در این یادداشت توضیح میدهم که چطور در خلال مسایل حاشیه ای که در بازجویی های مربوط به بازداشت عاشورا پیش آمده بود، متوجه شدم که جوجه ته-وران پان ایرانیست از سالها پیش از من برای وزارت اطلاعات جاسوسی میکرده اند
صوفی نهاد دام و در حقه باز کرد
افشای راز با فلک حقه باز کرد
بازی دهر بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
همانطور که در دو یادداشت جداگانه جلسه اول و جلسات بعدی بازجویی های مربوط به بازداشتم در روز عاشورا را توضیح دادم، در جریان بازجویی ها تنها تمرکزم را بر آن گذاشته بودم که اتهام شرکت در تظاهرات عاشورا و همسویی با ارتجاع سبز را از گردنم باز کنم و برای آنکه بتوانم از عهده این موضوع برآیم، تصمیم گرفتم سر هر موضوع دیگری کوتاه بیایم و حل و فصل مسایل دیگر را به آینده موکول کنم و در آن برهه تنها روی موضوع تظاهرات عاشورا با بازجو مخالفت کنم تا شانس موفقیتم بیشتر باشد. بعد هم در یادداشت دیگری مفصل توضیح دادم که چطور مسأله تعهد تحمیلی از سوی بازجوی وزارت اطلاعات را ظرف کمتر از شش ماه بطور مستند باطل کردم و به اطلاع دستگاه قضایی رساندم. بعد هم در متن دیگری توضیح دادم که چطور از تله امنیتی پان ایرانیست خلاص شدم و بگونه ای که رو سیاهی اش به پان ایرانیستها ماند، حیثیتم را نجات دادم و از آن جرثومه کناره گیری کردم. سرانجام هم آنگونه که در این مطلب اشاره کردم، بالاخره در سال 93 با مراجعه به اداره گذرنامه پاسپورتم را پس گرفتم و با اخذ پذیرش از دانشگاه هنر وین و دریافت زوادید از سفارت اتریش، با پرواز مستقیم به وین آمدم و سرگرم فعالیتهای هنری مورد نظرم شدم
در ضمن در خلال این یادداشتها اشاره هایی هم به اختلافات در جرثومه پان ایرانیستها کرده بودم و اینکه من در مدت فعالیت در مجموعه تباه پان ایرانیست، با مسئولان این جمع – زهرا صفارپور، منوچهر یزدی، سهراب اعظم زنگنه – همکاری داشتم و با جوجه ته-ورانی که به دروغ مدعی سازمان جوانان پان ایرانیست بودند ارتباطی نداشتم. از سال 92 با یکی از این جوجه ته-وران که با پروفایل ناشناس در فیسبوک حضور داشت، ارتباط عادی فیسبوکی شکل گرفت که من هرگز نام و مشخصاتش را نپرسیدم، چرا که اهمیتی برایم نداشت، هرچند که طبیعتاً او من را می شناخت. پس از آنکه به وین آمدم، اوایل سال 94 در یکی از گفتگوهای فیسبوکی به موضوع تعهد تحمیلی وزارت اطلاعات در پرونده من اشاره کرد که در زیر مشاهده می شود
گفتگوی من با این کاربر حرامزاده در فیسبوک
همانطور که ملاحظه میشود، مدعی شده است که همانها (منظور مجموعه ای که با منوچهر یزدی همراه بود) گفته اند که من از اوین با امضای تعهدنامه بیرون آمده ام! من پاسخ داده ام که بلافاصله دم در اوین به بچه ها (یعنی بیش از یک نفر) گفته ام و این مادرقحبه مدعی میشود که به بیژن (جانفشان) گفته ام! و بعد به جزییاتی اشاره میکند که خودم یادم نیست، اما مشخص است که از سوی ناظر دیگری که در صحنه حاضر بوده است ضبط شده است. من هم به کنایه گفته ام: «اون دوست عزیزمون» و مشخص میکنم که فرد دیگری که در محل حضور داشته جاسوسی میکرده است. آن مادرقحبه کسی بود به نام کسری علاسوند. مادرقحبه زن جنده نوشته است که «بیژن گفت هیس! در صورتی که اتفاقاً بیژن جانفشان درباره بازجو پرسید و من گفتم دو گروه بازجو داشتم و با چشم بند بود. بعد با توجه به آنکه پدرم با نگرانی منتظر بود زود خداحافظی کردم و به سمت پدرم رفتم. در ضمن همانگونه که در پی نوشت این یادداشت اشاره کرده ام، اگر آن زمان وبلاگم همچنان دایر بود، قطعاً موضوع را بطور عمومی بیان می کردم
در شرح اتفاقات مربوط به آزادی ام از بازداشت در عاشورای 88 به حضور دو تن از مرتبطین پان ایرانیستها بیرون در زندان اوین اشاره کرده بودم که باعث شگفت زدگی ام شده بود. اول بیژن جانفشان که به هر روی چند ماهی بود که با هم آشنا شده بودیم و فقط از این بابت که چطور متوجه بازداشت و بعد زمان آزادی من شده و بیرون زندان منتظر خروج من بود شگفت زده شده بودم. کمی آنسوتر هم بزمجه ای کز کرده بود و گفتگوی من با بیژن را می پایید که بطور اتفاقی متوجه حضورش شدم! مسلم است که کار همان حرامزاده است: کسری اُلاغوند
یک جاسوسی حساب شده صورت گرفته است
پیش از هر چیز، همانگونه که در یادداشتهای اخیر که درباره بازداشتم در عاشورای 88 و مسایل متعاقب آن بارها اشاره کرده ام، اطلاع رسانی درباره تعهد تحمیلی از سوی بازجوی وزارت اطلاعات نخستین اقدام من در راستای بی اعتبار کردن آن بود. اتفاقاً مایل بودم که موضوع هر چه بیشتر مطرح شود تا از حالت برگ برنده ای در اختیار وزارت اطلاعات خارج شود و بعد برای حل و فصل اساسی آن چاره جویی کنم؛ در نتیجه هرگز از بابت اینکه این موضوع به افراد دیگر هم اطلاع داده شده است دغدغه مند نبوده ام، چرا که درست مطابق خواست خودم اتفاق افتاده است. اما مسأله این است که یک مشت بچه کونی از من جاسوسی می کرده اند که به ناچار می بایست خوار و مادرشان را به سپوز سگ دهم
نکته اول
من آن بچه کونی (کسری اُلاغوند) را هرگز ندیده بودم و با او هیچ ارتباطی نداشتم! تنها با توجه به عکسهایی که گهگاه از جرثومه پان ایرانیستها در اهواز در اینترنت منتشر میشد، می دانستم که ارتباطی با این مجموعه تباه دارد. بیش از این هیچ نمی دانستم! مسلماً کسی که حتی در حد یک بار سلام و علیک هیچ ارتباطی با من نداشته است، در یک شب زمستانی بیخود و بی جهت چند ساعت پشت در اوین منتظر آزادی من نمی ایستد تا من ساعت ده شب آزاد شوم! به ویژه که اصلاً ساکن تهران هم نباشد. از اینرو مسلماً هدف خاص دیگری را دنبال میکرده است که چند سال بعد از طریق این کاربر ناشناس و مادرقحبه فیسبوک لو رفت
نکته دوم
خبر آزادی من و یکی دیگران از مرتبطین پان ایرانیست در شامگاه 26 دی 88 روی سایت پان ایرانیستها
همانگونه که در خلال نوشتارهای اخیر اشاره کردم، همزمان با من یکی دیگر از جوانان مرتبط با پان ایرانیست هم در بازداشت اوین به سر می برد که از قضا درست همان شبی که من آزاد شدم و البته چند ساعت پیش از من آزاد شده بود. گویا شماری از بچه تحتانی هایی که به دروغ به عنوان سازمان جوانان پان ایرانیست معرفی می شدند، آن شب بخاطر آزادی آن جوان دیگر و برای استقبال از او بیرون از اوین منتظر بوده اند. بعد هم که او آزاد میشود با هم به خانه برمیگردند و خوشبختانه منتظر آزادی من و استقبال از من نمی شوند. این هم قرینه دیگری است که آن بچه کونی اُلاغوند به قصد خیر منتظر آزادی من نمانده است، بلکه مأموریت مشخصی برای جاسوسی داشته است. همگی با هم از جلوی زندان اوین بازگشته بودند، اما این اُلاغوند مادرجنده را برای جاسوسی باقی گذاشته بودند. اینکه چه کسانی آن شب دم زندان اوین بودند و پیش از آزاد شدن من برگشته بودند را دستکم از سه نفر می توان پرسید: اول از همه همان جوانی که آن شب پیش از من آزاد شده بود، دوم بیژن جانفشان و سوم همین بچه کونی کسری اُلاغوند. برای من اهمیتی نداشته و ندارند و از همین رو تا به امروز پیگیر نشده ام، اما اگر کسی مایل است از طریق این سه تن به سادگی می تواند جویا شوند
نکته سوم
از سال 84 که با محفل تباه پان ایرانیست آشنا شده بودم و بعد به اصرار و دعوتشان گهگاه به آنجا مراجعه میکردم، حضور من، حضور یک منتقد بود. من برای خودم دیدگاههایی داشتم که صرف نظر از درستی یا نادرستی اشان، در وبلاگم می نوشتم و به کسی هم مربوط نبود. همچنین این دیدگاهها تناسبی با مواضع اعلام شده پان ایرانیستها که نداشت هیچ، اساساً در تقابل با آنها هم بود. بر این پایه در مراجعه به محفل پان ایرانیستها، گفتگوی من یک گفتگوی انتقادی، آنهم با مسئولانی بود که آن مواضع احمقانه را اتخاذ و اعلام میکردند و نه بچه تحتانی هایی که آنجا چای پخش می کردند. در نتیجه با مشتی بچه تحتانی که بعدها به دروغ شدند سازمان جوانان پان ایرانیست نه صحبتی داشتم و نه آنها را در حدی می دیدم که طرف حساب من باشند. اتفاقاً بخاطر آنکه نوچه و پادوی آن مسئولان ابله بودند، نگاه تحقیرآمیزی به آنها داشتم. اینکه برخی از آنها شبی که آزاد شدم، با آنکه دم در اوین آمده بودند اما ساعتی منتظر نشدند تا از آزادی من هم استقبال کنند دلیل موجهی است که نسبت من را با این بچه تحتانی ها نشان میدهد. مسلماً نسبت من با اینها نسبت دوستانه ای نبوده است، بلکه تنها به دلیل حضور همزمان در مکان مشترکی همدیگر را به نام و به چهره می شناختیم و بس. تا حدی که حتی بازداشت یا آزادی امان برای هم هیچ مهم نبوده است
در ضمن مدتی بعد متوجه شدم که این جوجه ته-وران از ماهها پیش با سرورانشان دچار اختلافات کودکانه ای شده بودند و با آنها هم ارتباط چندانی نداشتند و مدتی بود که حتی در محفل هفتگی سرورانشان شرکت نمی کردند. بر این پایه گماشتن یک نفر بیرون از اوین برای پاییدن من پس از آزادی نیت خیری به همراه نداشته است که البته بازی دهر این مادرقحبگی را فاش ساخت و اکنون مشغول شرح آن هستم و طبیعتاً آنگونه که صلاح می دانم خوارمادرشان را به گای سگ خواهم داد
جاسوسی برای وزارت اطلاعات بوده است
همانگونه که در شرح جلسه اول بازجویی ام بخاطر بازداشت عاشورای 88 توضیح دادم، راهبردی که برای خودم در نظر گرفته بودم این بود که چهره فرد ساده ای را از خود نشان دهم که پیش از آنکه کار به تهدید و شکنجه بکشد، همه چیز را به زبان خودش میگوید و هیچ پنهانکاری ندارد. با توجه به آنکه اولین برخورد من با دستگاه امنیتی بود می توانستم این ظاهرسازی را صورت بدهم و فقط در یک جا با بازجو چانه بزنم که در تظاهرات عاشورا شرکت نداشتم تا بدین ترتیب شانس موفقیتم در رد این اتهام بیشتر شود. اما یک مورد بود که با بازجو توافق نداشتیم. بازجو پرسیده بود که به خانه کدامیک از پان ایرانیستها آمد و رفت داشته ام و من گفته بودم هیچکس. بعد بازجو چند بار با تأکید پرسیده بود: «تو خونه یزدی نرفته بودی؟» آن روزها منوچهر یزدی عمل جراحی چشم انجام داده بود و قرار بود برای عیادت به دیدارش برویم و در اینباره تلفنی با برخی دوستان صحبت کرده بودم. گمان کردم شاید شنود کرده اند و توضیح دادم که قرار بود برای عیادت به دیدارش برویم که نرفتیم و فقط تلفنی احوالپرسی کردم. به واسطه اهمیت این نکته، در این یادداشت ذیل «پی نوشت شش» هم بر این موضوع تأکید کرده ام
پس از آنکه این کاربر ناشناس و مادرقحبه فیسبوک در سال 94 به موضوع تعهد وزارت اطلاعات در پرونده من اشاره کرد و می دانستم که مسلماً آنچه نقل میکند مشاهدات آن بچه کونی – کسری علاسوند – است، یادم افتاد که بله! یک بار در خانه منوچهر یزدی مهمان بودم که از قضا همین بچه کونی الاغوند هم بود! شهریور ماه سال 84 بود و شماری از جوانان برای ناهار به خانه منوچهر یزدی شده بودند که من را هم با اصرار به آنجا کشاندند! آن زمان قرار بود کنگره پان ایرانیستها برگزار شود و به همین خاطر مرتبطین پان ایرانیست از نقاط دیگر به تهران آمده بودند. کنگره ای برگزار نشد، اما دیدارهای اینچنینی صورت گرفت که گهگاه با اصرار، من را هم دعوت می کردند. من حتی به عنوان مهمان به کنگره هم دعوت شده بودم و دعوتنامه مذبور را قدرت اله جعفری – که آن زمان قائم مقام دبیرکل پان ایرانیستها بود – به نامم نوشته و امضا کرده بود و گمان کنم هنوز داشته باشم
از آنجا که من بر خلاف ناسزاهایی که اینجا سزاوارانه حواله خوارمادر پان ایرانیستها میکنم، در زندگی روزمره بسیار انسان کم حرف و در شرایط عادی مأخوذ به حیایی هستم، برای آنکه رفتار ناشایستی نکرده باشم درست سر ساعتی که دعوت شده بودم به خانه منوچهر یزدی رسیدم که آن زمان در یکی از برجهای چهارگانه منطقه ازگل تهران و به گمانم در طبقه دهم ساکن بود. از قضا به همین دلیل اولین میهمانی بودم که رسیدم و از این بابت خیلی خجالت زده بودم! چون من اصلاً نه پان ایرانیستها را می شناختم و نه ارتباطی داشتم، چند باری هم که منوچهر یزدی را دیده بودم، به عنوان سخنگوی پان ایرانیست زیر پرچم شیروخورشید نشسته بود و از خاطرات اعلیحضرت می گفت! چه صحبتی با او که هم سن پذربزرگم بودم می توانستم داشته باشم؟ در دلم به پادوهای اینترنتی پان ایرانیستها (عمدتاً بچه کونی های وبلاگ پان ایرانیست خوزستان) که به اصرار من را دعوت کرده بودند اما هیچیک آنجا نبودند بد و بیراه میگفتم
به هر روی کم کم بقیه میهمانها هم آمدند و کمی از هر دری صحبت شد. از جمله درباره کنگره برگزار نشده پان ایرانیستها و نیز طبیعتاً اخبار روز. اتفاقاً جوانانی که حاضر بودند تحت تأثیر مطالبی که در وبلاگم در نقد مواضع آن مقطع پان ایرانیستها (مورد اول بیانیه مشترک با دموکرات کردستان و مورد دیگر حمایت از تظاهرات خلق عرب خوزستان) نوشته بودم، اعتراضاتی به دکتر زنگنه – دبیرکل وقت پان ایرانیستها – داشتند. به هر روی ابتدا با باقلوای اعلا پذیرایی شدیم و بعد هم منوچهر یزدی برای ناهار باقالی پلو سفارش داده بود که دور هم صرف شد. کمی بعد از ناهار هم مرخص شدیم. منوچهر یزدی برای ادامه میهمانی تا شام هم تعارف کرد و من در دلم خیلی نگران بودم که نکند بقیه میهمانان بپذیرند، چرا که در آنصورت خجالت میکشیدم یک نفره میهمانی را ترک کنم و چه بسا ناچار می شدم علیرغم میل باطنی آنجا بمانم
خلاصه اینکه این بچه کونی – کسری علاسوند – را یکبار آنجا دیده بودم! اتفاقاً بعد از پایان میهمانی و ترک خانه منوچهر یزدی، این بزمجه در خانه ایشان ماند و من از شدت پررویی اش در شگفت شدم! از یک شهرستان دیگری برای صرف ناهار دعوت شده بود، اما پس از ناهار هم با بی قیدی تمام به عنوان تنها میهمان همانجا ماند! و لبخندزنان برای ما که میهمانی را ترک میکردیم دست تکان میداد! نمیدانم به شوخی بود و یا جدی، اما به دیگر جوانان خوزستانی میگفت که شب را هم قصد دارد در خانه منوچهر یزدی سپری کند
نتیجه ای که متبادر میشود این است که قاعدتاً گزارش میهمانی خانه منوچهر یزدی را هم همین بچه کونی – کسری علاسوند – به وزارت اطلاعات ارائه داده است! و قاعدتاً همه این بازی ها که من توسط بچه کونی های وبلاگ پان ایرانیست خوزستان به محفل حزب پان ایرانیست کشانده شوم و بعد در یکسری دیدارهایی که هیچ ربطی به من نداشت شرکت کنم برای آن بوده است که هویتم – به عنوان یک وبلاگنویس منتقد و ناشناس – برای وزارت اطلاعات افشا شود. جالب اینکه کسی که سال 84 برای وزارت اطلاعات جاسوسی میکرده است، سال 88 برای سازمان جوان پان ایرانیست جاسوسی می کرده است و اینجا نسبت بچه تحتانی هایی که با نام «سازمان جوانان پان ایرانیست» معرفی میشدند با وزارت اطلاعات مشخص میشود! به هر روی این پرسش پررنگتر می شود که 26 دی در شب آزادی ام از بازداشت عاشورای 88 این بچه کونی پشت در زندان اوین چه کار داشته است؟ چنان با جزییات هم گزارش داده است که مشخص است در این زمینه هم تجربه کافی داشته است و هم می خواسته به مافوق هایش ثابت کند که چه جاسوس زیردستی بوده است که با اینکه بیژن گفت هیس! هیچی نگو! من خبر محرمانه دست اول آورده ام! کیر تو دهن
کاربر ناشناس اذعان کرده است که برای منوچهر یزدی تیم جاسوسی گذاشته بوده اند
نکته قابل اشاره اینکه همین کاربر زن قحبه فیسبوک در بحث دیگری اذعان کرده بود که برای منوچهر یزدی تیم جاسوسی گذاشته بوده اند! یک مشت بچه کونی به داخل حزب پان ایرانیست نفوذ کرده اند تا از یکی از شاخص ترین مسئولان پان ایرانیست جاسوسی کنند. همین مادرجنده های سازمان جوانان پان ایرانیست که برای منوچهر یزدی تیم جاسوسی گذاشته اند، مسلماً از من هم جاسوسی می کرده اند. سگ ننه نفر به نفرشان را سپوخت. شاید به همین دلیل باشد که پس از میهمانی ناهار خانه منوچهر یزدی در سال 84، آن بچه کونی کسری علاسوند همچنان در خانه او ماند. چه بسا می خواسته است تا در فضای خلوت تر و خودمانی تر اطلاعات بیشتری از منوچهر یزدی جاسوسی کند
اینجاست که روشن می شود که چرا بازجوی وزارت اطلاعات از حضور من در میهمانی خانه منوچهر یزدی در سال 84 باخبر بود، اما از پیوستن من به حزب پان ایرانیست در 29 آذر 88 اطلاع نداشت! چون در تشریفات مربوط به عضویتم نه تنها این بچه کونی کسری علاسوند حاضر نبود، بلکه اساساً هیچیک از نوچه های حسین شهریاری و بچه کونی های سازمان جوانان پان ایرانیست نبودند و از ماهها پیش حضور در جلسات یکشنبه ها را - به دلیل آنکه زیر نظر منوچهر یزدی اداره می شد - بایکوت کرده بودند و حتی مدتی بود که هیچ رفت و آمدی به محفل پان ایرانیستها در میدان سرو نداشتند. جالب اینکه وزارت اطلاعات از یک وعده باقالی پلویی که در خانه منوچهر یزدی دعوت بودم باخبر بود، اما از تماس مستقیم من با الهه کولایی - نایب رییس کمیسیون امنیت ملی مجلس ششم - و یا حضور من در نشست سیاسی خانه دکتر پرویز ورجاوند درباره بحران هسته ای و یا گفتگوی سیاسی من با خسرو سیف خبر نداشت
جوانان پان ایرانیست و وزارت اطلاعات، قرینه ای دیگر
در یادداشتی که درباره بی اعتبار سازی تعهد وزارت اطلاعات نوشته ام، در بخش مربوط به بی اعتبار سازی با فعالیت عملی اشاره کرده ام که پس از دستگیری عبدالمالک ریگی صحبتهایی در اینباره در محفل پان ایرانیستها طرح کردم که گویا همان شب مورخ 5 اسفند 88 خبرش به وزارت اطلاعات رسیده بود و روز بعدش - پنجشنبه - همان بازجوی عاشورای 88 تلفنی تماس گرفت که سر کار بودم و متعاقباً روز جمعه 7 اسفند زنگ زد و یک ساعت تهدید میکرد
آن زمان کسی به نام آرش جهانشاهی از نشستهای محفل پان ایرانیستها برای وزارت اطلاعات خبرچینی میکرد. موضوع آنقدر بدیهی بود که بجای ارائه سند و مدرک، ارجاع میدهم به هر کسی که در آن برهه در محفل پان ایرانیستها شرکت میکرده است. از هر کسی پرسش شود، موضوع را تأیید میکند. طفلک گاو پیشانی سفید بود. زندگی باری به هر جهتی هم داشت و گاهی فنجانهایی با نشان فروهر و نقوش هخامنشی تهیه میکرد و می فروخت. بعدها هم یک مغازه پوشاک ارزان قیمت در چهارراه کوکاکولا واقع در خیابان پیروزی به راه انداخت و اساساً ربطی به حوزه سیاست و فعالیت سیاسی نداشت
آرش جهانشاهی از مرتبطین جوانان پان ایرانیست در مغازه لباس فروشی اش
البته من از این بابت گله ای ندارم، چرا که در خلال بازجویی ها متوجه شده بودم که از کوچکترین رفتارها و صحبتهایم به وزارت اطلاعات گزارش میرسد؛ در نتیجه یکی از راهکارهایم برای بی اعتبار سازی مستند تعهد وزارت اطلاعات آن بود که در هر فرصتی تندترین و رادیکال ترین اظهار نظرها را مطرح میکردم تا گزارش آن در وزارت اطلاعات ثبت شود و اگر روزی اسناد مربوط به فعالیتهای من منتشر شود، روشن شود که وزارت اطلاعات از دستم در ستوه بوده است. اما مسأله ای که ایجا میخواهم اشاره کنم این است که آرش جهانشاهی که برای وزارت اطلاعات خبرچینی میکرده است، همدست «سازمان جوانان پان ایرانیست» بوده است
مراسم مرگ پزشکپور در هتل سیمرغ
همانگونه که در خلال مطالب اخیر بارها نوشته ام، آن زمان اختلافاتی در جمع تباه پان ایرانیست وجود داشت و چند بچه کونی (از جمله آن جوجه طلبه کلاش) زیر نام دروغین «سازمان جوانان پان ایرانیست» مسایلی را ایجاد کرده بودند. در گیر و دار این اختلافات، در مراسم یادبود مرگ محسن پزشکپور که از سوی مجید ضامنی (شوهر خواهر پزشکپور) در هتل سیمرغ برگزار شد و من هم از دست اندرکاران برگزاری آن بودم (پیشتر در این یادداشت اشاره کرده بودم)، با نظر خود مجید ضامنی که میزبان مراسم بود این بچه کونی ها اجازه ورود نداشتند
پوشه ای که برای اهدا به شرکت کنندگان در مراسم مرگ پزشکپور آماده شده بود
در حاشیه برگزاری این مراسم تداراکاتی هم اندیشیده شده بود. از جمله اینکه قرار بود یک کتابچه مختصر درباره پزشکپور و نیز یک سی.دی از برخی صحبتهایش در پوشه های کوچکی به میهمانان ارائه شود. مسئولیت تکثیر سی.دی.ها با بیژن جانفشان بود که بنا به دلایلی، بی آنکه به ما اطلاع دهد این مسئولیت را از گردنش باز کرده بود و سرخود به آرش جهانشاهی سپرده بود. آرش جهانشاهی هم بجای ویدئویی که قرار بود از صحبتهای پزشکپور در قالب سی.دی تکثیر شود، فایل دیگری را تکثیر کرده بود که شامل تصاویر سید رضا کرمانی و آن جوجه طلبه کلاش میشد و سی.دی ها را با این فایل به بیژن جانفشان تحویل داده بود و او هم در پوشه های مربوطه قرار داده بود و در مراسم پزشکپور میان میهمانان پخش شد. مسلماً آرش جهانشاهی با بچه کونی های «سازمان جوانان پان ایرانیست» همدست بوده است. از قضا این کاربر ناشناس و مادرقحبه فیسبوک در گفتگو با من این موضوع را هم فاش کرده است
گفتگوی من با کاربر ناشناس و حرامزاده فیسبوک درباره سی.دی. های مورد اشاره
همانگونه که در گفتگوی فیسبوکی من با آن کاربر ناشناس و مادرقحبه ملاحظه میشود، هم ماجرای سی.دی مورد نظر را پذیرفته است و هم اینکه من به نام آرش جهانشاهی اشاره کرده ام. موضوع آنقدر در یاد همگان است که هر کس مایل باشد به سادگی می تواند در تماس با مرتبطین پان ایرانیستها نسبت به درستی توضیحاتم مطمئن شود. به هر روی هدفم از اشاره به این مورد آن است که آرش جهانشاهی که صحبتهای من درباره دستگیری عبدالمالک ریگی را به وزارت اطلاعات گزارش داده بود، با بچه کونی های «سازمان جوانان پان ایرانیست» همدست بوده است و اساساً مجموعه ای با نام «سازمان جوانان پان ایرانیست» از قماش همین افراد پرت و پلایی بودند که به عنوان فروشنده پوشاک ارزان قیمت از کسانی مثل من به عنوان وبلاگنویس منتقد جاسوسی میکردند. نکته قابل تأمل دیگر اینکه آرش جهانشاهی برای رد گم کنی هرگز در جمعی که به دروغ سازمان جوانان پان ایرانیست معرفی می شدند حاضر نمی شد و برای نمونه در تصاویر موجود در این سایت هرگز تصویر او دیده نمی شود، اما با این حال مأموریتهای آنها را انجام می داده است و این نشان می دهد که این جمع یک جمع سیاسی نبوده ، بلکه مأموریتهای دیگری داشته اند
نکته دیگر آنکه همانگونه که ملاحظه می شود به قول کاربر ناشناس و زن جنده فیسبوک «سر حالگیری» مراسم مرگ پزشکپور را بهم زده اند! چقدر انسانهای بی پدر و مادری! اینها براستی هرگز سیاسی نبوده و نیستند. یک مشت مادرقحبه امنیتی هستند که برای انجام مأموریتها و خوش خدمتی هایشان هیچ قید و بندی ندارند. سگ خوارمادرشان را گایید. بعد هم بابت مادرقحبگی که به خرج داده اند دور هم خندیده اند! چقدر مادرجنده! آن جوجه طلبه کلاش با اردنگی اخراج شده بود و مدام کون وارونه می داد تا به طریقی در میان پان ایرانیستها پذیرفته شود
قرینه دیگر مبنی برای همدستی آرش جهانشاهی (به عنوان خبرچین وزارت اطلاعات) با جوجه طلبه کلاش (با ادعای دروغ سازمان جوانان پان ایرانیست) مربوط به سال 85 می باشد. در وبلاگی به نام دادگران پان ایرانیست یک مطلب به همین آرش جهانشاهی اختصاص دارد که در زیر مشاهده می شود
مطلبی درباره آرش جهانشاهی توسط جوجه طلبه کلاش در وبلاگ دادگران پان ایرانیست
این وبلاگ را همان جوجه طلبه کلاش ایجاد کرده بود و اساساً با کلمه وبلاگ و نحوه ایجاد وبلاگ توسط من و امثال من آشنا شده بود. مدام هم وبلاگهای زپرتی متفاوتی ایجاد می کرد و پس از مدتی رها می کرد و هیچگاه هم ارتباطش با وبلاگ مربوطه را قبول نمی کرد، اما از برخی کلمات خنده داری که به کار می برد به سادگی لو می رفت و مایه انبساط خاطر من و امثال من می شد که دور هم تفریح می کردیم. نکته جالب دیگر در این رابطه این است که همانگونه که ملاحظه می شود در این وبلاگ مربوط به جوانان پان ایرانیست به اتفاقی که برای آرش جهانشاهی افتاده است پرداخته شده است، اما پس از بازداشت من در عاشورای 88 اینها با آنکه تا دم در زندان اوین آمده بودند، اما منتظر آزادی من نشده بودند که خوشبختانه روشن می کند که من هیچگونه دوستی با این جاکشهای امنیتی نداشته ام و اگر همدیگر را به نام و چهره می شناخته ایم و یا گهگاه بطور همزمان در مکان مشترکی قرار داشته ایم ناظر بر هیچ فعالیت مشترک و یا ارتباط دوستانه نبوده است و چنین ننگی از من به دور است
پست وبلاگ آرش جهانشاهی درباره حسین شهریاری
در تصویر بالا مربوط به این وبلاگ مشخص است که آرش جهانشاهی پیش از بالاگرفتن اختلافات داخلی و انشعاب پان ایرانیستها، رابطه نزدیکی با حسین شهریاری داشته است. اما پس از انشعاب هرگز در محفل نوچه های حسین شهریاری حاضر نمی شد و در عوض حضور ثابتی در محفل اصلی پان ایرانیستها داشت تا برای حسین شهریاری و بچه کونی های سازمان جوانان خبرچینی کند. به شخصه گمان نکنم که آرش جهانشاهی عضویت تشکیلاتی در حزب پان ایرانیست داشته است و این هم مسأله مشکوک دیگری است که بچه کونی های سازمان جوانان افراد خارج از مجموعه را برای مأموریتهای امنیتی جذب خود می کردند
برخورد اطلاعاتی کاربر ناشناس فیسبوک
اکنون یک بار دیگر این جمله کاربر ناشناس و زن جنده فیسبوک را مرور میکنم: «یزدی که اصلاً تو باغ نیست. اتفاقاً همان موقع همونها می گفتند از اوین با امضای تعهدنامه اومدی بیرون.» اولاً با مادرجندگی به خیال خودش دارد به من یک دستی میزند که واکنش من را ببیند! دوم اینکه بگونه ای به موضوع اشاره میکند که جاسوس مربوطه لو نرود؛ و سوم اینکه تلاش میکند ذهن من را نسبت به منوچهر یزدی و همراهانش منحرف کند تا درباره موضوع تعهد به وزارت اطلاعات به آنها بدگمان شود. این رفتار یک رفتار کاملاً اطلاعاتی و امنیتی است و فرد تا به درجه بی حدی از مادرجندگی و زن قحبگی نرسیده باشد نمی تواند در یک جمله این حد از حرامزادگی را از خود بروز دهد
بخشی از گفتگوی من با کاربر ناشناس و زن جنده فیسبوک
در ادامه گفتگو من بدون نام بردن از کسی، اشاره کرده ام که موضوع تعهد را «بلافاصله دم در اوین به بچه ها گفتم.» و این زن قحبه پاسخ داده است: «بله، به بیژن گفتی» و هیچ نامی از آن بچه کونی – کسری علاسوند – نمی آورد. چون خودش میداند که او برای جاسوسی آنجا بوده است؛ وگرنه من موضوع را به آن دو نفری که آنجا بود گفتم و آنها می توانند به هر کسی گفته باشند. هرگز هم نگفتم که به کسی نگویند. اما این کاربر ناشناس زن جنده چون خودش می داند که بطور گروهی و حساب شده جاسوسی کرده اند نامی از فرد جاسوس نمی آورد و از روی مادرجندگی باز سعی میکند ذهن من را به سمت فرد دیگری – اینبار بیژن (جانفشان) – منحرف کند. دلیل اولش این است که جاسوس مربوط به این موضوع لو نرود؛ و البته دلیل دیگرش این است که این جاسوس از سالها پیش برای وزارت اطلاعات جاسوسی میکرده است و هنوز هم در جمع بچه کونی های موسوم به «سازمان جوانان پان ایرانیست» مأموریت های محوله را انجام می دهد و نباید لو برود. به هر روی بیگمان لحنی که کاربر ناشناس فیسبوک به کار برده است یک لحن عادی نیست، بلکه یک لحن اطلاعاتی است و این کاربر بیگمان در این زمینه صاحب تجربه است و امکان ندارد که دفعتاً یکهو در اشاره به موضوع تعهد من چنین لحن و ادبیاتی را در پیش بگیرد
ارتباط کاربر ناشناس فیسبوک با وزارت اطلاعات
در خلال این گفتگو، کاربر ناشناس و زن قحبه فیسبوک مدعی شده است که حتی نام بازجوی وزارت اطلاعات را می داند! عجب! از کجا؟ مسلم است که با دستگاه امنیتی در تماس مستقیم بوده است و قاعدتاً این ارتباط همچنان ادامه دارد. از قضا جوانک مادرقحبه دیگری از همین بچه کونی های سازمان جوانان به نام هومن اسکندری هم در یک مورد گفتگویی با او داشتم پرسید که آیا نام بازجو مربوط به پرونده ام اسماعیلی بوده است؟ البته من با هدف تلاش برای رفع اختلافات داخلی پان ایرانیستها با او قرار گفتگو گذاشته بودم و خیلی وارد بحث درباره موضوع بازداشت خودم نشدم. فقط اشاره کردم که نمی دانم. شرح این گفتگو را در یادداشت بعدی خواهم آورد
گفتگوی من با کاربر ناشناس و زن قحبه که نشان می دهد بازجوی وزارت اطلاعات را می شناسد
اما بازجوی من قاعدتاً اسماعیلی نبوده است که در ادامه عنوان می کنم. همانگونه که توضیح داده ام، من در تاریخ 29 آذر 88 به پان ایرانیستها پیوستم و یک هفته بعدش هم بازداشت شدم و پس از سه هفته بازداشت با قرار کفالت آزاد شدم. تازه از 27 دی ماه 88 بود که ارتباط تشکیلاتی من با محفل تباه پان ایرانیست عملاً آغاز شد. بعد از آن بود که متوجه شدم یک تیم چند نفره از مأموران وزارت اطلاعات زیر نظر یک مأمور ارشد مسئول ارتباط، هدایت، توجیه و کنترل پان ایرانیستها هستند و در واقع به مثابه رابط وزارت اطلاعات با پان ایرانیستها عمل میکنند. این افراد با نامهای مستعار با پان ایرانیستها ارتباط مستقیم داشتند. به این معنی که هر زمان که صلاح می دانستند به فرد مورد نظر تلفن میزدند و هرگاه که لازم بود فرد مورد نظر را به گفتگوی حضوری فرا می خواندند. در آن برهه، رابط اصلی وزارت اطلاعات با پان ایرانیستها با نام مستعار اسماعیلی معرفی میشد
در متن بالا اشاره شده است که پان ایرانیستها بطور معمولی و ماهانه به وزارت اطلاعات مراجعات غیرقانونی دارند! یعنی بی آنکه هیچ احضار قانونی با حکم مراجع قضایی صورت گرفته باشد، بنا بر نظر و صلاحدید دستگاه امنیتی به بازجوی مورد نظر مراجعه می کنند. اینکه در این مراجعات دقیقاً چه اتفاقی می افتد آشکار نیست، اما بطور کلی دستگاه امنیتی خواسته هایش را مطرح می کند و فرد مراجعه کننده هم جایزه اش را دریافت می کند. اینکه این کاربر ناشناس و زن جنده بازجوی وزارت اطلاعات با نام مستعار اسماعیلی را می شناسد و به اشتباه خیال می کند که بازجوی من هم بوده است، ناشی از مراجعات او به وزارت اطلاعات و ارتباط مستقیم و خارج از ضوابط او با دستگاه امنیتی است. من هرگز چنین فراخوانهای بی ضابطه ای را نپذیرفتم و مراجعه نکردم و به احضار قانونی و یا مراجعه مأمور با حکم بازداشت موکول می کردم که از جمله عوامل ممنوع الخروجی ام بود
همانگونه که در جریان مرگ پزشکپور اشاره کردم، خبر مرگش درست همزمان با یکی از نشستهای هفتگی پان ایرانیستها که طبق معمول یکشنبه ها برگزار میشد اعلام شد و در خلال این نشست، فردی با زدن زنگ آیفون خواست تا دم در با خانم غلامی پور صحبت کند. همانطور که گفتم زهرا صفارپور – که نشستهای هفتگی پان ایرانیستها در سالن زیرزمین خانه او در میدان سرو برگزار میشد – از سوی وزارت اطلاعات با نام خانوادگی خودش – غلامی پور – نامیده میشد و نه با نام صفارپور که متعلق به شوهر درگذشته اش بود. آیفون را هم من جواب داده بودم و زهرا صفارپور و منوچهر یزدی با هم به دم در رفتند و من با فاصله پشت سر آنها روانه شدم. از روی صدای فردی که مراجعه کرده بود متوجه شدم که همان بازجوی من در بازداشت عاشورای 88 بود و این موضوع را هم به منوچهر یزدی و زهرا صفارپور و هم چند جوان دیگری که در آن نشست حضور داشتند اطلاع دادم. منوچهر یزدی جا خورد و گفت که آن مأمور به عنوان رییس پلیس امنیت غرب تهران خودش را معرفی کرده بوده از مدتها پیش با مسئولان پان ایرانیست در ارتباط بوده است. پس قاعدتاً کسی که با نام مستعار اسماعیلی بطور مشخص رابط وزارت اطلاعات و پان ایرانیستها بوده مأمور دیگری بوده است. نتیجه اینکه به هر روی بازجوی من آن اسماعیلی مورد نظر نبوده است اما این کاربر ناشناس و زن جنده فیسبوک مسلماً با آن اسماعیلی در ارتباط بوده که او را می شناسد. همانطور که هومن اسکندری زن جنده هم او را می شناخت که در یادداشت بعدی اشاره خواهم کرد. ماجرای مراجعه بازجوی وزارت اطلاعات به خانه زهرا صفارپور برای تسلیت مرگ پزشکپور را در این یادداشت آورده ام و اشاره کرده ام که برای نمونه جوانی به نام جمال حسن زاده - داماد قدرت اله جعفری از مسئولان پان ایرانیست - هم او را دید و به او هم اطلاع دادم که طرف بازجوی من بوده است. از اینرو اگر کسی مایل به پرس و جو جهت بررسی صحت و سقم این موضوع می باشد از طریق تماس با این فراد می تواند
کاربر ناشناس فیسبوک، یک پادوی امنیتی
در این بخش توضیح میدهم که چطور فعالیت اینترنتی این کاربر ناشناس در فیسبوک، یک فعالیت امنیتی – اطلاعاتی است. نکته اول، حضورش در اینترنت بصورت ناشناس است. تناقض ماجرا اینجاست که اینها در محفل تباهشان بطور علنی حاضر میشوند و عکسهای مربوطه را هم در اینترنت منتشر میکنند اما در اینترنت اکانت ناشناس ایجاد می کنند؛ بر این پایه دغدغه اشان قطعاً این نیست که مبادا از سوی دستگاه امنیتی شناسایی شوند چرا که به واسطه حضور در جرثومه پان ایرانیست برای دستگاه امنیتی شناخته شده هستند. اتفاقاً همانگونه که بالاتر توضیح دادم مستقیماً با رابط وزارت اطلاعات در تماس هستند و حتی نام بازجوها را می دانند. پس مسلماً قصدشان از ناشناس ماندن در فضای اینترنت موضوع دیگری است
موضوع این است که اینها در اینترنت مأموریتهای سایبری وزارت اطلاعات را انجام میدهند و به همین دلیل تنها نگران آن هستند که مبادا از سوی دیگر کاربران شناسایی شوند و دست اشان رو شود. با نگاهی به این صفحه فیسبوک به سادگی روشن می شود که هیچ فعالیت پیگیرانه ای در مخالفت اساسی با جمهوری اسلامی نداشته است. اتفاقاً آنچه که صورت گرفته است درست مطابق خواسته ای بود که بازجوی وزارت اطلاعات از خود من داشت! اینکه بجای مخالفت با نظام به موضوع تجزیه طلبی و مسأله پان ترکیسم بپردازم. اتفاقاً درست خاطرم است که یکبار در پاسخ به کامنتی که درباره براندازی پرسیده شده بود پاسخ داده بود «براندازای یک اتهام امنیتی است.» و بدین ترتیب خودش را از این مسأله مبری دانسته بود،در صورتی که براندازی مشخصاً یک رویکرد سیاسی است. یادم نیست که در صفحه خودش نوشته بود یا در کامنتی در جای دیگری، اما اگر کسی حوصله پیگیری داشته باشد مسلماً پیدا خواهد کرد
پست کاربر ناشناس فیسبوک در تأیید جنگ افروزی های جمهوری اسلامی در منطقه
حال برخی از پستهای مربوط به این صفحه را مرور میکنم. جالب ترین نمونه مربوط به دی ماه 96 و همزمان با اعتراضات سراسری است که دم خروس بدجوری بیرون زده است. جمله طلایی آنجاست که نوشته است: «توانسته بودیم در منطقه به موفقیت بی نظیر دست یابیم.» اول اینکه خود را با نظام حاکم جمع بسته است و از آن مهمتر اینکه موفقیت بی نظیری که اشاره میکند قاعدتاً معطوف به جنایتهای جمهوری اسلامی در سوریه و جنگ افروزی هایش در یمن می باشد. اتفاقاً این درست از مواردی بود که در همه خیزشهای شهرهای کوچک و بزرگ با شعارهای اعتراضی مردم همراه بود و در سراسر ایران معترضان فریاد زدند که سوریه را رها کن، فکری به حال ما کن
کاربر ناشناس امنیتی اعتراض مردم نسبت به جنگ در سوریه را به گشنگی مردم فروکاسته است
در مورد دیگر که باز هم مربوط به اعتراضات سراسری دی ماه 96 می باشد، با مادرقحبگی موزیانه ای به بهانه همدلی با اعتراضات، علت نارضایتی ها را مربوط به مردم گشنه و مالباخته مربوط دانسته است. یعنی بطور نامحسوس کوشیده است که ارتباط اعتراضات با مداخلات نظامی جمهوری اسلامی در سوریه انکار شود. درست یک رفتار امنیتی نامحسوس که شناسایی مقصود و هدفش خیلی آسان نیست! جالب اینکه از سال 94 در گوشه گوشه ایران مالباختگان مؤسسات مالی تجمعات کوچکی را بر پا میکردند، اما هرگز بچه تحتانی های «سازمان جوانان پان ایرانیست» در این تجمعات شرکت نکردند. که در این یادداشت «لجنزار آریایی - اسلامی» اشاره کرده بودم. اما حالا که اعتراضات سراسری مهمترین سیاستهای جمهوری اسلامی، یعنی دخالت نظامی در سوریه را هدف قرار داده بود، این حرامزاده زن قحبه تلاش میکند آن را به مردم گشنه مرتبط کند. اما گشنه خود این مادرجنده است که به طمع پاره استخوانی از پشت یک صفحه ناشناس فیسبوک به دریوزگی وزارت اطلاعات افتاده است. آنجا که صحبت از مقصر این حوادث میکند دیگر داغ دلش را بر ملا کرده است. مشخص میکند که از اعتراضات سراسری که پایه های حکومت را لرزانده بود بیمناک و نگران است و دنبال مقصری برای این غم جانگذاز میگردد. در صورتی که نیروهای سیاسی مخالف حکومت، از جمله شاخص ترین آنها یعنی شاهزاده رضا پهلوی، همواره اعتراضات سراسری را راه بیرون رفت از ساختار سیاسی حاکم می دانسته اند و پیوسته در تلاش برای سامان داده به چنین اعتراضاتی بوده اند. از نظر نیروهای سیاسی مخالف رژیم، اعتراضات سراسری 96 و پس از آن مقصری ندارد، بلکه یک کنش خردورزانه مبتنی بر یک تصمیم آگاهانه است. یک تصمیم آگاهانه اجتماعی قاعدتاً تقصیر کسی نمی تواند باشد
غش و ضعف کاربر امنیتی فیسبوک برای پروژه ایرانشهری وزارت اطلاعات
اما راز دلش در این پست فیسبوکی افشا می شود. غش و ضعف رفتن برای پروژه آریایی – اسلامی دستگاه امنیتی که به تازگی دم خروسش از دولت جو بایدن بیرون زد و تشت رسوایی پروژه امنیتی ایرانشهری را از بام وزارت اطلاعات بر زمین افکند
یک حرامزاده بی پدر و مادر که با یک اکانت ناشناس ماله ای برای وزارت اطلاعات میکشد و بعد هم گم و گور میشود و هیچوقت هیچکس هیچ ردی از او نمی تواند بیابد و بعد هم هرگز مواضعش را به گردن نمی گیرد. همانطور که پزشکپور حرامزاده همسویی اش با انقلاب 57 را به گردن نمی گرفت، تا اینکه اسناد و ویدئوهای اخیر فاش شد
در ضمن این مادرقحبه برای خروج از ایران هیچ مشکلی ندارد! یعنی فعالیتهای من هم اگر مطابق این مفلوک ممنوع الخروج نمی شدم. البته لازم به تأکید است که من هرگز این مادرقحبه را بیرون از ایران ندیدم
کاربر ناشناس فیسبوک کیست؟
درباره نام و تصویرش مطمئن نیستم، اما گویا این الدنگ با قیافه ای آبگوشتی «جواد نخجوان» نام دارد که هرگاه نسبت به تصویرش مطمئن شدم آن را منتشر خواهم کرد. بجز نام و تصویر شخمی اش، بقیه اطلاعاتی که می آوردم عمدتاً از خودش شنیده ام. به هر روی شناختنش تا اندازه ای برایم بی اهمیت بود که در فاصله سال 92 تا 96 که در لیست فیسبوکم بود و گهگاه گفتگویی میشد، هرگز چیزی درباره خودش نپرسیدم. الان هم که این توضیحات را می آوردم، بخاطر آنست که مشخصاً از من جاسوسی میکرده اند و اگرچه از این بابت آسیبی به من نرسیده است، اما ضروری میدانم که خودش و خوارمادرش را به سپوز سگ دهم
آنگونه که میگفت اهل یکی از شهرستان های کوچک آذربایجان است و در تبریز زندگی میکند. به شخصه گمان نمی کنم که عضو حزب پان ایرانیست بوده باشد. منظورم عضویت مطابق با آن تشریفاتی است که در مجموعه تباه پان ایرانیست صورت میگرفت و خودم هم انجام داده بودم. تشریفات به اینگونه بود که یکی از اعضای شاخص پان ایرانیست می بایست عضو جدید را با امضای خود به دبیرکل معرفی میکرد و بدین ترتیب صلاحیت عضو جدید را تضمین میکرد. دبیرکل هم طبق نظرش نهایتاً با امضای خود عضویت را تأیید میکرد. شامگاه 29 آذر 88 که طی این تشریفات به پان ایرانیستها پیوستم، عضویتم با امضای منوچهر یزدی تضمین و سپس توسط زهرا صفارپور به عنوان دبیرکل تأیید شد. در تشریفات مربوطه و ادای سوگند حزبی هم سهراب اعظم زنگنه و ابراهیم قیاسیان حاضر بودند. یعنی عضویت من طی فرآیندی با حضور ارشدترین مسئولان پان ایرانیست صورت گرفت. اما اینکه این بچه تحتانی به تضمین چه کسی به عنوان عضو جدید به مجموعه پان ایرانیست معرفی شده است و در زمان دبیرکلی چه کسی عضویتش تأیید شده است را خبر ندارم! به هر روی از سال 84 که با جرثومه پان ایرانیست آشنا شدم دبیرکل ابتدا سهراب اعظم زنگنه بود و بعد از سال 87 زهرا صفارپور دبیرکل بود. درباره اصالت عضویت این حرامزاده می بایست از این دو نفر – زنگنه و صفارپور – پرس و جو کرد
اسماعیل رحیمی مسئول پان ایرانیستها در آذربایجان
همچنین با توجه به اینکه این حرامزاده از آذربایجان است، مسلماً می بایست عضویتش مورد تأیید و تصدیق اسماعیل رحیمی باشد که مطمئن هستم اینطور نیست. اسماعیل رحیمی از همان زمان که با بازگشت پزشکپور به ایران فعالیت پان ایرانیستها دوباره از سر گرفته شد مسئول پان ایرانیستها در آذربایجان بود و با توجه به آنکه در ارومیه ساکن بود، آنجا را به عنوان «پایگاه ارس» محلی برای فعالیت پان ایرانیستهای آذربایجان کرده بود. اینکه کسی در یک اکانت ناشناس فیسبوک پشت علامت پان ایرانیست پنهان شود اما مورد تأیید مسئول پان ایرانیستها در آذربایجان نباشد بیگمان حکایت از یک نفوذی امنیتی دارد و بس
تحصیلاتش را هم کارشناسی ارشد حقوق اعلام کرد، اما در گفتگوها مشخص شد که شغلش ارتباطی با تحصیلاتش ندارد. این مورد از این نظر قابل تأمل است که قاعدتاً به هر دلیلی امکان پیشرفت و فعالیت تخصصی در زمینه تحصیلی اش را نداشته است، در صورتیکه من وقتی در آذر ماه 88 علیرغم میلم تصمیم به پیوستن به پان ایرانیستها گرفتم، در یکی از معتبرترین شرکتهای بخش خصوصی که صادرکننده نمونه کشور بود با تکنسین های ایتالیایی همکار بودم و اگر تصمیم به ورود به فعالیت جدی سیاسی گرفتم، ناشی از ناکامی در زندگی شخصی ام نبود، بلکه موفقیتهای زندگی شخصی ام را برای ایفای مسئولیت اجتماعی به مخاطره انداختم. به ویژه که به سادگی می توانستم همان سال 88 خیلی بی دردسر با مهاجرت تحصیلی از ایران خارج شوم
اگر عضویت این حرامزاده را در جرثومه پان ایرانیست پذیرفته به شمار آوریم، با این حال فعالیت مؤثری در مجموعه تباه پان ایرانیست نداشته است. به هر روی من به شخصه از سال 84 گهگاه در آن محفل شرکت کرده ام و اصلاً او را ندیده ام، اما او خاطراتی را تعریف میکرد که مشخص بود در مواقعی که من حاضر بوده ام حضور داشته است. به هر روی من فرد فعالی بودم و حضورم حضور انتقادی و بحث برانگیزی بود که به هر روی مورد توجه واقع میشد. اما این مفلوک اگر هم حاضر بوده است در گوشه ای خفقان گرفته بوده و یا سرگرم جاسوسی بوده است و بس. گمان من این است که اصلاً عضو پان ایرانیستها نبوده و مثل من ارتباط گاه به گاهی با برخی از پان ایرانیستها داشته است. بعد که اختلافات داخلی پیش آمده است، آن زن قحبه کلاش برای آنکه چند نفری را دور خود جمع کند، این حرامزاده را هم وارد بازی کرده است
هیچ سابقه سیاسی هم مطلقاً ندارد. برای نمونه وقتی من سال 88 به محفل تباه پان ایرانیست پیوستم، سابقه چند سال وبلاگنویسی سیاسی داشتم. تحلیلها و مواضع خودم را داشتم که جدا از درستی و یا نادرستی اشان عاریتی نبودند، بلکه ناشی از بینش سیاسی خودم بود. به هر روی بی ارتباط با موضوع سیاست نبودم. ارتباط یا عدم ارتباطم با پان ایرانیستها تأثیری در جایگاهم به عنوان وبلاگنویس نداشت. من از همان آغاز وبلاگنویسی تا همین امروز – در حد یک وبلاگنویس – نوشته هایم مورد توجه بوده و همچنان هستند. اما امثال این مادرقحبه دقیقاً بخاطر آنکه هیچ سابقه سیاسی ندارند ناگزیرند که نظرات ابلهانه اشان را تحت نام پان ایرانیست عنوان کنند. به ویژه که این نظرات اساساً از سوی وزارت اطلاعات تعیین میشود و برای آنکه توجهاتی را جلب سازد و در حد بضاعت جریان سازی مورد نظر وزارت اطلاعات صورت بگیرد می بایست زیر علم و کتل پان ایرانیست اعلام شود. اگرنه وقتی با نام جواد نخجوان برای قاسم سلیمانی ماله کشی کند کسی محل سگ هم نمی گذارد. دستکم با نام پان ایرانیست میشود یک بحثی را به راه انداخت و در حد جریان سازی سایبری به وزارت اطلاعات خدمت کرد و چند لایک ناقابل تقدیم انقلاب نمود
مادرقحبه از پشت یک اکانت ناشناس در برابر منوچهر یزدی مدعی حزب پان ایرانیست شده است
حال یک فرد مادرجنده ای در این سطح که نه فعالیت سیاسی داشته است و نه در محفل تباه پان ایرانیستها عددی به حساب می آمده است، با یک اکانت فیسبوک ناشناس یکی از شاخص ترین چهره های تاریخ پان ایرانیستها – یعنی منوچهر یزدی – را در این پست فیسبوک همراه وزارت اطلاعات معرفی میکند. البته تخم آن را ندارد که با نام و تصویر کریه خود چنین کند، بلکه از روی مادرجندگی بصورت ناشناس در فضای مجازی سمپاشی میکند. آنهم بی آنکه هیچ اختلاف سیاسی وجود داشته باشد! دعوا هم فقط بر سر آن است که آن جوجه طلبه کلاش در شورای رهبری پان ایرانیست نفوذ کند! نوشته است که منوچهر یزدی برای سه سال انتخاب شده است، در صورتی که در هر کنگره پان ایرانیستها که پس از انقلاب وزارت اطلاعات اجازه برگزاری داده است منوچهر یزدی همیشه رأی آورده است و اتفاقاً هر بار هم از بار پیش رأی بیشتری آورده است. قاعدتاً در صورت برگزاری یک کنگره دیگر هم محتملاً رأی می آورد. از سوی دیگر به کس ننه جنده اش خندیده است و جرثومه پان ایرانیست را یک حزب اپوزیسیون نامیده است. در صورتی که مجموعه تباهی که در حمایت از فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی بیانیه صادر کرده است و در سالهای اخیر همیشه مدافع مداخلات نظامی جمهوری اسلامی در سوریه بوده است هرگز اپوزیسیون تلقی نمی شود. اگر اپوزیسیون بود پزشکپور با اعلام «غلط کردم» از زور بی پولی و بی کسی دست از پا درازتر از پاریس به آغوش وزارت اطلاعات بر نمی گشت. موضوع دیگری که باز به مادرجندگی این حرامزاده دلالت دارد این است که ممانعت وزارت اطلاعات از برگزاری کنگره پان ایرانیستها منحصر به پس از سال 84 نیست، بلکه برای نمونه کنگره سال 79 نیم کاره برگزار شد و به رأی گیری برای انتخاب شورای رهبری حزب نرسید و ضرورتاً مسئولان پیشین که در سال 76 برگزار شده بودند تأیید شدند. از همه اینها گذشته، ابعاد مادرجندگی این حرامزاده به این موارد منتهی نمی شود. موضوع این است که شبهه ای را به منوچهر یزدی منسوب کرده است که به سادگی به حسین شهریاری هم قابل تعمیم است! اما از آنجا که دغدغه این حرامزاده و مجموعاً بچه کونی های موسوم به سازمان جوانان پان ایرانیست اساساً این حرفها نیست و تنها به دنبال ورود به رده مسئولان پان ایرانیست برای نوکری وزارت اطلاعات بودند، بجای هرگونه منطق و استدلال و یا نقد سیاسی، درست از روشهای اطلاعاتی استفاده می کردند که عاقبت هم به هدف ابلهانه اشان نرسیدند
مورد دیگر این است که پخش گفتگویی از منوچهر یزدی در تلویزیون را حضور او در سیمای «نظام مقدس» نامیده است، در حالی که مصاحبه مذبور مربوط به یک خبرنگار مستقل است که برای یک پروژه شخصی مستندسازی میکرد. از قضا موقع حضور آن فرد در دفتر پان ایرانیستها واقع در خیابان شریعتی، کوچه حسین دیباج، من هم حضور داشتم. نیمه دوم سال 84 بود که من در فاصله میان فارغ التحصیلی از دانشگاه تا اعزام به سربازی کمی فراغت داشتم و گهگاه در محفل تباه پان ایرانیستها حاضر میشدم. آن فرد مشخصاً برای گفتگو با پزشکپور مراجعه کرده بود و خود پزشکپور او را به منوچهر یزدی ارجاع داد. فرد مستندساز هم درباره انگیزه اش توضیح داد که پس از تولید چنین مستندهایی، صداوسیما این تولیدات را از آنها خریداری میکند. به هر روی گفتگوی مربوطه اینچنین شکل گرفت و بعد بخشهایی از آن در تلویزیون پخش شد. همانطور که تصاویر شاه هم در تلویزیون پخش میشود و این به معنی حضور شاه در سیمای «نظام مقدس» نیست
مصاحبه پزشکپور با کیهان (هوایی) که در نشریه جوانان پان ایرانیست هم بازنشر شده است
از سویی این کاربر حرامزاده فیسبوک این گفتگوی منوچهر یزدی را که اساساً ربطی به حضور در سیمای نظام مقدس نداشته عین رذالت نامیده است، اما درباره مصاحبه محسن پزشکپور جاکش با نشریه کیهان (هوایی) که معرف حضور همگان است سر در کون کثیفش کرده و خفقان گرفته است. اتفاقاً مصاحبه های محسن پزشکپور با کیهان هوایی درست پس از بازگشتش از پاریس به آغوش رحمانی نظام مقدس صورت گرفته است و به نشانه «غلط کردم» در همان زمان منتشر شده است. همچنین در این مصاحبه ها پزشکپور سخت به گروههای اپوزیسیون خارج از کشور تاخته است و آنها را اپوزیسیون ملت ایران نامیده است نه اپوزیسیون جمهوری اسلامی تا بدین وسیله دل دستگاه امنیتی را بدست آورد. اتفاقاً کسی که رفتارش عین رذالت است همین پزشکپور مادرقحبه است. به همین خاطر است که وقتی قتلهای زنجیره ای دگراندیشان در اواخر دهه هفتاد رخ داد، هیچ گزندی به پزشکپور حرامزاده نمی رسد. حال پزشکپور یک غلطی کرد و با نشریات جمهوری اسلامی مصاحبه کرد؛ چرا همین بچه کونی ها سازمان جوانان این رذالت را در نشریه خودشان بازنشر کرده اند؟ اگر این رفتار رذالت است پس چرا بجای انتقاد بازنشر شده است؟
جالب اینکه این کاربر حرامزاده فیسبوک از آنجا که شخصاً سابقه سیاسی ندارد، خودش را مثل آدامس جویده شده به کون کثیف سید رضا کرمانی و حسین شهریاری می چسباند تا به صرف چند عکس، حضورش در مجموعه تباه پان ایرانیست پذیرفتنی تلقی شود. در صورتی که ابهامات درباره ارتباط سید رضا کرمانی با دستگاه امنیتی بیشتر است. در سالهای 76 و 79 و 81 که کنگره پان ایرانیستها با نظر مساعد وزارت اطلاعات برگزار شد سید رضا کرمانی دبیرکل بود. به عبارتی دستگاه امنیتی چنان به سید رضا کرمانی اطمینان داشت که به سادگی اجازه میداد که کنگره پان ایرانیستها را برگزار کند. از سال 81 که سهراب اعظم زنگنه دبیرکل شد وزارت اطلاعات ابتدا از برگزاری کنگره سال 84 جلوگیری کرد (من هم به عنوان میهمان دعوت بودم) و بعد هم چنین مجالی داده نشد. اتفاقاً اگر به قول این کاربر حرامزاده فیسبوک جرثومه پان ایرانیست یک حزب اپوزیسیون بوده باشد، اینکه وزارت اطلاعات مانع برگزاری کنگره اش شده است طبیعی تر می نماید تا اینکه سید رضا کرمانی به سادگی سه کنگره پیاپی برگزار کرده است. با این استدلال، کسی که کمیتش می لنگد سید رضا کرمانی است و نه منوچهر یزدی. جالب اینکه سید رضا کرمانی در کنگره سال 76 بیشترین رأی را داشته است اما در کنگره سال 81 پس از منوچهر یزدی پنجمین رأی را آورده است که خود گویا عملکرد و مقبولیت او در میان پان ایرانیستها می باشد
نتایج رأی گیری کنگره سال 76 برای انتخابات شورای رهبری پان ایرانیستها
نتایج رأی گیری کنگره سال 81 برای انتخاب مسئولان پان ایرانیست
جنبه های امنیتی این کاربر حرامزاده فیسبوک جلوه های جالب تری هم دارد. از جمله اینکه در همه زمینه هایی که منوچهر یزدی همسو با جمهوری اسلامی موضعگیری کرده است، این کاربر مادرقحبه هم درست همان دیدگاه را دارد که از مهمترین موارد آن موضوع هسته ای و نیز دخالت در سوریه است. البته آنچه را که اینجا در فضای عمومی اشاره میکنم پیشتر در گفتگوی مستقیم هم مطرح کرده ام که در تصویر زیر ملاحظه میشود. جالب اینکه در دفاع از مواضع نظام از شاه مایه میگذارد، در صورتی که فرزند همان شاه به عنوان عالی ترین چهره سیاسی مخالف رژیم زنده است و از قضا دیدگاههای دیگری دارد. اینجا دیگر نمی توان در شگردهای کهنه شده امنیتی در ماله کشی برای رژیم تردید کرد. اختلافات داخلی پان ایرانیستها هم تنها در همین قالب قابل ارزیابی است. رقابت بر سر به دست گرفتن عنوان «مسئول حزب پان ایرانیست» جهت خدمت به دستگاه امنیتی و دریافت جایزه. همین و بس. اگرنه هیچ اختلاف سیاسی وجود نداشت. اینکه خدمت به وزارت اطلاعات به عنوان مسئول حزب پان ایرانیست چه جوایزی دارد را در نوشتاری دیگری اشاره خواهم کرد
گفتگوی من با کاربر زن جنده فیسبوک که درست همان دیدگاههای منوچهر یزدی را دارد اما او را عامل وزارت اطلاعات می داند. انتقاداتم به منوچهر یزدی را در این یادداشت توضیح داده ام
جالب اینکه در موضوعات جنجال برانگیزی که در هر مجموعه سیاسی (و البته نه امنیتی) می تواند باعث اختلافات و انشعابات شود – از جمله موضوع هسته ای و یا جنگ در سوریه – همه اینها نفر به نفر همسو و هم نظر بوده اند، چرا که دستور از امنیت خانه صادر میشده است. اما بر سر هیچ و پوچ خشتک همدیگر را بر سر نیزه کرده بودند و یکدیگر را به همدستی با وزارت اطلاعات متهم میکردند. بامزه اینجاست که این کاربر حرامزاده فیسبوک هرگز نمیگوید چون یزدی موافق هسته ای و یا جنگ در سوریه بوده است در خدمت دستگاه امنیتی رژیم است، ادعایش بر این است که چون کنگره برگزار نمیشود (تا من وارد شورای رهبری حزب بشوم) پس یزدی عامل دستگاه است
کسی که اختلاف سیاسی داشت من بودم که به سادگی تصمیم به کناره گیری گرفتم. اتفاقاً اختلافات سیاسی من درست بر سر مسأله هسته ای و نیز دخالت رژیم در سوریه بود که در هر دو مورد کاملاً مخالف بودم. همسویی سیاسی من با شاهزاده هم بر همین پایه استوار بود، نه آنکه چون پسر شاه بوده است پس من هوادارش هستم، بلکه چون او هم مثل من مخالف فعالیتهای هسته ای و نیز مداخلات جمهوری اسلامی در سوریه بود موافقش بودم. اتفاقاً در متنی که برای کناره گیری ام منتشر کردم هیچکس را متهم به همدستی با وزارت اطلاعات نکردم، بلکه برای پایان همکاری ام دلیل مشخص آوردم. با آنکه اتفاقاً بطور مشخص آن اختلاف ناشی از فشار وزارت اطلاعات بود و بعدها در گزارش به جمهور توضیح دادم
از بارزترین نمونه های امنیتی بودن این کاربر ناشناس و مادرجنده فیسبوک و البته دیگر مادرجندگانی که خود را به دروغ به عنوان سازمان جوانان پان ایرانیست جا می زدند و از سال 88 ارتباطشان را با مسئولان پان ایرانیستها قطع کردند و با اکانتهای ناشناس در اینترنت شورای رهبری پان ایرانیست را زیر نظر وزارت اطلاعات معرفی می کردند این است که امروز همانها با کونده پررویی رسماً با عنوان حزب پان ایرانیست مطالبی را منتشر میکنند و دیگر به نام جعلی سازمان جوانان پان ایرانیست کفایت نمی کنند! از سال 84 که من با جرثومه پان ایرانیست آشنا شدم مواضع پان ایرانیستها از سوی یک شورای رهبری هفت نفره شامل سهراب اعظم زنگنه، قدرت اله جعفری، ابراهیم میرانی، منوچهر یزدی، سید رضا کرمانی، حسین شهریاری و زهرا صفارپور اتخاذ میشد و خود پزشکپور جاکش هم بدون حق رأی بر تصمیمات آنها نظارت داشت. از سال 88 که من به پان ایرانیستها پیوستم با جان کندن ابراهیم میرانی و اخراج سید رضا کرمانی و کنار گذاشته شدن حسین شهریاری، جای آنها را ابراهیم قیاسیان، خلیل طلایی و اسماعیل رحیمی گرفتند. یعنی اگر کسی نقدی بر مواضع اعلام شده تحت عنوان حزب پان ایرانیست داشت می دانست که باید به چه کسی اعلام کند. اما امروز یک اکانت ناشناس به سادگی مواضعی را تحت نام حزب پان ایرانیست اعلام میکند، بی آنکه مشخص باشد از سوی چه نهادی و طی چه فرآیندی اتخاذ شده است. مشخصاً این یک موضوع امنیتی است
الا تبریزیا! انصاف میکن، خر تویی و بس
حال با این شناختی که تا اینجا حاصل شده است یکبار دیگر توهمات ابلهانه ای که درباره من عنوان کرده است را مرور میکنم
مورد اول
همانها همان موقع می گفتند که از اوین با امضای تعهدنامه اومدی بیرون
پاسخ: با نگاهی به تصویر زیر مشخص می شود که این کاربر زن جنده امنیتی از همان جمله اول داشته به کس ننه جنده اش می خندیده است. در تصویر زیر آن بچه کونی کسری علاسوند که برای جاسوسی پشت در زندان اوین تا ساعت 10 شب زمستانی 26 دی 88 کشیک می داده است در کنار توله حزامزاده حسین شهریاری دیده می شود. گمان کنم همین عکس کفایت می کند که چه کسی این داستان را (احتمالاً با شاخ و برگ بیشتر) نقل کرده است
توله شهریاری و جاسوسی که حسین شهریاری زن جنده برای من فرستاده بود
مورد دوم
بازجو به همین دلیل که راه اومده بودی راه داد که بری سر کار اما بعد چموشی کردی و اسماعیلی عصبی شد
پاسخ: اولاً من واسه زن جنده ت تو تختخواب چموشی کردم که بیشتر بهش خودش بگذره کونی! دوم اینکه همانگونه که درباره بازجویی های روز عاشورا (جلسه اول / جلسات بعدی) توضیح دادم، بازجویی های من توسط دو نهاد و بطور موازی پیش میرفت و تا اواخر کار این دو نهاد از هم بی اطلاع بودند. بعد هم که در جلسه ماقبل آخر بازجویی، بازجوی وزارت اطلاعات از این موضوع آگاه شد از آن عصبانی بود که در این یادداشت اشاره کرده ام. در نهایت هم پرونده ای که توسط بازجوی وزارت اطلاعات تشکیل شده بود دست بازجو ماند و من بر اساس پرونده ای که توسط نهاد قضایی تشکیل شده بود و با رأی دادگاه مبنی بر قرار کفالت آزاد شدم. پس از آزادی هم در گفتگو با دیگر بازداشتیان عاشورا مشخص شد که آنها نیز طبق روال مشابهی آزاد شده اند و عملاً وزارت اطلاعات از مسیر پرونده من خارج شد. حال، الا تبریزیا انصاف میکن، خر تویی یا نه؟
من در شرکتی که سالها صادرکننده نمونه کشور در بخش خصوصی بود کار میکردم. موقعیتم هم در آن شرکت منحصر به فرد بود. همانگونه که در چند نوبت – از جمله در این یادداشت – اشاره کرده ام، شرکت مذبور قصد راه اندازی یک کارخانه جدید با مدرن ترین ماشین آلات صنعتی را داشت که دستگاههای مورد نظر جهت خط تولید را از معروف ترین کارخانه ایتالیایی در صنایع سنگ – شرکت برتون – وارد کرده بود و تکنیسین های ایتالیایی مشغول به نصب و راه اندازی اولیه خط تولید بودند. من تنها مهندس ایرانی بودم که از نصب اولین دستگاه با تیم ایتالیایی همکاری میکردم و همه جزییات نصب و نیز راه اندازی و رفع ایرادات احتمالی در آینده را آموخته بودم و نیز کتابچه هایی به عنوان راهنما برای پرسنل ایرانی شرکت نوشته بودم که حتی همین امروز در کتابخانه کارخانه نگهداری میشود. همچنین با توجه به آنکه طبق قرارداد، شرکت ایتالیایی برای مدت چند سال موظف به پشتیبانی فنی خط تولید کارخانه ایرانی بود، تنها کسی که تخصص طرح مشکلات و پیگیری فنی برای رفع آنها در ارتباط با مشاوران ایتالیایی را داشت من بودم و به ویژه در آن مقطع حفظ موقعیت شغلی من برای شرکت ایرانی با آن حجم از سرمایه گذاری ضروری بود. مگر در آن زمان در همه ایران چند شرکت خصوصی وجود داشت که دستگاههایش را از ایتالیا وارد میکرد و تکنسین های ایتالیایی خط تولیدش را نصب میکردند؟ بچه کونی خودش را با من مقایسه کرده است! آنگونه که میگفت تحصیلاتش در زمینه حقوق بود اما از سر بی کفایتی در زمینه دیگری مشغول به کار بود که ربطی به تحصیلاتش نداشت. مسلماً هرگز نمی فهمد که نیروی متخصص یعنی چه؟ براستی که الا تبریزیا انصاف میکن، خر تویی یا نه؟
در ضمن من رابطه دوستی بسیار قدیمی با خانواده صاحب کارخانه داشتم و نزدیکترین دوستم که از کودکی دوران مدرسه و بعد هم دانشگاه را با هم و در یک رشته و یک دانشگاه سپری کرده بودیم عضو درجه یک آن خانواده بود. مسلماً هرگز هیچ نگرانی از بابت موقعیت شغلی نداشتم. رابطه دوستانه من با مدیران و همکاران آن کارخانه تا به امروز هم ادامه دارد و حتی در همین اتریش هم به دیدار آمده اند. الا تبریزیا انصاف میکن، خر تویی یا نه؟
مورد سوم
من میدونستم روح لطیف تو تحمل بازجویی و زندان نداره و البته باهوشی، اومدی بیرون و بعد روح سرکشت دوباره گستاخت کرد که عصبی شدن
پاسخ: اولاً به کس ننه جنده ت خندیدی که میدونستی و باز به کس ننه جنده ت خندیدی که من تحمل بازجویی و زندان رو ندارم! همانگونه که توضیح دادم این استراتژی من در بازجویی های روز عاشورا اول از همه از آنجا ناشی میشد که هیچ خبر نداشتم که آیا کسی بیرون از زندان از بازداشت من آگاه است یا که خیر. در ضمن هدفم این بود که فشار بازجو در مورد اتهام شرکت در تظاهرات عاشورا کم شود و بتوانم آن مورد خطرساز را از گردنم باز کنم. که البته به هدفم رسیدم. زن قحبه نوشته است که روح لطیف تو تحمل بازجویی را ندارد! همانگونه که توضیح دادم اتفاقاً با اینکه اولین برخورد من با دستگاههای قضایی و امنیتی بود و هیچ تجربه ای نداشتم و با آنکه خیال میکردم کاملاً دست تنها هستم و هیچکس بیرون زندان از بازداشتم باخبر نیست، اما آنچنان با تسلط روانی جلسات بازجویی را پشت سر گذاشتم که علیرغم همه فشارها در هیچیک از دو پرونده بازجویی (بازجویی وزارت اطلاعات و بازجویی قضایی) کوچکترین دستاویزی برای خفیف ترین محکومیتهای قضایی وجود ندارد. اتفاقاً این موفقیت بخاطر توانایی های روانی ام بود. اگرنه هرگز باور کردنی نیست که فردی چون من که از سال 83 وبلاگنویس سلطنت طلب کوردل بوده است و روز عاشورا در ساعت تظاهرات و در محل تظاهرات بازداشت شده است و اس.ام.اس.هایی هم در همین رابطه دارد، در ناآرامی ها شرکت نداشته باشد
به گمانم این هذیانهایی که این ابله زن قحبه گفته است ناشی از آن میشود که خیال کرده است که من در بازجویی ها شرکت در تظاهرات را پذیرفته ام و بعد بخاطر آنکه زندان نروم و با محکومیت قضایی روبرو نشوم به بازجو قول همکاری داده ام! براستی که الا تبریزیا انصاف میکن، خر تویی و بس! این آخر و عاقبت مادرقحبگی و جاسوسی است! من اگر بنا به پنهان کاری داشتم که همان دم در اوین و بلافاصله پس از آزادی این موضوع حیثیتی را مطرح نمیکردم! اما این مادرجندگان «سازمان جوانان پان ایرانیست» چون به خیال خود این موضوع را با جاسوسی کشف کرده اند، برای خودشان فرضیات ابلهانه ای تصور کرده اند. و نیز از آنجا که اینها با بدنه اصلی حزب که من تازه پیوسته بودم ارتباطی نداشتند و به همین خاطر پس از آزادی دیگر در این زمینه صحبتی نشد، بقیه ماجرا را بر اساس همان یک جمله ای که دم در اوین از من جاسوسی کرده بودند خیال پردازی کرده اند. در صورتی که اگر همان زمان از خودم می پرسیدند به اشان میگفتم! براستی که الا تبریزیا انصاف میکن، خر تویی یا نه؟
توییت آقای مازیار ابراهیمی در تشکر از من
و باز در اشاره به اینکه گفته است: «من میدونستم روح لطیف تو تحمل بازجویی و زندان نداره ...» مشخصاً به کس و کون ننه جنده اش خندیده است. ادامه فعالیتهایم به ویژه پس از ممنوع الخروجی نشان میدهد که آیا تحمل زندان داشته ام یا که خیر؟ اینکه من تحمل زندان داشته ام یا نه را باید از آقای مازیار ابراهیمی – قربانی بیگناه اعترافات جعلی درباره ترور عوامل هسته ای – پرسید که البته پاسخ داده است و در پیامی از من تشکر کرده است که در این یادداشت توضیح داده ام. الا تبریزیا انصاف میکن، سگ زن جنده ات را گایید
به گمانم یک دلیل دیگر این خیالبافی هایی که این ابله زن قحبه داشته است و بیگمان بقیه آن بچه کونی هایی که دور هم «سازمان جوانان پان ایرانیست» زده بودند داشته اند آنست که این مادرقحبگان نمی دانستند که من از چه تاریخی به مجموعه تباه پان ایرانیستها پیوسته ام! از آنجا که مدتی بود ارتباطشان را با مسئولان پان ایرانیست قطع کرده بودند چه بسا خیال میکرده اند که من از همان مقطع سالهای 85-84 که رفت و آمد گاه به گاهی در محفل اشان داشته ام عضویت را پذیرفته ام و از آنجا که کار این مادرجندگان بجای گفتگوی مستقیم بر مبنای جاسوسی بود و از خود من هم چیزی نپرسیده بودند، در این مورد هیچ اطلاعاتی نداشتند و به ناچار توهم بافی کرده اند! مسأله این بود که من با یک هفته سابقه عضویت آزمایشی، خبر بازداشتم در همه فضای سیاسی ایران منتشر شده بود و این مادرقحبگان از آنجا که انسان حقیر و مفلوکی هستند خیال میکردند اتفاق مهمی افتاده است و از این بابت خوارمادرشان گاییده شده بود. مسأله این است که من با آنکه تنها یک هفته بود که به جمع تباه پان ایرانیستها پیوسته بودم، اما به عنوان یک وبلاگنویس قدیمی و نیز به واسطه حضور پیوسته ام در برخی محافل سیاسی، فرهنگی و تاریخی تهران در طول چند سال گذشته اش، تا حدی شناخته شده بودم و در حد خودم وزن و اعتباری داشتم. تا جایی که مثلاً فردی در حد و قواره آن جوج طلبه کلاش نمی توانست پشت سرم گوهی بخورد و اگر چنین میکرد در واقع آبروی خودش را برده بود، چون آنقدر شناخته شده بودم که کسی به حرف دیگران اهمیتی ندهد. براستی که الا تبریزیا انصاف میکن، خر تویی و بس
مورد چهارم
اسماعیلی بازجوت بود، بعد از امضا تعهد سعی کردن فشار را کم کنن بعد که دیدن دوباره رو موضعی عصبی شد، نشست و ریز شد ببینه کجا میتونه جبران کنه، درست زد وسط برنامه های زندگیت
پاسخ: اولاً همانگونه که طبق قرائن در همین یادداشت توضیح داده ام، قاعدتاً رابط وزارت اطلاعات با پان ایرانیستها به نام مستعار اسماعیلی بازجوی من نبوده است. در ضمن نوشته است: «بعد از امضا تعهد سعی کردن فشار را کنن ...» آخر بچه کونی! مگر اصلاً فشاری روی من بود که بخواهند کم کنند؟ من تازه 29 آذر به صورت آزمایشی به پان ایرانسیتها پیوسته بودم. از اواخر سال 86 همزمان با پایان دوره سربازی ام هم حتی همین وبلاگنویسی را کنار گذاشته بودم و در پی برنامه های زندگی شخصی ام بودم که در اولیت اول مهاجرت دانشجویی از ایران قرار داشت. چه فشاری روی من بوده که بخواهد با تعهد کم شود؟ اصلاً چه موضعی داشتم که بازجو پس از آزادی ام ببیند که همچنان روی موضعم هستم؟
مسأله این بود که یک خلأ در شناخت وزارت اطلاعات از من وجود داشت. آنها از همان سال 84 به واسطه جاسوسی هایی که همین مادرجندگان پان ایرانیست از من کرده بودند من را می شناختند، اما نمی دانستند که چرا ارتباط من با محفل پان ایرانیستها و حضورم در برنامه هایشان خیلی کمرنگ است. خیال میکردند شاید من نسبت به رویدادهای جامعه و سرنوشت اجتماعی جدی نبوده ام و یا از روی ترس چندان فعال نبوده ام! من از همین خلأ اطلاعاتی استفاده کردم و وانمود کردم که انسان شجاعی نیستم تا بتوانم اتهام شرکت در تظاهرات عاشورا را از گردنم باز کنم. بازجو که دید پیش از آنکه پرسشی درباره حضورم در تظاهرات در برگه بازجویی نوشته شود من تعهد به وزارت اطلاعات را امضا کرده ام، وقتی در ادامه روند بازجویی حضور در تظاهرات را رد کردم، حساسیت زیادی روی این موضوع نشان نداد. براستی که الا تبریزیا انصاف میکن، خر تویی و بس
در ادامه نوشته است: «نشست و ریز شد ببینه کجا میتونه جبران کنه، درست زد وسط برنامه های زندگیت.» براستی که چقدر ابله است! خوب احمق جان! برای جبران کردن که نیاز نداشت بنشیند و ریز شود! خیلی راحت میتوانست پرونده من را برای صدور محکومیت قضایی در اختیار دادگاه قرار دهد. بعد که احضاریه دادگاه به خانه می رسید، چه بسا حساب کار دستم می آمد و کوتاه می آمدم. اگر هم همچنان سرسختی میکردم، یک حکم بدوی در دادگاه صادر میشد و بعد بازجو وارد مذاکره میشد و پیشنهاد همکاری میداد و من می توانستم بین زندان و یا همکاری با وزارت اطلاعات تصمیم بگیرم. اما موضوع این بود که در پرونده ام مستمسکی برای محکومیت قضایی وجود نداشت. مادرقحبه! من آن ترفند را برای رد کردن اتهام اغتشاش زدم، نه از روی ترس که مبادا زندانی شوم! الا تبریزیا انصاف میکن، خر تویی یا نه؟
حسین شهریاری خودش نوشته است که از ترس بازداشت، خواسته های تلفنی وزارت اطلاعات را اطاعت میکند
اما درباره اینکه به قول این ابله «بازجو با ممنوع الخروجی زده است وسط برنامه های زندگی ام» در این یادداشت اشاره کرده ام که کمی پیش از تاریخ سفرم، از وزارت اطلاعات تلفن کردند و فردی که صدایش با بازجوی روز عاشورا متفاوت بود من را برای گفتگو به دفتر پیگیری وزارت اطلاعات فراخواند که من امتناع کردم و موکول کردم به مراجعه مأمور با حکم بازداشت؛ موضوع را هم به مسئولان پان ایرانیست (سهراب اعظم زنگنه و زهرا صفارپور) اطلاع دادم. اگر امتناع نمیکردم و مثل حسین شهریاری پفیوز حرف مأمور وزارت اطلاعات را گوش میکردم قطعاً ممنوع الخروج نمیشدم. احتمالاً آنجا می خواستند کمی خط و نشان بکشند که می توانیم جلوی خروجت را بگیریم و یا اگر خارج میشوی فلان کن و فلان نکن و پس از یکی دو ساعت ارعاب و تهدید به خانه برمی گشتم و چند روز بعد هم به سادگی به سفرم میرسیدم. مسأله من این بود که من هرگز وزارت اطلاعات را طرف حساب خودم نمی دانستم. اگر تخلفی کرده بودم می بایست قوه قضاییه رسیدگی میکرد و به وزارت اطلاعات مربوط نبود. درباره پان ایرانیستها هم تأکید میکردم اگر مشکلی دارد آنجا را تخته کنید و به من ارتباطی ندارد. اصلاً این خیال پردازی هایی این ابله زن قحبه سرهم کرده است جایی در این میان نداشت. براستی که الا تبریزیا انصاف میکن، خر تویی و بس
مورد پنجم
جالب اینجاست که با این بلاهت در واقع دست خودشان را رو کرده است. یعنی اینها بخاطر اینکه از نان خوردن نیفتند از فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی دفاع میکرده اند و یا برای قاسم سلیمانی ماله کشی میکرده اند! من که وضعیت شغلی ام را توضیح دادم، اما اینها اغلب افراد کم مایه و بی عرضه ای هستند که در زندگی شخصی اشان موفقیت چندانی به چشم نمیخورد. از اینرو قاعدتاً اشتغال و کسب و کارشان با نوکری اشان برای وزارت اطلاعات بی ارتباط نیست. از جمله مثلاً آتوسا شهریاری، دختر حسین شهریاری که در دار و دسته همین جوجه ته-وران «سازمان جوانان پان ایرانیست» بود و هست در وزارت آموزش و پرورش مشغول به کار است! پیدا کنید پرتقال فروش را! الا تبریزیا انصاف میکن خر تویی یا نه؟ الا تبریزیا انصاف میکنی یا نمی کنی در هر صورت زنت را سگ گایید
مورد ششم
و اما بار درباره موضوع اشتغال من. نوشته ام که چهل روز پس از آزادی، بخاطر صحبتهایی که درباره دستگیری عبدالمالک ریگی در محفل پان ایرانیستها مطرح کرده بودم و بعد آرش جهانشاهی صحبتهای من را برای وزارت اطلاعات خبرچینی کرده بود، دوباره بازجوی مذبور زنگ زد و حدود یک ساعت تلفنی تهدید میکرد. این کاربر زن قحبه فیسبوک نوشته است که چون در مدت آن چهل روز مشغول به کار بوده ام، پس بخاطر مدارای بازجو به دلیل تعهد کذایی است، اما نمی تواند علت ادامه کارم را پس از آن چهل روز توضیح دهد! اگر بنا به توهمات این الدنگ زن قحبه من در آن چهل روز نخست بخاطر نظر بازجو موقعیت شغلی ام را حفظ کرده بودم، پس چطور پس از آن تماس تلفنی و رد کردن تعهد کذایی همچنان به فعالیت شغلی ام ادامه دادم؟ در این یادداشت توضیح داده ام که در نوبت دوم بازداشتم بطور مستند در برگه های بازجویی بی اعتباری آن تعهد تحمیلی را بارها مکتوب کرده ام. اما پس از آزادی باز هم در همان محل کار به اشتغالم ادامه دادم؛ چرا که موضوع اصلاً ربطی به اشتغالم نداشت! براستی که الا تبریزیا انصاف میکن، خر تویی یا نه؟
مورد هقتم
نوشته است: اون بازجو فکر میکرد که تو سر به راه شدی، بعد فهمید نشدی که ممنوع الخروجت کرد تا ضربه سختی زده باشه
براستی که چقدر احمق است! خیال کرده است که آدمی مثل من، یک چنین موضوع حیثیتی مهمی که برای بر باد دادن آبروی همه عمرم کافی است را به سادگی تا سال 90 نادیده انگاشته ام و قصد رفتن به «خارج» را داشته ام! در این یادداشت توضیح داده ام که من همان سال 88 به سادگی می توانستم بدون پیوستن به پان ایرانیستها – که همیشه با آنها اختلاف نظر داشتم – و بدون ورود به فعالیت سیاسی – که همیشه از آن ابا داشتم – از کشور خارج شوم. اما در قبال آیندگانی که چه بسا پس از مرگم زاده شوند و تصمیم من در سرنوشت آنها دخیل باشد احساس وظیفه اخلاقی کردم و ضروری دیدم تا تلاش کنم که ارتجاع سبز سرنوشت نسلهای آینده را به گروگان نگیرد. نمی خواستم پنجاه و هفتی باشم و تنها به خویش بیندیشم! قطعاً آدمی با خصوصیات و روحیات من برای حیثیت شخصی خودش هم ارزش قابل توجهی قائل است و بیگمان کسی چون من نمی تواند نسبت به چنین موضوع حساسی بی تفاوت باشد. چنانکه امروز که چند سالی است در وین سرگرم زندگی شخصی و فعالیتهای هنری ام هستم، هنوز موضوع را فراموش نکرده ام و از طریق دادگاه و دستگاه قضایی در صدد حل و فصل اساسی آن هستم. چنانکه در چند روز گذشته همه اوقات فراغتم را صرف نوشتن مطالب اخیر در توضیح جزییات بازجویی و ارتباطم با مجموعه تباه پان ایرانیستها کرده ام. در حالیکه به سادگی می توانستم روزهای گرم تابستان را با ماهرویان در کنار دانوب زیبا به سرخوشی بگذرانم. چنین آدمی بیگمان نمی توانسته نسبت به یک موضوع حیثیتی که در سال 88 پیش آمده است تا سال 90 بی تفاوت باشد و بعد هم با بیخیالی در پی رفتن به «خارج» باشد. به راستی که الا تبریزیا انصاف میکن، خر تویی یا نه؟
مورد هشتم
ابله پرسیده است مگر در همان چهل روز اول پس از آزادی مشغول به کار نبوده ام؟ که گفته ام وزارت اطلاعات بی خبر بوده است. بعد نوشته است که حتماً مخفی کاری کرده ام، چون قاعدتاً تلفنم شنود بوده است
همانگونه که توضیح دادم پس از صحبتهایم در روز چهارشنبه 5 اسفند 88 درباره دستگیری عبدالمالک ریگی، بازجوی وزارت اطلاعات درست روز بعدش پنجشنبه با تلفن خانه تماس گرفته بود که من سر کار بودم. با مادرم صحبت کرده بود و شماره موبایل من را خواسته بود. اما پس از آزادی از بازداشت روز عاشورا وسایلی را که هنگام بازداشت ضبط کرده بودند، از جمله گوشی موبایلم را پس نداده بودند و من اصلاً موبایل نداشتم. کاربر ناشناس و امنیتی اشاره کرده است که حتماً مخفی کاری کرده ام چون قاعدتاً تلفنم شنود بوده است. اما اتفاقاً هیچ مخفی کاری نداشتم و چون اصلاً خط موبایلم در اختیارم نبود، امکان شنود برای وزارت اطلاعات وجود نداشت. به همین سادگی
در این یادداشت که به تماس تلفنی بازجو در تاریخ جمعه 7 اسفند 88 را توضیح داده ام، اشاره کرده ام که بازجو در آغاز با لحن هشدارآمیزی گفت: «از مادرت شنیدم سر کار میری!» مثلاً با این تهدید که می توانیم جلوی اشتغالت را بگیریم! هر چند که نمی توانستند، اما به هر روی مقصودم این است که از اشتغال من بیخبر بودند. اگر خبر داشتند که در ساعت کاری با تلفن خانه ام تماس نمی گرفتند. لازم به توضیح است که وسایل ضبط شده به هنگام بازداشتم در عاشورای 88 را پس از آزادی از بازداشت نوبت دوم در خرداد 89 دریافت کردم و در طول مدت آن شش ماه خط موبایلم در اختیارم نبود
ارتباط این جاسوسی ها با حسین شهریاری
حسین شهریاری و کسری علاسوند که از من جاسوسی می کرده است در جمع جوانان اخراجی از پان ایرانیست
اینجا لازم است اشاره کنم که قاعدتاً جاسوسی هایی تا این حد برنامه ریزی شده بصورت خودسر و موردی اتفاق نیفتاده است و اینطور نبوده است که مثلاً آن بچه کونی کسری اُلاغوند مستقیماً از وزارت اطلاعات مأموریت داشته است که از من جاسوسی کند. بلکه یک کار تیمی صورت گرفته است و همه این باند مادرقحبه زیر نظر حسین شهریاری فعالیت می کردند و ارتباطشان با مجموعه پان ایرانیستها هم به واسطه حسین شهریاری بوده است
حسین شهریاری نوچه امنیتی اش را سرباز میهن خوانده است
همانگونه که بارها اشاره کرده ام، پان ایرانیستها از مدتها پیش از پیوستن من در 29 آذر 88 دچار اختلافاتی بوده اند که دستکم من از آن به کلی بی خبر بودم. در جریان این اختلافات از میان مسئولان قدیمی پان ایرانیست سید رضا کرمانی و حسین شهریاری با بقیه مسئولان پان ایرانیست از جمله سهراب اعظم زنگنه، ابراهیم میرانی، منوچهر یزدی، ابراهیم قیاسیان، آصف، اسماعیل رحیمی، عبدالرضا طبیب، خلیل طلایی، زهرا صفارپور و دیگران سر ناسازگاری گذاشته بودند. حال همه این بچه کونی هایی که تحت عنوان سازمان جوانان پان ایرانیست از من جاسوسی می کرده اند نوچه حسین شهریاری بوده اند. در تصاویر سایتی که به دروغ مربوط به سازمان جوانان پان ایرانیست عنوان شده است ملاحظه می شود که از میان مسئولان قدیمی پان ایرانیست بجز حسین شهریاری کسی در میانشان حاضر نیست
از سویی حسین شهریاری اصالتاً خوزستانی است و آن بچه کونی – کسری علاسوند – هم که شب آزادی ام از بازداشت عاشورای 88 پشت در زندان اوین برای جاسوسی گسیل شده بود خوزستانی است! از طرفی این کاربر زن قحبه فیسبوک که در گفتگو با من به دروغ نوشته است «همونها میگفتند که تو با تعهد آزاد شدی» و موضوع را به طیف اصلی مسئولان پان ایرانیست (از جمله منوچهر یزدی و ...) ارجاع می دهد، خود مرید حسین شهریاری است و حسین شهریاری را استاد خود می داند! حسین شهریاری هم با وجود آنکه این کاربر در فیسبوک بصورت ناشناس فعالیت میکند، اما او را می شناسد و سالروز ریده شدنش بر این جهان را شادباش می گوید. مسلم است که این کاربر زن جنده فیسبوک برای آنکه اربابش – حسین شهریاری – لو نرود، مسأله جاسوسی را به طیف دیگر (یزدی و ...) ارجاع داده است. چقدر انسان حرامزاده ای است. برای هیچ و پوچ با آبروی همه بازی می کند. سگ ننه جنده اش را گایید
پزشکپور حسین شهریاری را رابط شهرستانها اعلام کرده است
در ضمن پزشکپور در گفتگو با رادیو فردا اعلام کرده است که حسین شهریاری رابط شهرستانها بوده است و این مورد مسأله ارتباط با بچه کونی های پان ایرانیست خوزستان و مأموریت کسری علاسوند برای جاسوسی را جدی تر می کند
جالب اینکه حسین شهریاری که از سویی همانگونه که خودش در فیسبوکش نوشته است دستورات تلفنی وزارت اطلاعات را اطاعت می کند و از سویی در هشتاد و چند سالگی هنوز شمع تولد فوت می کند و با آنکه خودش خوزستانی بوده اما در دوران جنگ با عراق هیچ خونی به راه پاسداری این خاک نداده است برای نوچه امنیتی اش کامنت گذاشته که نیرزد آن خون که نریزید به راه پاسداری این خاک! براستی که حجم کونده پررویی انسان را به شگفتی وا می دارد
پی نوشت یک
این توضیحات را ننوشتم تا به کسی ثابت کنم که این مادرقحبگان از من جاسوسی میکرده اند، بلکه از این بابت نوشتم که چون از من یواشکی جاسوسی میکرده اند بطور علنی خوارمادرشان را به سپوز سگ دهم. به هر روی این مادرجنده نوشته است که «همونا (یزدی و همراهان) میگفتند که تو با تعهد آزاد شدی.« خیلی راحت می تواند بیاید و بگوید که دقیقاً چه کسی چنین حرفی زده است؟ مطمئناً دروغ گفته و حرفش از قول آن بچه کونی کسری اُلاغوند بوده است، ولی به هر روی مجال آن را دارد تا اولاً خودش را (احتمالاً جواد نخجوان) معرفی کند و بعد بگوید که منظورش از «همونها» دقیقاً چه کسی یا کسانی بوده است. تا آن زمان عجالتاً سگ خودش و زن جنده اش و خوارمادرش را گایید. از همه مهمتر اینکه آن بچه کونی کسری علاسوند ساعت 10 شب زمستانی 26 دی 88 پشت در زندان اوین برای چه کشیک می داده است؟ مسأله دیگر این است که این کاربر ناشناس زن جنده به این موضوع پس از خروج من از ایران اشاره کرده است، چرا که این مادرقحبه ها با روحیات من آشنا هستند و می دانند که من شوخی ندارم و از برخورد فیزیکی هم ابایی ندارم
پی نوشت دو
این مادرجندگان مرتبط با سازمان جوانان پان ایرانیست حتی سالها پس از کناره گیری ام از مجموعه پان ایرانیستها و حتی پس از خروجم از ایران، همچنان از من جاسوسی می کنند و همه فعالیتها و زندگی شخصی من را زیر نظر دارند! برای نمونه اینکه وقتی یادداشتی درباره مضحکه خلع ید شاهزاده نوشتم و روی وبلاگ خودم منتشر کردم، گویا این یادداشت در یک کانال تلگرامی پرمخاطب بازنشر شده است که خودم از موضوع بی خبر بودم. اما این مادرجندگان خبر دارند! جالب اینکه نوشته است «دوستان راصد فرستاده اند» و حتی نام شناسه تلگرام فردی را که مطلب را بازنشر کرده است را هم ذخیره کرده اند تا گزارش کاملی در اختیار وزارت اطلاعات قرار دهند! منظور از «راصد» هم یک بچه کونی مثل کسری علاسوند است. یک آدم پرت و پلا که بخاطر پخمگی اش شک برانگیز نباشد و بی آنکه خط و ربطش چندان جلب توجه کند، بتواند مأموریت جاسوسی را انجام دهد. عجب مادرجندگانی! از آن روزی که یک وبلاگ ساده ایجاد کردم تا به امروز هیچکس مثل این مادرجنده ها اینقدر پیگیر وبلاگ من و شناخت من و ارتباط با من و زیر نظر گرفتن زندگی من نبوده است. از قضا هر اطلاعاتی که اینها از من دارند، وزارت اطلاعات هم دارد و هر موضوعی که اینها خبر ندارند، وزارت اطلاعات هم بی خبر است! عملاً جمع آوری اطلاعات برای دستگاه امنیتی درباره من از همان سال 84 از طریق همین مادرجندگان صورت می گرفته است
پی نوشت سه
وقتی به حد و حدود مادرقحبگی این جماعت بچه کونی فکر میکنم، در شگفت می شوم! همانگونه که در یادداشتی که در توصیف شب آزادی ام نوشته ام توضیح داده ام، در آن لحظه به چندین و چند دلیل دچار بهت زدگی بودم. حتی از دیدن پدرم بیرون از زندان غافلگیر شده بودم! ذهنم را برای دادگاههای تلویزیونی آماده کرده بودم که یکهو نامم برای آزادی از بلندگو اعلام شد و بعد لباسهای خیس و شسته ام را در کیسه ای نایلونی ریخته بودم و با زیرشلواری در شب زمستانی 26 دی 88 از اوین بیرون آمدم. این مادرقحبگان در چنان شرایطی از من جاسوسی میکرده اند! کیر سگ در کس و کون خوارمادر جنده نفر به نفرشان
پی نوشت چهار
زن قحبه به خیال خودش به من یک دستی میزده است، اما نمی دانست که بعدش من اینجا در ملأ عام دو دستی بر کون زن جنده اش میزنم
پی نوشت پنج
من براستی در جریان اختلافات داخلی موضع خاصی نداشتم و اصلاً از آن بی خبر بودم. حتی در حد توان برای ایجاد همسویی علیرغم اختلافات تلاش کردم. چرا که خودم به شخصه علیرغم جدی ترین اختلافاتی که داشتم حاضر شده بودم برای یک هدف سیاسی مشخص با این جماعت ابله همکاری کنم. همین کاربر ناشناس و زن قحبه فیسبوک در گفتگو با من به نقل قولی از ابراهیم قیاسیان اشاره کرده است. اینطور که می گفت گویا گروهی از جوانان اخراجی از پان ایرانیست در سفر شمال بوده اند که ابراهیم قیاسیان هم سری به آنها می زند و آنجا به خود این جماعت ابله گفته است که من مایل هستم که اینها به بدنه اصلی پان ایرانیستها برگردند
ابراهیم قیاسیان (سمت چپ) در کنار زهرا صفارپور و قدرت اله جعفری
من با آنکه با فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی مخالف بودم و پان ایرانیستها در تأیید آن بیانیه داده بودند حاضر شده بودم به امید ایجاد موجی در حمایت از شاهزاده، از اختلافات سیاسی ام چشم پوشی کنم. به همین ترتیب نظرم این بود که دیگرانی هم که اختلافاتی دارند عجالتاً برای یک هدف بزرگتر کنار بگذارند تا بعد به موارد اختلاف هم رسیدگی شود. همانگونه که بارها اشاره کرده ام برنامه من برای فعالیت سیاسی محدود به یک پروسه کوتاه مدت چند ماهه بود و فقط قصد داشتم در شرایطی که همه فضای سیاسی کشور به نفع چیزحسین بود، موجی در حمایت از شاهزاده ایجاد شود و بعد از آن از دوباره از فعالیت سیاسی کنار می کشیدم و پیگیر برنامه سفر تحصیلی ام به خارج از کشور می شدم و اگر نسبت به اوضاع بی تفاوت بودم همان سال 88 بی آنکه نامم به ننگ پان ایرانیستهای مادرقحبه آلوده شود پیگیر برنامه های زندگی شخصی ام و سفر دانشگاهی ام به خارج از کشور می شدم
حسن ختام
به عنوان حسن ختام بخش دیگری از گفتگویی که با همین کاربر زن قحبه امنیتی داشتم را بدون شرح و توضیح چندانی می آورم. تنها اشاره می کنم به اینکه در جایی از این گفتگو این حرامزاده اشاره کرده است که خامنه ای سیاستهای شاه را دنبال می کند. این یکی از پروژه های امنیتی پزشکپور و مسئولان پان ایرانیست برای خدمت به وزارت اطلاعات بود که در یادداشتهای بعدی توضیح خواهم داد. این جاکشها مدام عنوان می کردند که هوادار حکومت پادشاهی نیستند اما هوادار آیین شاهنشاهی ایران هستند و در عین حال همواره با مواضع شاهزاده در تضاد و تقابل بودند که بعداً توضیح خواهم داد