضایت داشتم و به هیچ موضوع دیگری فکر نمیکردم
روز سوم بازجویی / صبح
روز بعد که مطابق معمول ساعت 7 صبح بیدارباش زدند، صبحانه نخورده نام من را برای بازجویی صدا زدند. تنها فرصت کردم دست و رویی بشویم و روانه شدم. دوباره با چشمبند سوار بر خودروی ون به مدرسه جابجا شدیم و روی آن صندلی تکی جلسه بازجویی آغاز شد
اینبار بازجو بیشتر می خواست با ذهنیت شخصی من آشنا شود. از روی پیامکهای موبایلم نمی توانست به تحلیل مشخصی برسد، چون من هم از پیروزی دکتر احمدی نژاد خوشحال بودم و هم بابت شکست انتخاباتی به سبزها کنایه میزدم و در عین حال پیامکهایی درباره خامنه ای داشتم که نشان از ارادتم نبود. در نتیجه بر خلاف عربده کشی ها روز گذشته این جلسه با گفتگو آغاز شد. از جمله که چرا 29 آذر به پان ایرانیستها پیوسته بودم؟ دلیلم را تقابل با اصلاحچیان اعلام کردم که بازجو گفت: «الان که اصلاحطلبها سر کار نیستند!» من هم اشاره کردم که به هر حال با روزنامه ها و رسانه ها و فعالیتهایی که دارند جریان سازی می کنند و خواست که این توضیحات را در برگه بازجویی بنویسم. اینجا از معدود مواردی بود که بازجو غیرخصمانه رفتار کرد. اتفاقاً هیچ حساسیتی نسبت به پان ایرانیست نداشت. نه شناختی از آنها داشت و نه درباره اشان کنجکاوی و کنکاش می کرد. حتی بر خلاف بازجوی وزارت اطلاعات که اصرار داشت بجای حزب پان ایرانیست بنویسم گروهک پان ایرانیست، این تیم بازجویی دو نفره هیچ حساسیتی نسبت به این موضوع نداشتند و خیلی زود از این موضوع رد شدند و تمرکز اصلی روی شرکت من در ناآرامی ها بود
این جلسه بازجویی مطابق ترتیب زمانی پیامکهایی که آرشیو شده بود و پرینت گرفته بودند پیش می رفت. درست نمیدانم آرشیو پیامکهای بازداشتیان را از چه تاریخی برای بازجویی پرینت گرفته بودند اما میدانم که روزهای پیش از انتخابات را شامل نمیشد، چرا که من پیامکهای با این مضمون فرستاده بودم که: «نه موسوی نه احمدی، فقط رضای پهلوی» اما علاقه من به شاهزاده در جریان این بازجویی هرگز مطرح نشد
بازگشت آزادگان (اسیران جنگی) از عراق
یکی از کارهایی که در آن زمان که پیامک زدن رواج داشت انجام میدادم پیامک شادباش به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان جنگ بود. از این مناسبت خاطرات شورانگیزی از کودکی داشتم. به ویژه که محل زندگی ما هم در شرق تهران بود و مسیر اتوبوسهای اسیران آزاد شده هم از خیابان پیروزی می گذشت و این صحنه ها را بارها دیده بودم که مردم بی آنکه اسیران آزاد شده را بشناسند بیدرنگ از مغازه های اطراف نقل و شیرینی جات می خریدند و بر سرشان می ریختند و اسیران آزاد شده هم بی آنکه آشنایی در میان مردم داشته باشند با شور و شعف به سمت اشان دست تکان میدادند. گاهی هم در لحظات توقف اتوبوسها برخی از مردم از پنجره اتوبوسها آنها را در آغوش می گرفتند. آن سال هم 26 مرداد پیامک شادباشی به همین مناسبت به آشنایانم فرستاده بودم که در اختیار بازجو بود. من حاضر شده بودم از جانم بگذرم و بر خلاف میلم و بر خلاف برنامه های زندگی شخصی ام وارد فعالیت سیاسی شده بود و به پان ایرانیستهایی پیوسته بودم که همیشه نسبت به بلاهت اشان مطمئن بودم تا کشور توسط ارتجاع سبز مصادره نشود و مثل نسلهای تباه پنجاه و هفتی بدهکار آیندگان نباشم، اما به عنوان یک هوادار ارتجاع سبز در آستانه قربانی شدن بودم. نمی توانستم برای بازجو توضیح دهم که من بخاطر حفظ کشور از خطر ارتجاع سبز وارد گود شدم
از اینجا به بعد حساسیت نسبت به حضورم در تظاهرات عاشورا کمتر شد و این توضیح که در جریان ناآرامی های پس از انتخابات اساساً در تهران نبودم که بتوانم شرکت کنم باورپذیر شد. در ادامه بازجویی بر اساس پیامکها پیش رفت و مثلاً پرسیده شد: «روز گریز اهریمن چه روزی است؟» این اصطلاحی بود که دکتر هوشنگ طالع و برخی دیگر درباره سالروز شکست تجزیه آذربایجان در 21 آذر 1325 به کار می بردند که درباره اش توضیح دادم و خیال بازجو راحت شد که اهریمن ربطی به مقام معظم رهبری ندارد. همچنین نظرم را درباره دولتهای پس از انقلاب پرسید که از موضع یک فرد ساده و کم اطلاع توضیح دادم: «درباره دولتها موسوی و رفسنجانی نظری ندارم چرا که چیزی به یاد ندارم، اما فقط اینکه در جنگ شکست نخوردیم. درباره دولت خاتمی با سیاست تنش زدایی مخالف بودم و ...» و طبیعتاً مطابق نظرم از دولت دکتر احمدی نژاد حمایت قاطع کردم. همچنین همان روزها حسنعلی منتظری هم به درک واصل شده بود که در اینباره پیامکی به این مضمون دریافت کرده بودم: «شهادت آیت الله منتظری بر آزادی خواهان تسلیت باد.» من هم جواب داده بودم: «من آزادی خواه نیستم!» یعنی تلویحاً گور پدرش. بازجو پرسید: «منتظری شهید شد؟» و آن یکی که کنار گوشم ایستاده بود و مدام وز وز میکردم گفت: «کشتوندنش؟ چی شد؟» که گفتم به من مربوط نیست و برایم اهمیتی ندارد. به هر روی بازجویی تا جاهایی دنبال شد و ادامه اش به جلسه روز بعد موکول گردید
روز سوم بازجویی / عصر
پس از بازگشت از بازجویی صبح با خود می گفتم که دستکم چه در بازجویی های وزارت اطلاعات و چه در بازجویی های دیگری که گفته میشد از سوی حفاظت اطلاعات سپاه صورت می گیرد اتهام شرکت در تظاهرات عاشورا را از گردنم باز کرده ام. طبیعتاً با دیگر دوستان همبند نیز درباره تجربه های بازجویی امان گفتگو می کردیم. در این اثنا عصر آن روز دوباره برای بازجویی صدا زده شدم و مسلماً با توجه به زمان متوجه شدم دوباره بازجویی وزارت اطلاعات است. دیگر رمقی برایم نمانده بود. هم بخاطر فشار روانی و هم بخاطر سرماخوردگی شدیدی که در همه این روزها در جریان بازجویی با آن دست به گریبان بودم. اساساً دیگر دلیلی هم برای ادامه بازجویی های وزارت اطلاعات نمی دیدم؛ چرا که اولاً خودشان به اندازه کافی اطلاعات از من داشتند، دوم اینکه هر موضوعی که نیاز بود را هم توضیح داده بودم و از همه مهمتر تعهد مد نظر بازجو را هم فراتر از آنچه که در ابتدا گفته بود نوشته بودم
دوباره برای بازجویی به ساختمان وزارت اطلاعات در زندان اوین رفتیم و روی صندلی بازجویی نشستم. صدای بازجوی مربوطه را از راهرو بیرونی می شنیدم که خطاب به کس دیگری با عصبانیت صحبت میکرد و نسبت به موضوعی معترض بود. بعد که بازجو به سلول آمد، برخلاف معمول در سلول را نبست. با همان لحن طلبکارانه بازجویی پرسید: «میمردی بگی من بازجویی شدم؟ لال بودی بگی؟ چرا نگفتی من زیر نظر وزارت اطلاعات بازجویی شدم؟» و صحبتهایی از این دست. همانگونه که توضیح دادم همه تلاش و تمرکز من صرفاً بر آن بود تا فقط و فقط اتهام شرکت در تظاهرات عاشورا را از گردنم باز کنم و به هیچ مورد دیگری توجه نداشتم. به هر روی بازجو خودش را با نامی که طبیعتاً نام مستعار بود معرفی کرد و یک کد چهار رقمی را اعلام کرد و گفت که در صورت بازجویی توسط بازجوهای دیگر این موضوع را اعلام کنم. جلسه بازجویی منحصر به همین موضوع بود و گفت: «باید منتظر بشیم ببینیم قاصی چه قراری برات صادر میکنه؟» پرسیدم: «قرار چیه؟» گفت: «وثیقه ای، کفالتی، چیزی.» دستکم متوجه شدم تا اینجای کار نسبت به حضورم در تظاهرات عاشورا حساسیتی وجود ندارد و به اندرزگاه هفت بازگشتم
روز چهارم بازجویی / صبح
بار دیگر صبح زود برای بازجویی با خودروی ون به مدرسه جابجا شدم و بازجویی طبق روالی که برای همه بازداشتی های عاشورا صورت می گرفت دنبال شد. تنها تفاوت این بود که همانگونه که پیشتر گفتم درباره من جدا از بازجویی که سؤال و جواب میکرد، فرد دیگری هم بیخ گوشم ایستاده بود و مدام ذهنم را مشوش میکرد
این جلسه بیشتر حول و حوش پیامکهای من درباره خامنه ای می چرخید. مثلاً پرسیده شد: «مشروعیت در یک حکومت از چه ناشی می شود؟» من چون می دانستم این یک دام است که نباید واردش شوم طفره می رفتم و نوشتم: «مشروعیت از شرع برگرفته می شود و من اطلاعات شرعی ندارم.» و خلاص. به هر روی بازجوها صرف نظر از اتهامات فرد بازداشتی، اعتقادات و تعصبات شخصی هم دارند. از جمله نسبت به حرمت اباعبدالله و یا نسبت به شخص خامنه ای. به هر ترتیب اینها نیروهایی هستند که از طیفهای ویژه ای از جامعه دستچین شده اند و از فیلترهای متعددی گذر کرده اند و بارها خلوص و صداقت اشان را به سیستم ثابت کرده اند. با توجه به اینکه مسأله حضور من در ناآرامی های ارتجاع سبز رتق و فتق شده بود، بازجو تلاش میکرد تا دستکم بخاطر توهین به رهبری موردی برای محکومیت قضایی در پرونده ام درج شود که من به لطایف الحیل جاخالی دادم
امروز هم که در وین هستم موضع من درباره خامنه ای در تناسب با ارتجاع سبز همان است که در برگه بازجویی نوشتم
مثلاً درباره پیامکی که نوشته بودم: «میخوام بروم تظاهرات ضد رژیم منحوس آخوندی.» پرسشی نوشت: «منظور شما از اینکه گفته بودید رژیم ... آخوندی چه بود؟» با توجه به اینکه خود بازجو واژه «منحوس» را ننوشته بود، خودبخود پرسش جنبه خنثی پیدا کرده بود و هیچ بار منفی نداشت. من هم کوتاه نوشتم: «منظوری نداشتم.» تا اینکه مشخصاً درباره خود خامنه ای پرسید: «نظر شما درباره مقام معظم رهبری چیست؟» که من هم بر خلاف میل باطنی او را نماد همبستگی ملی خواندم و چند جمله ای در این باب نوشتم. البته در برهه مشتاق بودم که معظم له بزند دمار از روزگار ازتجاع سبز درآورد که متأسفانه چنین نکرد. اتفاقاً از آنجا که خامنه ای در برخورد با ارتجاع سبز کم کاری کرده بود احساس وظیفه کردم که علیرغم میلم وارد فعالیت جدی سیاسی شوم و به جمعی بپیوندم که مواضع سیاسی اشان را تهوع آور می دانستم! بعد بخاطر پیامکی که نوشته بودم: «اینقدر گفتیم مرگ بر خامنه ای که آهش گرفت و سرماخوردم.» نوشت: «چرا به ایشان اهانت کردید؟» که در پاسخ نوشتم: «قصد اهانت نداشتم.» دوباره نوشت: «آیا قبول دارید که با هر قصدی به مقام معظم رهبری اهانت کردید؟» این آخرین تلاش بازجو برای درج موردی اتهامی در پرونده ام بود که من در دو کلمه نوشتم: «اهانتی نداشتم.» بازجوی جوانی که بیخ گوشم ایستاده بود و خیلی دوست داشتم همانجا کتکش میزدم پرید وسط که: «اول نوشتی قصد اهانت نداشتی یعنی قبول کردی ...» که به هر تقدیر بازجویی خاتمه یافت و به اندرزگاه هفت برگشتم
نکته دیگر اینکه با توجه به صحبتهای شب گذشته بازجوی وزارت اطلاعات، این بازجوها را در جریان موضوع گذاشتم و همچنین موضوعی که بازجوی وزارت اطلاعات بلوف زده بود که از لحظه بازداشتم فیلمبرداری شده را در این پرونده بازجویی وارد کردم که: «طبق گفته بازجوی وزارت اطلاعات از لحظه بازداشت من فیلمبرداری شده است و مشخص است که وسایل نقاشی ام به همراهم بوده است و قصد شرکت در ناآرامی ها را نداشتم.» این بازجو هم وانمود کرد که از فیلم موهومی باخبر است و گفت: «اونا که فقط دو تا قلم بود!» و من سرمست از اینکه ترفندم کارگر افتاده است، با لحنی که هیچ نشانه ای از موفقیت در آن نباشد پاسخ دادم: «خب وسایل نقاشی همیناست دیگه! قلم و رنگ و کاغذ و همینا.» به هر روی با وجود چهار روز بازجویی پیاپی توسط بازجوهای کارآزموده که صبح و عصر ساعتها طول می کشید، به هدفی که در نظر گرفته بودم رسیدم و اتهام حضور در ناآرامی های ارتجاع سبز و مشخصاً عاشورای 88 را از گردنم باز کردم
پی نوشت یک
همانگونه که اشاره کردم در آن روزها دچار سرماخوردگی شدیدی شده بودم که از نظر جسمی هرگز وضعیت مناسبی برای جلسات طولانی و متعدد بازجویی، آن هم با آن حد از فشار نداشتم؛ اما با این حال تمرکز عصبی و تسلط روانی ام را حفظ میکردم
پی نوشت دو
امروز که این توضیحات را می نویسم، با توجه به مورد اعترافات جعلی عاملان ترور دانشمندان هسته ای، برای همه روشن است که بازجویی از یک بازداشتی درباره یک اتهام از سوی دو نهاد موازی یعنی چه؟ برای همه روشن است که وزارت اطلاعات چگونه تلاش میکند که اتهام دلخواه را بی هیچ سند و مدرکی در پرونده بازداشتی بگنجاند تا به اهداف مورد نظرش برسد. من حتی در همان زمان پخش اعترافات جعلی درباره ترورهای هسته ای یادداشتی در نفی موضوع نوشته بودم که بعدها مورد توجه آقای مازیار ابراهیمی (از قربانیان) قرار گرفت و برایم پیامی فرستاد که در این مطلب اشاره کرده ام
امروز که این توضیحات را می نویسم، از عملکرد خودم بسیار خرسند هستم. چرا که با وجود دو روند بازجویی پرفشار توسط بازجوهایی از دو نهاد مختلف، آنهم برای ساعتهای طولانی در روزهای پیاپی، به هدفی که می خواستم رسیدم و حضور در تظاهرات را هرگز نپذیرفتم. این مسأله از این جهت اهمیتی بیشتری پیدا میکند که دیگر بازداشتیان عادی که هیچ سابقه ای در ابراز مخالفت سیاسی نداشتند نمی توانستند برای حضور خیابان انقلاب در روز عاشورا توجیه منطقی ارایه دهند و به ناچار شرکت در تظاهرات را می پذیرفتند
پی نوشت سه
شرحی که اینجا می نویسم، حتی برای خودم که آن تجربه را عیناً از سر گذرانده ام شاید قابل تحمل باشد. اما فشار بازجویی به حدی بود که در تماسی که آن روزها با خانواده داشتم، گفتم: «شاید من دیگه بیرون نیام، اما اگه اومدن سراغ شما، شما ضعف نشون ندید!» از قضا بازجویی که مربوط به روال قضایی پرونده بود (نه بازجوی وزارت اطلاعات) در یکی از جلسات بعد از همین تماسی که با خانواده داشتم چند بار با پرخاش پرسید: «تو آخرین تماست با خانواده چی گفتی؟» که من تکرار میکردم: «حرف خاصی نزدم. احوالپرسی معمولی.» که باز پرسش را با عصبانیت تکرار میکرد. گمان نمیکردم این جمله که «شما ضعف نشون ندید.» مهم بوده باشد! وقتی به بازجو گفتم، گفت: «خیال کردی میان آزادتون میکنن؟» به هر روی متوجه دلیل حساسیت روی این جمله و این تماس نشدم! اما در یادداشتهای آینده به مسأله ای که شاید مرتبط باشد اشاره خواهم کرد. البته آنچه که اینجا می نویسم با هدف بازگو کردن فشار بازجویی نیست و هدف مشخص دیگری را دنبال میکنم که مربوط به جاسوسی جوانان پان ایرانیست از من می باشد. این توضیحات به عنوان مقدمه لازم است. در نتیجه به توضیح فشار بازجویی ها نمی پردازم