Ok

By continuing your visit to this site, you accept the use of cookies. These ensure the smooth running of our services. Learn more.

ارتباطات مشکوک پان ایرانیستها با من

با توجه به موضوع جاسوسی پان ایرانیستها از من که توضیح دادم، دیگر ارتباطاتی را که ته-وران پرت و پلای این جرثومه تباه با من داشتند نیز مورد بدگمانی من است. در نتیجه در این یادداشت بطور مفصل مورد به مورد آنها را بیان میکنم تا اگر زمانی سوءنیت آنها آشکار شد، از پیش چند و چون این ارتباطات برای همه روشن باشد. همچنین از آنجا که امروز دیگر این مجموعه تباه دستش برای همگان رو شده است و آبروی برای افرادشان نمانده است، مشخص باشد که اگر تماسهایی با من داشته اند، هرگز به معنی همسویی من با آنها نبوده است

 

 

 

 

نخستین برخورد

 

اولین ارتباطی که توله های پان ایرانیست با وبلاگ من برقرار کردند و باعث شد که برای اولین بار این عبارت نحس و احمقانه را ببینم کامنتی است که در تاریخ 23 فروردین 84 در وبلاگ من نوشته اند. از اینرو مشخص است که ابتدا تماس از سوی آنها با من بوده است و من به سراغ آنها نرفته ام. اینکه چطور با وبلاگ من آشنا شده اند پرسشی است که باید آنها پاسخ بدهند! من این وبلاگ را در آذر 83 به راه انداخته بودم و تا 23 فروردین 84 تنها یازده پست روی وبلاگم فرستاده بودم. از آذر 88 تا فروردین 84 چطور اینها به سرعت وبلاگ من را پیدا کرده بودند؟ تصور کنید کسی بی آنکه در اینترنت ارتباطاتی داشته باشد وبلاگی ایجاد میکند که از قضا بر روی میزبانهای متداول وبلاگنویسان ایرانی یا فارسی هم نیست. من تنها کسی بوده ام که در این سایت میزبانی وبلاگ (بلاگ اسپیریت) وبلاگ فارسی بر پا کرده بودم. چطور اینها ظرف 4-3 ماه وبلاگ من را پیدا کرده بودند؟ این خود از نظر امنیتی مبهم، پرسش برانگیز و فراتر از آن مشکوک است

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

اولین باری که از جانب شورای عالی رهبری پان ایرانیست با وبلاگ من تماس گرفته شد این کامنت است

 

کسی که کامنت نوشته است هرگز نظرش را درباره پست وبلاگ من بیان نکرده است، بلکه تنها بیانیه های یک حزب را در چهار کامنت پیاپی پست کرده است. مشخص است که یک وظیفه سازمانی را انجام داده است و از خویش اختیار تصمیم گیری و اظهار نظری جدا از تشکیلات مطبوعش نداشته است. در ضمن خود این فرد که در وبلاگ من کامنت گذاشته است صاحب وبلاگ جداگانه ای بوده است که مسلماً می توانسته است هر آنچه که مایل بوده است را برای انتشار عمومی در وبلاگ خویش درج کند. همچنین کامنتها مربوط به مجموعه ای به نام حزب پان ایرانیست هستند که خودشان دارای سایت مستقل تشکیلاتی و نیز نشریه چاپی بوده اند که به اندازه کافی برای انتشار دیدگاههایشان قابل استفاده بوده است. اما با این حال از فضای کامنت وبلاگ من برای تبلیغات تشکیلاتی خود بهره جسته اند. اینها همه ابهامات امنیتی هستند که امروز دیگر از حالت ابهام خارج شده اند و مطمئناً یک رویکرد امنیتی برای تماس با من را گواهی می کنند که به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس فعالیت می کردم

bianie.JPG

 مسأله بیانیه حزب پان ایرانیست در حمایت از خلق عرب الاحواز که همان زمان در وبلاگم اشاره کرده بودم

 

در این وبلاگ بود که بیانیه حزب پان ایرانیست در حمایت از شورشهایی که خلق عرب الاحواز در اردیبهشت همان سال در خوزستان به راه انداخته بود را دیدم که بعد حذف شد. با استدلال های احمقانه ای از آن شورشها حمایت کرده بودند. من به تندی به بیانیه مربوطه می تاختم و چند ماه بعد که علیرغم میل باطنی در میانه های تابستان آن سال در محفل پان ایرانیستها در تهران، واقع در بالای خیابان شریعتی، روبروی حسینیه ارشاد، کوچه حسین دیباجی شرکت کردم، به آن بیانیه شدیداً اعتراض میکردم و نسبت به آن موضعگیری به مسئولان پان ایرانیست کنایه میزدم. درباره این موضوع و مشاجره تندی که با حسین شهریاری در نشست عمومی داشتم در این یادداشت توضیح داده ام. پس از این اعتراضات بود که بیانیه مذکور را گم و گور کردند و بیانیه دیگری در مهر ماه آن سال منتشر کردند و شورشهای خلق عرب را محکوم کردند که اتفاقاً در همین وبلاگ قابل ملاحظه است

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

کامنتی که از طرف شورای عالی رهبری پان ایرانیست در وبلاگ من نوشته اند و خواهان سلاح هسته ای برای جمهوری اسلامی شده اند

 

در تاریخ 7 اردیبهشت 84 پست دیگری روی وبلاگم فرستاده ام که مربوط به حواشی شورشهای خلق عرب خوزستان می باشد. روز بعدش دوباره همین فرد زیر پست من کامنت نامربوطی گذاشته است و بی آنکه ارتباطی به مطلب وبلاگ من داشته باشد، متن مفصلی را با نام «منشور نیرومندی ملت ایران» به عنوان راهنمای کوششها و مبارزات حزب پان ایرانیست نوشته است! درست یک وظیفه سازمانی که از جای دیگری دستور داده شده است.  نکته مهم در این منشور آنست که برای جمهوری اسلامی خواهان بمب هسته ای شده اند! من هم به مانند کامنت های قبلی که در پست قبلی گذاشته بود هیچ واکنشی نشان نداده ام. نه حذف کرده ام و نه پاسخی داده ام. اصلاً متوجه این رفتار نمیشدم که وبلاگ من چه ربطی به چنان متنی می تواند داشته باشد؟ جالب اینکه در همین مدت مخاطبان دیگری هم در وبلاگم کامنتهایی می نوشتند، اما هیچیک چنین رفتار مشکوکی نداشته اند

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

پان ایرانیستها با اینکه خودشان سایت و وبلاگهای مختلف داشته اند اما یک مقاله مفصل از منوچهر یزدی را بطور کامل در کامنت وبلاگ من نوشته اند

 

رفتار نامناسب و تشکیلاتی این فرد برای مدتی ادامه دارد و مدام مطالبی از مسئولان پان ایرانیست را بی آنکه به موضوع نوشته های من ارتباطی داشته باشد در وبلاگ من کامنت می گذارد. تا جایی که حتی یک مقاله مفصل از منوچهر یزدی در تاریخ 11 خرداد 84  بطور کامل در کامنت وبلاگ من نوشته است

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

پان ایرانیستها دو بیانیه مشترک با حزب دموکرات کردستان صادر کرده بودند که امروز پنهان می کنند

 

گمان کنم ذیل همین کامنت بود که برای نخستین بار نشانی سایت زپرتی پان ایرانیستها را دیدم و به آن مراجعه کردم. یک سایت استاتیک و از نظر طراحی گرافیکی بد ترکیب که در آن دو بیانیه مشترک با حزب دموکرات کردستان وجود داشت و همچنین چند نفر به عنوان شورای عالی رهبری پان ایرانیستها معرفی شده بودند. مقایسه تاریخ انتشار مطالب من روی وبلاگم و نوشتن کامنتهای او نشان میدهد که بطور مرتب وبلاگ من را زیر نظر داشته است و منتظر بوده است تا هر پست جدیدی که بفرستم، کامنت از پیش آماده شده ای را درج کند

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

یکی از نوچه های پان ایرانیستها من که یک وبلاگنویس ناشناس بودم را به همکاری و آشنایی دعوت کرده است

 

بالاخره در تاریخ 17 خرداد 84 است که در کامنتی برای اولین بار اشاره به «همکاری و آشنایی فراتر» میکند! نکته قابل توجه اینجاست که من آنقدر ناشناس بودم که خیال می کرده اند که کُرد هستم! در صورتی که من نه تنها کرد نیستم بلکه تا به امروز حتی به مناظق کردنشین ایران سفر هم نکرده ام! طبق آموزشهای تشکیلاتی مدتی تلاش کرده است تا به چنین لحظه ای برسد. همچنین به وبلاگی به نام تریبون آزاد پان ایرانیست اشاره کرده و مژده داده که لینک وبلاگ من را هم در آن درج کرده است. یک وبلاگ تشکیلاتی که همان رویکرد وبلاگ قبلی «خاک و خون» را دارد و تنها به بازنشر متون و نوشته های مسئولان پان ایرانیست می پردازد و بعدها به این آدرس جابجا شد. تنها تفاوتش در این است که گویا توسط چند نفر به روز می شود و نامهای مستعاری به مانند مزدک، ایران پاد، پان ایرانیست، آرش کیوان شید و از این دست نامها در پای پستهای وبلاگ دیده میشود. این موضوع از دو جنبه مشکوک و پرسش برانگیز است. یکی اینکه چه دلیلی دارد که دو وبلاگ متفاوت یکسری مطالب همانند را در اینترنت منتشر کنند و دوم اینکه اینها که به عنوان اعضای پان ایرانیست فعالیت علنی داشته اند و در نشستهای علنی تشکیلاتی شرکت میکرده اند، چرا در اینترنت با نامهای مستعار فعال بوده اند؟ چرا که نام مستعار اینترنتی طبیعتاً برای فعالانی است که مایل به شناخته شدن نیستند، به ویژه اگر به موضوعاتی همچون انتقادات سیاسی و اجتماعی یا نقد مذهبی می پردازند که طبیعتاً مخاطراتی دارد. اما اینها که فعالیتهایشان علنی و زیر نظر مسئولان حزبی اشان بوده است چرا در اینترنت بصورت ناشناس فعالیت داشته اند و از سویی در ارتباط با وبلاگنویس ناشناسی مثل من مایل به آشنایی و ارتباط فراتر بوده اند؟ شاید آن زمان من به این مسایل هرگز نمی اندیشیده ام اما امروز میدانیم که چنین رفتاری مسلماً یک رفتار سایبری برای شناسایی فعالان اینترنتی ناشناس است. امروز اگر کسی چنین رویکردی داشته باشد مسلماً از سوی همه کاربران فضای مجازی به عنوان یک اکانت ناامن تلقی میشود 

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

 در آن مقطع این مادرقحبگان از خوزستان در فضای اینترنت برای مسئولان پان ایرانیست پادویی می کردند
مادرقحبگان از راست: فرهاد باغبانی، کسری اُلاغوند، بچه کونی میلاد دهقان، بچه کونی با نام سامان آریامن

 

کسی که کامنتهای مربوطه را نوشته است در وبلاگ «خاک و خون» خود را آریا منجی معرفی کرده است و بعدها هم او و هم برخی دیگر از این جوجه ته-وران پان ایرانیست خوزستان از طریق چت یاهو با من گفتگو کرد. از آنجا که من یک نشانی ایمیل یاهو در گوشه وبلاگم درج کرده بودم و آن زمان چت یاهو رواج داشت، تماس اینترنتی با من به سادگی میسر بود. افرادی که با نام مستعار در وبلاگ من کامنت می گذاشته اند همین مادرقحبگانی هستند که تصویر کریه اشان را در بالا آورده ام. جالب اینکه در عکسی که از مادرقحبه فرهاد باغبانی با آن ژست احمقانه در اینترنت موجود است درست نشانی وبلاگ زپرتی تریبون آزاد پان ایرانیست درج شده است

id.JPG

نشانی ایمیل یاهو در که گوشه وبلاگم درج کرده بودم و تماس از طریق چت یاهو را میسر می کرد

 

به هر روی این مادرقحبگان زنده هستند و هر کس که مایل باشد می تواند از خود این جاکشها بپرسد که اولاً چطور با وبلاگ من آشنا شدند؟ دوم اینکه چرا کامنتهای نامربوط می نوشته اند که هیچ ربطی به مطالب وبلاگ من نداشت؟ چرا مطالب صد من یک غاز مسئولان پان ایرانیست را در کامنت وبلاگ من منتشر می کرده اند؟ چرا با آنکه در محفل پان ایرانیستها حضور علنی داشته اند اما در اینترنت بصورت ناشناس و با نام مستعار فعالیت می کرده اند؟ چرا با آنکه خودشان با نام مستعار فعالیت می کرده اند اما در پی آشنایی با من به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس شده اند؟  در خلال این گفتگوها بود که برای حضور من در نشستهای هفتگی محفل تباه پان ایرانیست در تهران پافشاری میشد که من نه بخاطر مسایل امنیتی (چرا که آن زمان به این موضوع مشکوک نبودم) بلکه بخاطر عدم اشتراک نظری هیچ تمایلی نداشتم. سرانجام شماره تلفن قدرت اله جعفری (قائم مقام دبیرکل پان ایرانیستها در آن زمان) را در اختیار من گذاشتند تا دستکم تلفنی گفتگو کنم، چرا که خود این جوجه ته-وران در قواره بحث با من نبودند

osl.JPG

کامنتی که با نام مستعار مزدک از طرف تشکیلات خوزستان حزب پان ایرانیست علیه من در وبلاگم نوشته شده است

 

یک نکته قابل توجه اینکه همین بچه کونی هایی که برای در صدد آشنایی با من - به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس - بودند، بعد که ما مراجعه به جرثومه پان ایرانیستها در تهران هویتم برای وزارت اطلاعات افشا شد، در تاریخ اسفند 84 در همین وبلاگ خودم کامنت گذاشتند که دیدگاههای من با اصول فکری شخمی پان ایرانیست در تضاد است. جالب اینکه آن دیدگاههای مورد اشاره در تضاد با اصول فکری شخمی پان ایرانیست را پیش از آنکه من را به جرثومه پان ایرانیستها در تهران بکشانند و هویتم افشا شود، در فروردین 84 در وبلاگم منتشر کرده بودم، اما همچنان برای آشنایی با من تقلا می کردند و نیرنگ می زدند. موضوع هم مربوط به موضع من در رابطه با شورشهای خلق عرب در بهار 84 در خوزستان بود که مسئولان پان ایرانیست در بیانیه احمقانه ای از آن حمایت کرده بودند؛ اما من موضع مخالف سرسختانه ای در قبال آن داشتم. جالب اینکه ذیل همان پستهایی که در تقابل با شورشهای خلق عرب می نوشتم برای ارتباط با من کامنت می گذاشتند و هیچ صحبتی از تضاد اصول فکری به میان نمی آوردند، اما بعد که هویتم افشا شد و مأموریت اشان را انجام دادند آمدند و کون وارونه دادند. خوشبختانه با آنکه با کونده پررویی در وبلاگ خودم علیه خودم کامنت می گذاشتند، چون آنها را پشم حساب نمی کردم کامنتهای ابلهانه اشان را حذف نکردم و امروز تبدیل به سند رسوایی اشان شده است

 

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد

tazad.JPG

موضع من در قبال شورش خلق عرب در فروردین 84 در تضاد با پان ایرانیستها بود، اما برای شناسایی من تلاش می کردند

 

یک بار دیگر مسأله را مرور می کنم: در فروردین 84 مشخص است که وبلاگنویسی من در تضاد با اصول فکر شخمی پان ایرانیست می باشد. بعد در خرداد 84 از تشکیلات پان ایرانیست خوزستان برایم کامنت می گذارند و آرزوی آشنایی و همکاری فراتر دارند! برای چه در تلاش بوده اند تا با کسی که با اصول شخمی پان ایرانیست در تضاد بوده است آشنایی و همکاری فراتر داشته باشند؟ به ویژه که یک وبلاگنویس ناشناس هم بوده است که کسی اصلاً نمی دانسته است که او در ایران به سر می برد؟ 

 

نخستین حضور در جرثومه پان ایرانیستها

jfri.JPG

قدرت اله جعفری که در زمانی که در سال 84 قائم مقام دبیرکل پان ایرانیستها بود

 

بدین ترتیب بود که من بالاخره با قدرت اله جعفری تماس گرفتم و ایشان هم پس از کمی گفتگو من را به نشستهای هفتگی پان ایرانیستها در تهران که بعدازظهرهای یکشنبه و چهارشنبه هر هفته برگزار میشد دعوت کرد و من در یکی از روزهای تیرماه 84 برای نخستین بار در یکی از این نشستهای که گمان میکنم یکشنبه بود شرکت کردم. زنگ آپارتمان را که زدم گفتم من را «سرور جعفری» دعوت کرده است و در باز شد. واحدی در طبقه دوم ساختمان بود. آن زمان از مضحکه «سرور» بستن پان ایرانیستها به ناف یکدیگر بیخبر بودم و خیال میکردم چه بسا بخشی از نامش باشد

image001.gif

محفل پان ایرانیستها در تهران در سال 84 و منوچهر یزدی به عنوان سخنگوی پان ایرانیستها

 

پشت در واحد مربوطه که رسیدم مرد مسنی در را باز کرد و داخل رفتم. یک هال و پذیرایی اِل مانند بود که یک سمتش یک نفر در کنار پرچم شیروخورشید بلندی، با یکی از عینکهایی که شاه میزد، کراوات زده روی مبل نشسته بود و در حال صحبت بود. انگار که درست از سال 57 یکهو به آن جلسه پرتاب شده بود. او منوچهر یزدی بود و دیگرانی هم اطراف او و یا در دیگر جاهای اتاق نشسته بودند. قدرت اله جعفری گفته بود که نشست ساعت 5 بعدازظهر آغاز میشود و من عمداً نیم ساعتی دیرتر رفته بودم تا جلسه شکل گرفته باشد. در کل از نظر شخصیتی علاقه ای به ارتباط با افراد ناشناس نداشتم. وقتی وارد شدم، با توجه به اینکه وسط جلسه بود نگاه اغلب حاضران متوجه من شد، به ویژه که چهره کاملاً جدیدی هم بودم. همچنین آن زمان تیپ فشن داشتم که خودبخود مایه جلب توجه بود. البته این جلب توجه قاعدتاً از سوی ماهرویان بود که در محفل تباه پان ایرانیستها که به خانه سالمندان در آستانه مرگ می مانست خبری از آن نبود! با آنکه در میانه صحبتش بود به رسم معمول سلام کردم و با آنکه در میانه صحبتش بود به سلامی پاسخ داد و دنباله صحبتش را گرفت. من هم یک مبل خالی پیدا کردم و مثل بقیه نشستم تا ببینم که چه خبر است و تا نشستم، انگار در یکی از سیاهچاله های فضایی فرو رفتم! مبل زهوار در رفته ای بود که تکان خوردن بر روی آن میسر نبود

sedreza.JPG

نظر ابلهانه سید رضا کرمانی درباره دکتر احمدی نژاد

 

در ادامه افراد دیگر هم گاهی بصورت پرسش و پاسخ و گاهی بصورت بیان دیدگاه صحبتهایی را مطرح کردند. محور عمده صحبتها درباره انتخابات ریاست جمهوری سال 84 بود و از همانجا به ذهنیت هپروتی اشان پی بردم. درباره دکتر احمدی نژاد همان تلقی احمقانه را داشتند که تیر خلاص میزده است. جلسه بسیار خسته کننده بود و من هیچ تصوری از چگونگی پایان یافتن آن نداشتم و مدام امیدوار بودم که فردی که در حال صحبت است آخرین نفر باشد. همانجا تصمیم گرفتم که دیگر به آنجا مراجعه نکنم. بالاخره جلسه پایان یافت و بعد پیرمرد بدتیپی که گمان کنم در میان جلسه چند باری چرت زد و علیرغم بدتیپی کراوات زده بود (سید رضا کرمانی) به سمتم آمد و دست داد و گفت: «شما بار اول بود که اومدید ...» و کمی احوالپرسی کرد. بعد هم قدرت اله جعفری آمد و کمی صحبت کرد و توضیحات مختصری درباره مجموعه پان ایرانیستها داد. خیلی مؤدب حرف میزد و بعد پیشنهاد داد که با «سرور پزشکپور» صحبت کنیم و با اطمینان گفت: «اسمشون رو که شنیدید؟» و من خجالت کشیدم که بگویم: «نه!» اکنون که در حال نوشتن این سطرها هستم براستی می خندم! احمقها خیال میکردند که براستی پزشکپور انسان مهمی است

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

سید رضا کرمانی که بدتیپی و بی قوارگی را به همراه بلاهت سیاسی یکجا داشت

 

پزشکپور در اتاق دیگری بود که شاید حداکثر 12 متر مربع مساحت داشت. یک میز و دفتر و دستکی داشت که امروز که فکر میکنم کاربردش را متوجه نمی شوم. چون آن میز و اداواتش به درد مدیران میخورد. او فقط پشت آن میز می نشست و در پایان جلسات عمومی پس از کمی گفتگوهای چند نفره آنجا را ترک میکرد. کمی صحبت کردیم که جزییاتش یادم نیست. اما از اینکه در جمعی صحبت میکردم که چه از نظر سن و سال و چه از نظر سر و وضع ظاهری و چه از نظر لحن و ادبیات گفتاری و چه از نظر طرز فکر هیچ تناسبی با آنها نداشتم هیچ خوشحال نبودم. از من پرسید: «شما چهارشنبه ها هم وقت دارید؟» و چون در آستانه فارغ التحصیلی از دانشگاه بودم و فرصت داشتم پاسخ مثبت دادم. توضیح داد که چهارشنبه ها هم نشستهایی برگزار میکنند و دعوت کرد که شرکت کنم

 

اینگونه بود که من که یک وبلاگنویس ناشناس بودم، با آنکه نام منحوس پان ایرانیست را نشنیده بودم و علیرغم آنکه درباره رویدادهای مهم تاریخ معاصر بی اطلاع نبودم و مطالعاتی داشتم، اما اصلاً هیچ اثری از نقش آفرینی مجموعه تباهی با نام حزب پان ایرانیست ندیده بودم، توسط این مجموعه تباه هویتم مشخص شد. مسلم است که من اگر بنا داشتم که هویتم را عنوان کنم، در پاسخ به کامنتهای وبلاگم از نام مستعار ساسان استفاده نمیکردم، بلکه با همان نام حقیقی ام که در محله و مدرسه و دانشگاه و کلاس زبان و ... شناخته میشدم حمزه بهمن آبادی وبلاگنویسی میکردم

 

درست در همان برهه بنا بود که پان ایرانیستها مطابق روال تشکیلاتی اشان پس از سه سال که از کنگره حزبی اشان در سال 81 می گذشت، کنگره جدیدی برای تعیین مسئولان حزب برگزار کنند. کنگره قرار بود در تاریخ جمعه 31 تیر 84 برگزار شود و  قدرت اله جعفری با امضای دعوتنامه رسمی، من را هم به عنوان میهمان به کنگره دعوت کرد. مشخصاتم در دعوتنامه، مثل دیگر شئون زندگی اجتماعی ام با نام رسمی حمزه بهمن آبادی درج شد. گمان کنم که آن دعوتنامه را هنوز داشته باشم. مطابق دعوتنامه ساعت 9:30 صبح روز جمعه 31 تیر 84 به آدرس مربوطه (میدان سرو که از سال 87 به محل اصلی نشستهای پان ایرانیستها تبدیل شد) مراجعه کردم. تا ماشین جلوی در پلاک مربوطه ایستاد و از پنجره چشمم به قدرت اله جعفری و سهراب اعظم زنگنه (دبیرکل وقت) افتاد، با لبخند و محترمانه خطاب به من گفتند: «تمام شد، بفرمایید ...» به این معنی که کنگره تمام شد! من در این بهت بودم که آیا دیر رسیده ام؟ و به ساعت دعوتنامه دقت میکردم که 9:30 صبح بود و نه 9:30 شب؛ اگر هم 9:30 شب بوده که نباید الان تمام شده باشد! یکهو یک فرد لباس شخصی از پنجره خودرو نزدیک آمد و محترمانه گفت: «شما مجوز دارید؟» گفتم: «من دعوت شده ام.» که پاسخ داد: «اشتباه کردند، بفرمایید.» و در این گیر و دار فرد دیگری هم با دوربین دستی از من فیلمبرداری میکرد. تنها واکنشی که داشتم این بود که سرم را جوری روبروی دوربین قرار دهم که راننده خودرو در کادر قرار نگیرد تا مبادا دردسری برایش ایجاد شود و بلافاصله برگشتیم. بدین ترتیب بود که یک وبلاگنویس ناشناس با مشخصات شناسنامه ای و فیلمبرداری از چهره بطور کامل برای دستگاه امنیتی شناسایی شد

nshin jfri.JPG

نوشین جعفری دختر قدرت اله جعفری (قائم مقام دبیرکل پان ایرانیستها) که اخبار کنگره سال 84 را در این وبلاگ بازتاب داده است

 

یکسری از حواشی مربوط به کنگره توسط نوشین جعفری دختر قدرت اله جعفری در این نشانی در آرشیو اینترنت در دسترس می باشد که البته طبیعتاً پیازداغش را چند برابر کرده است. با توجه به اینکه بخاطر کنگره یکسری از مرتبطین پان ایرانیستها از شهرهای دیگر به تهران آمده بودند و دستکم چند روزی را در تهران به سر می بردند، یکسری دیدارها و میهمانی های حاشیه ای پیش آمد که گهگاه من هم دعوت بودم. از جمله میهمانی ناهار در خانه منوچهر یزدی که در یادداشتی که درباره جاسوسی پان ایرانیستها از من برای وزارت اطلاعات نوشته ام به این موضوع پرداخته ام. همچنین دیداری ها در دفتر ابراهیم میرانی صورت گرفت. او مسئول پان ایرانیستها در خوزستان بود و در اهواز وکالت میکرد که دفتری هم در تهران داشت. رویهم رفته این خاله بازی ها نه جذابیتی برای من داشت و نه اشتراک نظری خاصی می یافتم. تنها اینکه متوجه علاقه منوچهر یزدی به شاهزاده رضا پهلوی شدم که تنها موردی بود که نقطه اشتراک کمرنگی با گرایشهای من داشت. همچنین شخص بسیار محترم و خوش مشربی بود که تمایل زیادی به میدان دادن به جوانان برای فعالیت داشت. تنها بخاطر وجود منوچهر یزدی در میان مسئولان پان ایرانیست بود که از آن به بعد گهگاه بطور ناپیوسته در محفل پان ایرانیستها شرکت میکردم. این ارتباط ناپیوسته و گاه به گاه هم عمدتاً مربوط به زمان فارغ التحصیلی من از دانشگاه در تابستان 84 تا اعزام به سربازی در تابستان 85 می باشد که شاید رویهم ده نوبت در محفل پان ایرانیستها شرکت کردم. پس از شروع دوره سربازی حضور من در محفل پان ایرانیستها شاید منحصر به یکی دو نوبت در سال میشد. تا اینکه 29 آذر 88 از روی ضرورت و برای ادای مسئولیتی که از نظر اخلاقی در قبال جامعه احساس میکردم، رسماً به عنوان عضو آزمایشی به جمعشان پیوستم که دلایلش را در این یادداشت توضیح داده ام

 

هومن اسکندری مادرقحبه / یک

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

در خلال نشستهایی که در تابستان 84 در محفل پان ایرانیستها حاضر میشدم، قاعدتاً سلام و علیک متعارفی هم با برخی شکل گرفت که از جمله آنها جوانکی به نام هومن اسکندری بود. کارشناسی مهندسی معدن از دانشگاه شاهرود داشت و از آنجا که از خدمت سربازی جسته بود (یا خرید خدمت یا معافی که درست به یادم نیست) در شرکتی خصوصی شغلی معمولی داشت. در محفل پان ایرانیستها معمولاً وظیفه دم کردن چای برای پذیرایی مختصر از حاضران به عهده او بود. رفتار دیگری هم که به کرّات از او سر میزد این بود که تا کسی در همسویی با شاهزاده رضا پهلوی مطلبی میگفت، سریع پابرهنه به میانه می پرید و یک جمله کلیشه ای را تکرار میکرد که: «البته این نظر ایشون هست، اما نظر حزب پان ایرانیست این نیست.» در حالی که ارشدترین مسئولان حزب پان ایرانیست آنجا بودند و اگر نیاز بود توضیحات لازم را ارائه میکردند. این موضوع در مسائل بعدی مربوط به او و نیز اختلافات داخلی پان ایرانیستها که بعدها علنی شد مسأله مهمی است. مشخص است که یک خط هدایت شده وجود داشته است که مبادا در جمع پان ایرانیستها انسجامی در همسویی با شاهزاده رضا پهلوی شکل بگیرد

 

پان ایرانیستها طبق رسمی هر سال در پانزدهم شهریور به عنوان روز بنیاد پان ایرانیست مراسمی برگزار میکردند. این مراسم با محفل هفتگی اشان هیچ تفاوتی نداشت. تنها اینکه تعداد بیشتری از مرتبطین پان ایرانیست در آن شرکت میکردند و به عنوان جشن، زن و بچه هایشان را هم به همراه می آوردند. اما مطابق همان محافل پشمکی هفتگی چند نفری از پان ایرانیستها قدیمی یکسری حرفهای کلیشه ای از گذشته خودشان و نیز چند شعار آبدوغ خیاری سرهم میکردند. در پایان هم دستجمعی سرود ای ایران می خواندند و احساس میکردند که در راه خدمت به ایران چنان حماسه ای رقم زده اند که اگرچه در این دنیا تأثیری ندارد، اما انشاءالله در آن دنیا اجر اخروی به همراه خواهد داشت. بعد هم با ژستهای شش در چهار چند عکس یادگاری هم میگرفتند و سرانجام نخود نخود هر که رود خانه خود. مراسم پانزده شهریور آن سال در خانه دکتر سهراب اعظم زنگنه (دبیرکل وقت) واقع در شهرک غرب برگزار شد که مسلماً من هم دعوت شده بودم. اما در پایان مراسم هومن اسکندری پفیوز که به همراه زن لکاته اش با پراید شخصی آمده بود پیشنهاد داد که من را هم تا جایی از مسیر برساند. آن زمان گمان میکردم که از روی لطف دوستانه است اما بعدها مشخص شد که اشتباه میکرده ام. اتفاقاً آن جوجه طلبه کلاش هم به ما اضافه شد و در حالی که زن لکاته هومن اسکندری دیوث رانندگی میکرد، ما سه نفر گفتگو میکردیم. از آنجایی که من همیشه صراحت بی حدی داشتم، همانجا گفتم که اگر منوچهر یزدی نبود، من پس از اولین نشست، دیگر در جمع پان ایرانیستها حاضر نمی شدم. هومن اسکندری مادرقحبه ساکن افسریه بود و من ساکن منطقه نیروی هوایی و طبیعتاً هم مسیر بودیم. به ابتدای خیابان پیروزی که رسیدیم، با آنکه از آنجا مسیرمان جدا می شد و من هم مسیر چندانی تا خانه نداشتم از زنش خواست که من را تا سر خیابان محل زندگی ام برساند که البته امروز آن را به حساب لطف دوستانه نمی گذارم و مسلم است که خدعه ای در سر داشته است. خیابان پیروزی تقریباً در همه ساعات مسیر پرترافیکی است و همه تلاش می کردند تا جایی که می شد درگیر ترافیک آن نشوند. اما هومن اسکندری مادرقحبه چنین تعارف بی موردی را با اصرار انجام داد که هیچ ضرورتی نداشت. در این میان صحبتهایی رد و بدل شد و در پایان موقع خداحافظی از من شماره موبایلم را گرفت و شماره تماس خودش را هم داد. مسلماً در چنین شرایطی من نمی توانستم درخواستش برای داشتن شماره تلفنم را رد کنم. به هر روی ارتباط من با هومن اسکندری مادرقحبه بدین ترتیب شکل گرفت و در واقع از طرف او بود. اگرنه من در یک مراسمی که دعوت شده بودم شرکت کرده بودم و بعد هم همانگونه که رفته بودم بر میگشتم و هیچ ارتباطی با او برقرار نمیکردم. همانگونه که با دیگرانی که در آن مراسم بودند هم هیچ ارتباطی برقرار نکردم. او اولین و تنها کسی بود که در جمع پان ایرانیستها شماره موبایل من را خواست. چرا؟

 

در ادامه اشاره می کنم که همین فردی که در اولین برخوردها با من چنین تعارفات دوستانه به خرج می داد، وقتی که در عاشورای 88 بازداشت شده بودم و معلوم نبود که چه بلایی بر سرم خواهد آمد، هیچ دغدغه ای نسبت به مسأله به خرج نداده بود که البته خود این موضوع اهمیتی ندارد، اما مشکوک بودن تعارفات دوستانه اولیه اش را گواهی می دهد

 

هومن اسکندری مادرقحبه / دو

 

مدتی بعد هومن اسکندری مادرقحبه از من خواست که وقتی را برای گفتگوی دو نفره هماهنگ کنیم. گمان کنم پاییز 84 بود که من هم دیگر از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و زمانی را تعیین کردیم و در پارک پیروزی، واقع در ابتدای خیابان پیروزی که به هر دو ما نزدیک بود قرار گذاشتیم. اساس صحبت این بود که می خواست با تعریف از گذشته پان ایرانیستها من را برای پیوستن به این مجموعه تباه ترغیب کند. از آنجا که خودش مسلماً وزن و سابقه سیاسی خاصی نداشت، برای این هدف از سوابق مسئولان پان ایرانیست تعریف و تمجید میکرد و مدام تأکید میکرد که حزب پان ایرانیست با جمهوری اسلامی مبارزه میکند، که البته مصداقی برای این ادعا نداشت. اتفاقاً در تعریف و تمجیدی که از مسئولان پان ایرانیست میکرد اشاره ای هم به منوچهر یزدی کرد که هیچکس نمیتواند به مانند او سیاستهای سرمایه داری جهانی را تحلیل کند. همچنین ارادت زیادی به سید رضا کرمانی داشت و تأکید میکرد که هیچ مجموعه سیاسی حتی از یک نفر از این مسئولان برخوردار نیست، اما در حزب پان ایرانیست همه اینها دوشادوش هم هستند. البته بیشتر از همه از خود پزشکپور تعریف میکرد. از آنجا که من به همان اندازه که در ابراز نظر عمومی صریح و بی ملاحظه هستم، در روابط دوستانه ملاحظه کار و خویشتندار می باشم، چندان با نظراتش مخالفت نکردم. تنها به پرت و پلا بودن کسی مثل حسین شهریاری اشاره کردم. به ماجرای جر و بحث با حسین شهریاری در این یادداشت اشاره کرده ام. اتفاقاً در جریان آن مشاجره هومن اسکندری مادرقحبه هم حاضر بود. در این گفتگوی خصوصی هومن اسکندری مادرقحبه پذیرفت که حسین شهریاری اشتباه کرده است؛ البته چه بسا به دروغ چنین تظاهر کرد تا من را جذب کند. در این یادداشت به دیدارم با خسرو سیف (از حزب ملت ایران و همکار داریوش فروهر) اشاره کرده بودم. هومن اسکندری از گفتگویم با خسرو سیف مطلع بود، اما از محتوای گفتگو خبر نداشت. با این حال گفت: «خسرو سیف میگه پان ایرانیستها همدست وزارت اطلاعات هستند و پزشکپور با هماهنگی وزارت اطلاعات به ایران برگشته، اما تو میدونی که اینجوری نیست!» من از کجا میدانستم؟ خلاصه این دومین تماس جدی من با هومن اسکندری مادرقحبه خارج از محفل هفتگی پان ایرانیستها بود

 

هومن اسکندری زن جنده چه کاره بوده است که تلاش می کرد تا من را برای پیوستن به جرثومه پان ایرانیست ترغیب کند؟ خودش که در حد و اندازه این صحبتها نبود، اما با توجه به تجربیات سالهای بعد مسلماً یا از دستگاه امنیتی چنین مأموریتی داشته است و یا از جانب حسین شهریاری زن جنده. چرا که این بزمجه بعدها در جریان اختلافات داخلی پان ایرانیستها جزو نوچگان حسین شهریاری بود. همچنین در خلال این گفتگو اشاره های مبهمی می کرد که جلسات هفتگی پان ایرانیست جلسات حزبی نیست و جلسات حزبی جلسات دیگری هستند و بدین بهانه تلاش ابلهانه ای می کرد تا من را نسبت به موضوع کنجکاو کند. بعدها مشخص شد که این مادرقحبگان تحت نام حزب پان ایرانیست یک باند جداگانه ای ایجاد کرده اند که بی ارتباط با مسئولان اصلی پان ایرانیست مستقیماً با دستگاه امنیتی در ارتباط بود و این مادرجنده هم در تلاش بود تا من را در این باند گیر بیندازد. به هر روی این مادرقحبه زنده است و هرکس که مایل باشد می تواند از خودش پرس و جو کند که چرا تلاش می کرد تا من را برای پیوستن به جرثومه پان ایرانیست ترغیب کند؟ مطمئناً توضیح روشنی نخواهد داشت و این موضوع یک ابهام امنیتی قابل توجه است. به هر روی تا اینجای کار مشخص می شود که من به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس با لطایف الحیل به جرثومه پان ایرانیستها کشانده شده ام، بعد هم آنجا با یکی از مسئولان پخمه اشان - حسین شهریاری - بر سر موضع احمقانه اشان در قبال ناآرامی های خوزستان در بهار 84 در جلسه عمومی مشاجره جدی کرده ام. آنوقت باز هم این مادرجندگان به واسطه هومن اسکندری مادرقحبه در صدد به دام انداختن من بوده اند. هومن اسکندری مادرقحبه چرا تلاش می کرد من را که با سرور جاکشش - حسین شهریاری - مشاجره کرده بودم برای پیوستن به جرثومه پان ایرانیست ترغیب کند؟ هر کس مایل است از خودش بپرسد

 

هومن اسکندری مادرقحبه / سه

amli.jpg

محمدرضا عاملی تهرانی از بنیانگذاران پان ایرانیست که از پزشکپور جدا شد و بجای همسویی با انقلابیون از حکومت شاه دفاع کرد و پس از انقلاب کشته شد

 

سومین تماس قابل ذکر با هومن اسکندری مربوط به اردیبهشت 85 می شود. پان ایرانیستها هر سال 18 تیر در سالگرد کشته شدن دکتر محمدرضا عاملی تهرانی بر مزار او در ابن بابویه حاضر میشدند. همانگونه که مفصل توضیح دادم، من حتی پان ایرانیست یا خود پزشکپور که زنده بود را نمی شناختم، چه برسد به دکتر عاملی تهرانی. آن سال برای رفتن به مزار دکتر عاملی از پیش مینی بوس کرایه کرده بودند و با دعوت هومن اسکندری مادرقحبه، من هم صبح روز 18 اردیبهشت به جرثومه پان ایرانیستها در خیابان شریعتی رفتم تا از آنجا با مینی بوس به مزار دکتر عاملی برویم. پزشکپور مادرقحبه چه پیش از سوار شدن در مینی بوس و چه در طول مسیر و چه در ابن بابویه، مدام از دکتر عاملی تعریف میکرد. از مسئولان پان ایرانیست، حسین شهریاری زن جنده هم به همراه توله حرامزاده اش بودند. با این روضه خوانی ها تلاش میکردند تا وانمود کنند که مثلاً جمهوری اسلامی پان ایرانیستها را قتل عام کرده است

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

پزشکپور همیشه پشت خون عاملی سنگر می گرفت اما زمانی که دکتر عاملی توسط انقلابیون دستگیر شده بود و در خطر مرگ بود از او اعلام برائت کرده بود تا جان کثیفش را حفظ کند

 

بعدها متوجه شدم که اولاً با تشکیل حزب رستاخیز همه احزاب از جمله حزب تباه پان ایرانیست منحل شده بودند و دکتر عاملی قائم مقام حزب رستاخیز شده بود. وقتی دکتر عاملی برای وزارت در کابینه های شریف امامی و ازهاری انتخاب شده بود، پزشکپور تلاش زیادی میکند تا او را منصرف کند. چرا که احساس میکرده است که جهت باد در حال چرخش است و احتمالاً انقلابیون پیروز میشوند. اما دکتر عاملی وظیفه خویش میدانسته که تا جایی که ممکن است از نظم حاکم دفاع کند. بعد که آتش انقلاب بالا میگیرد و شاه کشور را ترک میکند، محسن پزشکپور و دیگر پان ایرانیستها از ترس کون کثیف اشان به سرعت از حزب رستاخیز کناره گیری میکنند و دوباره در قالب حزب پان ایرانیست متشکل میشوند. اما دکتر عاملی چنین نمیکند و به پان ایرانیستها برنمی گردد. بعد هم که دکتر عاملی توسط انقلابیون دستگیر میشود و در دادگاه انقلاب محاکمه میشود، پزشکپور با انتشار بیانیه ای از دکتر عاملی برائت می جوید و اعلام میدارد که او نه تنها از رهبران پان ایرانیست، بلکه حتی عضو حزب پان ایرانیست نمی باشد و در جریان محاکمه دکتر عاملی که جانش در خطر بوده است، هیچیک از پان ایرانیستها از او دفاع نمی کنند. مسلم است که پنهانکاری پان ایرانیستها در این زمینه یک مسأله امنیتی است. به این وسیله تلاش میکردند تا در نظر افراد بی اطلاعی مثل من تظاهر کنند که بخاطر تقابل با انقلاب در خطر اعدام بوده اند، در صورتیکه نه تنها چنین نبوده است، بلکه یکی از شاخص ترین مهره های تاریخ پان ایرانیست را در مسلخ دادگاه انقلاب تنها گذاشته بودند تا جان خودشان را حفظ کنند. اگر من همان زمان چنین موضوعی را می دانستم، هرگز همراه آن جمع به مزار دکتر عاملی نمی رفتم! مسلم است که حسین شهریاری هم از موضوع اعلام برائت پزشکپور از دکتر عاملی باخبر بود. چرا این دو پیرمرد مفلوک این موضوع مهم را از من پنهان کردند؟ جز فریبکاری برای به دام انداختن جوانانی مثل من چه انگیزه دیگری می توانسته اند داشته باشند؟ سگ دهان هر دوشان را سپوخت. برای فریب افراد بی اطلاعی مثل من تظاهر می کردند که مثلاً آنها هم در خطر اعدام انقلابی بوده اند اما ایستادگی کرده اند! حرامزاده های مادرقحبه

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

حسین شهریاری طبق گفته خودش از تماسهای تلفنی وزارت اطلاعات اطاعت می کند، اما درباره شهادت برای میهن رجز می خواند

 

در این مراسم تعداد زیادی نبودیم. در حد یک مینی بوس که کاملاً پر نشده بود. بر مزار دکتر عاملی، حسین شهریاری یکی از متون آبدوغ خیاری پان ایرانیستها را با لحن حماسی آبدوغ خیاری از حفظ خواند؛ بعضی جاها را هم اشتباه می گفت که پزشکپور اصلاح میکرد. متنی درباره شهیدان راه سربلندی ایران در طول تاریخ بود. اما در تصویر بالا ملاحظه میشود که وقتی یک بازجوی رده پایین در تماس تلفنی به حسین شهریاری هشدار میدهد که اگر در جمعی حاضر شود بازداشت میشود، به سرعت اطاعت امر میکند و از ترس بازداشت از خانه بیرون نمیرود. جوجه طلبه کلاش هم بود که خیلی قضیه را جدی گرفته بود و به طرز خنده داری با سلام حزبی پان ایرانیستی بر مزار عاملی ایستاده بود. من هم چه بسا از روی احترام به جمع چنین کرده باشم که درست خاطرم نیست. اتفاقاً آرش جهانشاهی هم در این جمع کوچک بود. در این یادداشت اشاره کرده ام که او صحبتهای من درباره بازداشت عبدالمالک ریگی را برای وزارت اطلاعات خبرچینی کرده بود. در جریان اختلافات داخلی پان ایرانیستها هم با جمعی که به دروغ «سازمان جوانان پان ایرانیست» معرفی میشدند همدستی میکرد و در این یادداشت اشاره کرده ام که آنها با همدستی آرش جهانشاهی برنامه مراسم یادبود پزشکپور را بر هم زدند. همچنین در این یادداشت اشاره کرده ام که جوجه طلبه کلاش در وبلاگش درباره آرش جهانشاهی مطلبی نوشته بود و این دو با هم رابطه نزدیکی داشته و دارند. از قضا در عکسهایی که از مجموعه «سازمان جوانان پان ایرانیست» دیده میشود، هرگز آرش جهانشاهی دیده نمیشود. این موضوع مسأله امنیتی بودن این گروه را پررنگتر میکند. در ضمن از حضور بر مزار دکتر عاملی فیلمبرداری شد که مسلماً من هم در آن تصاویر دیده میشود. ولی با این توضیحات مشخص است که حضور من از روی بی اطلاعی بوده است. پس از مراسم، دوباره با مینی بوس تا جرثومه پان ایرانیستها در بالای خیابان شریعتی برگشتیم. هومن اسکندری مادرقحبه که تلاش داشت تا من را در تله پان ایرانیست بیندازد گفت: «تو جزو خانواده بزرگ پان ایرانیست هستی.» که من هم بی آنکه جدی بگیرم خداحافظی کردم. آخر بچه کونی! تو کی بودی و کی هستی که تعلق من را به خانواده تباه پان ایرانیست تعیین کنی؟

mahabad.jpg

یادداشت من در فروردین 85 در انتقاد به سهراب اعظم زنگنه دبیرکل وقت پان ایرانیستها

 

نکته مهم دیگر در اینباره آن است که این موضوع درست چند روز پس از آن بود که من در یادداشتی روی وبلاگم، درباره بیانیه مشترک پان ایرانیستها با حزب دموکرات کردستان، نظرات سهراب اعظم زنگنه - دبیرکل پان ایرانیستها - را تهوع آور عنوان کرده بودم و نه تنها این موضوع را روی وبلاگم نوشتم، بلکه نسخه هایی از آن را به خود سهراب اعظم زنگنه و نیز منوچهر یزدی به عنوان سخنگوی آن جمع تحویل دادم تا آنها را در جریان انتقادم قرار داده باشم. یعنی با آنکه من نظرات ارشدترین مسئول پان ایرانیستها را تهوع آور دانسته بودم، اما باز هم هومن اسکندری مادرقحبه در تلاش برای کشاندن من به جرثومه پان ایرانیستها بود و من را برای آن مراسم دعوت کرد و در پایان هم اصرار داشت که من جزو خانواده پان ایرانیستها هستم! من شدیدترین انتقادات را مطرح کرده بودم، اما با هومن اسکندری در تلاش برای جذب من بود! چرا؟ امروز مطمئن هستم که این یک رفتار امنیتی است برای به دام انداختن من بوده است

 

جالب اینکه درباره بیانیه مشترک پان ایرانیستها با دموکرات کردستان، همگی اشان - از همین هومن اسکندری مادرقحبه گرفته تا منوچهر یزدی سخنگو و سهراب اعظم زنگنه دبیرکل - با یک توجیه احمقانه دفاع می کردند که اگر پان ایرانیستها یک قدم به سمت دموکرات کردستان رفته اند، آنها هم یک قدم به سمت اینها آمده اند. آن زمان این توجیه را به حساب بلاهت اشان می گذاشتم، اما بعدها دانستم که اینها از جمله مأموریتهای پان ایرانیستها از سوی وزارت اطلاعات است تا برخی نیروها و گروههای مخالف جمهوری اسلامی را در حد ممکن چند درجه ای تعدیل کنند که در نوشتارهای بعدی مشخص تر اشاره خواهم کرد. به هر روی اینکه من در فروردین 85 نظرات پان ایرانیستها را تهوع آور اعلام کرده ام بطور مستند در فضای اینترنت موجود است، متعاقباً از حضور بر مزار دکتر عاملی در اردیبهشت 85 هم عکس و فیلم در اختیار پان ایرانیستها است. هومن اسکندری زن قحبه هم زنده است. می تواند توضیح دهد که چرا من که هیچ اشتراک نظری با مواضع پان ایرانیستها نداشتم را به آن مراسم دعوت کرده است؟ تو چه کاره بوده ای که من را دعوت کنی؟ مادرقحبه ها می خواستند من را در دام طرح های وزارت اطلاعات آلوده کنند. سگ خوارمادر همگی اشان را سپوخت

 

هومن اسکندری مادرقحبه / چهار

sb.JPG

از تابستان 85 عازم خدمت سربازی شدم که دو ماه آموزشی را در یزد و بقیه مدت را در تهران گذراندم

 

همانگونه که توضیح دادم، ارتباط پان ایرانیستها با من از طریق وبلاگم شروع شد و بعد گهگاه در محفل هفتگی اشان یا برنامه های دیگری که دعوت می کردند شرکت میکردم. تنها هومن اسکندری زن قحبه بود که در پایان مراسم پانزدهم شهریور سال 84 شماره موبایل من را گرفت و شماره خودش را هم به من داد و بدین ترتیب با تنها فرد از پان ایرانیستها که امکان تماس تلفنی وجود داشت همین فرد بود. در ضمن من از تابستان 85 مشغول دوره سربازی بودم و همان حضور گاه به گاه در محفل هفتگی پان ایرانیستها هم متوقف کرده بودم. به ویژه که پس از بازگشت از پادگان بطور جدی در دوره های هنری شرکت میکردم و همیشه حساسیت زیادی داشتم که وقتم را تلف نکنم. حتی همین الان هم از وقتی که برای نوشتن این مطالب هدر میدهم متأسفم، اما چاره ای نیست

me pzpoor.jpg

پانزده شهریور 86 در محفل پان ایرانیستها

 

سال 86 شاید تنها در مراسم روز بنیاد پان ایرانیست در تاریخ پانزدهم شهریور ماه شرکت کردم که احتمالاً آن هم با اطلاع و دعوت هومن اسکندری مادرقحبه بود. چرا که من دستکم از ساعت مراسم بی خبر بوده ام و اگر کسی اطلاع داده قاعدتاً همین هومن اسکندری مادرقحبه بوده است. ولی دیگر برای پان ایرانیستها شناخته شده بودم. حتی پزشکپور در پایان نشست چند جمله ای در گفتگوی دو نفره با من صحبت کرد که عکسی هم از آن دارم

 

در مهر ماه آن سال قرار بود نشست سران کشورهای ساحلی دریای خزر برگزار شود و من از گذشته نسبت به این موضوع حساس بودم. یکهو در روز نشست مربوطه روزنامه اعتماد سرمقاله ای چاپ کرد که رییس جمهور نباید از حق پنجاه درصدی صحبت کند و از آنجا که قرار بود ولادیمیر پوتین هم به ایران بیاید، حساسیت موضوع بیشتر میشد و من نگران آن بودم که سندی در نفی حقوق قطعی ایران در اینباره امضا شود. در نتیجه جدا از آنکه شخصاً به دفتر روزنامه اعتماد رفتم و نسبت به این سرمقاله هشدار جدی دادم، تصمیم گرفتم در نهاد ریاست جمهوری (پاستور) هم واکنش اعتراضی برنامه ریزی کنم. در نتیجه با هومن اسکندری مادرقحبه تماس گرفتم که آیا مسئولان پان ایرانیست برنامه ای برای واکنش مناسب در نظر دارند و یا حاضر هستند که در محل نهاد ریاست جمهوری حاضر شوند؟ خودم هم پارچه نوشته ای سفارش داده بودم که «کوتاهی از حق پنجاه درصدی در دریای مازندران، خیانت به خون شهیدان و تمامیت ارضی ایران». هومن اسکندری هم از همراهی سر باز زد و من یک نفره با همان پارچه نوشته به نهاد ریاست جمهوری رفتم. مسأله من در فعالیتهایی که در آن مقطع دنبال میکردم چه در قالب وبلاگنویسی و یا موضوع دریای خزر مسئولیت فردی و حق شهروندی بود. من هرگز این فعالیتها را به حساب فعالیت سیاسی نمیگذاشتم. این یک حق متعارف بود که من به عنوان یک ایرانی نظرم را درباره مسایل کشور و جامعه بیان کنم و از طریق وبلاگم چنین میکردم. این یک مسئولیت شهروندی برای همه ایرانیان بود که در حد بضاعت نسبت به رژیم حقوقی دریای خزر حساس باشند و من چنین میکردم. اگرچه در جلوی نهاد ریاست جمهوری تنها یک نفر باشم. اتفاقاً پارچه نوشته را در اندازه ای سفارش داده بودم که بتوانم یک نفره نگه دارم و داستان را همان زمان در این یادداشت نوشته ام

 

بعد از این داستان، یک تماس تلفنی هم از سیاوش اردلان از طرف رادیو بی.بی.سی. دریافت کردم و برای یک گفتگوی زنده رادیویی درباره موضوع دریای خزر دعوت شدم که مباحثه ام با تورج اتابکی در این لینک قابل شنیدن می باشد. در دقیقه 20 از این فایل صوتی که مربوط به برنامه بی.بی.سی در آن زمان درباره این موضوع می باشد به حضورم در محل نهاد ریاست جمهوری اشاره کرده ام. پس از این گفتگوی رادیویی بود که خواستم سی.دی مربوطه را به منوچهر یزدی تحویل دهم و به این منظور پس از مدتها در محفل هفتگی پان ایرانیستها حاضر شدم. همانگونه که اشاره کرده بودم، تنها موضوعی که باعث شده بود ارتباط با پان ایرانیستها را به کلی قطع نکنم، تمایلی بود که منوچهر یزدی به شاهزاده رضا پهلوی نشان میداد. زمانی بود که جرثومه پان ایرانیستها از خیابان شریعتی به میدان سرو جابجا شده بود و هم بخاطر بعد مسافت و هم بخاطر آنکه آنجا مشخصاً خانه زهرا صفارپور بود و من هیچ رابطه ای با او نداشتم دلایلی بر دلایلم برای عدم شرکت در آن محفل افزوده شده بود. اتفاقاً به همین دلیل بعد مسافت دیر رسیدم و از آغاز نشست حاضر نبودم

mirani.JPG

مطلب ابراهیم میرانی در نشریه پان ایرانیستها درباره سفر پوتین به تهران

 

تا وارد شدم متوجه شدم که هومن اسکندری مادرقحبه در حال اشاره به تماس تلفنی من برای حضور اعتراضی در محل نهاد ریاست جمهوری است و اینکه این تصمیم، تصمیم درستی نبوده است. اتفاقاً ابراهیم میرانی هم حاضر بود و دقیقاً موضعی که من داشتم را تأیید کرد. با توجه به آنکه ساکن اهواز بود به ندرت پیش می آمد که در نشستهای هفتگی محفل پان ایرانیستها در تهران حاضر باشد. درست یادم است که تأکید داشت که روسیه تزاری، هنوز هم همان روسیه تزاری است. هومن اسکندری هم که در جمع مسئولان پان ایرانیست سکه یک پول شده بود برای آنکه از مخمصه خلاص شود گفت: «سرور! پان ایرانیستها نبودند، یک گروه دیگه ای بودند که میخواستند این کار رو بکنند.» و باز ابراهیم میرانی آن تصمیم را تأیید کرد. من هم چیزی نگفتم، چون اصلاً برایم مهم نبود. این مادرقحبه - هومن اسکندری - به خیال خودش در تلاش بود تا با خایه مالی سرورانش به مقام حزبی برسد. مفلوک زن قحبه عاقبت هم با اردنگی اخراج شد!  در لینک زیر یک شماره از نشریه حاکمیت ملت (نشریه داخلی پان ایرانیستها) در دسترس می باشد که مقاله ای هم از ابراهیم میرانی درج شده که دیدگاه میرانی را در اینباره گواهی میکند

organ102.pdf

me yzdi.JPG

من و منوچهر یزدی، مهر 86، محفل پان ایرانیستها در سعادت آباد

 

 در پایان نشست، طبق عرف و بنا بر سلام و علیکی که با هومن اسکندری مادرقحبه شکل گرفته بود چند جمله ای با او احوالپرسی کردم و اشاره کردم که آمده ام تا سی.دی مصاحبه ام در رادیو بی.بی.سی. را در اختیار منوچهر یزدی بگذارم. تا متوجه این موضوع شد، جوری که انگار زنش را جلوی چشمم گاییده باشم سرخ و سفید شد، اما چیزی نگفت. بعد هم به سمت منوچهر یزدی رفتم و سی.دی را تحویل دادم و اتفاقاً عکسی هم با هم گرفتیم که از تیپ من مشخص است که دوره سربازی را میگذرانده ام. در کل اینجا از یکسو مشخص شد که اگر بجای هومن اسکندری مادرقحبه با مسئولان پان ایرانیست تماس میگرفتم، در ابراز حساسیت نسبت به رژیم حقوقی دریای خزر احتمال داشت که بشود واکنش مؤثرتری برنامه ریزی کرد. همچنین از سوی دیگر مشخص شد که هومن اسکندری مادرقحبه از اینکه کسی فعالیت مؤثری داشته باشد و مسئولان پان ایرانیست از آن آگاه شوند رنج میبرد. به او به چشم یک رابط با مسئولان پان ایرانیست نمی توان نگاه کرد بلکه در واقع مانع شکلگیری ارتباط صحیح و روشن با مسئولان پان ایرانیست است. پس از آن دیگر در سال 86 هیچ تماسی با جمع پان ایرانیستها نداشتم. اما با این حال هومن اسکندری زن جنده همچنان پیگیر فعالیتهای من بود. آنچنان که در تصویر زیر مشاهده می شود که دی ماه همان سال در وبلاگ من کامنتی نوشته است و مسلماً دفعات بیشتری در وبلاگ من سرک کشیده اما ردی بر جای نگذاشته است. این حد از سماجت برای پیگیری فعالیتهای من جایی برای خوش بینی نمی گذارد. به ویژه که مشخص شده است که اولاً اینها از سال 84 از من جاسوسی می کرده اند و دوم اینکه در شب سرد زمستانی 26 دی 88 که از بازداشت عاشورا آزاد شدم، پشت در زندان اوین جاسوس فرستاده بوده اند که در این یادداشت شرح داده ام. به هر روی هومن اسکندری زن جنده زنده است و می تواند توضیح دهد که چرا وقتی از برنامه مسئولان پان ایرانیست برای سفر پوتین به ایران جویا شدم، حرف من را به مسئولان پان ایرانیست منتقل نکرده است و از سویی اینها که برای خودشان هم حزب داشته اند و هم سازمان جوانان علم کرده بودند برای چه در وبلاگ من سرک می کشیده است؟ آن هم در حالی که من در سال 86 سر جمع تنها دو بار در محفل پان ایرانیستها شرکت کرده بود

h es c.JPG

کامنت هومن اسکندری زن قحبه مربوط به دی ماه 86 در وبلاگ من

 

در اسفند 86 هم دوره سربازی را به پایان بردم و برای تمرکز بر اهداف زندگی شخصی ام، حتی وبلاگنویسی را هم کنار گذاشتم. در صدد آن بودم که به سرعت از طریق پذیرش دانشگاه، از ایران خارج شوم. اتفاقاً به همین دلیل بود که پس از مقطع کارشناسی، بجای ادامه تحصیل تصمیم به انجام خدمت سربازی گرفتم تا بتوانم با اخذ گذرنامه برای مهاجرت از ایران برنامه ریزی کنم. بررسی بایگانی قدیمی وبلاگم هم نشان می دهد که سال  86 ابتدا در فروردین ماه تنها یکی دو مطلب قدیمی در شادباش نوروز را بازنشر کرده بودم و بعد تا پاییز (مهر / آبان) و حساس شدن مسأله دریای مازندران چیزی ننوشته بودم. بعد هم در اسفند ماه آن سال اعلام کرده ام که دیگر وبلاگ را به روز نخواهم کرد

 

هومن اسکندری مادرقحبه / پنج

 

به هر روی همانگونه که اشاره کردم، تماس من و پان ایرانیستها از وبلاگم شروع شد و عمدتاً در فاصله فارغ التحصیلی از دانشگاه در تابستان 84 تا اعزام به سربازی در تابستان 85 پیش می آمد. در سال 86 هم فقط دو بار در محفل اشان شرکت کرده بودم. از سال 87 که دیگر سرگرم زندگی شخصی ام بودم و به عنوان مهندس شیمی در یکی از نامدارترین شرکتهای تولید محصولات شوینده استخدام شده بودم. دوره های هنری را هم بطور جدی دنبال میکردم و همچنین در صدد برنامه ریزی برای تحصیل در خارج از کشور بودم. در نتیجه مطلقاً نه تماس و ارتباطی با پان ایرانیستها داشتم و نه هیچ حضوری در فضای اینترنت. جدی ترین سرگرمی ام در اینترنت کانون هواداران بایرن مونیخ در ایران بود که تحلیلهای فوتبالی سایتهای بوندسلیگایی را برای سایت کانون هواداران بایرن مونیخ ترجمه می کردم و در مدت کوتاهی به پیشنهاد هواداران به عنوان یکی از مدیران کانون هواداران بایرن انتخاب شدم. با این حال تابستان 87 هومن اسکندری مادرقحبه با موبایل من تماس گرفتم و من را برای شرکت در یکی از نشستهای هفتگی پان ایرانیستها که در روز چهارشنبه برگزار میشد دعوت کرد

 

اشاره کرده بودم که اگر تنها نقطه اشتراک کمرنگی که در میان پان ایرانیستها یافته بودم مربوط به علاقه منوچهر یزدی به شاهزاده رضا پهلوی میشد، اگر نه پس از اولین حضور در جمعشان، دیگر هرگز ارتباط گاه به گاهم را ادامه نمی دادم. در نشستهای هفتگی پان ایرانیستها که هر هفته بطور مرتب یکشنبه ها و چهارشنبه ها برگزار میشد، از آنجا که یکشنبه ها منوچهر یزدی مسئول نشست بود، در همان دفعات معدودی که گهگاه شرکت می کردم تنها یکشنبه ها شرکت میکردم و رغبتی به نشستهای چهارشنبه پان ایرانیستها هرگز نداشتم. یعنی اگر بنا بود به دلیلی به آنجا مراجعه کنم، سعی میکردم که یکشنبه باشد. با این حال بنا به دعوت هومن اسکندری زن جنده لطف کردم و روز چهارشنبه ای که در نظر داشت در آن محفل شرکت کردم. وقتی رسیدم در کمال شگفتی دیدم که نوجوانی به نام شهریار نوایی پشت تریبون داد سخن گشوده است که تصویرش را در زیر آورده ام! من بخاطر تمایلی که منوچهر یزدی به شاهزاده نشان میداد رضایت داده بودم که علیرغم اختلافات زیادی که با پان ایرانیستها داشتم، گهگاه در محفل اشان شرکت کنم، اما حالا می بایست پای منبر این بچه می نشستم

sh navaei.JPG

شهریار نوایی که در جلسه ای از سوی هومن اسکندری دعوت شده بود در محفل پان ایرانیستها سخنرانی بامزه ای داشت

 

به هر روی در پایان نشست کمی با هومن اسکندری مادرقحبه احوالپرسی کردم و گفتم اصلاً نشست پرباری نبود که گفت: «همه ش نمیشه که کرمانی و جعفری و ... صحبت کنند که ...» پرسیدم: «آیا نشستهای یکشنبه هم اینطور شده یا هنوز سرور یزدی هست؟» که گفت: «خبر ندارم! چند وقته اصلاً یکشنبه ها نبودم که ببینم چه جوریه!» با اینکه تعجب کردم، اما سؤالی نپرسیدم. طرف عضو حزب بود اما از مسایل جاری حزب اظهار بی اطلاعی میکرد. خلاصه برگشتم و مطمئن شدم که دیگر نباید به آنجا برم. هم بخاطر اینکه برنامه های مهمتری برای زندگی ام داشتم و هم اینکه هیچ مسأله ای آنجا طرح نمیشد که ارزش صرف وقت را داشته باشد. چه از نظر وقتی که صرف رفت و آمد می شد و چه زمانی که پای صحبتهای ابلهانه اینها هدر می شد. بعدها مشخص شد که داستان آن جلسه به اختلافات داخلی پان ایرانیستها مربوط بوده است و هومن اسکندری مادرقحبه بی آنکه درباره آن اختلافات توضیحی به من بدهد تلاش کرده است تا من را به نفع یکی از طرفین دعوا وارد قضیه کند. سگ خودش و خوارمادرش را سپوخت. مردک زن قحبه! من اصلاً کاری ندارم که این مادرقحبه ها چه خاله بازی هایی می کرده اند، اشاره ام این است که چرا با با عمر و آبروی دیگران و مشخصاً من به سادگی بازی می کنند. مگر من بیکار بودم که از شرق تهران در آن ترافیک و گرمای تابستان بکوبم و به سعادت آباد بروم، چون هومن اسکندری زن قحبه می خواسته است که نشان دهد که چهارشنبه ها نسبت به یکشنبه ها افراد بیشتری در جرثومه پان ایرانیست شرکت می کنند؟ هدف من هم از ارائه این توضیحات این است که اولاً روشن شود که اگر ارتباطی میان من و این مادرقحبگان بوده است از سوی این حرامزاده ها بوده است و دوم اینکه من از روی بی خبری درگیر قضایا شده بودم. اساساً برنامه های زندگی من مسائل بسیار جدی تری بود که جایی برای توجه به این خاله بازی ها نمی گذاشت. خلاصه این تنها مورد مراجعه من به جرثومه پان ایرانیستها در سال 87 بود

eskandar.JPG

بچه کونی های سازمان جوانان نوشته اند که مدیریت محفل چهارشنبه ها به هومن اسکندری مادرقحبه سپرده شده بوده است 

 

بعدها که از 29 آذر 88 شخصاً به جرقومه پان ایرانیست پیوستم متوجه شدم که در آن زمان با فشار سید رضا کرمانی اداره محفل هفتگی پان ایرانیستها در روزهای چهارشنبه به هومن اسکندری زن قحبه سپرده شده بود. اینکه می گویم اداره جلسه نشست یا مسئول جلسه منظورم این است که وقت را تنظیم می کرد که مثلاً الان نوبت کی است تا روضه بخواند و بعدش نوبت به که می رسد. اما این برای فرد حقیری مثل هومن اسکندری مادرقحبه مهمترین موفقیت در تمام زندگی اش بود و به خود می بالید که من مسئول نشستهای چهارشنبه های پان ایرانیست شده ام! آن بچه کونی هایی هم که به عنوان سازمان جوانان پان ایرانیست معرفی می شدند دیگر در نشستهای یکشنبه که با حضور منوچهر یزدی بود شرکت نمی کردند و افزون بر آن تلاش می کردند که دیگرانی چون را هم در صورت امکان به خاله بازی خودشان بکشانند و یا اگر هم موفق به جذب امثال من نشدند، اما با دروغ و حیله و نیرنگ کاری کنند که در روزهای یکشنبه شرکت نکنیم و به هر ترتیب با مسئولان اصلی پان ایرانیست ارتباط مستقیمی نداشته باشیم. حال اینکه چرا چنین می کردند بیگمان یک رفتار امنیتی جهت اجرای طرحهای ابلهانه وزارت اطلاعات بوده است که در ادامه بیشتر توضیح خواهم داد. به هر روی این بچه کونی های موسوم به سازمان جوانان می خواستند جلوی سروران اشان قدرت نمایی کنند که روزهای چهارشنبه شرکت کنندگان بیشتری در محفل پان ایرانیست حاضر می شوند، اما یکشنبه ها نه! حال من هم از همه جا بیخبر درست زده بودم در خال و به هومن اسکندری زن جنده گفته بودم نشست پرباری نبود و ترجیح می دهم در جلسات منوچهر یزدی شرکت کنم. این مادرقحبه هم گوشی دستش آمده بود که روی من نمی تواند حساب کند. بعدها در پی بالا گرفتن اختلافات داخلی احمقانه اشان این بچه کونی ها با نامهای مستعار اراجیفی در اینترنت منتشر می کردند و با حرامزادگی به دیگران برچسب امنیتی میزدند که مورد توجه هیچکس واقع نمی شد. مثلاً در این وبلاگ زپرتی اراجیف احمقانه ای سر هم کرده اند و البته اشاره کرده اند که محفل شخمی چهارشنبه ها را از اختیار هومن اسکندری زن قحبه خارج کرده بودند، اما ننوشته اند که اصلاً چطور محفل چهارشنبه ها به این الدنگ امنیتی سپرده شده بوده است؟ در ضمن تا جایی که می دانم اداره محفل چهارشنبه ها از هومن اسکندری مادرقحبه سلب نشد بلکه خود این مادرقحبه ها تصمیم گرفتند که دیگر در آن محفل شرکت نکنند. به فرض هم که سلب شده باشد زهرا صفارپور که به عنوان دبیرکل این وظیفه سطحی را به او محول کرده بود از او پس گرفته است. به همین سادگی. به هر روی هومن اسکندری زن جنده زنده است و می تواند توضیح دهد که چرا من را به آن نشست در آن روز دعوت کرد؟ به هر روی من از سال 84 می دانستم که پان ایرانیستها هر هفته یکشنبه ها و چهارشنبه ها محفل هفتگی دارند و هر گاه که مایل بودم شرکت می کردم و نیازی به تماس این زن قحبه نبود. آن جلسه چه ویژگی خاضی داشت که این دیوث بی پدر من را تلفنی دعوت کرد؟ آیا می خواسته جلوی وزارت اطلاعات توانایی هایش را برای جذب نیرو نشان دهد؟ در ضمن چرا درباره اختلافات داخلی اشان چیزی نگفت؟ من را به آنجا کشانده بود اما هیچ اطلاعی از چند و چون جلسه ای که برگزار می شد نداده بود. نگفت که اداره محفل چهارشنبه ها به او سپرده شده است. چرا؟

Capture.JPG

من را به آن جرثومه امنیتی دعوت می کردند و پشت سرم کون وارونه هم می دادند

 

در اینجا لازم است گریزی بزنم به این یادداشت مربوط به گذشته که توله شهریاری چوب حراج به کس و کون ننه جنده اش زده بود و درباره من گفته بود: «از نام ما برای خودشان اعتبار می خرند.» همانگونه که روشن است این مورد یکی از نمونه هایی که چطور بنا به دعوت و با چاشنی دروغ و نیرنگ به آن جرثومه امنیتی کشانده می شدم. سگ خوارمادر خودش و نیز خوارمادر هومن اسکندری زن جنده را گایید

sh c.JPG

کامنت طفل معصوم شهریار نوایی در وبلاگ من؛ پیش از آنکه توسط پان ایرانیستها خام شود به من ارادت خاص داشته

 

در اینجا اشاره ای هم می کنم به نوجوانی که نام بردم - شهریار نوایی - که چند کامنت در وبلاگ من نوشته بود. بعد این بچه کونی های جوانان پان ایرانیست خامش کرده بودند و کشانده بودندش در آن جرثومه و آن جوجه طلبه کلاش هم جوری مغز این طفلک را خورده بود که آن کلاش را استاد خود می دانست. چند دقیقه ای هم پشت تریبون فرستاده بودندش تا احساس سیاسی بودن بکند و رامتر شود. بعد هم آن جوجه طلبه کلاش این طفلک را گسیل می کرد تا با نامهای مستعار در اینترنت به نفعش کامنت بگذارد. به هر روی این کاربران ناشناسی که در اینترنت پلاس هستند و پشت علامت پان ایرانیست برای وزارت اطلاعات مأموریت سایبری انجام می دهند از قماش این بچه هستند. در همین کامنتی هم که در وبلاگ من نوشته است اشاره کرده است که «زمان زیادی بود که چیزی نمی نوشتید.» یعنی در همه آن مدت در وبلاگ من سرک می کشیده است و جالب اینکه همه مخاطبانی که تا این حد پیگیر وبلاگ من بوده اند و یا بعدها در دیگر شبکه های مجازی مانند فیسبوک و توییتر و اینستاگرام فعالیتهای من را پیگیری می کرده اند با جرثومه «سازمان جوانان پان ایرانیست» در تماس بوده اند و عملاً از من جاسوسی می کرده اند. همانگونه که در یادداشت دیگری مفصل توضیح داده حتی شب آزادی ام تا پشت در زندان اوین آمده بودند. سگ خارمادر همگی اشان و آن جوجه طلبه کلاش مفلوک را گایید

sh c.JPG

کامنت طفل معصوم شهریار نوایی در وبلاگ من

 

هومن اسکندری مادرقحبه / شش

 

به هر روی دیگر من سرگرم زندگی شخصی ام بودم. نه حضور مشخصی در فضای مجازی داشتم و نه ارتباط گاه به گاهی با محفل پان ایرانیستها. از تابستان سال 88 هم به عنوان مهندس پروسس در کارخانه ای واقع در شهرک صنعتی شمس آباد واقع در کیلومتر 40 اتوبان تهران قم مشغول به کار بودم و اساساً چندان در تهران نبودم. تا اینکه اعتراضات ارتجاع سبز به نتایج انتخابات شکل گرفت. در همان هفته اول اعتراضات تماسی با هومن اسکندری مادرقحبه گرفتم تا نظر پان ایرانیستها را جویا شوم. انگیزه ای نداشتم تا کلی وقت صرف کنم و با تحمل ترافیک از محله خودمان در شرق تهران تا سعادت آباد و جرثومه پان ایرانیستها بروم و شخصاً در جمعشان حاضر شوم و در اینباره پرس و جو کنم. از سویی همانگونه که اشاره کردم بجز شماره تلفن هومن اسکندری زن قحبه، هیچ شماره تلفنی از هیچیک از مرتبطین پان ایرانیستها در اختیار نداشتم. در کل هومن اسکندری مادرقحبه با اعتراضات همسو بود و پیشنهادش این بود که من هم شرکت کنم. من موافق شرکت در اعتراضات نبودم چرا که به سود اصلاحچیان تمام می شد، اما شرایط را مناسب می دیدم که به کلیت ساختار سیاسی اعتراض شود و در چنان صورتی حاضر به شرکت در تظاهرات بودم به همین خاطر هم با هومن اسکندری زن قحبه تماس گرفتم که ببینم مسئولان پان ایرانیست برنامه ای در نظر دارند؟ اگر نه شخصاً مایل بودم که اعتراضات ارتجاع سبز بهانه لازم را در اختیار نظام حاکم قرار دهد تا همه سیاست بازان 2 خردادی را قلع و قمع کنند و خلاص شویم

 

با ادامه یافتن ناآرامی ها، از پاییز 88 دیگر شعارهای ارتجاع سبز از «رأی من کو» به «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی» تغییر پیدا کرد و مشخص بود که موضوع تغییر ساختار سیاسی حاکم در میان است. در آن برهه من در صدد برنامه ریزی برای مهاجرت دانشجویی از ایران بودم و مطمئن بودم که هر تغییر و تحولی که در ساختار سیاسی ایران رخ دهد، در سرنوشت من تأثیر چندانی نخواهد داشت چرا که در ایران نخواهم بود. اما به دلیل آنچه که در جریان انقلاب 57 تجربه شده بود، نمی توانستم نسبت به سرنوشت نسلهای آینده ای که چه بسا پس از مرگم زاده شوند بی تفاوت باشم. در این یادداشت توضیح داده ام که چرا و چگونه خود را موظف به ورود به فعالیت جدی سیاسی دیدم: «نمی خواستم پنجاه و هفتی باشم» گمان میکردم که ارتجاع سبز در صدد تغییر ساختار سیاسی به سود خویش است و ضروری میدانستم که اگر بناست که ساختار سیاسی جاری دستخوش تحول شود، در حد بضاعت سمت و سوی تحولات را از اهداف طراحی شده ارتجاع سبز دور کنیم و تا جایی که میتوانیم کفه ترازو را به سود شاهزاده سنگین کنیم. تنها جایی هم که سراغ داشتم محفل پان ایرانیستها و به ویژه منوچهر یزدی بود

eb z.jpg

ابراهیم قیاسیان در سمت چپ تصویر

 

در نتیجه از پاییز 88 برای پیوستن به پان ایرانیستها شروع به حساب و کتاب کردم و برای همین منظور خواستم با هومن اسکندری مادرقحبه هم مشورت کنم تا با آگاهی مناسبی بتوانم تصمیم گیری کنم. ببینم اصلاً در جرثومه پان ایرانیست امکان پیگیری چنین رویکردی میسر است یا که خیر؟ به هر روی با توجه به شناخت نسبی که از آنها داشتم می دانستم که میانه ای با شاهزاده ندارند، اما می خواستم بدانم که در آن مقطع بحرانی و سرنوشت ساز ممکن است تمایلی به شاهزاده نشان دهند یا که خیر؟ بر همین اساس با او تماس گرفتم و قرار گذاشتیم که در حاشیه یکی از نشستهای هفتگی پان ایرانیستها گفتگو کنیم. آن روز بیش از یک ساعت در ترافیک بودم تا به میدان صنعت رسیدم. تا رسیدم همین مادرقحبه به موبایلم زنگ زد و گفت که جلسه آن روز لغو شده است و در زمان دیگری با هم گفتگو میکنیم. با توجه به آنکه از یکسو مسأله چه از نظر مسئولیت در قبال خطر ارتجاع سبز و چه از نظر پیوستن به یک مجموعه سیاسی برای من اهمیتی بالایی داشت، مایل بودم که حتی بیرون از محفل پان ایرانیستها با او گفتگو و مشورت کنم. به ویژه که به دلیل محل کارم در شهرک صنعتی شمس آباد، معلوم نبود که دیگر چه زمانی برای چنین گفتگویی فرصت داشته باشم. اما او موکول کرد به زمان دیگری که هیچوقت پیش نیامد. بعدها فهمیدم که آن جلسه در واقع لغو نشده بود، بلکه به دلیل اختلافات داخلی که از مدتها پیش وجود داشته و در آن ماهها بالا گرفته بود، هومن اسکندری مادرقحبه با ابراهیم قیاسیان (از مسئولان قدیمی پان ایرانیست) دچار درگیری لفطی میشود و از محفل پان ایرانیست بیرون رانده می شود. یعنی عملاً چون هومن اسکندری مادرقحبه ناچار به ترک جلسه مذبور شده بود، تلاش کرده بود تا مبادا من به آنجا مراجعه کنم. من هم بی آنکه اطلاعات مناسبی برای تصمیم مهمی که در سر داشتم بدست بیاورم، از مسیری که آمده بودم به خانه برگشتم. به هر روی هر دوی این افراد زنده هستند و می توانند درباره چند و چون ماجرا توضیح دهند. این مورد هم یکی دیگر از مواردی است که شخصیت حقیر این مادرجنده را نشان می دهد که در تلاش بود تا مبادا کسی مسائل را در ارتباط مستقیم با مسئولان اصلی پان ایرانیست جویا و مطلع شود و مانع ارتباطات صحیح و قاعده مند افراد با مجموعه پان ایرانیست می شد تا مأموریتهای امنیتی خودش را پیش ببرد

 

هومن اسکندری مادرقحبه / هفت

 

به هر ترتیب سرانجام من علیرغم میل باطنی و بر خلاف برنامه ای که برای خروج از کشور داشتم، دو سال پس از آنکه همین وبلاگنویسی معمولی را هم کنار گذاشته بودم، تصمیم به فعالیت جدی سیاسی گرفتم و علیرغم همه اختلاف نظرهای اساسی که با پان ایرانیستها داشتم، از روی ضرورت به جمع تباهشان پیوستم و بعد هم که روز عاشورا بازداشت شدم و پس از سه هفته آزاد شدم. پس از آزادی بود که تازه متوجه اختلافات داخلی پان ایرانیستها شدم و فهمیدم که شماری از جوجه ته-وران مدتی است که اساساً در محفل هفتگی پان ایرانیستها شرکت نمی کنند! با توجه به احساس مسئولیتی که نسبت به خطر ارتجاع سبز داشتم در صدد برآمدم تا پیگیر چند و چون اختلافات و در صورت امکان برطرف کردن اشان برآیم. به همین منظور اواخر فروردین ماه 89 با هومن اسکندری مادرقحبه تماس گرفتم و شبی در منطقه نارمک که محل زندگی اش بود قرار گفتگو گذاشتیم

 

من هرگز دلیل اختلافات را متوجه نشدم، حتی امروز هم دلیلی برای آن نمی یابم. اصلاً اختلافات بر سر مسایل سیاسی نبود. کسی که اختلاف سیاسی داشت من بودم که حاضر شده بودم علیرغم آن اختلافات، برای یک مصلحت بالاتر همکاری سیاسی داشته باشم. به هر روی در آن گفتگو تنها حرف من به هومن اسکندری مادرقحبه این بود که برگردید به جمع و به هر حال راه حلی پیدا میکنیم. من حتی تضمین کردم که قول میدهم هفتاد درصد مشکلات مورد نظرتان را حل کنم، سی درصد بقیه را هم خودتان حل کنید، اما او مایل نبود. چرا که گویا موضوع یک موضوع امنیتی بود و این الدنگ و آن جوجه طلبه کلاش مدعی حضور در رده مسئولان حزبی بودند و از سوی دستگاه امنیتی حمایت می شدند! از سویی امکان آن هم وجود نداشت، چرا که از سال 84 کنگره پان ایرانیستها تشکیل نشده بود. در نتیجه این دو تا بچه تحتانی تلاش میکردند که با روشهای دیگری خودشان را تحمیل کنند. وزارت اطلاعات هم موافق این دو الدنگ بود، چرا که در قضیه تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات توانسته بودند که نظر دستگاه امنیتی را تأمین کنند. درباره آن تجمع آبدوغ خیاری شاهزاده همان زمان بیانیه ای منتشر کرد و آن را طرحی از سوی جمهوری اسلامی اعلام کرد و خطرات آن را گوشزد کرد. به تجمع مذبور و نیز اطلاعیه شاهزاده در این یادداشت اشاره کرده ام. از قضا وزارت کشور دکتر احمدی نژاد هم مخالف آن تجمع بود، اما تجمع با نظر وزارت اطلاعات و بدون مجوز وزارت کشور برگزار شد. من بی آنکه امنیتی بودن آن تجمع را بدانم، اما بر اساس محاسبات سیاسی در آن شرکت نکردم. چرا که تجمع بر سر اینکه نام خلیج فارس خلیج عربی نیست یک هدف سیاسی نمی توانست باشد و از سویی فعالیتهای من با رویکرد اعتراضی نسبت به ساختار سیاسی حاکم بود که باعث نابسامانی اوضاع ایران شده بود، نه اعتراض به امارات. به هر روی درباره اختلافات داخلی پان ایرانیستها من آن زمان این مسایل را نمی دانستم، اما در تصویر زیر از گفتگو با این کاربر ناشناس و امنیتی فیسبوک که از مرتبطین بچه کونی های سازمان جوانان پان ایرانیست است مشخص است که من در صدد رفع اختلافات بوده ام

ex1.JPG

کاربر ناشناس و زن جنده از قول ابراهیم قیاسیان نقل کرده است که من در صدد حل اختلافات بوده ام

 

در گفتگوی آن شب هومن اسکندری مادرقحبه بیشتر درباره مسأله بازداشت من کنکاش میکرد. همچنین پرسید که آیا نام بازجوی من اسماعیلی بوده است؟ مسأله ای که این کاربر امنیتی و ناشناس فیسبوک هم اشاره کرده بود و به اندازه کافی در یادداشت مربوطه توضیح داده ام. اینجا مشخص است که هومن اسکندری زن جنده هم از مدتها پیش با رابط وزارت اطلاعات در تماس بوده است، تا جایی که نام بازجوها را می دانست! همچنین با تأکید چند بار پرسید که آیا من به بازجو گفته ام که در مجموعه پان ایرانیست عضویت دارم؟ که گفتم خود بازجو می دانست. او باز تأکید می کرد که آیا خودم هم عضویتم را اعلام کرده ام؟ با توجه به آنکه در جریان بازجویی ها متوجه رابط دوستانه وزارت اطلاعات با پان ایرانیستها شده بودم برداشتم از این پرسش بی ربط هومن اسکندری مادرقحبه این بود که چون خودشان با دستگاه امنیتی در ارتباط هستند و مطالب را آنگونه که مایل هستند به دستگاه امنیتی گزارش می دهند، نگران است که مبادا موضوعی خارج از کانال آنها به اطلاع دستگاه امنیتی برسد. چون آنها در تماس با وزارت اطلاعات درباره نسبت افراد با جرثومه پان ایرانیست توضیح می دهند و از عضویت من اطلاع نداشتند و قاعدتاً عضویت من را به دستگاه امنیتی اطلاع نداده بودند. به همین خاطر هم بود که مدام می پرسید که آیا خودم هم به بازجو اعلام کرده ام که عضو جرثومه پان ایرانیست هستم یا نه

 

بعد به بازتاب گسترده خبر بازداشتم اشاره کرد که گفتم حتی برای خودم هم مایه شگفتی بود. چرا که یکهو وسط خیابان بازداشت شده بودم و هیچ نمی دانستم که آیا کسی باخبر شده است یا که خیر! بعد با حرامزادگی فروتنانه ای گفت: «البته ببخشید، دیگه بیش از این نمی تونستیم بازتاب بدیم.» من که میدانستم بازتاب خبر بازداشتم کار بیژن جانفشان است پاسخی ندادم و فقط سکوت کردم. همانطور که با فروتنی ابلهانه سرش را به زیر انداخته بود و زیرچشمی واکنش من را زیر نظر داشت یکبار دیگر این دروغ را تکرار کرد و من باز ساکت ماندم تا به موضوعات مهمتری که در نظر داشتم بپردازم. در عوض اینجا میگویم که به خاطر آن دروغ بی مورد سگ خودش و خوارمادرش را گایید. میزان حرامزادگی اش واقعاً بهت آور است! چند باری سعی کرده بود که من را به دام پان ایرانیستها بیندازد، بعد که بازداشت شده بودم هیچ اهمیتی به موضوع نداده بود، شب آزادی ام یک سری اشان تا بیرون در زندان اوین آمده بودند، اما برای من منتظر نماندند. در عوض کسی را برای جاسوسی آنجا گسیل کرده بودند. بعد هم مدعی میشد که ما خبر بازداشتت را منتشر کرده ایم. سگ زن جنده اش را گایید! البته مدتی بعد شنیدم که زنش از او جدا شده بود اما همچنان بطور مشترک زندگی میکردند! در کل زندگی پریشانی داشت که به گمانم فعالیت سیاسی سالم را ناممکن میکرد

 

درباره مادرقحبگی این حرامزاده جا دارد اشاره کنم که مثلاً وقتی در اردیبهشت 89 برای بار دوم بازداشت شدم، خبر بازداشت چندان بازتاب نیافت. چرا که بیژن جانفشان که بازداشتم در عاشورای 88 را بازتاب داده بود خودش هم این بار بازداشت شده بود. همچنین وقتی خبر ممنوع الخروجی ام در آبان سال 90 بازتاب گسترده ای یافت، خودم شخصاً موضوع را اطلاع رسانی کردم. مسلماً اگر هومن اسکندری مادرجنده دغدغه ای نسبت به بازداشت من در عاشورای 88 داشت، درباره بازداشتم در اردیبهشت 89 هم واکنشی نشان می داد و اطلاع رسانی می کرد که البته کون لقش

 

همچنین در ادامه گفتگو شروع به بدگویی درباره مسئولان پان ایرانیست کرد! در دومین تماس با این دیوث اشاره کرده بودم که چطور برای آنکه من را در تله پان ایرانیستها بیندازد از مسئولان این حزب تعریف و تمجید میکرد، حال داشت درست علیه همانها بدگویی میکرد. جالب اینکه هیچ نقد سیاسی هم وارد نمیکرد، بلکه فقط بدگویی بی مورد میکرد. درست یک رفتار امنیتی برای بدگمان کردن ذهنیت افراد نسبت به دیگران. خلاصه آن گفتگو به نتیجه ای نرسید. در چنین فضایی براستی احساس مسئولیت اخلاقی که من نسبت به آیندگان برای خویش قائل بودم جایی نداشت! حتی جایی برای مسایل اخلاقی پیش پا افتاده تر هم نبود چه رسد به مسئولیت های تاریخی

 

هومن اسکندری مادرقحبه / هشت

kbni.jpg

هومن اسکندری مادرقحبه در تجمع حمایت از کوبانی در سال 93
جالب اینکه آرش جهانشاهی هم حضور دارد

 

اصلاً این مادرقحبه کیست و چطور با مجموعه پان ایرانیستها ارتباط پیدا کرده است؟ من هیچ اطلاعی ندارم، اما روشن است که بجز ارتباط با جرثومه پان ایرانیست هیچ فعالیت دیگری در رابطه با مسایل سیاسی نداشته است. این خود یک ابهام امنیتی است، چرا که من به واسطه یک سابقه مشخص و جدی در وبلاگنویسی با تماس پان ایرانیستها روبرو شدم و سال 88 که به جمعشان پیوستم، پیشینه ام برای همه روشن بود و در حد بحث چالشی با کارشناسی در حد تورج اتابکی در برنامه زنده بی.بی.سی سابقه فعالیت داشتم. حال این مادرقحبه با چه سابقه ای وارد مجموعه پان ایرانیستها شده است؟ خودش می تواند توضیح دهد. چگونه می توانیم سوابق این مادرقحبه را پیش و پس از پیوستن به پان ایرانیستها مقایسه کنیم تا عیار آن مشخص شود؟

sahang.JPG

 

 

آنگونه که این کاربر ناشناس و زن جنده فیسبوک نقل می کرد، ابراهیم قیاسیان - از مسئولان قدیمی پان ایرانیست - هومن اسکندری مادرقحبه را سرهنگ سپاه می دانسته است و به هر روی مسئولان پان ایرانیست نسبت به او نگاه مثبتی نداشته اند. بعدها که آذر ماه 88 به پان ایرانیستها پیوستم متوجه شدم که او هم طبق روال معمول پان ایرانیستها از سوی وزارت اطلاعات تلفنی دعوت به گفتگو می شده است و دعوت را می پذیرفته و مراجعه می کرده و گزارشی از ماجرا را به مسئولان پان ایرانیست ارایه می کرده است. حال اینکه این گزارش تا چه اندازه با واقعیات آن گفتگوها تطابق داشته است بماند. حال یک چنین فردی که در تماس مستقیم با وزارت اطلاعات بوده است چرا در آغاز حضور من در محفل هفتگی پان ایرانیستها شماره تلفن من را گرفت؟ بالاتر اشاره کردم که در همان سال 84 یک بار هم در پارک پیروزی واقع در شرق تهران خواست تا دو نفره گفتگو کنیم و طی آن، با تمجید از سوابق پان ایرانیستها من را به پیوستن به این جرثومه ترغیب کرد. پس چرا همان موقع نگفت که در صورت پیوستن به آن محفل ممکن است با تماس تلفنی مأموران وزارت اطلاعات روبرو شوم و برای گفتگو فراخوانده شوم؟ مسلم است که این جاکش حرامزاده می خواسته که یک وبلاگنویس ناشناس را در دام وزارت اطلاعات اسیر کند

 

این مادرقحبگان طعمه مورد نظر را در تله پان ایرانیست می انداختند، بعد وزارت اطلاعات با تماس تلفنی فرد را به دفتر پیگیری فرا می خواند و آنجا به دلیل عضویت در حزب غیرقانونی پان ایرانیست برای او خط و نشان می کشید. بعد هم یک راه چاره نشان می داد و آن همکاری با وزارت اطلاعات بود. این همکاری بسته به توانمندی فرد می توانست یک خبرچینی ساده در حد کسری علاسوند باشد و یا فعالیت اینترنتی مثل این کاربر زن جنده و یا تجمع در حمایت از مداخلات نظامی جمهوری اسلامی در سوریه به بهانه حمایت از کوبانی. اگر هم فرد سر باز می زد، عملاً مجموعه پان ایرانیستها در راستای سیاستهای جمهوری اسلامی فعالیت می کردند و بیانیه ها و موضعگیری های رسمی این مجموعه به پای او هم نوشته می شد. اگر هم طرف کناره گیری می کرد چنین تلقی می شد که از ترس وزارت اطلاعات از فعالیت کنار کشیده است. سگ خوارمادر یک یکشان را گایید و در صدر همه آن پزشکپور مادرجنده را

 

هومن اسکندری زن جنده در تجمع آبدوغ خیاری پان ایرانیستها جلوی سفارت امارات از مدتها پیش با وزارت اطلاعات در تماس بود و این موضوع را من پس از عضویتم در آذر 88 متوجه شدم. به هر روی شاهزاده آن تجمع را طراحی رژیم عنوان کرد و برای عدم شرکت در آن بیانیه صادر کرد. هومن اسکندری مادرجنده یکی از عوامل برگزاری این تجمع بود. حتی شرکت کنندگان در آن مراسم مشاهده کرده اند که هومن اسکندری زن جنده مأموران امنیتی حاضر در تجمع را با نام کوچک صدا می زده است! از جمله افرادی که این موضوع را نقل کرد قدرت اله جعفری از اعضای شورای عالی رهبری پان ایرانیست بود. همچنین در سال 93 که به بهانه کوبانی و عملاً در حمایت از حضور نظامی جمهوری اسلامی در سوریه تجمعی برگزار شد، هومن اسکندری مادرجنده از تدارک کنندگان تجمع مذبور بود. من با آنکه آن زمان در ایران بودم و با آنکه از آغاز وبلاگنویسی نسبت به مسأله کردهای سوریه حساس بودم و دو پست وبلاگی (یک / دو) هم نوشته بودم، اما در آن تجمع شرکت نکردم. درباره آن در این یادداشت بیشتر توضیح داده ام: لجنزار آریایی اسلامی

 

امروز برای همه روشن است که جمهوری اسلامی اعتراضات ساده مردم به مسأله پیش پا افتاده ای مثل قیمت بنزین و یا موضوع مسالمت جویانه ای مثل بی آبی خوزستان را با گلوله پاسخ می دهد. هومن اسکندری چطور تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات و تجمع کوبانی را تدارک دید؟ به هر روی قصد من اثبات امنیتی بودن این مادرجنده نیست - که نسبت به آن مطمئن هستم - اشاره ام این است که اگر این مسایل را می دانستم هرگز با او ارتباطی برقرار نمی کردم و او عامداً این موضوع را پنهان کرد. سگ خودش و خوارمادرش را گایید


سید رضا کرمانی در دقیقه 2:45 به پرونده هومن اسکندری زن قحبه اشاره می کند

 

مورد مبهم دیگر درباره هومن اسکندری مادرقحبه این است که یک خبر مبهمی درباره بازداشتش پخش شد که هیچکس این موضوع را جدی نمی گرفت. معلوم نیست کی و چطور بازداشت شد و کی و چطور آزاد شد؟ فقط در گوشه و کنار اینترنت چنین خبری درج شده است. سید رضا کرمانی هم پس از آنکه از جمع پان ایرانیستها اخراج شد هول هولکی یک مصاحبه با صدای آمریکا ترتیب داد و در خلال آن به موضوع پرونده هومن اسکندری زن قحبه هم اشاره کرده است. اما هیچ خبر روشنی درباره سرنوشت این پرونده وجود ندارد. مگر آنکه خودش توضیح دهد. تنها تا آنجایی که شنیده ام همان سال 89 به آسانی گویا به مالزی سفر کرده بود، اما من سال 90 بدون حکم ممنوع الخروجی از سفر دانشگاهی ام باز ماندم و تا سال 93 نتوانستم گذرنامه ام را پس بگیرم. سگ روح پلید پزشکپور را گایید

jj sbz.JPG

بیانیه بچه کونی های سازمان جوانان پان ایرانیست در حمایت از ارتجاع سبز

 

با این توضیحات اولاً هومن اسکندری زن قحبه در گفتگوی تلفنی با من در همان هفته اول ناآرامی های ارتجاع سبز موافقتش را با تظاهرات اعلام کرد. دوم اینکه طبق بیانیه بالا اینها رسماً (و جدا از نظر مسئولان اصلی پان ایرانیست) ارتجاع سبز را نهضت مردم ایران نامیده اند. بعد هم که شایعه مبهمی درباره بازداشت هومن اسکندری پخش شد. سرنوشت آن به کجا کشید؟

 

به هر روی من در آستانه فارغ التحصیلی از دانشگاه که کمی فراغت داشتم برای خودم وبلاگی به راه انداخته بودم تا پس از مدت کوتاهی کنار بگذارم و به برنامه های زندگی شخصی ام برسم. اما این مادرقحبگان در تلاش برای به دام انداختن من در تله وزارت اطلاعات بودند. من در کنار تحصیل، علاقه های فوتبالی ام به بایرن مونیخ، شرکت در دوره های هنری، تفریحات دوران جوانی و دیگر جنبه های زندگی ام چند خطی هم وبلاگنویسی کرده بودم، همین! آن هم با نام مستعار و بدون معرفی خودم! اما این حرامزاده ها کوشیدند تا من را طعمه وزارت اطلاعات کنند. سگ خوارمادرشان را گایید

 

جوجه طلبه کلاش مادرقحبه

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

این بزمجه را در همان دفعات گاه به گاهی که از تابستان 84 تا شروع خدمت سربازی ام در تابستان 85 در محفل پان ایرانیستها شرکت میکردم دیده بودم. هیچ حرفی برای گفتن نداشت. گویا در حوزه دوره طلبگی می دیده است و کسانی که اولین تماسهای او با محفل پان ایرانیستها را به یاد دارند نقل میکنند که سر و شکل بسیجی گونه ای داشته است. ته ریش ژولیده  و پیراهن سفیدی که همیشه روی شلوار می انداخته است. در جلساتی که من حاضر بودم، جدا از پرسشهایی که برخی از منوچهر یزدی می پرسیدند، تنها کسی که نقد سیاسی بر مواضع اعلام شده پان ایرانیستها مطرح میکرد من بودم و منوچهر یزدی هم در لاک دفاعی بود. افراد متعددی بارها و بارها چنین صحنه ای را دیده اند. این مفلوک هرگز در حد و قواره ورود به بحث نبود. بعدها هم بالاخره یک دست کت و شلوار تهیه کرد و کراوات زدن یاد گرفت و از خانه اش در پایین خیابان شریعتی تا جرثومه پان ایرانیستها در بالای خیابان شریعتی کراوات میزد! گمان کنم تنها موقعی بود که در زندگی کراوات میزد

mahabad.jpg

انتقاد تند و صریح من به دبیرکل پان ایرانسیتها در فروردین 85 که در فضای عمومی منتشر کرده بودم

 

وقتی در فروردین ماه 85 مطلبی در نقد دیدگاههای سهراب اعظم زنگنه دبیرکل پان ایرانیستها نوشتم، شخصاً نسخه ای را هم به خودش و هم به منوچهر یزدی (به عنوان سخنگوی پان ایرانیستها) دادم تا اگر نقدی کرده ام، پشت سر فرد نباشد و اگر پاسخ یا توضیحی دارند ارائه دهند. این جوجه طلبه کلاش مدام به سراغ دکتر زنگنه میرفت و پشت سر من کون وارونه میداد که « او به شما توهین کرده...» و از این دست بیضه نوازی ها و خاله زنک بازی ها. حال آنکه دکتر زنگنه کونده بازی های این بچه پررو را به اطلاع خود من میرساند. در کل شخصیت فرومایه و خایه مالی داشت که قاعدتاً همچنان همانگونه باقی مانده است. مسلماً چنین موجود حقیری که برای برای کسی مثل سهراب اعظم زنگنه خایمالی می کرده است، بیگمان پشت سر من برای دستگاه امنیتی هم مادرقحبگی های زیادی به خرج داده است. یک جوانک مفلوک از شهرستانی کوچک که هیچ آینده ای نداشت و خیال می کرد چه بسا با خایه مالی و بدگویی پشت سر بچه تهران شاید خود را در دل این و آن جا کند! عاقبت هم با همه حقارتهایی که به خرج داد با اردنگی اخراجش کردند. خاک بر سرش! علیرغم این ماجرا، چند هفته پس از این موضوع که به روال همه ساله نمایشگاه کتاب تهران برگزار میشد این جوجه طلبه کلاش از من خواست که با جمعی از جوجه ته-وران پان ایرانیست با هم از نمایشگاه بازدید کنیم. من هم اگرچه ضرورتی برای آن نمی دیدم، ولی مخالفتی هم نکردم و پذیرفتم. به گمان آن بودم که مثل همیشه که شخصاً و یا با گروهی از دوستان از نمایشگاه بازدید میکردم، اینبار هم گشتی میزنم و چند کتاب تهیه میکنم و برمیگردم. تا اینجای کار ملاحظه می شود که من یک وبلاگنویس ناشناس بودم که این مادرقحبگان به لطایف الحیل هویتم را شناسایی کردند، بعد هم که مواضع ارشدترین مسئولان اشان را تهوع آور دانسته ام و قصد ادامه ارتباط با محفل شخمی اشان را نداشتم، به یک حقه غیر سیاسی و به بهانه بازدید از نمایشگاه کتاب تلاش کرده اند تا همچنان من را در دام اطلاعاتی نگه دارند

 

به محوطه نمایشگاه که رسیدیم این عده بودیم: من، جوجه طلبه کلاش، دو رأس از توله های حسین شهریاری (یک / دوهومن اسکندری مادرقحبه، محمد (کیوان) زارع، آرش کیخسروی، علیرضا بوربور، آریوبرزن قیاسیان (توله  ابراهیم قیاسیان) و شاید کسانی دیگری که یادم نیست. تصمیم گرفتند که دو دسته شوند و یک دسته از یک سمت و دسته دیگر از سمت دیگری بروند و در نقطه ای به هم ملحق شوند. همین کار را هم کردیم. در بازدید از نمایشگاه، در غرفه ناشران عرب کنکاش میکردند که آیا جایی خلیج عربی چاپ شده است؟  و این کار کودکانه را به حساب فعالیت سیاسی میگذاشتند. از سویی در بخش مطبوعات، این جوجه طلبه کلاش زور میزد تا به بهانه ای وارد بحثهای بی مورد شود. در کل احساس میکردم که وقتم هدر میشود. در پایان بازدید از غرفه های نمایشگاه هم یکهو در گوشه ای از فضای باز نمایشگاه پارچه نوشته هایی  که بر روی آنها جملاتی درباره خلیج فارس نوشته شده بود و از پیش آماده کرده بودند را هوا کردند و به طرز احمقانه ای سرود ای ایران خواندند. بیشتر به دنبال یک معرکه گیری خاله زنکی بودند تا جلب توجه کنند. چند عکس هم از این صحنه شرم آور گرفتند که طبیعتاً من هم در آن میان هستم! موضوع برای من بسیار خجالت آور بود. در عمل انجام شده قرار گرفته بودم! از یکسو نمی توانستم با تصمیمی که همگی با آن موافق بودند مخالفت کنم و در کناری بایستم تا معرکه گیری اشان تمام شود، و از یکسو از این صحنه ابلهانه که همه در نمایشگاه رفتار معقول و معمولی دارند اما چند نفر بی مورد سرود ای ایران می خوانند خجالت زده بودم! فقط منتظر بودم که این افتضاح زودتر تمام شود. به هر روی از این خاله بازی های ابلهانه تعبیر فعالیت سیاسی داشتند و این مسخره بازی ها را به صورت محرمانه انجام میدادند! مثلاً اینکه درباره زمان بازدید از نمایشگاه به کسی اطلاع نده! خاک بر سرشان که اینقدر ابله بودند. حال آنکه من در همان زمان پرونده هسته ای ایران را تحلیل میکردم و نسبت به موضوعاتی دغدغه مند بودم که سرنوشت چندین نسل از ایرانیان به آن وابسته بود

 

اولاً این جوجه طلبه کلاش به کس و کون ننه جنده اش خندید که درباره معرکه ای که می خواستند با پارچه نوشته های خلیج فارس به راه بیندازند از پیش چیزی به من نگفت و تنها صحبت از بازدید معمولی از نمایشگاه کتاب کرد. دوم اینکه بعدها مشخص شد که آن خاله بازی کودکانه پیش زمینه ای بوده است برای تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات. اردیبهشت 86 (درست یک سال بعدش) که این جماعت با اعلام قبلی تجمعی را جلوی سفارت امارات به راه انداختند، من در آن شرکت نکردم. چرا که اولاً از قبل درباره برگزاری آن اعلام عمومی کرده بودند و دوم اینکه آن را در راستای دغدغه های سیاسی و اجتماعی ام نمی دیدم. در نتیجه در آن شرکت نکردم. اما اینکه سال 85 در محوطه نمایشگاه کتاب از من عکسهایی موجود است که در کنار جوجه ته-وران پان ایرانیست پارچه نوشته های مزخرفی درباره نام خلیج فارس در دست دارم ناشی از آن است که یکهو در عمل انجام شده قرار گرفته بودم و آن جوجه طلبه کلاش برنامه ای که تدارک دیده بودند را به من اطلاع نداده بود. از قضا سال 86 شاهزاده نسبت به تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات هشدار داد که کار خود جمهوری اسلامی است و برای عدم شرکت در آن بیانیه صادر کرد. بعدها هم که از 29 آذر 88 شخصاً به پان ایرانیستها پیوستم از سهراب اعظم زنگنه (دبیرکل پان ایرانیستها در زمان تجمع سفارت امارات) و قدرت اله جعفری (قائم مقام دبیرکل پان ایرانیستها در آن زمان) شنیدم که این جوجه طلبه کلاش برای هماهنگ کردن تجمع مذبور از قبل با رابط وزارت اطلاعات در تماس بوده است. بیگمان مورد مربوط به نمایشگاه کتاب در سال 85 هم در هماهنگی با رابط وزارت اطلاعات صورت گرفته بود. مادرجنده من را کشانده بود آنجا تا آزمایش کنند که در صورت چنین معرکه گیریی مردم چه واکنشی نشان خواهند داد و آیا همراهی خواهند کرد؟ بعد چند عکس هم بگیرد و توانایی اش برای خدمت به وزارت اطلاعات را به مأمور مربوطه نشان دهد تا برای تجمع جلوی سفارت امارات اقدام کنند. عکسهای مربوط به این معرکه گیری ابلهانه در نمایشگاه کتاب را گمان کنم دستکم دو نفر داشته باشند: توله شهریاری و نیز آرش کیخسروی. مسلم است که مادرجنده می خواسته است که من را در دام وزارت اطلاعات بیندازد

dsh.JPG

shahzadeh2.jpg

بیانیه شاهزاده درباره اینکه تجمع جلوی سفارت امارات از سوی جمهوری اسلامی طراحی شده است

 

جالب اینجاست که من درست چند هفته پیش از آن دیدگاههای بالاترین مسئول پان ایرانیستها را در فضای عمومی اینترنت تهوع آور برشمرده بودم. پس مسلم است که رغبتی به شرکت در جمع پان ایرانیستها نداشتم، اما این مادرجنده ها به لطایف الحیل من را به آن معرکه گیری امنیتی کشاندند. سگ خوارمادرشان را گایید. به هر روی نظر مخالف من نسبت به ارشدترین مسئول پان ایرانیستها مربوط به فروردین 85 موجود است، عکسهای مربوط به معرکه گیری در نمایشگاه کتاب هم موجود است (که البته خودم در اختیار ندارم)، همچنین معرکه گیری به بهانه نام خلیج فارس از سوی عالی ترین چهره سیاسی ایران - شاهزاده رضا پهلوی - یک طرح امنیتی از سوی وزارت اطلاعات اعلام شده است. مسلم است که من به شخصه در صورت اطلاع از موضوع در آن جمع حاضر نمی شدم. این جوجه طلبه زن جنده زنده است و می تواند توضیح دهد که چرا من را به آنجا کشاند؟ اگرنه من روز و ساعت بازدید این مادرجندگان از نمایشگاه کتاب را از کجا می دانسته ام؟ این مادرقحبگان در صدد بودند تا من را در عین بیخبری به طرحهای وزارت اطلاعات آلوده کنند و آنگاه دیگر نمی توانستم نظرات مستقل خود را داشته باشم. مثلاً اگر از من عکس در تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات وجود داشت دیگر نمی توانستم نسبت به آن منتقد باشم و اساساً دیگر حیثتی برایم نمی ماند، چرا که عالی ترین چهره سیاسی ایران - شاهزاده رضا پهلوی - آن را طرحی امنیتی از سوی جمهوری اسلامی اعلام کرده بود. به هر روی این جوجه طلبه کلاش زنده است و می تواند توضیح دهد که چرا من را - با آنکه چند روز قبلش نظرات دبیرکل اشان را تهوع آور عنوان کرده بودم - به آن معرکه گیری کشاند و چرا از پیش درباره جزییات آن اطلاع نداد؟

 

یکبار دیگر ماجرا را از آغاز تا به اینجا مرور می کنم: من در کنار تحصیل و تفریح و زندگی شخصی ام تصمیم گرفته بودم که برای مدت محدودی چند سطری وبلاگنویسی کنم. پان ایرانیستهای مادرجنده با من تماس گرفتند. تمایلی به ارتباط با آنها نداشتند، اما آنها در پی شناسایی هویت من بودند و من را به محفل اشان در تهران کشاندند. بعد هم گفته ام نظرات دبیرکل اتان تهوع آور است و آنجا را ترک کرده ام. باز این جوجه طلبه کلاش به بهانه نمایشگاه کتاب من را در یک طرح امنیتی درگیر کرده است که بعدتر به تجمع جلوی سفارت امارات انجامید و شاهزاده درباره امنیتی بودنش بیانیه صادر کرد. آیا این ماجرا از آغاز تا به اینجای کار مشکوک نیست؟ به ویژه که از معرکه گیری در نمایشگاه کتاب عکس هم گرفتند! این موضوع که من به عنوان کسی که صریح ترین انتقاد را به بالاترین مسئول حزب پان ایرانیست وارد کرده بودم اما باز هم از سوی این جوجه طلبه کلاش به بهانه بازدید از نمایشگاه کتاب به آن معرکه گیری ابلهانه کشانده شدم، در تحلیل اختلافات داخلی که بعدها در میان پان ایرانیستها پدید آمد قابل توجه است. موضوع این بود که هومن اسکندری مادرقحبه و این جوجه طلبه کلاش با هدایت وزارت اطلاعات و در قالب حزب پان ایرانیست در حال گردآوری نفرات برای طرحهای وزارت اطلاعات  بودند که بعدها نمونه های آن را در جریان تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات و نیز تجمع به بهانه کوبانی ولی در عمل با هدف تأیید مداخلات نظامی جمهوری اسلامی در سوریه دیدیم. به هر دوی این تجمعات در این یادداشت اشاره کرده ام: لجنزار آریایی اسلامی

 

در کل این دیوث شخصیت فرومایه ای داشت. بعدها هم در جریان اختلافاتی که از سال 88 بالا گرفته بود، با مادرقحبگی بی حدی مدام با آیدی های ناشناس در اینترنت خزعبل میگفت و به دیگران بچسب امنیتی میزد و به خیال خودش کسی نمی توانست شناسایی اش کند، اما از روی ادبیات احمقانه ای که داشت به سادگی دستش رو میشد. درباره ادعایش مبنی بر مسئولیت سازمان جوانان پان ایرانیست صراحتاً به کس ننه جنده اش خندید! دبیرکل حزب که دکتر زنگنه بود هرگز چنین موضوعی را تأیید نمیکرد و تعیین او به عنوان مسئول سازمان جوانان پان ایرانیست را به گردن نمی گرفت. در اینباره هر کس که مایل است میتواند از خود دکتر زنگنه و یا حتی حسین شهریاری پرس و جو کند. اما با توجه به اینکه از اینها بعید نیست که دروغ بگویند، می بایست پرسش را به انضمام این جمله مطرح کرد که «سگ ناموس آدم دروغگو را سپوخت.» و بعد پرسید که آیا این جوجه طلبه کلاش مسئول سازمان جوانان بوده است؟ بعد از سهراب اعظم زنگنه هم که زهرا صفارپور دبیرکل شده بود او را با پسگردنی اخراج کرد! اصلاً سازمان جوانانی وجود نداشت، بلکه مسأله همان نیروگیری برای وزارت اطلاعات از طریق عبارت احمقانه «حزب پان ایرانیست» بود. پروژه ای که امروز به عنوان پروژه ایرانشهری رسوا شده است. وقتی هیچیک از مسئولان پان ایرانیست او را به عنوان مسئول سازمان جوانان انتخاب نکرده اند یعنی از کجا تعیین شده است؟ بله! همانجا. به هر روی من به عنوان کسی که از 29 آذر 88 تا آبان 91 عضو حقیقی مجموعه پان ایرانیستها بودم می گویم که به کس ننه جنده اش خندیده که مسئول سازمان جوانان پان ایرانیست بوده باشد. مطمئن باشید جایی که من بودم این انچوچک و امثال این پشم هم نبوده اند

ehzar.JPG

جوجه طلبه کلاش بارها به وزارت اطلاعات مراجعه کرده است: لینک

 

موضوع جدی دیگر ارتباطات او با دستگاه امنیتی است. این انچوچک به مانند دیگر مرتبطین پان ایرانیستها مدام از سوی وزارت اطلاعات برای گفتگو فراخوانده می شده است و مراجعه می کرده است! این موضوع را پس از پیوستنم به پان ایرانیستها در آذر 88 فهمیدم! روال در مجموعه پان ایرانیستها بر این بود که وقتی کسی از سوی وزارت اطلاعات به گفتگو دعوت می شود، فرد مراجعه کند و بعد گزارش جلسه را به مسئولان پان ایرانیست ارایه دهد. اما من در مدت عضویت هرگز به این فراخوان ها پاسخ مثبت ندادم و موکول کردم به فرستادن مأمور با حکم بازداشت برای دستگیری ام. رابط وزارت اطلاعات که این جوجه طلبه کلاش با او در ارتباط بوده است و بارها خارج از ضوابط قانونی و بدون حکم قضایی به او مراجعه می کرده است همان مأموری است که با نام مستعار «اسماعیلی» در آن برهه با پان ایرانیستها در تماس بود. به همین خاطر نیز چه هومن اسکندری زن جنده (بخش هفتم) و چه این کاربر زن قحبه خیال می کردند که بازجوی من هم همان اسماعیلی بوده است که در این یادداشت توضیح داده ام که چرا چنین نبوده است

pygri.jpg

این رویکرد در مراجعه به نهاد امنیتی خارج از ضوابط قضایی درست به معنی مذاکره و رایزنی با وزارت اطلاعات است و من هرگز زیر بار این ننگ نمی رفتم. همانطور که که در تصویر بالا آمده است، اندامان حزب پان ایرانیست بطور ماهانه و مرتب به وزارت اطلاعات مراجعه می کرده اند! فراخوان وزارت اطلاعات برای گفتگو هرگز به معنی احضار نیست، چرا که احضار از سوی نهاد قضایی صورت می گیرد. دعوت از سوی وزارت اطلاعات هرگز الزام قانونی نیست. در توضیحاتی که درباره نوبت دوم بازداشتم نوشتم، اشاره کردم که بازجوی وزارت اطلاعات گفت که پس از آزادی من را برای گفتگو دعوت خواهد کرد. من هم پرسیدم: «آیا احضار است؟» که گفتک «نه. احترام می گذاریم و دعوت می کنیم.» من هم گفتم دعوت به معنی آنست که فرد می تواند مراجعه کند یا نکند و من هم مراجعه نمی کنم. او هم گفت که می آیند و قپانی می برندم و من هم موافقت کردم و گفتم راهش همین است. همچنین در توضیح دومین سال پیوستگی ام با مجموعه پان ایرانیست اشاره کردم که درست یک ماه پیش از برنامه سفر به وین در آبان 90 چنین تلفنی از سوی وزارت اطلاعات دریافت کردم که باز هم مراجعه به نهاد وزارت اطلاعات را نپذیرفتم و موکول کردم به احضار قضایی قانونی. قطعاً می دانستم که با این کار برنامه سفرم را دچار ریسک می کنم، آن هم در حالی که یک سال برنامه ریزی کرده بودم؛ اما مسأئل حیثیتی مهمتر از این صحبتها بود. اگر هم به دفتر پیگیری وزارت اطلاعات مراجعه نکردم بخاطر آن نبود که امروز در وبلاگم بنویسم و ژست حماسی بگیرم؛ که اگر می خواستم، همان زمان می توانستم و چنین می کردم. موضوع این بود که مراجعه غیر الزام آور به نهاد امنیتی را مایه بی حیثیتی خودم می دانستم و هرگز چنین نمی کردم. ولو به قیمت ممنوع الخروجی بدون حکم قضایی آن هم تا اطلاع ثانوی و بدون مدت مشخص، ولو با ویزای دانشجویی اتریش، ولو با پذیرش از دانشگاه هنر وین

4spy.jpg

دایره قرمز بالا راست: بچه کونی که در وبلاگ من با نام ناشناس مزدک کامنت تشکیلاتی می گذاشت
دایره قرمز بالا چپ: بچه کونی که از سال 84 از من جاسوسی می کرده است
دایره قرمز پایین راست: جوجه طلبه کلاش که با وزارت اطلاعات در تماس مستقیم بوده است
دایره قرمز پایین چپ: حسین شهریاری که به همدستی با وزارت اطلاعات بد نام است و گویا فامیلی اش در اصل چیز دیگری بوده است و چه بسا برای لاپوشانی ارتباطاتش با ساواک به شهریاری تغییر داده است

 

اینکه چرا این انچوچک به وزارت اطلاعات مراجعه می کرده است، بی آنکه تماس تلفنی وزارت اطلاعات وجاهت قانونی داشته باشد - دغدغه من نیست. موضوع این است که من در همه مدت از همان سال 84 که این مادرجندگان با من تماس گرفتند نمی دانستم که ارتباط مستقیم با وزارت اطلاعات دارند. تا اینجای کار ملاحظه می شود که یک سری بچه کونی پان ایرانیست خوزستان - زیر نظر ابراهیم میرانی جاکش - من را به محفل پان ایرانیستها در تهران کشاندند تا هویتم برای وزارت اطلاعات فاش شود. بعد هم بچه کونی کسری علاسوند حضور من در میهمانی ناهار خانه منوچهر یزدی در مرداد 84 گزارش تهیه کرده است و همین بچه کونی شب 26 دی تا ساعت 10 شب پشت در زندان اوین کشیک می داده است تا از آزادی من گزارش تهیه کند. این جوجه طلبه کلاش هم که به وزارت اطلاعات مراجعات متعدد و بی مورد داشته است. همه این مادرجندگان هم نوچه حسین شهریاری هستند. در این یادداشت از قول خسرو سیف آورده بودم که حسین شهریاری را همدست وزارت اطلاعات می دانست. خسرو سیف تا چندی پیش زنده بود و هر که می خواست می توانست موضوع را از خودش جویا شود. به هر روی اگر این ارتباطات مستقیم این مادرجندگان با وزارت اطلاعات شائبه ای نداشت بیگمان در همان زمان به من اطلاع می داند! اما من - یک وبلاگنویس ناشناس - را به فضایی اینچنین کشانده بودند. آیا اگر امروز با یک اکانت توییتر ناشناس چنین اتفاقی بیفتد مسلماً نقشه وزارت اطلاعات نیست؟

17azr.jpg

17azr2.jpg

همزمانی مراجعات جوجه طلبه کلاش به وزارت اطلاعات و برافراشته شدن علم و کتل پان ایرانیستها در روز دانشجو

 

در توضیحاتی که درباره مراجعه جوجه طلبه کلاش به وزارت اطلاعات ارائه شده آمده است که بازداشتی در کار نبوده است. احتمالاً خواسته بودند تا تسلیم حقارت بار در برابر دستگاه امنیتی را به صورت حماسی جا بزنند و بگویند طرف آنقدر قهرمان بوده است که وزارت اطلاعات بازداشتش کرده است، اما بعد مأمور رده پایینی از وزارت اطلاعات تماس گرفته است که از این غلطها نکنند. آنها هم شروع به ماله کشی کرده اند که چیز خاصی نبوده است. در آن زمان دو موضوع خنده دار پیش آمده بود. این بچه کونی هایی که بعدها در سایت سازمان جوانان پیدا شدند یکسری وبلاگ پرت و پلا و بی مخاطب راه انداخته بودند و در آنها دو مسأله بامزه را بصورت ناشناس منتشر می کردند. یکی آنکه وقتی این جوجه طلبه کلاش برای دوره سربازی اعزام شده بود می نوشتند که تبعید شده است. دیگر آنکه می نوشتند که از ادامه تحصیل او در مقطع دکترا ممانعت شده است. آن زمان به این موضوعات می خندیدیم، اما امروز مطمئن هستم که روشهای ابلهانه وزارت اطلاعات برای پررنگ کردن مهره مورد اعتمادش بوده است. از آنجا که این جوجه طلبه هیچ سابقه سیاسی - در حد بقیه هم دوره های ما - نداشت و هیچ سابقه مبارزاتی - در حد مردمی که در اعتراضات خیابانی شرکت می کنند - نداشت، با این گزافه گویی ها می خواستند نیمچه سابقه ای برایش جفت و جور کنند. یک جوانک پاپتی از شهرستان کوچکی مثل اردبیل برای سربازی به نقطه ای اعزام شده بود، تبعیدش کجا بود؟ من هم دوره آموزشی سربازی را در اوج گرمای تابستان در بیابانهای بیرون از یزد گذراندم. مگر تبعید شده بودم؟

 

به هر روی من اگر می دانستم که جوجه طلبه کلاش با دستگاه امنیتی در تماس مستقیم است، اردنگی در کونش نمی زدم، چه رسد به آنکه دعوتش را برای بازدید از نمایشگاه کتاب سال 85 بپذیرم. نکته دیگر در اینباره تاریخ این انتشار این خبر در 1 بهمن 87 می باشد و آنگونه که خودشان نوشته اند، این ارتباطات با دستگاه امنیتی به صورت ماهانه کاملاً معمول بوده است. برافراشتن علم و کتل ننگین پان ایرانیستها در 17 آذر 87 به مناسبت روز دانشجو و نیز تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات هر دو در همان سال 87 اتفاق افتاده است. به این معنی که دستکم در آن مقطع وزارت اطلاعات با معرکه گیری های نمایشی و توخالی پان ایرانیستها موافق بوده است و برای انجام موفقیت آمیز آنها مذاکره می کرده است. وبلاگی هم که این موضوع را منتشر کرده است با نام «فرمان آریا» متعلق به فردی به نام سالار سیف الدینی بود که در ادامه همین یادداشت به او هم جداگانه خواهم پرداخت

jjklsh.JPG

عکس جوجه طلبه کلاش روی جلد نشریه سازمان جوانان و حذف فرد کناری اش

 

نکته دیگر آنکه وقتی عکسهای مربوط به علم و کتل پان ایرانیستها در مراسم روز دانشجوی سال 87 روی جلد نشریه اشان چاپ شد، جوجه طلبه کلاش عکس فرد کناری خودش را به لطایف الحیل حذف کرده است تا برای دستگاه امنیتی خودی نشان دهد

 

متأسفانه پان ایرانیستهای مادرقحبه پیش از پیوستنم این موضوع حساس و حیثیتی در مورد تماس مستقیم با وزارت اطلاعات را از من پنهان کرده بودند، اگرنه نه تنها هرگز به آن جرثومه نمی پیوستم، بلکه هرگز پایم را آنجا نمی گذاشتم. این مادرجندگان چون خود آلوده به وزارت اطلاعات هستند و در اسناد آرشیو وزارت اطلاعات مراجعات و مذاکراتشان درج شده است و از این بابت بی حیثیت هستند، برای آبرو و حیثیت دیگران اعتنایی قائل نیستند و در تلاش هستند تا دیگرانی چون من را هم به این ننگ بیالایند. در صدر همگی اشان محسن پزشکپور بود که مدام تکرار می کرد که ارتباط با مأمور امنیتی مثل ارتباط با مأمور اداره پست است و ایرادی ندارد. من آن زمان نمی فهمیدم که این جاکش چه می گوید و زمانی متوجه شدم که دیر شده بود و برای نجات آبرو و حیثیتم می بایست خیلی حساب شده کار می کردم

 

لنگ کفش تیپا خورده

mn.jpeg

درباره یادداشتی که با نام لنگ کفش تیپا خورده نوشته بودم

 

ای روبهک چرا ننشینی بجای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش

 

جنبه های مالیخولیای روانی این جوجه طلبه را با نگاهی به این انشاء ابلهانه ای که سرهم کرده است می توان تشخیص داد. من بی آنکه خود این انشاء را خوانده باشد، به واسطه برخی دوستان از طریق تلفن متوجه بخشهایی از آن شدم و برای انبساط خاطر متنی نوشتم با عنوان «لنگ کفش تیپا خورده» و بی آنکه نامی از این مفلوک بیاورم، انشاءش را دستمایه خنده کردم. هر آنچه که امروز در این متن کنونی نوشته ام را در همان متن فکاهی آورده بودم؛ از جمله اینکه ادعایش مبنی بر مسئولیت سازمان جوانان بی بنیاد است، طلبه حوزه علمیه بوده است، بجای تحلیل سیاسی خطبه می گوید و مسایلی از این دست. متن را در محفل پان ایرانیستها در میدان سرو دور هم خواندیم و خندیدیم. با آنکه نامی از این کلاش زن قحبه نیاورده بودم، اما چنان دردش آمده بود که به آن بچه کونی کسری علاسوند در اهواز سپرده بود تا متن من را با توضیحات مبسوط به پان ایرانیستهای قدیمی خوزستان نشان دهد تا مظلوم نمایی کند

IMG_6490.jpg

فردی که اطلاع داد که بچه کونی کسری علاسوند یادداشت طنز من را پرینت گرفته و به او رسانده با دایره قرمز مشخص شده است که نامش را به یاد ندارم / عکس مربوط به 15 شهریور 89

 

اتفاقاً آنها هم از من تشکر کردند و گفتند مطلب درباره احترام به استاد بود و از خواندنش لذت بردیم. اتفاقاً خود آنها گفتند که آن بچه کونی کسری علاسوند چنین کاری کرده است و یادداشت طنز من را به آنها نشان داده است. به هر روی از آنجا که من عادت ندارم پشت سر کسی صحبتی بکنم در عوض همینجا علناً میگویم که سگ کس و کون زن جنده اش روشنک بی آستر اسقاطی را گایید. حال برود این را هم پرینت بگیرد و دست آن بچه کونی کسری علاسوند بدهد تا به پان ایرانیستها خوزستان نشان دهد. تمام. براستی من در صدد از جان گذشتگی به امید خدمت به جامعه بودم، اما این حرامزادگان در حال جاسوسی و مادرقحبگی، با این حال بی آنکه من کوچکترین تلاشی بکنم همه مادرقحبگی هایشان رو شد. این جوجه طلبه کلاش که برای خایمالی افراد بی نام و نشانی در خوزستان که هیچ قدرتی نداشتند پشت سر من مادرقحبگی به خرج می داده است، مسلماً در تماسهای مستقیمی که با وزارت اطلاعات داشته است هم پشت سر من از هرگونه حرامزادگی دریغ نمی کرده است. مادرجنده معلوم نیست در کدام جنده خانه زاییده شده است که در عین بدبختی و یک لا قبایی، اما اینقدر حرامزاده و کونده پررو است؟! جالب اینکه این بچه کونی کسری علاسوند که سال 84 حضور من در میهمانی خانه منوچهر یزدی را گزارش کرده بود و سال 88 پشت در زندان اوین برای جاسوسی از آزادی من تا ساعت 10 شب کشیک می داده، سال 89 مطلبی را که من در ریشخند جوجه طلبه کلاش نوشته بودم و حتی نامی هم از این کلاش مادرقحبه نیاورده بودم، پرینت گرفته است و به مرتبطین پان ایرانیست در خوزستان نشان داده است. یعنی مشخصاً همدست جوجه طلبه کلاش بوده است. جوجه طلبه کلاش هم که بطور ماهانه و متعدد به وزارت اطلاعات مراجعه می کرده است. مسلم است که بچه کونی کسری علاسوند خبرچینی می کرده است و بچه کونی کلاش به وزارت اطلاعات تحویل می داده است

chat yzdi.JPG

این کاربر ناشناس و زن قحبه فیسبوک و مرتبط با سازمان جوان پان ایرانیست هم در گفتگو با من تأیید کرده است که جوجه طلبه کلاش با منوچهر یزدی رابطه خوب و مثبتی داشت

 

من حتی همین اکنون هم که این یادداشت را می نویسم این انشاء ابلهانه جوجه طلبه کلاش را نخوانده ام! اما تا جایی که از شنیده های آن زمان به یاد می آورم گویا در برابر منوچهر یزدی - که از مهمترین چهره های تاریخ پان ایرانیستها می باشد - مدعی حزب پان ایرانیست شده است! حال اگر نقد و نظری داشت قابل تأمل بود، همانگونه که من هم شدیدترین و صریح ترین نقدها را وارد کرده ام، اما اینکه این انچوچک مدعی در برابر منوچهر یزدی مدعی حزب پان ایرانیست شده است تنها می تواند دستمایه خنده باشد! به ویژه که در سالهای پیش از آن به شخصه دیده بودم که در نشستهای عمومی چقدر بیضه نوازی منوچهر یزدی را می کرد. همانگونه که اشاره کردم، من با هدف سنگین کردن وزن شاهزاده رضا پهلوی در تحولات آن برهه از زمان که همه چیز تحت تأثیر ارتجاع سبز بود برای فعالیت سیاسی احساس مسئولیت کرده بودم و سمپاتی هایی که در سالهای پیش از آن از سوی منوچهر یزدی نسبت به شاهزاده دیده بودم مهمترین عاملی بود که علیرغم اختلافاتی که داشتم به پان ایرانیستها بپیوندم تا چه بسا به اجماعی در حمایت از شاهزاده ایجاد کنم. حال این جوجه طلبه، بی هیچ سابقه سیاسی  و شغلی درخور اعتنایی، درست علیه همان فرد در فضای عمومی کون وارونه داده بود. حال آنکه من برای هدفی که داشتم و مسئولیتی که احساس می کردم اولاً از برنامه ای که برای سفر تحصیلی به خارج از کشور داشتم چشم پوشی کرده بودم و افزون بر آن حتی بازداشت شده بودم و متعاقباً نامم در همه فضای سیاسی با نام ننگین پان ایرانیستها گره خورده بود. در نتیجه نمی توانستم نسبت به جفتکی که پرانده بود بی تفاوت باشم

 

همچنین گویا در وصف سلطان اسماعیل صفوی هم خزعبلاتی نوشته است که این تلقی را ایجاد می کند که با همین ذهنیت مالیخولیایی در آغاز خواسته بوده آخوند شود و معلوم نیست چرا نیم کاره رها کرده است؟ همچنین در انشاء ابلهانه ای که نوشته است حساب دو تن از مسئولان پان ایرانیست - قدرت اله جعفری و اسماعیل رحیمی - را از دیگران جدا کرده است که عقب ماندگی قبیله ایش را نشان می دهد. چرا که آن دو تن ترک زبان هستند. به همین خاطر ما در جمع خود برای خنده این جوجه طلبه را پان تورک می خواندیم

kh1.JPG

kh2.JPG

 

موضوع این بود که خواسته بود برای مسئولان قدیمی پان ایرانیست کونده بازی کند، آنها هم با اردنگی اخراجش کردند. بعد از اخراج باز داشت کون وارونه می داد! همانگونه که توضیح دادم من به شخصه در صدد رفع اختلافات بودم؛ بی آنکه حتی بدانم ریشه و علت اختلافات چیست؟ به شخصه اساسی ترین اختلافات را - به ویژه درباره موضوع هسته ای - داشتم، اما در صدد بودم با حفظ اختلافات یک فصل اشتراک کمینه ای هم برای تأثیرگذاری بر تحولات ایجاد شود. اما وقتی دیدم این بچه کونی های سازمان جوانان تمایلی به همسویی ندارند و از طرفی مدام مانع هرگونه فعالیت اساسی می شوند، همان بهتر که با اردنگی طرد شوند. به هر روی پس از اخراج آنها می توانستند که هر فعالیتی که مد نظرشان بود را پیگیری کنند، چرا که در متن حکم اخراجشان آمده بود که حزب پان ایرانیست مسئولیتی درباره آنها ندارد. اما این بچه کونی ها در حد و اندازه فعالیت سیاسی نبودند و مأموریت دیگری داشتند. خلاصه آنکه این متن طنز «لنگ کفش تیپا خورده» را زمانی نوشته که دیدم هر چقدر برای مفاهمه تلاش می کنم ثمری ندارد، بعد هم که اخراج شده اند باز آن جوجه طلبه کلاش کون وارونه می دهد و اساس ساختاری را که به واسطه آن در پی تأثیرگذاری بر تحولات بودم را تخطئه می کند، «لنگ کفش تیپا خورده» را نوشتم و بیتی از سعدی آوردم که «ای روبهک! چرا ننشینی بجای خویش؟ / با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش». اگرنه رویکرد من بر تفاهم بود. در متنی هم که نوشتم نامی از کسی نیاوردم

chak1.JPG

chack2.JPG

درباره این حکم اخراج هم باید اشاره کنم که اگرچه از سوی زهرا صفارپور به عنوان دبیرکل پان ایرانیستها صادر شده است، اما کسان دیگری از جمله سهراب اعظم زنگنه و نیز ابراهیم قیاسیان هم در آن دخیل بودند و نامه های مربوطه را برای چنین تصمیمی امضا کرده اند. برای نمونه خود من هم شخصاً نامه ای در اینباره نوشته بودم که ابتدا مورد ملاحظه سهراب اعظم زنگنه (به عنوان مسئول حزبی مستقیم من) و ابراهیم قیاسیان (به عنوان مسئول دفتر مرکزی پان ایرانیستها) قرار گرفت و بعد در اختیار زهرا صفارپور گذاشته شد. خلاصه آنکه در این داغ اخراجی که در کون کثیف این جوجه طلبه کلاش و نیز هومن اسکندری زن قحبه خورد من بی تأثیر نبودم. چرا که مشخصاً نام این دو را آورده بودم و عنوان کرده بودم که در مجموعه ای که اینها حاضر باشند مایل به همکاری نیستم. خود را در جایگاهی نمی دیدم که برای مسئولان پان ایرانیست نسبت به اخراج دیگران تعیین تکلیف کنم، اما برای خودم می توانستم تصمیم بگیرم که در چنان جمعی نباشم. شاید اگر اخراج نمی شدند برای من بهتر بود، چرا که همان موقع به همین دلیل از پان ایرانیستها کناره گیری می کردم و پیگیر برنامه های زندگی شخصی ام می شدم. دلیل نامه ای هم که نوشتم این بود که بعد از آنکه این جوجه ته-وران دیدند که عدم حضورشان در محفل هفتگی پان ایرانیستها تأثیری بر روند نشستها ندارد و اتفاقاً شرکت کنندگان بیشتری در نشستها حاضر می شوند به غلط کردن افتادند و دوباره خواستند در یکی از نشستهای هفتگی شرکت کنند که با مخالفت میزبانان روبرو شدند و کار به تنش و مشاجره کشید. حتی یک جعبه شیرینی هم به نشانه »غلط کردم« گرفته بودند که به غنیمت گرفته شد، اما خودشان به نشست آن روز راه داده نشدند. گویا زهرا صفارپور در گوش بچه کونی میلاد دهقان خوابانده است! سید رضا کرمانی هم همراه این جماعت بوده است و از دیگر شاهدان ماجرا می توانم به آرش جهانشاهی و بیژن جانفشان اشاره کنم. از قضا من در آن نشست حاضر نبودم، چرا که روز چهارشنبه بود و من اغلب در نشستهای روز یکشنبه شرکت می کردم که منوچهر یزدی هم بود. بعد از آن دیدم که این مادرقحبگان جز دردسر و ایجاد مزاحمت ثمر دیگری ندارند. به همین خاطر به مسئولان پان ایرانیست اعلام کردند که در چنین شرایطی مایل به ادامه همکاری نیستم که کمی بعد حکم اخراج آنها صادر شد. یادداشت لنگ کفش تیپا خورده را زمانی نوشتم که اینها با آنکه اخراج شده بودند، باز هم کون وارونه می دادند. اگرنه در آغاز تلاش کردم اختلافات مرتفع شود و بعد که دیدم نمی شود به مسئولان پان ایرانیست اعلام کردم که ادامه همکاری برایم مقدور نیست

 

بخاطر این روحیه حقیری که داشت و پشت سر من کون وارونه زیاد میداد خیلی مایل بودم که در ملأ عام به بهانه ای کتکش بزنم. دی ماه 89 که پزشکپور به درک واصل شد، تشییع جنازه او از خانه مجید ضامنی - شوهر فریده پزشکپور (خواهر) - برگزار شد که طبیعتاً من هم می بایست در مراسم حاضر می شدم. بنا به نظر مجید ضامنی که متصدی مراسم بود، به همراه چند تن دیگر از جمله بیژن جانفشان جلوی در ایستاده بودیم و به میهمانان خوش آمد می گفتیم. یکهو این جوجه طلبه کلاش هم پیدایش شد! عجیب این بود که در تمام مدتی که پزشکپور بخاطر ناتوانی ناشی از بیماری در خانه خواهرش بستری بود (از سال 87) این جوجه طلبه و چهار پنج توله ای که به نام برای خودشان سازمان جوانان شده بودند هرگز به خانه مجید ضامنی راه داده نمی شدند و خودشان هم اصلاً مراجعه نمی کردند. اینکه چرا مجید ضامنی اینها را راه نمی داده است را باید از خودش پرسید و من در آن زمان به پان ایرانیستها نپیوسته بودم و بعدها متوجه شدم. دغدغه من هم ناشی از احساس مسئولیت در زمینه دیگری بود و توجهی به این خاله بازی ها نمی کردم. خنده دار اینجا بود که وقتی این جوجه طلبه آمد، از یکسو نه می توانست به داخل خانه وارد شود - چون می دانست با برخورد مجید ضامنی روبرو خواهد شد - آمد با من دست داد و آن عبارت ابلهانه «پاینده ایران» را تکرار کرد. من هم متأسفانه بطور متعارف رفتار کردم، هرچند که چندشم شد و نه نگاهش کردم و نه پاسخی دادم. قدرت اله جعفری (از مسئولان پان ایرانیست) این رفتار جوجه طلبه کلاش را تَبَصبُص، به معنی دم تکان دادن حیوان، تعبیر می کرد که بسی مایه انبساط خاطر شد. خنده دار اینجا بود که همه میهمانان می آمدند و دست میدادند و وارد خانه میشدند، اما این مفلوک دست داد و در گوشه ای از کوچه ایستاد، چرا که صاحبخانه به داخل راهش نمی داد! چه انسان حقیر و در عین حال کونده پررویی. همانجا می خواستم درگیری ایجاد کنم که یکی از همراهان توصیه کرد که برای رعایت مراسم از درگیری پرهیز کنم. اینکه در مراسم تشییع جنازه و بعد در مراسمی که در هتل سیمرغ به مناسبت یادبود پزشکپور برگزار شد، پان ایرانیستهای قدیمی چقدر تحقیرش کردند را در این یادداشت نوشته ام ولی هرگز از رو نمی رفت

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

تجمع آبدوغ خیاری جوانان پان ایرانیست جلوی سفارت امارات در صفحه اول نشریات حکومتی بازتاب یافت

 

جوانکی از شهرستانی پرت و کم جمعیت اردبیل   با مدرک علوم سیاسی دانشگاه آزاد واحد علوم و تحقیقات چه شغل و آینده ای می توانست داشته باشد؟ یک خط ایرانسل هم داشت که همیشه یک طرفه بود و هیچوقت شارژ نداشت. مگر این همه که هر سال از همان دانشگاه و یا دانشگاههای معتبرتر در این رشته فارغ التحصیل میشوند چه آینده ای دارند؟ مأوایی مناسب تر از آغوش دستگاه امنیتی نمی توان یافت. به گمانم مهمترین مسئولیتی که تا آخر عمر می تواند داشته باشد این است که مدتی به دروغ خود را مسئول سازمان جوانان پان ایرانیست جا زده است. در کل سطح این جوجه طلبه کلاش همتراز همین بانوی دهان گشوده ای است که جلوی سفارت امارات احساس حماسی میکند. با یک مشت محفوظات حاصل از کتابهای دم دستی، نه در حد و اندازه تحلیل سیاسی است و نه موضعگیری قابل نقد. اینکه تجزیه طلبی بد است و پان ترکیسم بد است که موضع سیاسی نیست! در هر صف نانوایی و سبزی فروشی هم تقریباً همه زنان خانه دار همین نظرات را دارند. ته تهش این شائبه افکنی دستگاه امنیتی بوده است که اگر در سوریه نجنگیم، باید در ایران بجنگیم که به پان قاسمسیت شناخته می شود؛ که اگر بنا باشد نقدی بر این حرف ابلهانه وارد شود، طرف صحبت خود جمهوری اسلامی است نه این جوجه طلبه کلاش. به هر روی امروز جامعه از آن گذشته است که چند بار بازداشت شدن و آزادی کشکی و چند بار حضور در رسانه های شاخه برونمرزی سفره انقلاب برای کسی سابقه سیاسی حساب شود

حزب پان ایرانیست، پان ایرانیست، وزارت اطلاعات

نمونه ای از بازداشتهای کشکی اخراجی های پان ایرانیست

 

با توجه به آنکه اساساً هیچ سابقه سیاسی خاصی نداشت و طبیعتاً هرگز دچار تبعات فعالیتهای سیاسی اعتراضی نشده بود، بعد از آنکه در التهابات سال 88 بسیاری از فعالان سیاسی برخوردهای سفت وسختی صورت گرفت، از سال 89 این انچوچک را هم چند باری الکی بازداشت کردند و در اینترنت شلوغش کردند و فوری آزادش کردند. به ویژه که اخراج هم شده بود و بدین ترتیب مدام به نام پان ایرانیست سنجاق میشد. همچنین اینکه برای خدمت سربازی به سیستان و بلوچستان اعزام شده بود را به حساب تبعید می گذاشت و بصورت مثلاً ناشناس در وبلاگهای دوزاری در اینترنت برای خودش تبلیغ می کرد که یک نمونه آن در این وبلاگ قابل ملاحظه است. امروز همه می دانند که این هوچی گری های آبدوغ خیاری از شگردهای مرسوم دستگاه امنیتی برای پررنگ کردن مهره های خود می باشد. یک جوانک یک لا قبا و آس و پاس از شهرستان کم جمعیتی مثل اردبیل را که از قضا هیچ پیشینه سیاسی و یا شغلی خاصی نداشت می خواستند پررنگ کنند. از قضا هیچ فعالیت اعتراضی درخور توجهی هم نداشت! پس به ناچار انجام خدمت نظام وظیفه عمومی را به عنوان تبعید جار می زدند. چند باری هم تلاش کرد که شایع کند که دستگاه امنیتی از ادامه تحصیلش در مقطع دکترا جلوگیری می کند که کسی جدی نگرفت. به هر روی فعالان سیاسی هم نسل ما یا فعالان دانشجویی بوده اند که همگی اشان شناخته شده هستند و یا فعالان اینترنتی - از جمله فعالیتهایی که من در قالب وبلاگنویسی داشتم - اما این جوجه طلبه هیچ پیشینه سیاسی خاصی نداشته و تنها چاره اش آویزان شدن به پان ایرانیستها بوده و همچنان خواهد بود. فعالیت وبلاگنویسی من چه پیش از آشنایی من با پان ایرانیستهای حرامزاده و چه پس از آن و چه وقتی شخصاً به جمعشان پیوستم و چه وقتی کناره گیری کردم و چه امروز همچنان برقرار بوده است و نیازی به آن نداشته ام که برای ابراز دیدگاههای سیاسی ام خود را وابسته به مجموعه ای معرفی کنم

 

خلاصه آنکه من به واسطه مادرقحبگی های که پشت سرم انجام داده بود و خبرش بهم رسیده بود در صدد بودم تا جلوی خانه مجید ضامنی به بهانه ای کتکش بزنم که کسی مانع شد. هر کس که مایل باشد می تواند ماجرا را از حاضران بپرسد. البته آن زمان نمی دانستم که از من جاسوسی می کرده اند وگرنه حتماً حسابش را می رسیدم. امروز هم که مطمئن شده ام، قطعاً در فرصت مناسب بصورت فیزیکی ادبش خواهم کرد. مادرقحبه زن جنده. به هر روی این در همه مدتی که به دروغ خود را مسئول سازمان جوانان پان ایرانیست جا می زد، نه برای عیادت پزشکپور راهش می دادند، نه برای تشییع جنازه پزشکپور راهش دادند و نه در مجلس ترحیم پزشکپور راهش دادند. تازه سردار پان ایرانیست اخراجش هم کرد. یک فارغ التحصیل بیکار دانشگاه آزاد و یک مشت بچه کونی جاسوس مثل کسری علاسوند و چهار تا خس و خاشاک که هیچ سابقه سیاسی ندارند و تنها چند عکس در کون سید رضا کرمانی و حسین شهریاری دارند و بس

 

علیرضا بوربور زن قحبه

brbr.JPG

علیرضا بوربور زن قحبه و متعلقات

 

همانگونه که توضیح دادم آن جوجه طلبه کلاش پشت سر من کون وارونه می داد که من وقعی نمی نهادم و به دنبال ایفای مسئولیت اجتماعی و هدف سیاسی که برای خودم در نظر داشتم بودم تا اجماعی در همسویی با شاهزاده ایجاد کنم. اما بی آنکه جاسوسی از دیگران را در شأن خودم بدانم یا عمر ارزشمندم را صرف این خاله بازی ها کنم مسایل خصوصی خواهر لکاته اش پیش من فاش شد که اینجا بازگو می کنم تا چه بسا عبرت گیرد! در همان سالهای 85-84 یک مسأله حاشیه ای بامزه ای پیش آمده بود. این جوجه طلبه کلاش خواهر لکاته ای به نام شیرین داشت که یکی دو باری دیده بودم که در محفل پان ایرانیستها شرکت داشت. در آنجا گویا با فردی به نام مهندس مسکن که از پان ایرانیستها بود و در سن و سالی بود که زن و بچه داشت روابطی ایجاد کرده بود و داستان به بحران کشیده بود. تا جایی که سهراب اعظم زنگنه به عنوان دبیرکل حزب در صدد چاره جویی بود. اتفاقاً یکی دو بار که هم شیرین کلاش و مهندس مسکن هر دو درر محفل پان ایرانیستها شرکت داشتند در آن جمع حاضر بودم. این موضوع را علیرضا بوربور به من گفت

 

در پی نوشتهای این یادداشت اشاره کرده بودم که علیرضا بوربور در فاصله سالهای 91 تا میانه های 92 ابتدا از فیسبوک و بعد تلفنی با من تماس گرفت. یک تابلو نقاشی هم سفارش داد که برای مبلغ مورد توافق ماهها مادرقحبگی کرد و عاقبت هم بخشی از آن را نپرداخت. به هر روی در تماسهایی که آن مدت می گرفت درباره مسایل مختلفی صحبت می کرد. از جمله درباره این جوجه طلبه کلاش هم گفت که از آغاز نسبت به نفوذی بودن او مشکوک بوده است و حتی همان سال 91 هم که در اینباره با من صحبت می کرد نسبت به او مشکوک بود. اینطور که می گفت در اولین تماسهایش با جمع پان ایرانیستها شکل و شمایل بچه بسیجی داشته است. ماجرای مربوط به شیرین کلاشی و شوگر ددی اش مهندس مسکن را هم علیرضا بوربور گفت که هر کس مایل باشید می تواند از خودش جویا شود. جوجه طلبه کلاش هم گویا از این بابت دچار عارضه های روحی و روانی شده بوده و چه بسا قرص اعصاب و داروهایی روانی مصرف می کرده است که به من ارتباطی ندارد. تنها سندی که از ارتباطات و تماسهای علیرضا بوربور زن جنده در سال 91 در اختیار دارم، تابلویی است که کشیده ام و اکنون در اختیار اوست و من تنها تصویری از مراحل تکمیل آن را دارم. عاقبت هم صد هزار تومان از مبلغی که برای این تابلو توافق کرده بودیم را پرداخت نکرد و دیگر پاسخ تماسهایم را نداد. سگ زن و بچه اش را سپوخت

tablo.JPG

تابلویی که به سفارش علیرضا بوربور زن جنده کشیدم و بخشی از مبلغ مورد توافق را پرداخت نکرد

 

borbor1.JPG

borbor2.JPG

گفتگوی فیسبوکی من در اسفند 91 با علیرضا بوربور درباره تابلوی نقاشی مورد نظر

 

داستان خود این علیرضا بوربور زن جنده هم جالب است. گویا در زمان حادثه کوی دانشگاه در 18 تیر 78 دانشجوی عمران دانشگاه آزاد تهران مرکز بوده است و در گیرودار وقایع مربوطه به نشانه همدلی با دانشجویان دانشگاه تهران از شرکت در یکی از امتحانات خودشان سر باز میزنند و امتحان مربوطه لغو می شود و به تبع آن از ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی محروم می شود و با مدرک کاردانی از دانشگاه اخراج می شود. از چند و چون آشنایی و ارتباطش با پان ایرانیستها بی خبر هستم ولی جوجه طلبه کلاش پس از او با پان ایرانیستها آشنا شده است. در شماره زیر از نشریه پان ایرانیستها (حاکمیت ملت) مطلبی از علیرضا بوربور زن قحبه هم درج شده است

organ93.pdf

abrbr.JPG

مطلبی از علیرضا بوربور زن قحبه در نشریه پان ایرانیستها

 

در فاصله ای که از پایان تحصیل در دانشگاه تا اعزام به سربازی گهگاه در محفل پان ایرانیستها شرکت می کردم او را هم آنجا می دیدم. همچنین در معرکه گیری نمایشگاه کتاب هم آنگونه که توضیح دادم حاضر بود. بعد هم اینکه چطور ارتباطش با پان ایرانیستها کمرنگ و سرانجام قطع شد بی اطلاع هستم. ازدواج کرده بود و در میدان تره بار میوه و سبزی می فروخت. مادرقحبه بجای بدهی اش پیشنهاد می داد که برایم زردآلو و گوجه سبز بفرستد! عجب حرامزاده ای! پیش از تماسهای تلفنی اش از سال 91 تا میانه های 92 آخرین باری که دیده بودمش پانزده شهریور 88 در مراسم سالگرد پان ایرانیستها بود که هر دو کنار هم نشسته بودیم و در حاشیه مراسم با هم گفتگو می کردیم. رفته بودم ببینم در پرتلاطم ترین اوضاع سیاسی کشور چه حرفی برای گفتن دارند؟ گمان کنم از آن مراسم فیلمبرداری شد و طبعاً نسخه اوریجینال در اختیار وزارت اطلاعات قرار دارد و شاید دیگرانی هم نسخه های کپی از آن داشته باشند. تصویر زیر مربوط به کامنتی است که در تاریخ 22 دی 85 در وبلاگ من نوشته است که نشان می دهد او در پی ارتباط با من بوده است و نه بالعکس

brbr c.JPG

کامنت علیرضا بوربور زن قحبه در وبلاگ من برای دیدار در محفل هفتگی پان ایرانیستها در روز یکشنبه

 

علیرضا بوربور زن قحبه وبلاگی هم با نام «آنتی چپ» داشت که تا اسفند 85 بیشتر به روز نکرده است. نگاه گذرایی به وبلاگش هم نشان می دهد که مثلاً ذیل این یادداشت قاطعانه خواستار تسلیحات اتمی برای جمهوری اسلامی شده است. در فاصله سالهای 91 تا میانه 92 هم که تلفنی با من تماس می گرفت ساعتهای زیادی در توجیه حمایت نظامی جمهوری اسلامی از رژیم بشار اسد وقتم را هدر داد. به هر روی مقصود اصلی ام آن است که من علیرغم آشنایی و ارتباط با این جماعت، اختلاف نظرهای بنیادین داشتم و مشخصاً هم مخالف فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی بودم و هم مخالف مداخلات نظامی اش در حمایت از بشار اسد

brbr blg.JPG

علیرضا بوربور زن قحبه در وبلاگش خواهان بمب اتم برای جمهوری اسلامی شده است

 

به هر ترتیب در همان سالهای 85 و 86 ارتباطش با پان ایرانیستها به تدریج کمرنگ و سرانجام قطع شد اما هرگز ناشی از اختلاف سیاسی خاصی نبود و مشخصاً کناره گیری هم نکرد. به گمانم من تنها کسی هستم که رسماً و علناً از پان ایرانیستها کناره گیری کردم و برای کناره گیری ام هم دلیل سیاسی مشخص داشتم. همچنین برای پیوستن به پان ایرانیستها هم دلیل سیاسی مشخص داشتم و هرگز تحت جوگیری هایی از این دست که بحرین جزئی از ایران بوده است و قفقاز از ایران تجزیه شده است به آن جمع نپیوستم

brbr f4.JPG

brbr f5.JPG

brbr f3.JPG

علیرضا بوربور زن قحبه در پست فیسبوکش از بشار اشد دفاع کرده و من مخالفت کرده ام

 

جدا از آنکه از همان سال 85 به مانند دیگر مرتبطین پان ایرانیستها در وبلاگش خواهان دستیابی جمهوری اسلامی به بمب اتمی بوده است، بعدها نیز درست به مانند دیگر مادرقحبگان پان ایرانیست حامی دخالت نظامی جمهوری اسلامی در سوریه بود که در تصویر بالا مشخص است که در کامنتهای پست فیسبوکش در اینباره با او مخالفت کرده ام. به هر روی همانگونه که توضیح دادم من در صدد بودم که علیرغم همه اختلافات گهگاه جدی سیاسی، اما دستکم بر سر یک موضوع محوری - مثل حمایت از شاهزاده - اجماعی ایجاد شود و پس از آن درباره اختلاف نظرها هم بحث شود. اتفاقاً در همین پست اشاره ای هم به هواداران شاهزاده - مشخصاً منظورش من بودم - کرده است و از همسویی با ایشان روی گردانده است. متنی سر هم کرده است که درست باب طبع دستگاه امنیتی است. چنان نوشته است که گویی دغدغه ای جز خدمت به ایران ندارد، اما از یکسو جفتکی به شاهزاده پرانده است و از دیگر سو سیاستهای جنگ طلبانه جمهوری اسلامی در منطقه را توجیه کرده است. موضوعی که سرانجام در سال 96 به اعتراضات سراسری در کشور انجامید و افراد بسیاری با شعار «سوریه را رها کن، فکری به حال ما کن» در شهرهای کوچک و بزرگ کشور کشته شدند. اما این الدنگ زن قحبه سرگرم زندگی مفلوکانه اش بوده است. به هر روی اشاره اصلی ام بر آن است که با وجود ارتباط و تماس من با این الدنگ و امثال او همسو و هم نظر نبودم، بلکه جدی ترین اختلافات را هم داشتم. قطع ارتباط هم بخاطر پرداخت نکردن بدهی اش بود و از سوی خودش صورت گرفت و بخاطر صد هزار تومان دیگر جواب تماسهایم را نداد! خاک بر سرش و البته کون لقش. پس از آن دیگر تماسی با این زن جنده نداشتم، اما اکنون که برای مستندات مربوط به این متن سری به فیسبوکش زده، دیدم که بعد از آن با جنگ یمن هم موافق بوده است! براستی که چه موجوداتی در آن سرزمین اهورایی پدید می آیند

brbr f1.JPG

همدلی علیرضا بوربرو زن قحبه با جنگ یمن در پست فیسبوکش

 

ببینید که از پای اینترنت در تهران چه رجزهای حماسی آبدوغ خیاری نثار یمنی ها کرده است! اتفاقاً زمانی که پای تلفن از دخالت نظامی در حمایت از بشار اسد پشتیبانی می کرد می گفتم چرا شخصاً برای جنگیدن در سوریه داوطلب نمی شود؟ مسلماً پاسخی نداشت! اینها عمله های سایبری امنیتی هستند و بس! سال 85 یک وبلاگ زده است و از دستیبابی جمهوری اسلامی به بمب اتم حمایت کرده است و بعد وبلاگ را رها کرده است. سال 91 هم در فیسبوک از جنگ سوریه و بعد از جنگ یمن دفاع کرده است و صفحه فیسبوک را هم رها کرده است و با زن و توله اش راحت زندگی می کند. جالب اینکه از تصویر زیر مشخص است که او هم با حسین شهریاری ارتباط نزدیک داشته است

brbr f2.JPG

کامنت حسین شهریاری در فیسبوک علیرضا بوربور زن جنده

 

به هر روی با توجه به موضوع جاسوسی پان ایرانیستها از من که توضیح دادم، نمی توانم بپذیرم که این همه افراد قد و نیم قدی که با من تماس گرفتند و به بهانه های مختلف سعی در ارتباط نزدیک داشتند و از قضا همگی اشان موافق فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی، موافق مداخلات نظامی جمهوری اسلامی در سوریه و نیز جنگ یمن بوده اند، سوء نیتی نداشته اند. نمی توانم بپذیرم که این تماسها و ارتباطات آن هم در این حجم و این تعداد بدون هماهنگی دستگاه امنیتی بوده است. از میان همه اینها که با من ارتباط گرفتند یک نفر پیدا نشد که با شاهزاده رضا پهلوی کمترین همسویی را نشان دهد! یک نفر پیدا نشد که با فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی مخالف باشد! یک نفر پیدا نشد که مثل عموم معترضان سراسر ایران بگوید: سوریه را رها کن

  

آرش کیخسروی پفیوز

10655378_702996796457844_527012204660835373_o.jpg

آرش کیخسروی در حال زوزه کشی در حمایت از مداخلات جمهوری اسلامی در سوریه به بهانه کوبانی

 

در حاشیه مراسم پانزده شهریور 84 که پیشتر در همین یادداشت (اولین بخش درباره هومن اسکندری مادرقحبه) توضیح دادم، برای نخستین بار جوانکی به نام آرش کیخسروی با من وارد گفتگو شد که از آنجا که علاقه ای به گفتگو نداشتم، تنها سعی کردم با تأیید صحبتهایش از ادامه دار شدن گفتگو جلوگیری کنم. صحبتهایش همان حرفهای کلیشه ای پان ایرانیستها بود که عراق دل ایرانشهر بوده است و فلان جا جزئی از ایران بوده است. از میزان بلاهتش به همین مختصر بسنده میکند که با نیمچه تحصیلاتی که در رشته حقوق داشت، اعلام آمادگی میکرد که در دادگاه لاحه از حق ایران در برابر ادعاهای امارات بر جزایر سه گانه دفاع خواهد کرد! یعنی در عمل این ادعا را قابل بررسی میدانست! در همان ماههای اول پیوستنم به پان ایرانیستها که متوجه اختلافات آنها شده بودم (زمستان 88)، یک وبلاگ زپرتی ساخته بود و یکسری نقدهای مبهمی هم مطرح کرده بود. من کامنتی گذاشتم که محل پرداختن به این نقدها مشخص است، بیا رو در رو صحبت میکنیم و پیشنهاد کردم که مطلب را حذف کند؛ توجهی نکرد که البته کون لقش. چندی بعد با اردنگی اخراج شد. از جمله دلایلی که به توصیه ام توجه نکرد موش دواندن آن جوجه طلبه کلاش بود. مادرقحبه آمده بود و زیر کامنت من با نام مستعار کامنت دیگری گذاشته بودکه کیخسروی مطلب را حذف نکند. با توجه به روحیات حقیری هم که داشت دو - سه تا قد و نیم قد دیگر را هم گسیل کرده بود که زیر کامنت من با نام مستعار خزعبلاتی بنویسند. من خیلی راحت نفر به نفرشان را شناختم و اول از همه خود آن جوجه طلبه کلاش را. یک کامنت خصوصی برای آرش کیخسروی گذاشتم که اگر این توله ها جرأت ندارند با نام خودشان زر زر کنند، من خیلی ساده می توانم مشخص کنم که کدامشان جوجه طلبه کلاش است و کدامشان سالار سیف الدینی و کدامیک آن طفل معصوم شهریار نوایی است. از همه تابلوتر هم همان جوجه طلبه کلاش بود که با «ساحت» به سادگی شناسایی میشد. در متنی هم که با نام لنگ کفش تیپا خورده نوشته بودم، طعنه ای به همین موضوع «ساحت» زدم و گمان کنم پس از آن دیگر ساحت از دهانش افتاد. هنوز هم دارم می خندم. پس از کامنت خصوصی من، آرش کیخسروی برایم اس.ام.اس فرستاد و نوشت که انتظارم این نبود و یک جمله دیگری که یادم نیست

arsh.jpg

نمایش تبلیغاتی با لباس زندانی برای آرش کیخسروی / سمت چپ

 

در مقایسه با پرونده های سیاسی خودم، مسأله مهم درباره او این است که 27 مرداد 97 بخاطر حضور اعتراضی در جلوی مجلس بازداشت شده است. علت اعتراض هم در سایتهای مختلف متفاوت عنوان شده است؛ جایی به اعتراض به کنوانسیون رژیم حقوقی دریای مازندران و جایی دیگر به اعتراض یه نظارت استصوابی اشاره شده است. پس از بازداشت بلافاصله تفهیم اتهام شده است و بعد هم گویا 20 شهریور 97 با قرار وثیقه آزاد می شود.  متعاقباً در آذر همان سال به شش سال زندان محکوم شده است. بعد هم در بهمن ماه 98 با حکم دادگاه تجدید نظر به کلی تبرئه شده است! یک نمایش تبلیغاتی اجرا کردند و برای رزومه اش عکس با لباس زندانی هم جور کردند و شش سال حکم زندان اعلام کردند و همه این بازی ها به سادگی به برائت منجر شد و کل پروسه یک سال و نیم طول کشید! ایرادی به تبرئه شدنش ندارم، اما همگی به خوبی جمهوری اسلامی را می شناسیم و می دانیم که سیستمی نیست که کسی را بخاطر فعالیتهای سیاسی به شش سال زندان محکوم کند و بعد در دادگاه تجدیدنظر به کلی تبرئه کند! جمهوری اسلامی ساختاری است که فرد بیگناهی مثل مازیار ابراهیمی را بازداشت می کند و او را به عنوان عامل ترور دانشمندان هسته ای معرفی می کند و بعد هم که بیگناهی اش ثابت می شود باز هم برای شادی دل خانواده شهدا در برای اعدام کردنش تلاش می کند و وقتی همه این مسایل را از سر می گذراند، صرفاً برای آبروی نظام باز برای مدتی طولانی در زندان می ماند. جمهوری اسلامی حکومتی است که برای طنابش به دنبال گردن می گردد! این حکومت شش سال محکومیت زندان را یکهو تبرئه نمی کند، مگر آنکه از آغاز حکم را برای تبرئه کردن صادر کرده باشد و یا آنکه پس از صدور حکم توافقات پنهانی صورت گرفته باشد

 

اما به پروندههای من که یکی مربوط به دی 88 و دیگری اردیبهشت 89 بود رسیدگی نمیشد و به عنوان ابزار فشار در اختیار وزارت اطلاعات بود تا با تهدید به محکومیتهای بلند مدت، فعالیتهایم کنترل شود و نهایتاً به ممنوع الخروجی سال 90 منجر شد! پس از آن هم نمی دانستم که ممنوع الخروجی غیر قانونی تا چه مدت قرار است که طول بکشد! در ضمن از آنجا که به پرونده ام رسیدگی نمیشد، مسأله حیثیتی و مهم تعهد به وزارت اطلاعات همچنان لاینحل باقی مانده بود و من پس از سالها، هنوز در صدد آن هستم که از طریق دستگاه قضایی آن را ابطال کنم

hokm.JPG

حکم محکومیت مربوط به یکی از مرتبطین پان ایرانیستها

 

درباره پرونده بازداشتم در عاشورای 88 همانگونه که توضیح دادم اساساً اتهام شرکت در تظاهرات را نپذیرفتم. اگر هم به فرض بنا بوده است که بخاطر آن محکوم شوم، قاعدتاً می بایست حداکثر به 91 روز زندان محکوم می شدم. اگرچه در حکم بالا برای شرکت در اغتشاش و نیز مصاحبه با رسانه های بیگانه مجموعاً 91 روز زندان در نظر گرفته شده است. بطور مفصل در دو یادداشت (یک / دو) توضیح داده ام که با وجود آنکه دو پروسه بازجویی موازی و جدا از هم را از سر گذراندم اما در هیچیک از پرونده ها حضور در اعتراضات عاشورا را به گردن نگرفتم. حتی در هر دو پرونده بازجویی ام درج شده است که طبق اظهارات بازجوی وزارت اطلاعات از لحظه بازداشتم فیلمبرداری شده است و مشخص است که وسایل نقاشی ام به همراهم بوده است و در راه رفتن به پارک هنرمندان واقع در خیابان ایرانشهر بوده ام. در نوبت دوم بازداشتم مورد اتهامی عضویت در حزب غیرقانونی پان ایرانیست بود. در صورتی که خود پزشکپور جاکش هم بخاطر چنین اتهامی یک روز زندان نرفته بود! حال آنکه در آن موقع سابقه عضویت من در حزب شخمی پان ایرانیست کمتر از 5 ماه عضویت آزمایشی بود! از سویی همان حزب پان ایرانیست کذایی که در حکم بالا موجب دو سال محکومیت برای یک عضو جوان شده است در همه سالهای گذشته هرگز برای آرش کیخسروی مسأله ساز نبوده است. عجیب آنکه سید رضا کرمانی که دو دور دبیرکل پان ایرانیستها بود، درست به همین اتهام به یک سال زندان تعزیری محکوم شد که آن یکسال را هم زندان نرفت. جالبتر آنکه محکومیت سید رضا کرمانی در روزهای پایان عمرش بود که هم خودش و هم دستگاه امنیتی و نیز دستگاه قضایی می دانستند که دچار سرطان است و دیری نخواهد پایید. در صورتیکه از سال 76 که رسماً به عنوان دبیرکل پان ایرانیستها فعالیت می کرد - اگر سر سوزنی علیه رژیم فعالیت کرده بود - محکومیتهای سنگین ترین دریافت می کرد؛ و باز هم جالب تر اینکه سید رضا کرمانی در دقیقه 2 از این گفتگو با صدای آمریکا اعلام می کند که حسین شهریاری به دلیل عضویت در حزب پان ایرانیست به شش ماه زندان محکوم شده است. عجیب اینکه اگر عضویت در حزب شخمی پان ایرانیست شش ماه محکومیت زندان دارد چرا بقیه اعضا محکوم نمی شوند؟ یا چرا از همان سال 76 محکوم نشده اند؟

hokm krmani.JPG

 سید رضا کرمانی با دو دور سابقه دبیرکل پان ایرانیستها تنها به یک سال زندان آن هم در آخر عمر محکوم شد

 

موضوع این است که پان ایرانیستها از جمله آرش کیخسروی بارها و بارها به روشهای گوناگون ارادت خویش را به دستگاه امنیتی اثبات کرده اند و اگرچه ممکن است از سوی دستگاههای دیگر مورد مضیقه واقع شوند، اما همیشه دست غیب دستگاه امنیتی پشت و پناهشان است. برای نمونه آرش کیخسروی هم در تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات شرکت داشت و هم در تجمع برای کوبانی که آشکارا در راستای حمایت از سیاستهای جمهوری اسلامی در سوریه بود علمدار معرکه گیری بود. همانگونه که در این یادداشت اشاره کرده ام، بازجوی وزارت اطلاعات که متوجه شده بود با تهدید امکان مرعوب ساختن من وجود ندارد، برای جلب همکاری من اعلام کرد که برای برنامه های مثل تجمع جلوی سفارت امارات حاضر هستند که آدم هم در اختیارم بگذارند

sirah.JPG

برخلاف آرش کیخسروی وزارت اطلاعات مانع از اشتغال یک عضو دیگر پان ایرانیستها به وکالت شده است

 

نمونه دیگری که با آرش کیخسروی قابل مقایسه می باشد یکی دیگر از مرتبطین پان ایرانیسها می باشد که آنگونه که در فضای اینترنت اعلام شده است وزارت اطلاعات مانع از اشتغال او به وکالت گردیده است. حال اینکه چطور آرش کیخسروی جدا از آنکه به وکالت مشغول بوده بخاطر حضور اعتراضی جلوی مجلس به شش سال زندان محکوم می شود و بعد در دادگاه تجدیدنظر همه حکم یکجا و یکهو تبدیل به برائت مطلق می شود و این موضوع را چگونه می توان با ممانعت وزارت اطلاعات از اشتغال به وکالت یک عضو دیگر از همان مجموعه جمع کرد، پرسشی است که از خود این دو نفر می توان پرسید. به هر روی هر دو اینها زنده هستند و هر کس که مایل باشد می تواند موضوع را مستقیماً از خودشان جویا شود. اما مقصود اصلی من از این یادداشت واکاوی این ابهامات نیست، چرا که دغدغه ای نسبت به آن ندارم، اشاره اصلی من آن است که این مادرجندگان من را که یک وبلاگنویس ناشناس بودم به لطایف الحیل به جرثومه ای با این حد از ابهام کشانده بودند، در صورتی که من تنها برای یک مقطع محدود که فراغت نسبی داشتم تصمیم به وبلاگنویسی گرفته بودم و در صدد آن بودم که با پایان دوره سربازی بصورت دانشگاهی از ایران مهاجرت کنم

 

لازم است اشاره کنم که موضوعی را که در این یادداشت درباره مراجعه بازجوی من به محفل پان ایرانیستها جهت عرض تسلیت بخاطر جان کندن پزشکپور بیان کردم را به همین فردی که در سایت بالاترین اعلام شده است که وزارت اطلاعات مانع از اشتغالش به وکالت شده گفته بودم و اتفاقاً او در آن نشست از محفل پان ایرانیستها حاضر بود. اما نمی دانست چه کسی زنگ آیفون را زده و برای چه کاری آمده است و نیز نمی دانست که او همان بازجوی من مربوط به بازداشت عاشورای 88 بوده است که بعد خودم اطلاع دادم و همچنین صحبت منوچهر یزدی را هم برای او نقل کردم که گفته بود آن مأمور وزارت اطلاعات از مدتها پیش خود را به عنوان مسئول پلیس امنیت غرب تهران معرفی کرده بوده است. بنابراین اگر کسی می خواهد صحت و سقم این ماجرا را بررسی کند، بجز شاهدانی که در همان یادداشت آورده بودم از همین فرد هم می تواند پرس و جو کند. در ضمن این فرد بعدها با بازجوی مورد اشاره برخورد داشته و او را دیده است و به ظاهر می شناسد. همانگونه که در خبر سایت بالاترین آمده است، دو بار از اشتغال او در زمینه وکالت جلوگیری شده است که مورد اول در مرداد سال 90 بود. مأموری که در جریان این موضوع مداخله کرده بود همین بازجوی مورد نظر بود. این مأمور همچنین از او خواسته بود که ماجرای این برخورد را برای کسی بازگو نکند و هشدار داده بود که به برخی دیگر هم چنین تذکرهایی داده است و که مورد توجه واقع نشده و به زودی جوری گوشش را می پیچند که صدایش بپیچد؛ که احتمالاً منظورش من بوده ام و اشاره اش به برنامه سفر تحصیلی ام به اتریش در آبان سال 90 بوده است که به ممنوع الخروجی بی مورد انجامید و لغو شد

 

درباره آرش کیخسروی به یک نکته حاشیه ای هم بطور سربسته اشاره می کنم و اصل داستان را می گذارم برای روز مبادا که امیدوارم هرگز نرسد. ولی بخاطر یک مسأله شخصی، دختر حسین شهریاری (ماندانا) گهگاه فرصت را مغتنم می شمرد و در جمع توی سرش می کوفت که بماند

 

اشاره ای به اختلافات داخلی

 

همانگونه که بارها اشاره کرده ام، اساساً هیچ اختلاف سیاسی قابل توجهی وجود نداشت. به همین خاطر هم قابل حل نبود! کلیت موضوع این بود که به ویژه این سه نفر - اسکندر و کلاش و کیخسروی (من همیشه با عنوان سه کله پوک خظاب میکردم) - از سوی دستگاه امنیتی برای ورود به کادر مسئولان پان ایرانیست مورد تأیید دستگاه امنیتی بودند. اما امکان برگزاری کنگره حزبی در آن مقطع وجود نداشت. چرا که اساساً در آن برهه برگزاری کنگره هیچ گروه سیاسی میسر نبود. از اینرو نمیشد که دستگاه امنیتی برای گروهک پان ایرانیست استثنا قائل شود. بدین ترتیب این سه کله پوک راههای دیگری را برای ورود به کادر مسئولان پان ایرانیست می آزمودند. به ویژه که وزارت اطلاعات از بیماری و کهولت برخی مسئولان نظیر خود پزشکپور، کرمانی و میرانی آگاه بود و مایل بود که این تحول مطمئن در موقع مقتضی صورت بگیرد. وزارت اطلاعات به زهرا صفارپور توصیه کرده بود که هومن اسکندری مادرقحبه را به عنوان جانشین خود معرفی کند و مسئولیت نشریه حزبی را به او بسپارد. در اینباره هر کس که مایل است می تواند از خود زهرا صفارپور پرس و جو کند

 

این سه کله پوک به ویژه در ماجرای تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات مراتب خدمتگزاری اشان را به دستگاه امنیتی ثابت کرده بودند و نمره قبولی گرفته بودند. موضوع آنقدر مایه رسوایی بود که شاهزاده رضا پهلوی درباره آن هشدار داد تا کسی دچار فریب نشود. روحیات شاهزاده طی این سالها برای همگان شناخته شده است و همه می دانند که ایشان از هر حرکت مدنی پشتیبانی میکند. تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات تنها موردی است که ایشان آن را مربوط به برنامه ریزی دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی اعلام کرده است. این عبارت دروغین «سازمان جوانان حزب پان ایرانیست» هم در جریان برنامه ریزی برای همین خیمه شب بازی پدید آمد. اگرنه سازمان جوانانی وجود نداشت. برای اطلاع رسانی درباره تجمع سفارت امارات در وبلاگهای زپرتی پان ایرانیست اطلاعیه هایی از جانب سازمان جوانان حزب پان ایرانیست منتشر شد. بعد از آن هم آن جوجه طلبه کلاش یکهو خودش را به عنوان مسئول سازمان جوانان پان ایرانیست جا زد

ppndr.JPG

نشریه ای که بچه کونی های سازمان جوانان برای خودشان علم کرده بودند

 

در ادامه اینها نشریه جداگانه ای را برای سازمان جوانان پان ایرانیست منتشر کردند که نکات قابل توجهی را در بر میگیرد. اول اینکه معلوم نیست از کدام منبع مالی هزینه های آن تأمین شده است؟ دوم اینکه با توجه به چاپ رنگی آن، قاعدتاً نسبت به نشریه اصلی پان ایرانیستها هزینه های بیشتری را شامل می شده است. سوم اینکه نشریه بدون هماهنگی با مسئولان حزبی (و قاعدتاً با هماهنگی وزارت اطلاعات) منتشر شده است. به همین خاطر مسئولان پان ایرانیست نسبت به آن مشکوک بودند و اجازه فرستادن آن به شهرستانها را ندادند. چهارم اینکه هیچ مطلب خاصی که متفاوت از نشریه اصلی پان ایرانیستها (حاکمیت ملت) باشد در آن وجود ندارد. بجز آن جوجه طلبه کلاش و هومن اسکندری مادرقحبه فقط از خودشان و کسانی مثل پزشکپور و کرمانی مطالبی درج شده است. مشخص است که جهت مطرح کردن خودشان بوده است و یک طرح امنیتی برای جا انداختن این دو تا کله پوک در کادر مسئولان پان ایرانیست

rzl.JPG

با وجود آنکه نام نشریه بر روی جلد «پیام پندار» درج شده است اما در صفحات داخلی نام حاکمیت ملت نوشته شده است

 

مورد مشکوک پنجم مربوط به نام این نشریه است. گویا طبق قانون، چاپ نشریات داخلی گروهها در شمارگان پایین در صورتی که برای فروش روی گیشه نباشد مجاز می باشد. نشریه داخلی پان ایرانیستها هم «حاکمیت ملت» نام داشت. از آنجا که این مادرقحبگان امنیتی می خواستند نشریه جداگانه ای را به عنوان سازمان جوانان منتشر کنند، روی جلد درشت زده اند «پیام پندار» و با قلم ریز نوشته اند «حاکمیت ملت». اما در صفحات داخلی نشریه فقط نام «حاکمیت ملت» به چشم می خورد. این بیگمان یک ترفند امنیتی است. موضوع دیگری که این نشریه را در قالب طرحی از وزارت اطلاعات قابل بررسی میکند این است که پس از آنکه این جوجه ته-وران ارتباطشان را با مسئولان و بدنه اصلی پان ایرانیستها قطع کردند، دیگر هیچ شماره ای از این نشریه را منتشر نکردند. مشخص است که هدف از انتشار آن، جا انداختن هومن اسکندری گجستک و جوجه طلبه کلاش به عنوان مسئولان پان ایرانیست بوده است و انتشار مطالب به خودی خود اهمیتی نداشته است. از این نشریه دو شماره منتشر شده است (یک / دو) که یک نگاه اجمالی سطحی بودن مطالبش را به روشنی نشان می دهد. تلاش مشخصی داشته اند تا خودشان را به کون پزشکپور و کرمانی بچسباند تا به عنوان مسئولان پان ایرانیست معرفی شوند. از آنجا که مسئولان اصلی پان ایرانیست اجازه نداده بودند تا این نشریه مشکوک توسط جوجه ته-وران برای دیگر مرتبطین پان ایرانیستها در شهرستانها فرستاده شود، جوجه طلبه کلاش در یکی از نشستهای عمومی به عنوان اعتراض گفت که اگر اجازه ندهند که به شهرستانها بفرستیم سازمان جوانان انحلال خودش را اعلام می کند. گمان کنم دیدار نوروزی سال 88 بود و یا شاید هم 15 شهریور 87. اما در واقع به کس ننه جنده اش خندید، چون آنها اجازه ارسال ندادند اما این بزمجه انحلال سازمان جوان پشمکی اش را اعلام نکرد. در عوض با تیپا اخراج شد

 

بعد هم که از جمع پان ایرانیستها اردنگی خوردند دیگر انگیزه ای برای انتشار آن نداشتند. حکم اخراج هم پس از امضای مسئولانی از جمله سهراب اعظم زنگنه و ابراهیم قیاسیان نهایتاً از سوی زهرا صفارپور به عنوان دبیرکل صادر شد. محسن پزشکپور در این گفتگو یا رادیو فردا خانواده صفارپور را سرداران پان ایرانیست نامیده است. حال این سردار پان ایرانیست با پسگردنی یک مشت خس و خاشاک را از حزب پان ایرانیست اخراج کرده است

sardar.JPG

پزشکپور در گفتگو با رادیو فردا زهرا صفارپور را از سرداران پان ایرانیست برشمرده است

 

همانگونه که توضیح دادم برای من در آن مقطع اینکه چه کسی چه سمتی دارد هیچ اهمیتی نداشت. اگر بنا بود به چنین مسایلی اهمیت بدهم اصلاً به آن جرثومه نمی پیوستم. من گمان میکردم که قرار است ارتجاع سبز ساختار سیاسی حاکم را دچار تحول کند و وظیفه خودم میدیدم که در یک مقطع کوتاه چند ماهه (شاید حداکثر یک ساله) در این روند تلاش کنم که کفه ترازو تا جایی که میسر است به نفع شاهزاده سنگین شود. بعد هم بروم پی کار و زندگی خودم و خارج از ایران به فعالیتهای هنری ام بپردازم. اگر احساس مسئولیت نبود، همان سال 88 برنامه ام را برای خروج از ایران دنبال میکردم. موضوع این است که چون این جوجه ته-وران مادرقحبه در آغاز در پی آن بودند که در داخل مجموعه پان ایرانسیتها راهی برای ورود به کادر مسئولان پیدا کنند، تلاش میکردند تا اختلافات درونی به بیرون درز نکند. از اینرو من هیچ اطلاعی از اختلافات نداشتم. پس از پیوستن هم تلاش کردم تا در صورت امکان اختلافات را رفع کنم که موفق نشدم. بعد دیدم این مادرقحبگان با مجموعه اصلی حزب همکاری نمیکنند، از سویی علاقه ای هم برای رفع اختلافات نشان نمی دهند، در ضمن تا می توانند باعث اخلال در فعالیتهایی میشوند که من تازه در صدد انجامش بودم. مدام با خاله زنک بازی و رفتارهای کودکانه سعی در اخلال داشتند. از جمله اینکه مثلاً یکسری از اسناد و آرشیو مربوط به فعالیتهای گذشته پان ایرانیستها را از خانه زهرا صفارپور - که محل محفل پان ایرانیستها بود - دزدیده بودند. به گفته زهرا صفارپور گویا مهدی ملکی هم در این بازی دست داشت. درست مثل هیأت هایی که پس از اختلاف، گروهی طبل و سنج هیأت را برای خودشان برمی دارند! در نتیجه در نامه ای به مسئولان پان ایرانیست توضیح دادم که با این اوصاف نمی توانم با مجموعه ای همکاری کنم که کسانی چون هومن اسکندری زن قحبه و جوجه طلبه کلاش در آن عضو هستند. این نامه توسط مسئولان پان ایرانیست (ابراهیم قیاسیان و سهراب اعظم زنگنه) ملاحظه و امضا شد و برای تصمیم گیری به زهرا صفارپور (دبیرکل) سپرده شد و زهرا صفارپور هم حکم اخراج آنها را صادر کرد

 

این جماعت بچه کونی ها ابتدا از سال 87 تلاش میکردند که به روشهایی مسئولان پان ایرانیست را برای اجرای خواسته های خود تحت فشار بگذارند. از جمله این روشها این بود که با فشار سید رضا کرمانی، هومن اسکندری مادرقحبه به عنوان مسئول نشستهای هفتگی چهارشنبه ها انتخاب شده بود. او هم تلاش کرده بود تا همه جوانانی که طی این سالها با جرثومه پان ایرانیست ارتباط گاه به گاهی داشتند، فقط در نشست چهارشنبه ها در محفل پان ایرانیستها شرکت کنند و بدین ترتیب نشستهای یکشنبه ها که توسط منوچهر یزدی اداره میشد عملاً بایکوت شده بود و هیچکس در آن شرکت نداشت. ماجرای پنجمین تماس هومن اسکندری زن قحبه با من در تابستان سال 87 هم از همین جا آب میخورد. تلاش میکرد تا آنجا که می تواند جلسات چهارشنبه ها را شلوغ کند تا در مقایسه با خلوتی یکشنبه ها به چشم بیاید و بعد مدعی ورود به کادر مسئولان حزب شود. عجب انسان حرامزاده ای که می خواست من را وارد بازی ابلهانه ای کند که از آن هیچ خبر نداشتم. حال همین مادرجنده زمانی که من بازداشت شده بودم هیچ اهمیتی نداده بود. که البته کون لقش. چرا که بی آنکه تلاشی کرده باشم، خودبخود دهانش را گاییدم. نقشه ای که برای خلوت کردن نشستهای هفتگی کشیده بودند، به ویژه بخاطر عضویت من، خودبخود بر آب شد. چرا که من با یک هدف اخلاقی تصمیم به عضویت گرفته بودم و به این خاطر در فعالیتم مصمم بودم. از سویی من در محافل سیاسی، فرهنگی و تاریخ تهران شناخته شده بودم و افراد پرت و پلایی از قماش جوجه طلبه کلاش نمی توانستند پشت سرم نیرنگ بازی کنند. همچنین به عنوان یک وبلاگنویس قدیمی مجالی در فضای اینترنت داشتم که اینها در همه این سالها با این همه سایت و وبلاگ و صفحاتی که زده اند قابل مقایسه با میزان اثرگذاری همین وبلاگ من نبوده و نیست. بعد هم که دیدند ترک نشستهای هفتگی تأثیری در روند فعالیت مجموعه پان ایرانیستها نداشت، تصمیم گرفتند که دوباره حضور در این محافل هفتگی را از سر بگیرند و یک روز چهارشنبه دستجمعی به محفل پان ایرانیستها در میدان سرو مراجعه کردند که با کتک و اردنگی به بیرون رانده شدند. از آنجا که من بخاطر ارتباطم با منوچهر یزدی معمولاً یکشنبه ها حاضر میشدم، متأسفانه در آن نشست چهارشنبه نبودم و از ثواب اردنگی زدن به این مادرقحبگان محروم ماندم. بعد از این بود که تصمیم به اخراجشان گرفته شد که در آن هم من بی تأثیر نبودم

images.jpg

emj.JPG

در تجمع جلوی سفارت امارات منوچهر یزدی و جوانان پان ایرانیست با هم شرکت داشتند
شاهزاده این تجمع را برنامه دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی اعلام کرده بود

 

جالب اینکه این جماعت بچه کونی جهت آنکه راهی برای ورود تحمیلی به کادر مسئولان پان ایرانیست بیابند اعتراض داشتند که چرا کنگره حزب برگزار نمیشود و مسئولان حزب تغییر نمیکنند؟ حال آنکه با چند جوانک شهرستانی (توصیف و نه تحقیر) کم سواد و بی پیشینه سیاسی یک سازمان جوانانی علم کرده بود که خودش تا به امروز مسئول آن سازمان است و تغییر هم نکرده است! معلوم نیست که اصلاً چگونه تعیین شده که چطور بخواهد تغییر کند. و باز جالب اینکه بر سر مسایلی مثل بیانیه مشترک پان ایرانیستها با دموکرات کردستان یا فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی و یا جنگ سوریه که هر یک می توانست مایه مباحثات سیاسی جدی در یک جمع سیاسی باشد هرگز هیچ اختلاف نظری وجود نداشته و ندارد! حتی در تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات هم که با هشدار شاهزاده همراه بود همگی اشان با هم بودند. اما سر موضوعات پیش پا افتاده خشتک یکدیگر را بر سر هم می کشیدند و کار به جدایی و انشعاب کشیده بود. در این دو وبلاگ (یک / دو) یکسری از غربتی بازی هایشان را درج کرده اند

chat yzdi.JPG

 

نوچه های حسین شهریاری به منوچهر یزدی اتهام امنیتی می زنند، اما در مورد تجمع جلوی سفارت امارات همگی با هم بوده اند. من شخصاً بی آنکه به منوچهر یزدی اتهام امنیتی بزنم سال 91 در نامه ای نسبت به مطالبی که در حمایت از مداخلات جمهوری اسلامی در جنگ سوریه می نوشت به شدت و به صراحت و در عین حال محترمانه انتقاد کردم که شرح مکاتبات و حواشی مربوطه را در دو یادداشت (یک / دو) آورده ام. اما این بچه کونی ها در همین مورد هم درست هم نظر با منوچهر یزدی مداخلات نظامی جمهوری اسلامی در حمایت از بشار اسد را تأیید می کردند. پس سر چه موضوعی اختلاف داشتند؟

eskandar.JPG

در این وبلاگ زپرتی یکسری مسایل ابلهانه را دلیل اختلافات عنوان کرده اند. خاک بر سرشان

 

دلیل اختلافاتشان در همین حد احمقانه و کودکانه بود که مثلاً اداره محفل شخمی چهارشنبه ها را به هومن اسکندری واگذار نمی کنند! همین! درست مثل کودکانی که هیأتی زده اند و بعد سر طبل و سنج دعوا می کنند. شرم آور آنجاست که سر این مسایل ابلهانه سخیف ترین اتهامات را بهم وارد می کردند! شوربختانه من نمی توانستم در آن مقطع کناره گیری کنم، چرا که به حساب ترس من از فشار دستگاه امنیتی و نگرانی ام نسبت به محکومیت قضایی و نیز برنامه ام برای سفر دانشجویی به خارج از کشور گذاشته می شد! من از یکسو بازداشت شده بودم و از سویی برنامه سفر تحصیلی به خارج از کشور را داشتم. دستکم تا زمان رسیدگی به پرونده ام صلاح نمی دیدم که از جرثومه پان ایرانیست کناره گیری کنم. در نتیجه به ناچار می بایست این مادرقحبگی ها را تحمل می کردم و در این فضای متعفن باقی می ماندم

mntzri.JPG

تسلیت جوانان پان ایرانیست برای مرگ منتظری

 

jj sbz.JPG

حمایت سازمان جوانان پان ایرانیست از ارتجاع سبز

 

در کل آن سه کله پوک (اسکندر و کلاش و کیخسروی) در پی آن بودند که در چارچوب جمهوری اسلامی مجموعه ای تحت نام حزب پان ایرانیست را وارد جریان سیاسی رسمی کنند و از اینرو در انتخابات 88 در پی موضعگیری رسمی حزب در حمایت از موسوی بودند. خود آن پزشکپور حرامزاده هم در اصل به همین خاطر به ایران بازگشته بود و خود را به دستگاه امنیتی تسلیم کرده بود تا در چارچوب نظام فعالیت کند. بعد از پیوستنم به پان ایرانیستها دکتر سهراب اعظم زنگنه این مسایل را به اطلاع من رساند و از قول آرش کیخسروی نقل می کرد که در آستانه انتخابات 88 گفته بود: «من معطوف به قدرت هستم.» و منظورش این بوده است که در همین ساختار سیاسی موجود از طریق حمایت از میرحسین موسوی در پی تصدی پست و مقام حکومتی بوده است. بدون هماهنگی با مسئولان اصلی پان ایرانیست از جانب خود یکسری بیانیه آبدوغ خیاری در حمایت از ارتجاع سبز هم در اینترنت منتشر کرده بودند تا نخود آش شوند. پس از ناآرامی های ارتجاع سبز هم برخی هاشان به همین اتهام دادگاهی شدند. جالب اینکه درباره اتهامی دادگاهی شده اند که اسناد مربوطه موجود است و مشخص است که در همسویی با جنبش ارتجاعی سبز موضعگیری کرده اند و بیانیه هایی منتشر کرده اند. اما در عین شگفتی هیچ محکومیتی در اینباره صادر نشده است، چرا که موضوع در توافق با دستگاه امنیتی جهت همکاری های مورد نظر حل و فصل شده است

bs.JPG

اخراجی های پان ایرانیست به فعالیت برای جنبش سبز متهم شده اند

 

به همین خاطر اینها بر خلاف من هیچگاه رویکرد براندازانه نداشته اند. نظرشان این بود که به هر ترتیب انقلابی شده است و حکومتی بر پاست و می خواستند در این ساختار فعالیت سیاسی کنند. همانگونه که مفصل توضیح دادم، اتفاقاً فعالیت سیاسی اصلاً هدف و دغدغه من نبود. من پس از مدتی وبلاگنویسی، در پایان سال 86 وبلاگنویسی را کنار گذاشته بودم و در حال برنامه ریزی برای مهاجرت دانشگاهی از ایران بودم. بخاطر نگرانی از ناآرامی های دامنه دار ارتجاع سبز احساس وظیفه کردم که مدت کوتاهی (شاید نهایتاً یک سال) فعالیت سیاسی داشته باشم و بعد به برنامه های زندگی شخصی ام برسم. چرا که گمان میکردم ساختار سیاسی در حال تغییر است و سرنوشت آیندگان در گرو تصمیم من است

jj sbz.JPG

حمایت بچه کونی های سازمان جوانان پان ایرانیست از ارتجاع سبز

 

درباره عدم نسبت من با این جوجه ته-وران همین بس که با استدلالات آبدوغ خیاری بیانیه بالا هوادار ارتجاع سبز بوده است و آن را نهضت مردم ایران تلقی می کرده است، در صورتی که من آن را ارتجاع می دانستم و در صدد چاره اندیشی برای شکستش بودم. به همین دلیل از دید من همسویی منوچهر یزدی با شاهزاده درخور توجه بود و می توانست یک فصل اشتراک کمینه برای یک حرکت اجتماعی جهت ایفای مسئولیت اجتماعی باشد. حال کسی که سال 88 همسو با ارتجاع سبز بوده است چطور یکهو پس از آنکه مردم شهرهای کوچکی چون ایذه و قهدریجان جلوی گلوله در حمایت از شاهزاده شعار دادند، یکهو به خارج صادر می شود زوزه جاوید شاه می کشد، نیازی به توضیح ندارد. آنهم شاهی که اصلاً وجود ندارد! شاهزاده ای وجود دارد که این جماعت مفلوک همواره مخالف دیدگاههایش بوده اند. به هر روی اشاره ام این است که یک چنین فرد مبهم و بی پرنسیب و باری به هر جهتی من را به بهانه نمایشگاه کتاب به آن معرکه گیری احمقانه کشاند، اگرنه اینکه این مفلوک چه غلطی می کند برای من اهمیتی ندارد و امروز با نام پان قاسمسیت مورد مضحکه است و دیگر کسی این حد از تذبذب را جدی نمی گیرد

 

امروز گمانم بر این است که دعوا بر سر ورود به کادر مسئولان پان ایرانیست، دعوا بر سر جایزه گرفتن از وزارت اطلاعات بوده است. چرا که همه نفر به نفر با وزارت اطلاعات ارتباط داشتند و هیچ چیزی خارج از نظر وزارت اطلاعات اتفاق نمی افتاد! حال اینکه چه کسی چه امتیازی می گرفت بسته به شرایط و موقعیت متفاوت بود. مثلاً ابراهیم قیاسیان با توجه به تخصص مهندسی اش از سپاه یک پروژه عمرانی نان و آب دار گرفته بود. اما طبیعتاً حسین شهریاری نمی توانست چنین امتیازی بگیرد، چرا که کارمند بازنشسته آموزش و پرورش بود.  در عوض دخترش آتوسا شهریاری در وزارت آموزش و پرورش مشغول به کار شده بود. امتیازی که برای قیاسیان میسر نبود. من تردید ندارم که پادوهای تجمع جلوی سفارت امارات و نیز تجمع کوبانی جوایزی از وزارت اطلاعات دریافت کرده اند، اما مشخصاً اطلاع ندارم. در این میان تنها امتیازی که نصیب من شد ممنوع الخروجی بود

home-pz.jpg

محسن پزشکپور روی ویلچیر در خانه مجید ضامنی و فریده پزشکپور

 

این جوجه طلبه کلاش و آن هومن اسکندری گجستک در میان پان ایرانیستهای قدیمی افراد بسیار منفوری بودند. پزشکپور یک سال پیش از جان کندن، از شدت بیماری و ناتوانی امکان حرکت و صحبت چندانی نداشت و در خانه خواهرش فریده پزشکپور تحت مراقبت بود. در این مدت مجید ضامنی شوهر فریده پزشکپور از ورود این بچه کونی های سازمان جوانان پان ایرانیست به خانه اش جلوگیری میکرد. حتی در مراسم تششیع جنازه پزشکپور آنها را به خانه راه نداد. اما آن جوجه طلبه کلاش با کونده پررویی باز هم بیرون خانه مثل بچه یتیمها پرسه میزد. بعد هم با گروهی از جوجه ته-وران (همان سازمان جوانانی که برای خودش درست کرده بود) خواست به مراسم یادبود پزشکپور در هتل سیمرغ بیاید که آنجا هم راهش ندادند

zmni.jpg

مجید ضامنی شوهر فریده، خواهر محسن پزشکپور

 

اتفاقاً مجید ضامنی (شوهر خواهر پزشکپور و میزبان مراسم) از من خواست تا با پرسنل هتل هماهنگ کنم و جلوی ورود این افراد را بگیرم. من هم چنین کردم و این خاطره به مانند دسته کلنگی در نشیمنگاهشان آزارشان میدهد و از من رنجیده خاطر هستند. آن افراد عبارت بودند از همین جوجه طلبه کلاش، اسکندری گجستک، مهدی ملکی، زنی به نام ویدا دهقانیان، توله های حسین شهریاری، گویا این کاربر زن قحبه و ناشناس فیسبوک ( احتمالاً جواد نخجوان) هم بوده است که من ریخت آبگوشتی اش را ندیدم. به هر روی من کمی دور تر و در راه پله ایستاده بودم و از آنجا عملیات را فرماندهی میکردم. به همین خاطر این جماعت بچه کونی را نفر به نفر ندیدم. خاطره خنده داری که در یاد دارم این است که این زن - ویدا دهقانیان - از اینکه اجازه ورود نداشت جلوی پرسنل هتل جیغ می کشید که «ما جای بچه هاش هستیم» در حالی که دختر پزشکپور حتی برای چال کردن نعش پدرش هم به ایران نیامد. در میانه مراسم یک تماس تلفنی با او گرفتند و از پشت تلفن چند جمله ای گفت و نوه پزشکپور - به نام امیر - هم که گویا در سن و سال نوجوانی بود چند کلمه فارسی با لهجه آمریکایی صحبت کرد

simorgh h.JPG

مراسم مرگ پزشکپور در هتل سیمرغ

 

جالب اینجاست که من با یک سال سابقه عضویت آزمایشی در جمع تباه پان ایرانیستها از چنان جایگاه و اعتبار و احترامی برخوردار بودم که هم با اردنگی این خس و خاشاک را از مجموعه پان ایرانیستها اخراج کردم و هم به مراسم مرگ پزشکپور راهشان ندادم. به هر روی عبارت کذایی «سازمان جوانان حزب پان ایرانیست» شامل همین چند نفر میشد. بعدها افراد دیگری را هم جذب خودش کرد که هیچیک هرگز سابقه عضویت در حزب پان ایرانیست را نداشته اند. این افرادی هم که اخیراً در اینترنت با پروفایل های ناشناس گوه خور پان ایرانیست شده اند اغلب هیچ عضویتی در حزب پان ایرانیست نداشته اند، بلکه تحت یک طرح امنیتی موظف به فعالیت زیر این نام هستند. از آنجا که نه سابقه سیاسی دارند و نه هیچ ارتباط تشکیلاتی با پان ایرانیستها داشته اند، ناچار هستند که با پروفایلهای ناشناس در اینترنت پلاس باشند

 

این افراد پرت و پلایی که با نام سازمان جوانان پان ایرانیست معرفی می شدند و اغلب دیگر جوان نیستند در مقایسه با هر گروه راندوم دیگر که بطور اتفاقی از جامعه انتخاب شود هم سوابق تحصیلی ضعیف تری دارند و هم از سوابق تخصصی بی بهره هستند و هم اینکه سوابق مبارزاتی ندارند. به این معنی که اگر بطور اتفاقی یک گروه ده نفره از جوانان یک خیابان فرعی در یکی از شهرهای کشور انتخاب شود در مقایسه با یان خس و خاشاک سازمان جوانان پان ایرانیست وزن و اعتبار بیشتری دارند. به ویژه که امروز دیگر در کوچکترین شهرستانها هم مردم جلوی گلوله نسبت به سیاست های جمهوری اسلامی اعتراض می کنند و اغلب جوانان سوابق بازداشت و محکومیت دارند. اما مهمترین تجمع بچه کونی های سازمان جوانان جلوی سفارت امارات بوده است که شاهزاده آن را یک تجمع حکومتی اعلام کرده است

 

در کل در مدتی که من در پیوستگی با مجموعه پان ایرانیستها بودم از 29 آذر 88 تا آبان 91 هیچ فعالیتی از این بچه کونی های «سازمان جوانان پان ایرانیست» دیده نمیشود. نه در حد و اندازه ایده سیاسی خاصی بودند که بتوانند در قالب فعالیت سیاسی پیگیری کنند و نه تعداد قابل توجهی بودند و نه جایی برای جمع شدن و عکسهای شش در چهار داشتند که در اینترنت منتشر کنند. بعد از اینکه با اردنگی اخراج شدند هم همه پان ایرانیستها قدیمی با این تصمیم همراهی کردند. مراسم پانزده شهریور سال 89 بزرگترین گردهمایی پان ایرانیستها در همه سالهایی بود که تجربه کرده بودم و این درست پس از اخراج آن چند جوانک کونده پررو بود. در فلاکت و حقارت خویش تنها مانده بودند

mdrghbe.JPG

کامنت کاربر ناشناس و زن جنده در فیسبوک هومن اسکندری مادرقحبه

 

نکته قابل توجه اینکه این کاربر ناشناس و زن جنده فیسبوک مشخصاً در ارتباط با همین مادرقبحگان است و همگی اینها با رابط وزارت اطلاعات با نام مستعار اسماعیلی در تماس بوده اند و تا زمان بازداشت من این تماس مستقیم و خارج از ضوابط قانونی را از من پنهان می کرده اند و در عین حال اصرار داشته اند که به لطایف الحیل هر طور که شده است با من در ارتباط باقی بمانند و گهگاه من را به جرثومه امنیتی اشان بکشانند

 

سازمان جوانان پان ایرانیست

3.jpg

رویهم رفته معرکه گیری های مفلوکانه تحت نام «سازمان جوانان پان ایرانیست» که عمدتاً به دو مورد تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات و بعد علم و کتل در روز دانشجو در سال 87 و بعدها مشارکت در تجمع حکومتی برای کوبانی در سال 93 محدود می شود، الگو برداری از معرکه گیری های پوچ پان ایرانیستها پیش از انقلاب در هماهنگی با دستگاه امنیتی بود. پیش از انقلاب هم پان ایرانیستها گهگاه تجمعات آبدوغ خیاری بی موردی برگزار می کردند که نه هدف سیاسی خاصی را دنبال می کرد و نه تأثیری در تحولات اجتماعی داشت. تنها یک مشت آدم پرت و پلا را در جایی جمع می کردند و علم وکتلی هوا می کردند و عکسهایی می گرفتند تا عِدِه و عُدِه ای را همراه با خود نشان دهند. اساساً چون پزشکپور از سوی چهره های سیاسی مطرح جدی گرفته نمی شد، تلاش می کرد تا افراد شوت و غیر سیاسی مثل حسین شهریاری را جذب خود کند و با نمایش جمعی از همراهان، کاستی های سیاسی اش را بپوشاند

812218891.jpg

این جماعت همراهانش هم به قدری شوت و بی بخار بودند که نه توان آن را داشته اند که در بزنگاههای حساس در تدوین مواضع و راهبردهای سیاسی کمکی بکنند و نه عرضه آن را داشته اند که حتی با او مخالفت کنند! مهمترین مصداق این موضوع هم در رأی آری پان ایرانیستها به جمهوری اسلامی در رفراندوم سال 58 می باشد. یک نفر در همه این جماعت مفلوک وجود نداشته است که با این تصمیم مخالف کند، یا تلاشی برای تغییر آن به خرج دهد و یا به دلیل مخالفت با آن از مجموعه پان ایرانیستها کناره گیری کند. مقایسه کنید با تلاشهای من جهت تغییر موضع پان ایرانیستها درباره فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی و سرانجام ماجرای کناره گیری من بخاطر اختلاف بر سر حمایت از شاهزاده رضا پهلوی

savk pa.JPG

در واقع این جماعتی که در عکسهای تجمعات آبدوغ خیاری پان ایرانیستها پیش از انقلاب با تصاویر و شعارهای شاهنشاهی دیده می شوند همانهایی هستند که سال 58 به جمهوری اسلامی رأی آری دادند. آن تجمعات هم نه یک رویکرد سیاسی، بلکه تحت برنامه های دستگاه امنیتی و با نظر مساعد ساواک شکل می گرفته است و به همین خاطر پس از انحلال ساواک در سال 57، از آنجا که پزشکپور و مجموعه پان ایرانیستها از توان تحلیل لازم برای موضعگیری محروم بوده اند، نه در تجمعات هواداران قانون اساسی و پشتیبانی از دولت قانونی بختیار در امجدیه شرکت داشتند و نه در تظاهرات انقلابیون! قوه تحلیل و مرکز فرماندهی اشان در دستگاه امنیتی فروپاشیده بود و عاطل و باطل سیر تحولات را به نظاره نشسته بودند

 

سالار (حسین) سیف الدینی مادرقحبه

salarsyf.JPG

سالار سیف الدینی مادرقحبه در نشست «ظرفیتهای اقوام در همگرایی جهان اسلام» در خبرگزاری تسنیم

 

این جوانک مفلوک اهل تبریز بود و همانجا در دانشگاه آزاد حقوق میخواند. از طریق وبلاگم با من ارتباط گرفت. وبلاگی ایجاد کرده بود با نام فرمان آریا که بیشتر مطالبی از کتابهای دیگر را کپی میکرد و به تفاوت ترکان با ساکنان آذربایجان و موضوع زبان ترکی و تبار ترکی می پرداخت. این وبلاگ بعدها در اختیار باند امنیتی تحت نام «سازمان جوانان پان ایرانیست» قرار گرفت و توسط آنها - گویا آن طفل معصوم شهریار نوایی - به روز میشد. هیچ توانی در تحلیل موضوعات سیاسی روز جامعه و موضعگیری نسبت به مسایل سرنوشت ساز نداشت. نیمه دوم سال 84 (میانه های پاییز یا اوایل زمستان) قصد داشت برای چند روزی به تهران بیاید. شماره تلفن من را از طریق چت یاهو گرفت و زنگ زد. یکی دو بار زنگ زد و تا کمی احوالپرسی می کردیم قطع می شد که فهمیدم منظورش این است من تماس بگیرم تا هزینه ای متحمل نشود. با توجه به برنامه ای که برای سفر به تهران داشت صحبت از دیدار و آشنایی کرد که مشکلی ندیدم، اما بعد خواست که در مدت سفر میهمان من باشد! من هم در محذوریت اخلاقی قرار گرفتم و از آنجا که در آپارتمان مستقلی زندگی می کردم پذیرفتم و بدین ترتیب اولین باری که دیدمش درست پشت در خانه ام بود! دانشجوی حقوق دانشگاه آزاد تبریز بود

vsphr.JPG

کامنتهایی که در بایگانی قدیمی وبلاگم با نام مستعار واسپوهر نوشته شده اند مربوط به سالار سیف الدینی هستند

 

مایل بود که به محفل پان ایرانیستها سری بزند که در یکی از نشستهای چهارشنبه با هم به محفل پان ایرانیستها رفتیم و کمی هم با پزشکپور گفتگو کردیم. آن فرد دیگر از مرتبطین پان ایرانیستها که از اشتغالش به وکالت ممانعت شده هم بود و از پل سید خندان تا کوچه حسین دیباجی (روبروی حسینیه ارشاد) را با هم پیاده و قدم زنان رفتیم. در گفتگوهایمان من محفل پان ایرانیستها را رقت انگیز و مایه مضحکه می دانستم. سالار سیف الدینی مادرقحبه هم در گفتگو با من همسویی خاصی با پان ایرانیست نشان نمی داد. پس از آن جلسه که با هم بودیم سالار سیف الدینی مادرقحبه بقیه برنامه هایش را - مثلاً برای سر زدن به برخی از فامیل و بستگانش در تهران - طبیعتاً تنهایی می رفت. اما در همان یکی دو روزی که تهران بود ارتباطات دیگری هم با پان ایرانیستها داشت که از من پنهان کرده بود! گویا در خانه حسین شهریاری به عضویت پان ایرانیستها درآمده بود و هرگز به من چیزی از این موضوع نگفت و به تبریز برگشت. مسلم است که یکهو تصمیم به عضویت در جرثومه پان ایرانیست نگرفته بوده و از پیش همه کارها برنامه ریزی شده بوده است که البته برای من هیچ مهم نیست. اما ابهام ماجرا اینجاست که برای چنین سفری و چنین برنامه ای خواست که میهمان من باشد؟ آنهم در حالی که من هیچ نمی شناختمش و هرگز ندیده بودمش! امروز برایم مسلم است که برای جاسوسی از من بوده است و بس. اگرنه چرا چند روز سفرش را در خانه بستگانی که در تهران داشت به سر نبرد؟ چرا خانه همان حسین شهریاری دیوث نرفت که قرار بود آنجا عضو پان ایرانیست شود؟ به هر روی سالار سیف الدینی مادرقحبه امروز زنده است و می تواند توضیح دهد. جالب اینکه همه مادرقحبگانی که با من تماس مشکوک داشته اند با حسین شهریاری ارتباط جدی داشته اند و جالب اینکه همانگونه که در این یادداشت اشاره کردم، خسرو سیف (حزب ملت ایران) در گفتگو با من، حسین شهریاری را همدست وزارت اطلاعات می دانست

salar.jpg

تصویری که سالار سیف الدینی مادرقحبه از خودش با بازوبند پان ایرانیست روی وبلاگش گذاشته بود

 

بعد که به تبریز برگشت یکهو به طرز جوگیرانه ای برای پان ایرانیستها پادویی می کرد و تصویری از خودش را در حالت مسخره سلام پان ایرانیستها و نیز بازوبند مربوط به آنها روی وبلاگش گذاشت که البته چهره اش مشخص نیست. بدین ترتیب متوجه شدم که به آنها پیوسته است. مدتی بعد باز به تهران آمد که گمان کنم شهریور 85 بود و برای مراسم سالگرد پان ایرانیستها در 15 شهریور آمده بود. اینبار دیگر میهمان من نبود، چرا که از یکسو در حال خدمت سربازی بودم و امکان پذیرفتنش را نداشتم و از سویی دیگر به خانه جوجه طلبه کلاش می رفت. دوباره خواست تا دیداری کنیم. با توجه به آنکه پدرش در ارتش بود و بستگانی هم در نیروی هوایی ارتش داشت، برای بازدید از یکی از اقوامش در محله نیروی هوایی تهران بود که درست محل زندگی من هم بود. به همین خاطر در فلکه دوم نیروی هوایی قرار گذاشتیم و فردی که در بالا اشاره کردم هم به جمع امان پیوست. آنگونه که تعریف می کرد بلافاصله پس از برگشتن به تبریز از سوی اداره اطلاعات تلفنی احضار شده بود و مأمور مربوطه از پیوستنش به پان ایرانیستها باخبر بوده است و به این خاطر مؤاخذه اش کرده بود. چه کسی این اطلاعات را به همراه شماره تلفنش در اختیار اداره اطلاعات تبریز قرار داده است؟ مسلماً همانهایی که او را به عضویت پان ایرانیست درآورده بودند، اطلاعات مربوطه را هم در اختیار دستگاه امنیتی گذاشته بودند، اگر نه کس دیگری از این موضوع باخبر نبود! اینکه در هنگام پیوستنش به پان ایرانیستها در خانه حسین شهریاری چه کسانی حضور داشته اند را خودش می تواند اعلام کند. طبیعتاً یکی از همانها به وزارت اطلاعات خبر داده است

drtle.JPG

دکتر هوشنگ طالع اعلام کرده است که شورای عالی رهبری پان ایرانیست مشخصات جوانان ناراضی را برای دستگاه امنیتی شناسایی می کرده اند

 

در اینجا جا دارد به اطلاعیه دکتر هوشنگ طالع درباره وظیفه شورای عالی رهبری پان ایرانیست برای دستگاه امنیتی اشاره کنم، که اعلام کرده است که شورای عالی رهبری پان ایرانیست با تظاهر به همسویی با حکومت پهلوی تلاش می کرده است تا جوانان ناراضی را جذب و برای دستگاه امنیتی شناسایی کند. دکتر طالع از بنیانگذاران اولیه اساس پان ایرانیست است. اما پس از آنکه پزشکپور تصمیم می گیرد به ایران بازگردد و تسلیم وزارت اطلاعات شود با او و متعاقباً مجموعه ای بعدها با نام شورای عالی رهبری حزب پان ایرانیست زیر نظر پزشکپور فعالیت می کردند قطع ارتباط می کند. در یادداشت دیگری به این موضوع مفصل تر خواهم پرداخت

 

آنگونه که خودش می گفت و شاهد دیگری هم حاضر بود در توضیح دلیلش برای پیوستن به پان ایرانیستها به مأمور دستگاه امنیتی گفته است که بخاطر نگرانی بابت خطر تجزیه طلبی و پان ترکیسم و از آنجا که امکاناتی برای فعالیت سراغ نداشته است به پان ایرانیستها پیوسته است. آنها هم گفته اند امکانات در اختیارش می گذارند و از آن به بعد در نشریات محلی تبریز و آذربایجان دستش را بند کردند و دستمزدی هم برایش تعیین کرده بودند. در توضیح جلسه اول بازجویی ام مربوط به عاشورای 88 اشاره کرده بودم که بازجو گفته بود: «بهت میگیم کجا بری چه مطلبی بنویسی! مطلب بهت میدیم میری چاپ میکنی!» این طفلک هم در این دام افتاده بود. مطالبی را از کتابها و مقالات دیگر کپی می کرد و در نشریات دیگر چاپ میکرد و نام خودش را هم به دنبال نام نویسنده اصلی می آورد. بعدها که مدتی در روزنامه اعتماد مطالب چاپ می کرد، این موضوع به مضحکه کشیده بود. چرا که از یکسو نام خودش را می آورد و از یکسو نام نویسنده اصلی مطلب را

t.JPG

سالار سیف الدینی مادرقحبه در همان محل تحصیلش در دانشگاه آزاد تبریز با تجمع حکومتی جلوی سفارت امارات همراهی کرده است

 

اتفاقاً در جریان تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات، این مفلوک هم در دانشگاه آزاد تبریزی یک خیمه شب بازی به راه انداخته بود که در اطلاعیه بالا اشاره شده است. هم به دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه آزاد تبریز اشاره شده و هم به سازمان جوانان پان ایرانیست. اتفاقاً این هم نشانه دیگری بر حکومتی بودن تجمع آبدوغ خیاری مذبور است. چرا که اگر آن تجمع با نظر دستگاه امنیتی نبود قاعدتاً سالار سیف الدینی مادرقحبه از تبریز برای آن دم تکان نمی داد. در آستانه پایان تحصیلات کارشناسی دچار افسردگی بابت مسأله اشتغال شده بود که گویا برادران دستگاه امنیتی زود دستش را بند کردند و در یکی از نشریات وابسته به سپاه به نام «طرح نو» به بهانه تمامیت ارضی و این دست خزعبلاتی در حمایت از جمهوری اسلامی مطالبی سر هم می کرد. جالب اینکه در همین مدت که بطور آشکار با جراید وابسته به سپاه همکاری علنی داشت، جزو سازمان جوانان پان ایرانیست هم بود که این موضوع از دو جنبه درخور اهمیت است. یکی اینکه برای دستگاه امنیتی حضورش در سازمان جوانان پان ایرانیست موردی نداشت، چرا که فعالیتی خارج از نظر دستگاه نداشت. دوم اینکه همکاری اش با جراید وابسته به سپاه مورد بدگمانی سازمان جوانان پان ایرانیست نبود، چرا که خود آن سازمان و فراتر از آن، خود آن جرثومه پان ایرانیست و فراتر از آن، خود آن پزشکپور حرامزاده نوکر دستگاه امنیتی بودند

hsyf.JPG

هومن اسکندری مطلب سالار سیف الدینی را از روی سایت سازمان جوانان پان ایرانیست در فیسبوکش پست کرده است
این در حالی است که سالار سیف الدینی در مجموعه های مرتبط با سپاه و دستگاه امنیتی مشغول به کار بود

 

این نکته هم درخور توجه است که سالار سیف الدینی همچنین در جریان ناآرامی های 88 در دانشگاه آزاد تبریز نسبت به نتایج انتخابات معترض بوده است و مطابق موضع ارتجاع سبز روی کار آمدن دکتر احمدی نژاد را کودتا می نامیده است

tbz.JPG

پست وبلاگ سالار سیف الدینی ر اعتراض به نتایج انتخابات سال 88

 

اوایل که به پان ایرانیستها پیوسته بودم - در زمستان 88 - می دیدم که نشریه دیگری در کنار نشریه حاکمیت ملت در دفترشان توزیع میشود. یک نشریه حزب الهی با نام «طرح نو» که درباره وطن و اینجور چیزها هم توجهاتی داشت. همین قضیه آریایی اسلامی و مضحکه ایرانشهری که امروز رسوایی اش سر به فلاک کشیده است. کار همین سالار سیف الدینی بود که احتمالاً برای خوش خدمتی به مافوقش چند شماره ای هم برای جوجه طلبه کلاش می فرستاد و او هم در محفل پان ایرانیستها پخش میکرد. من پس از پیوستنم از توزیع آن نشریه در میان پان ایرانیست جلوگیری کردم و دیگر نمی گذاشتم وارد آنجا شود. سال 89 هم به همراه مجموعه جاسوسی «سازمان جوانان پان ایرانیست» بازداشت و به سادگی آزاد شد. از وقتی من در مجموعه پان ایرانیستها شروع به فعالیت جدی کردم این انچوچکها را چند باری الکی بازداشت کردند و فوری آزاد کردند تا در اینترنت به عنوان پان ایرانیست معرفی شوند و بعد بتوانند پروژه های ایرانشهری دستگاه امنیتی را پیش ببرند

b7.JPG

سالار سیف الدینی (پایین سمت چپ) در میان بازداشت شدگان پان ایرانیست

 

در این یادداشت ذیل «مورد هفتم» به خزعبلات این کاربر ناشناس و امنیتی درباره پرونده خودم اشاره کرده ام که مادرقحبه گفته بود پس از آزادی ام تا چهل روز بعدش که بازجو تلفن زد و من به تهدیداتش بی اعتنایی کردم، با اجازه بازجو توانسته ام مشغول به کار باشم! درباره کون وارونه ای که داده است همانجا به اندازه کافی توضیح داده ام؛ اما عجیب اینکه سالار سیف الدینی که مشخصاً و مستقیماً وابسته به نهادهای امنیتی و حکومتی مشغول به کار بوده است مثل شاخ شمشاد در سازمان جوانان پان ایرانیست فعالیت داشته و در خانه سید رضا کرمانی حاضر می شده است و به همراه حسین شهریاری بازداشت می شده است و خبر بازداشتش هم در رادیو فردا منتشر شده است

slr Pr.JPG

سالار سیف الدینی پله های دستگاه امنیتی را تا مرکز بررسی های استراتژیک ریاست جمهوری طی کرده است

 

به هر روی اینکه این جماعت مادرقحبه چه غلطی کرده اند و می کنند برای من اهمیتی ندارد. اشاره اصلی ام این است که یک چنین آدم تابلویی سال 84 با من که یک وبلاگنویس ناشناس بودم تماس گرفت و بی آنکه بشناسمش خواست که مهمان خانه من باشد و بعد از سازمان جوانان پان ایرانیست در سال 91 به میزگرد خبرگزاری تسنیم در سال 97 رسیده است و در کنار سردار حسین رستگار پناه از دانشگاه امام حسین وابسته به سپاه به بررسی نقش اقوام در همگرایی جهان اسلامی پرداخته است. امروز هم گویا در مرکز بررسی های استراتژیک ریاست جمهوری اسلامی مشغول به خدمت به آرمانهای نظام مقدس می باشد. اینکه چطور از خانه حسین شهریاری می توان در مرکز بررسی های استراتژیک ریاست جمهوری مشغول به کار شد را باید از حسین شهریاری پرسید. گویا خانه حسین شهریاری به انواع وزارتخانه ها راه دارد. چرا که دخترش آتوسا شهریاری هم در وزارت آموزش و پرورش نظام مقدس جمهوری اسلامی مشغول به کار است

salr.JPG

 

gmnm.JPG

به هر ترتیب مسلم است که من اگر سال 84 می دانستم که این مادرقحبه قرار است در میزگرد تسنیم دوشادوش سردار سپاه بنشیند و بعد در مرکز استراتژیک ریاست جمهوری مشغول به کار شود قطعاً در خانه ام پذیرایش نمی شدم که هیچ، جواب سلامش را هم نمی دادم! من به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس مخالف ساختار سیاسی حاکم بودم و او در تماس با دستگاه امنیتی رژیم حاکم در صدد رسیدن به جایگاه شغلی بوده است. جالب اینکه هیچگاه از جرثومه پان ایرانیستها هم اعلام کناره گیری نکرده است

slr ph.JPG

سالار سیف الدینی مادرقحبه در وبلاگش مواضع بجای شاهزاده را نزدیک به فراماسونها تعبیر کرده است

 

نکته دیگر درباره او این است که در وبلاگش پستی دارد که درست همان طرح وزارت اطلاعات برای حمله به شاهزاده رضا پهلوی را نشان می دهد. اینکه به بهانه وحدت ملی و تمامیت ارضی به شاهزاده حمله شود. اینکه به عنوان هوادار رضا شاه و محمدرضا شاه که دیگر زنده نیستند به شاهزاده که مهمترین چهره سیاسی مؤثر در تقابل با جمهوری اسلامی بود حمله شود. آن هم با بهانه های خاله زنکی و دستاویزهای سست و بند تنبانی نظیر اینکه تازه به انگلستان سفر کرده است و شبیه فراماسونها موضعگیری کرده است. در صورتی که اتفاقاً این موضع شاهزاده کاملاً بجا و منطقی است

 

آریا (ابراهیم) بیات زاده مادرقحبه

a byz.JPG

 آریا بیات زاده ( فیسبوک یک / فیسبوک دو) جوانک بیکاری بود از خانواده های خوزستانی ساکن شاهین شهر اصفهان. در فاصله سالهای 84 تا 86 وقتی گهگاه به تهران می آمد اصرار داشت تا حتماً با من هم دیدار کند. به هر روی امروز به این ارتباطات خوش بین نیستم، اما آن زمان حساسیت زیادی به خرج نمی دادم. در هر صورت هیچ نقطه اشتراکی با امثال او نداشتم. نه در حدی بود که موضع سیاسی داشته باشد نه تفریحات مشترکی با امثال او داشتم و حرف مشترکی. به بهانه هواداری از شاهزاده و یا خواندن وبلاگ من گهگاه که به تهران می آید اصرار داشت که وقتی را با هم بگذرانیم. تلاش زیادی هم می کرد که قرانی خرج نکند. مثلاً برای کرایه تاکسی عمداً پول درشت بیرون می آورد تا کرایه اش را حساب کنم و این رفتارهایش برای همه آشنا بود. یک بار هم با پررویی خواست که در سفر به تهران میهمان من باشد که به بهانه سربازی قبول نکردم. مسلم است که قصد جاسوسی داشته است. وقتی آن بچه کونی کسری علاسوند در یک روز سرد زمستانی تا ساعت 10 شب پشت در زندان اوین کشیک می داده تا من آزاد شوم و جاسوسی کند، مسلم است که این مادرجنده هم به قصد جاسوسی در پی ورود به خانه ام بوده است. به هر روی بعید نیست یکی از افراد بیکاری که با اکانتهای ناشناس در اینترنت پلاس است و پشت علامت مسخره پان ایرانیست به دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی خدمت میکند همین مفلوک باشد و آن زمان هم با هدف جاسوسی و جمع آوری اطلاعات با من قرار دیدار می گذاشته است. امروز برای همه روشن است که اینجور افراد پرت و پلا مفت و مجانی کار نمی کنند و قطعاً مزد جاسوسی اش را می گرفته است

bzhsh.jpg

آریا بیات زاده در جوار حسین شهریاری

 

در کل این بزمچه مدام در محافل سیاسی مختلف می پرخید و دیگران را نسبت به هم بدگمان می کرد. سعی داشت خودش را به منوچهر یزدی نزدیک کند و برای این منظور به دروغ به او گفته بود که دکتر طالع او را عامل وزارت اطلاعات معرفی کرده است. در یکی از جلسات هفتگی پان ایرانیستها یکهو منوچهر یزدی برآشفت که دکتر طالع به من گفته عامل وزارت اطلاعات در صورتی که خودش عامل ساواک بود، چرا که اهل یزد بود اما از رودسر گیلان وارد مجلس شد. من از آنجا که مطمئن بودم دکتر طالع چنین حرفی نزده است گفتم با این استدلال محسن پزشکپور با اصلیت دماوندی که از خرمشهر به مجلس راه یافت و دکتر عاملی تهرانی که از مهاباد وارد مجلس شد هم ساواکی بوده اند. بعد منوچهر یزدی گفت که این خبر دروغ را آریا بیات زاده به او داده است

jjasus.jpg

آریا بیات زاده (راست) در کنار دیگر بچه کونی های امنیتی در دایره های قرمز

 

اتفاقاً جوجه طلبه کلاش هم بود و تا خواست وارد بحث شود منوچهر یزدی در پوزه اش کوفت و گفت: «وقتی یواشکی میری اونجا خبرش به ما میرسه.« چرا که جوجه طلبه کلاش در محفل دکتر طالع شرکت کرده بود. دکتر طالع در پی بازگشت پزشکپور به ایران و تسلیم شدنش به وزارت اطلاعات با او قطع همکاری کرده بود و با زیر مجموعه اش هم میانه خوبی نداشت. به همین خاطر اینکه جوجه طلبه کلاش در محفل دکتر طالع شرکت کرده بود جنبه مثبتی نداشت. به همین خاطر هم سرخ و سفید شد و گفت که به دبیرکل اطلاع داده بوده است. بعد هم با توجه به اینکه من به خود پزشکپور و دکتر عاملی حمله کرده بودم، برای آنکه خایه مالی بکند و دل منوچهر یزدی را هم بدست بیاورد رفت از گوشه و کنار یکی از جزوه های آبدوغ خیاری پان ایرانیستها را پیدا کرد و صفحه ای را از رو خواند که وقتی پزشکپور به خرمشهر سفر کرده بوده است پنج هزار خودروی شخصی برای استقبالش آمده بودند! عدد آنقدر خنده دار بود که خودش گفت احتمالاً اشتباه تایپی است و پانصد دستگاه بوده است. بدین ترتیب می خواست حمله ای که من به پزشکپور کرده بودم که قاعدتاً عامل ساواک بوده است که از خرمشهر وارد مجلس شده را خنثی کند. شاهد دیگری هم بر این ماجرا بود

 

به هر روی این بزمجه آریا بیات زاده چنین موجودی بود و قاعدتاً پشت سر من مادرقحبگی هایی داشته است و رویهم رفته نسبت به تماسهایی که با من داشت نمی توانم خوش بین باشم. اصلاً با کدام پیشینه سیاسی در محافل سیاسی رفت و آمد می کرده است؟ هیچ معلوم نیست. حال همین بزمجه که پیش منوچهر یزدی از دکتر طالع بدگویی می کرد تا به او نزدیک شود، در جریان اختلافات داخلی نوچه حسین شهریاری از آب درآمد! پیدا کنید پرتقال فروش را

 

بیژن جانفشان مادرقحبه

bijan-janfeshan-facebook.jpg

این طفلک از ماجرای تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات با پان ایرانیستها آشنا شده بود. همانگونه که در این یادداشت اشاره کرده ام، در آن تجمع دسته جات مختلف از تکایای سیاسی مختلف به راه افتاده بودند و جلوی سفارت امارات به هم رسیده بودند و آنجا در کنار هم سه ضرب میزدند. هر دسته هم تلاش میکرد که علم و کتل بیشتری هوا کند و بلندتر از دیگری طبل و سنج بزند تا بتواند زعامت عزاداری را به نام خود سند بزند. این طفلک انسان بسیار جوگیری بود و از سویی علاقه زیادی داشت که در کنار سیاست بازان پنجاه و هفتی در یک کادر عکس باشد

jm.JPG

نام بیژن جانفشان مادرقحبه در فراخوان جوانان جبهه ملی برای تجمع جلوی سفارت امارات

 

برای اولین بار در همان جلسه ای که هومن اسکندری مادرقحبه در تابستان 87 به محفل پان ایرانیستها دعوتم کرده بود دیدمش. در تک و توک نوبتهای دیگری که پس از آن در محفل پان ایرانیستها شرکت کردم، یکبار که مجال گفتگوی مختصری پیدا شد پرسید که چرا عضو پان ایرانیستها نشده ام که توضیح مختصری دادم. بعد از تحصیلاتش پرسیدم و با لحنی که بهش برخورده باشد و مبادا که دیگر بپرسم گفت: «سواد خواندن و نوشتن.» بعدها فهمیدم که زیردیپلم است! اما این بعدها زمانی بود که متأسفانه کار از کار گذشته بود که در ادامه توضیح می دهم

 

در فاصله شهریور 88 تا 29 آذر 88 که با توجه به ناآرامی های ارتجاع سبز، درباره پیوستن به پان ایرانیستها فکر میکردم و در این یادداشت توضیح داده ام، چند باری با این طفلک گفتگو کردم. او به دلیل آنکه عضو پان ایرانیستها شده بود از اختلافات داخلی اشان اطلاعات بیشتری داشت، اما متأسفانه بطور عامدانه از ارائه اطلاعات درست به من خودداری کرده بود و مسایل را نصفه و نیمه و به گونه ای بیان می کرد که من به پیوستن به پان ایرانیستها ترغیب شوم. این موضوع را هم وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود و دیگر راه حلی نداشت. در ضمن من نمی دانستم کی و چطور عضو پان ایرانیستها شده است و بخاطر آنکه کنکاش در مسایل دیگران در خلق و خویم نیست و از طرفی پان ایرانیستهای جاکش روحیه مخفی کاری احمقانه ای دارند درباره این موضوع هم چیزی ازش نپرسیدم. به یک دلیل رویش حساب کردم، اینکه می دیدم نسبت به ساختار سیاسی حاکم معترض است، اما با ارتجاع سبز هم مخالف است و در ضمن نسبت به منوچهر یزدی ابراز همدلی می کرد و من هم در صدد ایجاد موجی در حمایت از شاهزاده بودم و گمان می کردم که منوچهر یزدی جاکش برای این منظور فرد قابل اعتنایی است. دغدغه من سرنوشت نسلهای آینده بود و آنگونه که توضیح دادم وظیفه خود می دانستم که از پتانسیل های جامعه برای ناکامی ارتجاع سبز بهره بگیرم. هر قدمی که در این راه کوتاهی می کردم خود را همتراز نسلهای تباه پنجاه و هفتی می دیدم. این شد که تصور کردم شرط کمینه را برای پیگیری یک هدف سیاسی دارد که اشتباه می کردم

 

همانگونه که توضیح دادم، تنها موردی که باعث شده بود ارتباط من با محفل تباه پان ایرانیست از سال 84 همچنان برقرار بماند، حضور منوچهر یزدی بود که نسبت به شاهزاده رضا پهلوی همسویی نشان می داد؛ اما با این حال می دیدم که در آن جمع تنهاست و نمی تواند کاری از پیش ببرد. به همین خاطر هم پیوستن به پان ایرانیستها به صرف حضور منوچهر یزدی را بی ثمر می دانستم. چرا که نهایتاً به یک طیف اقلیت بی اثر می انجامید که تأثیری بر جهتگیری های تشکیلاتی نمی توانند داشته باشند. اینکه بیژن جانفشان پفیوز هم به جد متمایل به منوچهر یزدی بود باعث شد که گمان کنم شانس موفقیت بیشتر است. در همان چند باری که در جریان ناآرامی های ارتجاع سبز درباره پیوستن به پان ایرانیستها گفتگو کردیم من تأکید داشتم که در این محفل فکستنی پان ایرانیستها نمی توان کاری از پیش برد، اما او خوشبین بود. خلاصه آنکه وقتی سرانجام در 29 آذر 88 شأن خودم را پایین آوردم و تصمیم گرفتم که برای ادای دین نسبت به نسلهای آینده به جرثومه پان ایرانیست بپیوندم، برای ایده ای که در حمایت از شاهزاده در سر داشتم در میان همه پان ایرانیستها روی دو نفر حساب می کردم: منوچهر یزدی و همین بیژن جانفشان پفیوز

Sassan Bahmanabadi.jpg

بازتاب خبر بازداشت من در عاشورای 88 توسط بیژن جانفشان بود که با نام وبلاگی ام «ساسان» منتشر کرده بود

 

بازتاب گسترده خبر بازداشتم در عاشورای 88 هم کار همین فرد بود و عکس مربوطه، عکسی است که پانزدهم شهریور همان سال من و منوچهر یزدی و بیژن جانفشان در کنار هم به یادگار گرفته بودیم که خودم آن عکس را ندارم. اینکه بجای نام رسمی ام که در همه شئونات اجتماعی به کار می بردم، خبر را با نام وبلاگی ام که تنها در جمع کوچکی شناخته می شدم منتشر کرده است تصمیم او بوده است و من نقشی نداشتم. اگرنه در مدت بازداشت در خود زندان اوین هم در میان دیگر بازداشتیان با نام اصلی ام «حمزه» شناخته می شدم. به هر روی تصمیمی گرفته است که چه بسا کمک بیشتری به من کند که هر کس در اینباره پرسشی دارد از خودش بپرسد. این طفلک هم مثل من در آن زمان هنوز نمی دانست که بازداشت شدن به عنوان پان ایرانیست یعنی کشک، برای همین جدی گرفته بود که پس از چند ماه دوزاری اش افتاد. همانگونه که در بخش مربوطه در همین یادداشت توضیح دادم هومن اسکندری در اینباره به کس ننه جنده اش خندیده بود و به دروغ گفته بود که بازتاب گسترده خبر بازداشت من کار او بوده است. در مدت بازداشتم هم بیژن جانفشان به همراه کیوان زارع چند باری به خانواده ام سر زده بودند. قاعدتاً من هم در آغاز وقتی پس از آزادی متوجه موضوع شدم گمان کردم که از روی دوستی بوده است. اما قطعاً چنین نبود و شاید تنها یکی از انگیزه هایش بخاطر دوستی مختصر و آشنایی کوتاه مدت بوده است که در ادامه مشخص شد. به هر روی اگر نسبت به وضعیت آشفته پان ایرانیستها اطلاعات درستی به من داده بود و بی جهت من را به پیوستن به پان ایرانیستها ترغیب نمی کرد، من هرگز گمان نمی کردم که شاید بشود در جرثومه پان ایرانیست مسئولیت اجتماعی مورد نظرم را ایفا کنم و هرگز به پان ایرانیستها نمی پیوستم و متعاقباً مشکل بازداشت و مسایل بعدی اش پیش نمی آمد

 

در مدت کوتاهی متوجه شدم که بیژن جانفشان مادرقحبه هم در پی اهداف دیگری بجز خدمت به جامعه است. مثلاً در سال 89 زهرا صفارپور برای برپایی یک سایت اینترنتی مبلغ سیصد هزار تومان در اختیارش گذاشته بود. من سایت مذبور را با هزینه دویست هزار تومان برای طراحی سفارش دادم و به نام همین حرامزاده هم ثبت کردم. اما بیژن جانفشان مبلغی را که از زهرا صفارپور گرفته بود زد به جیب و حرفی به من نزد! بعدها قضیه اش لو رفت. دیگر زمانی بود که من بازداشت شده بودم و خبرش هم همه جا منتشر شده بود و به عنوان عضو پان ایرانیستها معرفی شده بودم! تازه متوجه شدم که زیردیپلم است! اگر از همان اول می دانستم قطعاً برای ایفای یک مسئولیت اجتماعی به آن بزرگی روی این الدنگ حساب نمی کردم. موضوع این بود که من نسبت به ارتجاع سبز احساس خطر می کردم و وظیفه خودم می دانستم تا از هیچ کوششی دریغ نورزم، اما از طرفی پان ایرانیستهای جاکش معضلات و اختلافات داخلی اشان را از من پنهان می کردند تا من باخبر نشوم! از آنجایی که کنکاش در اینباره صورت خوشی نداشت، خودم هم پرس و جو نمی کردم، چرا که چه بسا باعث سوءتفاهم می شد. در چنین فضایی من تصمیمی گرفتم که به بازداشتم انجامید و موضوع پرونده وزارت اطلاعات پیش آمد که دیگر نمی توانستم کوتاه بیایم

 

پس از یکسال که می بایست سایت مورد اشاره را تمدید میکردیم، با توجه به آنکه به نام او بود قرار شد که مبلغ مورد نیاز را در اختیارش بگذارم و او تشریفات اداری مربوطه را انجام دهد که بر عکس، شخصاً به شرکت میزبان سایت مراجعه کرده بود و خواستار برچیده شدن سایت شده بود. با این کار حد بی انتهایی از حرامزادگی را به نمایش گذاشت؛ آنهم در حالی که هزینه سایت را من پرداخت کرده بودم و از سویی ساعتها وقت برای مطالبش صرف کرده بودیم! به هر روی من از روی احساس مسئولیت اخلاقی نسبت به سرنوشت آیندگان در میدان مینی گرفتار شده بودم که هیچ نشانی از اخلاقیات نداشت، اما راهی برای خروج آبرومندانه از آن هم نمی یافتم. من از برنامه مهاجرت دانشگاهی ام به خارج از کشور چشم پوشی کرده بودم، اما بجای خدمت به جامعه درگیر این رفتارهای کودکانه شده بودم و ساعتهایی از عمرم را که صرف این فعالیتها می کردم یکهو بر باد می رفت

pezeshkpor-245x300.jpg

تصویری از پزشکپور که بیژن جانفشان مادرقحبه روی بنر چاپ کرده بود و به نمایشگاه کتاب آورده بود

 

نوبت دوم بازداشتم در اردیبهشت 89 در نمایشگاه کتاب بخاطر بلاهت همین احمق بود. همانگونه که پیشتر در همین یادداشت توضیح داده بودم، سال 85 به دعوت جوجه طلبه کلاش به همراه جوجه ته-وران پان ایرانیست به نمایشگاه کتاب رفته بودم که آنجا معرکه گیری ابلهانه ای به راه انداختند و با علم و کتل مسخره ای درباره خلیج فارس برای جلب توجه گروهی سرود ای ایران خواندند و عکسهایی هم گرفته شد. آن عکسها را این جانفشان الدنگ دیده بود و به کله پوکش زده بود که او هم چند عکس آبدوغ خیاری بگیرد و معرکه گیری کند. زهرا صفارپور بیژن جانفشان پخمه را به عنوان مسئول سازمان جوانان تعیین کرده بود و این مادرقحبه هم می خواست با این معرکه گیری ها کودکانه خودی نشان دهد. این مادرقحبه هم مثل آن جوجه طلبه کلاش در سال 85 چیزی به من درباره حماسه آبدوغ خیاری که در کله پوکش طراحی کرده بود نگفت و فقط برای بازدید از نمایشگاه قرار گذاشت. بعد از بازدید از چند غرفه، یکهو در بخشی از محوطه باز مصلا، عکسی از پزشکپور را که روی بنر چاپ کرده بود نشان داد و خواست که با هم عکس بگیرم! این کار اصلاً در شأن من نبود، چرا که اصلاً هیچ معنی و مفهومی نداشت و ربطی به فعالیت سیاسی نداشت؛ اما نمیشد مخالفت کرد! کیوان زارع هم بود. اگر مخالفت می کردم، با توجه به اینکه بازداشت شده بودم به حساب ترسم گذاشته می شد. با خود گفتم یک عکس میگیریم و تمام میشود که یکهو یک مأمور لباس شخصی آمد و ادامه ماجرا را در این یادداشت توضیح داده ام. من آن عکس را سه نفره را دارم، اما از آنجا که ان را مایه آبروریزی می دانم اینجا در این یادداشت نمی آورم. به هر روی از اینکه چنین عکسی از من وجود دارد و اساساً در چنین فضایی قرار داشته ام از همه پوزش می خواهم. تنها جنبه مثبتی که این بازداشت به همراه داشت این بود که توانستم تعهد تحمیلی وزارت اطلاعات در بازجویی های عاشورای 88 را بطور مستند باطل کنم و در برگه های بازجویی این نوبت توضیح دهم که آن تعهد در چه شرایطی تحمیل شده و نیز پس از آزادی به اطلاع دیگران رسانده ام و همچنین آن را بی اعتبار اعلام کنم تا هرگاه که در دادگاه به پرونده رسیدگی شد، صرف نظر از آنکه چه محکومیتی بابت اتهام عضویت در حزب غیرقانونی پان ایرانیست صادر می شود، دستکم تعهد مذبور هم بطور رسمی بی اعتبار شود

 

به هر روی در میانه های سال 89 دیدم که فرد قابل اعتنایی برای پیشبرد اهداف سیاسی و ایفای مسئولیت اجتماعی نیست و دیگر ارتباطی نداشتیم و ترجیحاً سلام و علیکی هم نمی کردیم. بیشتر سعی در مطرح کردن خود داشت و خیال میکرد با درج نامش در چند سایت زپرتی به عنوان فعال سیاسی یا بازداشتی سیاسی انسان مهمی می شود. ذهنیت سخیفی که آن جوجه طلبه کلاش و بقیه توله های سازمان جاسوسان جوان پان ایرانیست هم داشتند. لازم به توضیح است که در مورد پیشنهادی که برای تصویب حکومت پادشاهی تنظیم کرده بودم، او از امضاکنندگان نبود. همچنین در جریان برنامه حمایت از شاهزاده و گفتگوی اسکایپی مربوطه هم او دیگر چندان با ما در ارتباط نبود، هرچند که هرگز استعفا هم نداد. به هر روی من از پاییز 89 دیگر با او هیچ ارتباطی نداشتم

bn.JPG

پست وبلاگ بیژن جانفشان در تأیید فعالیتهای هسته ای (صلح آمیز و فراتر از آن) جمهوری اسلامی

 

مورد قابل اشاره دیگر آن است که از این الدنگ هم مواردی ملاحظه می شود که درست مطابق همان خواسته هایی است که وزارت اطلاعات از من داشت. برای نمونه دفاع نامحسوس از فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی حتی با هدف دستیابی به سلاح هسته ای که در متن بالا در وبلاگش نوشته است. نخست آنکه در همان سطر آغازین بابت فشار بین المللی بر جاه طلبی های هسته ای جمهوری اسلامی ابراز تأسف و شوربختی کرده است. دوم آنکه جاه طلبی های هسته ای جمهوری اسلامی را حق دستیابی کشورمان ایران به فن آوری صلح آمیز هسته ای جا زده است و حتی فراتر از آن (یعنی بمب اتم) را هم تأیید کرده است. سوم آنکه برای ماستمالی کردن خدمتش به دستگاه امنیتی نوشته است که «جان کلام این است که آیا آزادی بیان حق مسلم ما نیست؟» و جملات کشکی از این دست! در صورتی که جان کلام همان بوده است که پیش از این جملات نوشته است. اینکه فشار بر برنامه هسته ای جمهوری اسلامی کار شیمون پرز و اعراب و لندن است و ما بخاطر کشورمان ایران فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی را تا دستیابی به بمب اتم تأیید می کنیم

azd.jpg

یادداشت وبلاگم مربوط به مهر 1385

mjl.jpg

یادداشت وبلاگم مربوط به بهمن 1385

nuclear.jpg

یادداشت وبلاگم مربوط به اسفند 85

 

برای مقایسه مناسب می دانم که به یادداشت وبلاگ خودم مربوط به مهر ماه 1385 اشاره کنم که فشار بین المللی بر جاه طلبی های های هسته ای جمهوری اسلامی را به عنوان آزادراه تعبیر کرده ام. همچنین در یادداشت دیگری مربوط به بهمن 1385 فشار بین المللی بر سر جاه طلبی های هسته ای جمهوری اسلامی را مجالی برای کباده کشان ملی گرایی جهت تغییر ساختار سیاسی حاکم عنوان کرده ام. همچنین یک ماه پس از آن در یادداشت دیگری مربوط به اسفند 85 من هم به حقوق هسته ای ایران مطابق عرف جهانی تأکید کرده ام، اما لازمه احقاق این حقوق را تغییر ساختار سیاسی حاکم دانسته ام. رویهم رفته من هرگز به واسطه بحران هسته ای از جمهوری اسلامی در برابر فشارهای بین المللی حمایت نمی کردم، بلکه اتفاقاً فشارهای بین المللی را کاملاً بجا می دانستم. البته تا پیش از آنکه بازدداشت شوم هرگز نمی دانستم که وقتی کسی چنین مطلبی می نویسد در واقع نظر مساعد دستگاه امنیتی را جلب می کند و خیال می کردم که از روی بلاهت و یا جوگیری کودکانه چنین نظری دارد، اما در خلال بازجویی ها انتظار دستگاه امنیتی از خودم مشخصاً نوشتن چنین مطالبی بود و در قبال آن حاضربودند که امتیازاتی هم برایم قائل شوند، که اگر چنین می کردم مسلماً بیخود و بی جهت و بدون حکم قضایی ممنوع الخروج نمی شدم

 

محمد (کیوان) زارع

zare.jpg

این فرد را  از همان سال 84 که گهگاه در محفل پان ایرانیست حاضر می شدم اغلب می دیدم. تحصیلاتش مهندسی مکانیک بود و در همین زمینه مشغول به کار بود. از آذر 88 که به پان ایرانیستها پیوستم و بعد متوجه اختلافات داخلی پان ایرانیستها شدم، او با بزمجه های سازمان جوانان میانه ای نداشت. اتفاقاً آن بچه کونی ها تلاش زیادی هم کرده بودند تا او را جذب خود کنند. آنگونه که تعریف می کرد آرش کیخسروی گفته بود که مسئولان پان ایرانیست در پایان عمر هستند و بهتر است با آنها همراه شود. خلاصه آنکه تا آبان ماه 91 که در مجموعه پان ایرانیست فعالیت می کردم، او هم همراه بود

 

سال 87 در جریان خیمه شب بازی که جوجه ته-وران پان ایرانیست در روز دانشجو به پا کردند و علم و کتل مسخره اشان را هوا کرده بودند، او هم در میان بوده است و اساساً یکی از پرچمها دست او بوده است. اما هومن اسکندری که در آغاز این یادداشت معرفی اش کردم، وقتی گزارش مربوط به آن حرکت را به زهرا صفارپور به عنوان دبیرکل ارائه داده است، نامی از کیوان زارع به میان نیاورده است. بعد که زهرا صفارپور عکسهایی از آن خیمه شب بازی را می بیند، متوجه حضور کیوان زارع هم می شود. هومن اسکندری از لپتاپ شخصی اش عکسهایی از ماجرا به زهرا صفارپور نشان می دهد و یکهو زهرا صفارپور تصویر کیوان زارع را می بیند و می پرسد: «پس سرور زارع هم بوده؟» و هومن اسکندری جا می خورد و لپتاپ را می بندد! مادرقحبه داشته یواشکی برای صفارپور خودشیرینی می کرده که ما این حماسه را رقم زدیم، خوب بید؟ که دم خروس بیرون می زند! همانگونه که درباره جاسوسی از من هم خودبخود دستشان رو شد و خوارمادرشان را به سپوز سگ خواهم داد. من تردید ندارم که آن هم با هماهنگی دستگاه امنیتی صورت گرفته است که موضوع این یادداشت نیست. اما آنگونه که خودشان در نشریه شخمی سازمان جوانان نوشته اند، دیگر شرکت کنندگان در مراسم روز دانشجو نسبت به این کار ابلهانه اعتراض کرده اند. به هر روی اشاره ام این است که این هومن اسکندری مادرقحبه چنین شخصیتی داشت، همانگونه که درباره مسأله دریای خزر هم صحبتهای من را به مسئولان پان ایرانیست منتقل نکرده بود که در بخش مربوطه توضیح دادم

dp.JPG

در نشریه جوانان پان ایرانیست آمده است که روز دانشجوی سال 87 به پرچم پان ایرانیست اعتراض شده است

 

در جریان نوبت دوم بازداشتم در اردیبهشت 89 در نمایشگاه کتاب، کیوان زارع هم همراه امان بود و توضیحاتی که در اینباره آورده ام از طریق او قابل بررسی است. اتفاقاً در هفته اول که همگی در انفرادی 240 اوین بودیم، با زرنگی حدس زدم که سلولهای ما دیوار به دیوار هم است. برای آزمایش، ریتم سرود «ای ایران» را روی دیوار زدم. او هم متوجه شد و روزی چند بار این کار را تکرار می کردیم. تا اینکه بازجوی مربوط به پرونده اولم دوباره برای بازجویی آمد و با توجه به سرسختی که نشان دادم، به عنوان تنبیه من همچنان در انفرادی ماندم، اما بقیه و از جمله کیوان زارع را به بند عمومی منتقل کردند. موقع آزادی هم از قضا ما دو نفر با هم همزمان آزاد شدیم و از آنجا که چهارشنبه بود و با زمان محفل هفتگی پان ایرانیستها تطابق داشت، یکراست از اوین به محفل پان ایرانیست رفتیم. بعد متوجه شدم که قرار آزادی امان با وثیقه پنجاه میلیون تومانی بوده است که وثیقه من توسط خانواده ام تأمین شده بود، اما وثیقه سه نفر دیگر با سند ملک زهرا صفارپور همان ساختمانی که محفل پان ایرانیستها هم در طبقه زیر همکف دایر می شد تأمین گردیده بود

DSC00518.JPG

من و کیوان زارع پس از آزادی از اوین در 89/3/5 و مراجعه به محفل پان ایرانیستها در کنار ابراهیم قیاسیان

 

در کل در مدت فعالیتم در مجموعه پان ایرانیستها، حتی اختلاف نظر قابل توجهی هم نداشتیم و در همه مواردی که قصد اقدام داشتم، او هم همراهی می کرد. از جمله در تصویب حکومت پادشاهی به عنوان مدل حکومتی پیشنهادی و نیز درباره پیوستن به شورای ملی و حمایت از شاهزاده. بعد که پروژه حمایت از شاهزاده با نظر وزارت اطلاعات ناکام ماند و من کناره گیری کردم، با توجه به آنکه دفتر یادبود مراسم مرگ پزشکپور در دست من مانده بود، به کیوان زارع اطلاع دادم که هر زمان که مایل هستند دفتر مذبور را تحویل بگیرند و در ضمن یک رونوشت از نامه هایی که درباره حمایت از شاهزاده و پیوستن به شورای ملی در اختیار زهرا صفارپور قرار داده بودم را به من برگردانند. با توجه به مسیر روزانه، یک روز جلوی ایستگاه مترو بهشتی قرار گذاشتیم و دفتر مربوطه را بردم. زهرا صفارپور یک پاکت در بسته به او داده بود که همانجا باز کردم. دیدم تنها یک کپی از نامه ای که 22 بهمن 90 نوشته بودم موجود است و نامه ای که خطاب به شورای رهبری پان ایرانیست برای پیوستن به شورای ملی نوشته بودم و نیز گزارشی که از گفتگوی آنلاین با اسکایپ با شاهزاده تنظیم کرده بودم و توضیح داده بودم که منوچهر یزدی از جانب شورای عالی رهبری حزب پان ایرانیست به شاهزاده قول حمایت و پیوستن به شورای ملی داده است موجود نیست! به کیوان زارع گفتم که وقتی آن نامه ها را تحویل دادید، دفتر را تحویل اتان می دهم که زارع دیوث قول داد که حتماً نامه ها را از زهرا صفارپور دریافت کند و به من برگرداند. متأسفانه پذیرفتم و دفتر را تحویلش دادم. از آن دیوث هم دیگر خبری نشد. کون لقش

 

سید علی موسوی دیوث / شاهین بزرگمهر

almsv.JPG

به خود این فرد و سوابقش و مسایل حاشیه ایش نمی پردازم و ارتباطات با این فرد را در قالب ارتباطات مشکوک دسته بندی نمی کنم. اما دستکم به یکسری موارد باید اشاره کنم. اول اینکه او پس از آنکه در جریان ناآرامی های 88 دستگیر شده بود و پس از بازجویی برایش پرونده تشکیل شده بود به محفل پان ایرانیستها پیوسته بود. رابط پیوستنش هم آرش جهانشاهی بود. خود این موضوع حدیث مفصلی است که موضوع این متن نیست. بعد هم به شش سال و نیم حبس تعزیری و هفتاد و چهار ضربه شلاق محکوم شد که من هم یادداشتی در حمایتش نوشتم. از من تشکر کرد و گفت این یادداشت در ایمیل های دانشجویی بطور گسترده ای منتشر شده است و هم دانشگاهی های قدیمی اش حتی در هرمزگان و بوشهر باخبر شده اند. با توجه به پیوستنش به پان ایرانیستها، زهرا صفارپور با وزارت اطلاعات پادرمیانی کرد و این بی آنکه در دادگاه تجدیدنظر بشکند، به کلی منتفی شد. حتی وقتی برای اجرای شلاق مراجعه کرده بود آن هم اعمال نشده بود و به همین مناسبت یک جعبه شیرینی هم گرفت. به خود این موضوع کاری ندارم، اما در پی آن دیگر فعالیت انتقادی نسبت به ساختار سیاسی نداشت که به آن هم کاری ندارم. بیشتر به مسایل برون مرزی می پرداخت که مثلاً چرا ناتو به لیبی حمله کرده است و اگر ائتلاف جهانی به ایران حمله کند، شکار شیر آسان نخواهد بود و این دست خزعبلات که به آن هم کاری ندارم

ranjesh.jpg

علی موسوی در یادداشتی در نشریه پان ایرانیستها نوشت که رنجش اصلی از رفتار امنیتی جمهوری اسلامی نیست 

 

اما می خواست به طرز ناجوانمردانه ای به ما رکب بزند و دست روزگار به خودش رکب زد! پس از آنکه من با پذیرش دانشگاه هنر قصد سفر به اتریش را داشتم و متعاقباً بدون حکم قضایی ممنوع الخروج شدم، یکبار از چند و چون دریافت پذیرش دانشگاه و ویزا پرسید که توضیح دادم و در ضمن متوجه شدم که ذهنش درگیر این موضوع است. بعد شروع کرد که در نشریه داخلی پان ایرانیستها بطور غیرمستقیم نسبت به وزارت اطلاعات نرمش نشان دهد! مثلاً این متن که به ممنوع الخروجی من هم اشاره کرده و در سطر آغازین نوشته است که «رنجش اصلی از رفتار امنیتی جمهوری اسلامی نیست» کار اوست. همچنین شروع کرده بود که بطور سریالی مطالبی را در نقد مخالفان جمهوری اسلامی بنویسد. در همین شماره از نشریه نوشته بود مطلبی با عنوان «ملت ایران بر چهارمیخ مجازات» نوشته بود. با دیدن اولین مطلب مستقیماً به خودش گفتم: «به من هم گفته بودند که از این مطالب بنویسم.» که سرخ شد و خنده مفلوکانه ای کرد. گفتم من نقدم را درباره آن خواهم نوشت. بعد جلوی خودش به منوچهر یزدی (که نشریه با نظارت او تکمیل می شد) و زهرا صفارپور (دبیرکل) گفتم: «من کاری ندارم چه کسی این مطلب را نوشته است، اما طرف حساب من کسی است که این مطلب را برای چاپ تأیید کرده است.» و نسبت به آن اعتراض کردم و مطلبی هم در نقد آن نوشتم. کمی بعد از آن یکهو بی آنکه دلیلش را بدانیم سید علی موسوی بازداشت شد و برای مدتی اصلاً نمی دانستیم که از سوی چه نهادی و کجا بازداشت شده است؟ پس از آزادی مشخص شد که یواشکی با یکسری از نهادهای برون مرزی تماس گرفته بوده و ایمیل زده است تا به واسطه بازداشت سیاسی اش شرایط خروج او را از ایران به مقصد کشوری دیگر فراهم کنند. یکی از دستگاههای امنیتی متوجه ماجرا شده بود و اقدام به بازداشت کرده بود و به ارتباط با دول متخاصم متهم شد و محکومیت خفیف یک ساله ای برایش صادر کردند. قضیه هم گویا خیلی حساس بوده است. به هر روی آن موضوع هم به خوبی و خوشی حل و فصل شد. اما اشاره ام این است که من با ویزای تحصیلی و بدون حکم قضایی ممنوع الخروج شده بودم و از برنامه تحصیلی ام بازمانده بودم، اما این دیوث می خواست ما را بپیچاند و با آنکه حکم شش سال و نیم زندانش خودبخود ختم به خیر شده بود، می خواست به واسطه بازداشت سیاسی شرایط خروج از کشور را فراهم کند

nghd.JPG

یادداشتی را که در نقد صریح مطلب علی موسوی نوشته بودم را به خودش ایمیل کردم

 

مورد بعد در جریان تصمیم برای پیوستن به شورای ملی بود. او هم ابراز موافقت می کرد. با توجه به آنکه محل کارش به آتلیه نقاشی من نزدیک بود، در جریان گفتگو با شاهزاده چند باری به آتلیه نقاشی من آمد تا بدون نگرانی از شنود تلفنی، چند و چون ماجرا را توضیح دهم. بعد که منوچهر یزدی خبر از تصویب این تصمیم در شورای عالی رهبری پان ایرانیست داد و به من هم گفت که منشور مربوطه را امضا کنم، به او هم اطلاع دادم. اما روزهای بعد که می پرسیدم آیا امضا کرده است؟ بهانه می آورد که کامپیوترش خراب شده است و این حرفها. پس از کناره گیری ام از پان ایرانیستها هم گهگاه به آتلیه ام سری می زد و گفتگوی عادی داشتیم. در همان دوران ممنوع الخروجی، یکبار پیشنهاد کرد که بطور غیرقانونی خارج شوم که نپذیرفتم. من به این جور پیشنهادات خوش بین نیستم. همانگونه که در یک فقره دیگر یاور یزدان پرست مادرقحبه مشخص شد که قضیه مشکوک بوده است و طرف نفوذی است

U30.jpg

پستی که در فیسبوک پس از تعلیق غنی سازی با روی کار آمدن دولت آخوندی روحانی نوشته بودم

 

به هر روی پس از آنکه با روی کار آمدن دولت آخوندی روحانی، ظرف صد روز توافق ژنو رقم خود و غنی سازی اورانیوم بطور داوطلبانه تعلیق شد، من متنی کوتاهی در فیسبوک نوشتم و اشاره کردم که در مدت عضویت در محفل پان ایرانیستها، تلاش کردم که در مخالفت با فعالیتهای هسته ای موضعگیری کنیم که موفق نشدم، اما امروز با هزینه هنگفتی این فعالیتها تعلیق شده است. علی موسوی زن قحبه با توجه به آنکه آزادی اش را مدیون پان ایرانیستها بود و زهرا صفارپور با وزارت اطلاعات پادرمیانی کرده بود تا حکم شش سال و نیم زندانش اجرایی نشود، یک روز تا شب به من اس.ام.اس فحش می فرستاد که من جوابی ندادم. در عوض از  همینجا خودش و زن و بچه اش را به سپوز سگ می سپارم

 

بچه کونی دانیال بیات زاده

11403028_837823442952432_2478424465727828307_n.jpg

همانگونه که توضیح دادم،  ارتباط من با پان ایرانیستها تا پیش از آذر 88 یک ارتباط جدی نبود و از سوی آنها هم شکل گرفته بود. پس از آنکه در آذر 88 با پای خودم در تله امنیتی پان ایرانیستها افتادم بالاخره توانستم در آبان سال 90 بطرز آبرومندانه ای از آن خارج شوم. بعدتر هم همانگونه که مفصل توضیح داده ام بالاخره در اسفند 93 با اخذ پذیرش از دانشگاه هنر وین و دریافت ویزا از سفارت اتریش در تهران، با پرواز مستقیم تهران وین به اتریش آمدم و سرگرم فعالیتهای هنری ام بودم و شب اجرایی شدن برجام، با توجه به آنکه دیگر اساساً فعالیت سیاسی را بی نتیجه می دیدم و کلاً راه حلی هم نداشتم و برجام را یک سقوط بازگشت تاپذیر می پنداشتم، روی همین وبلاگ اعلام کردم که از فعالیت سیاسی دست می کشم و روی هنر متمرکز خواهم بود. گمان کنم سال 94 بود که در وارد اینستاگرام شدم و اکانت ساختم. پس از مدت کوتاهی یک آیدی ناشناس به نام «تاریخ ایران» صفحه اینستاگرام من را دنبال کرد. من هم از روی علاقه متقابلاً دنبالش کردم. لابلای مطالب یکهو دیدم که علیه محمدرضا شاه مطلبی فرستاد که خواستم آنفالو کنم که برایم نوشت که من را می شناسد و وبلاگ من را هم خوانده است! با توجه به اینکه از دوران اوج وبلاگنویسی فاصله گرفته بودم چندان اهمیتی به این شناخت ندادم. آنفالو هم نکردم

 

کمی بعد پیام خصوصی داد که دانیال بیات زاده، برادر آریا بیات زاده است و ادمین آن صفحه تاریخ ایران می باشد و در تعریف از آن جوجه طلبه کلاش صحبت کرد و گفت که بصورت گروهی و زیر نظر جوجه طلبه کلاش از کتابهای تاریخی مطلب کپی می کنند. درباره خزعبلاتی که درباره جوجه طلبه کلاش گفت من به این جمله بسنده کردم که «به درد سیاست نمی خورد.» کمی بعدتر دیدم که رضا شاه را به صورت «رضا پهلوی» نوشته است و بعد از آن در لابلای پستهایش از حضور نظامی جمهوری اسلامی در سوریه دفاع میکرد! روشن شد که با یک پروژه سایبری وزارت اطلاعات روبرو هستم. اینکه فردی به عنوان یک شهروند نظرش موافق دخالت نظامی جمهوری اسلامی در سوریه باشد موضوع عجیبی نیست. اما اینکه فردی بطور مرتب مطالبی در زمینه تاریخ ایران را از کتابها و سایتهای مختلف کپی کند و در اینستاگرام پست کند و لابلای آنها در پشتیبانی از مداخلات نظامی جمهوری اسلامی در سوریه که هیچ ربطی به موضوع صفحه که تاریخ ایران است ندارد حمایت کند و آن را به تاریخ ایران ربط دهد، مسلماً یک مأموریت سایبری را انجام میدهد. به ویژه آنکه با ساده لوحی پیشتر لو داده بود که از آن جوجه طلبه کلاش خط میگیرد که من گوشه ای سوابق ارتباطاتش با دستگاه امنیتی را میدانم. آن چند تا بچه کونی که آن جوجه طلبه کلاش با عنوان سازمان جوانان پان ایرانیست دور خودش جمع کرده بود و با کونده پررویی خود را هم به دروغ مسئول سازمان جوانان پان ایرانیست جا زده بود در اینترنت صفحاتی داشتند. هم سایت داشتند و هم در فیسبوک و توییتر و تلگرام و جاهای دیگر صفحاتی داشتند. اگر موضع اشان یک موضع سیاسی بود و موضوع فعالیت سایبری نامحسوس برای وزارت اطلاعات نبود، به سادگی می توانستند در چند سطر بیانیه نسبت به موضوع موضعگیری کنند. اما اینکه در لابلای صفحه اینستاگرامی درباره تاریخ ایران برای قاسم سلیمانی ماله کشی کنند نشان از آن دارد که یک مأموریت سایبری را انجام می داده اند. به ویژه آنکه اگر براستی باور دارند حضور نظامی جمهوری اسلامی در سوریه به سود ایران بوده است، با توجه به آنکه جمهوری اسلامی همه نیروهای داوطلب را به منظقه جنگی اعزام می کرد، موظف بودند که داوطلب اعزام شوند. پس آن جوجه طلبه کلاش که خدمت نظام وظیفه عمومی در سیستان و بلوچستان را به دروغ تبعید جا می زد برای چه دوره نظامی دیده بود؟ چرا در جنگی که به سود ایران بوده است و «اگر آنجا نجنگیم باید اینجا بجنگیم» داوطلب اعزام نمی شد و در اینترنت برای دستگاه امنیتی مأموریت سایبری انجام می داد؟

 

به هر روی مقصودم از آوردن این توضیحات این است که این بچه کونی دانیال بیات زاده که به گفته خودش همدست جوجه طلبه کلاش بوده است و در اینترنت هم برای قاسم سلیمانی ماله کشی می کرد، با یک اکانت ناشناس، پروفایل اینتساگرام من را فالو کرده بود! آن هم زمانی که بیش از سه سال بود که کلاً از جرثومه پان ایرانیست کناره گیری کرده بودم و تازه آن زمان هم که در آن تله امنیتی گرفتار بودم، ارتباطی با بچه کونی های سازمان جوانان نداشتم، جدای از آن بیش از یک سال بود که حتی از ایران خارج شده بودم، در اینستاگرام هم فعالیتهای هنری ام را منتشر می کردم و در آن مقطع صفحه ام خصوصی بود، و از همه مهمتر اینکه به عقیده شخصی ام هم به عنوان یک شهروند مخالف مداخلات نظامی جمهوری اسلامی در سوریه بودم. برای چه این بچه کونی اینستاگرام من را فالو کرده بود؟ اصلاً اینستاگرام من را چطور پیدا کرده بود؟ برای پاسخ این پرسش باید دوباره به این نکته توجه کنیم که آن بچه کونی دیگر - کسری علاسوند - در یک روز سرد زمستانی تا ساعت 10 شب 26 دی 88 پشت در زندان اوین کشیک می داد تا موقع آزادی من از مشاهداتش خبرچینی کند! آنهم در حالی که تا پیش از آن هرگز هیچ صحبت و آشنایی با هم نداشتیم! و آنچه را که او جاسوسی کرده بود، این اکانت ناشناس و زن جنده فیسبوک لو داد! و همه اینها مرتبط با سازمان جوانان پان ایرانیست و جوجه طلبه کلاش هستند. اینجا تماسهای بی موردی که برادر حرامزاده اش «آریا بیات زاده» گهگاه با من برقرار می کرد و هرگاه که به تهران می آید سعی داشت تا من را هم ببیند روشن می شود. یکبار هم که با کونده پررویی می خواست میهمان من شود که نپذیرفتم

 

بعد از آن این بچه کونی دانیال بیات زاده را از صفحه اینستاگرامم حذفش کردم. جالب اینکه این بچه کونی که ریخت آبگوشتی اش به جنگ نمی خورد از جنگی صحبت میکرد که جسارت حضور در آن را نداشت! اگر براستی کسی باور دارد که می بایست در سوریه جنگید تا در ایران نجنگیم، پس موظف است که خودش هم در این جنگ شرکت کند. اما وقتی از پشت اینترنت تنها کون کثیفشان را هوا میکنند، یعنی هدفی جز جایزه گرفتن از وزارت اطلاعات ندارند. براستی مگر وقتی از یک اکانت ناامن یا یک نیروی سایبری صحبت میشود منظور چیست؟ غیر از این است که فردی که تصور نمیشود، پشت یک اکانت ناشناس برای جمهوری اسلامی خدمت میکند؟ جالب اینکه بعد به سادگی گم و گور میشوند و ردی از خودشان هم باقی نمیگذارند. آن جوجه طلبه کلاش هم هرگز زیر بار نمیرود که چنین مأموریت سایبری را انجام میداده است. بامزه اینجاست که این بچه کونی سعی میکرد درسهایی که آن جوجه طلبه کلاش از وزارت اطلاعات گرفته است را برای من توضیح دهد! که چون شاه در ظفار جنگیده، پس قاسم سلیمانی هم باید در سوریه آدمکشی کند! سگ خودش و خوارمادرش و آن جوجه طلبه کلاش و زن اسقاطی اش، روشنک بی آستر را گایید. حال آنکه فرزند همان شاه زنده است و مخالف این موضوع بود و در ضمن من از خود تهران - در حالی که زیر فشار شدید وزارت اطلاعات بودم - با فرزند همان شاه مستقیماً تماس داشتم

 

حال از همه اینها گذشته، دغدغه من معرفی ارتش سایبری وزارت اطلاعات نیست، چرا که چنین مسئولیتی را برای خود قائل نیستم. موضوع این است که این مادرقحبگان همواره و همه جا به سراغ من می آمدند! یعنی تا یک صفحه اینستاگرام زدم، فوری پیدایم کرده اند! همانطور که تا وبلاگ زدم به سرعت به سراغم آمدند وشروع به کامنت گذاشتن کردند. همانطور که پشت در اوین هم کشیک میدادند تا از مشاهدات مربوط به آزادی ام جاسوسی کنند. جالب اینکه این موضوع مربوط به اینستاگرام چهار سال پس از آن است که کلاً از پان ایرانیستها کناره گیری کرده بودم و ماهها پس از آن بود که حتی از ایران خارج شده بودم! اما باز هم در پی جاسوسی از زندگی من بوده اند. سگ خوارمادر نفر به نفرشان را سپوخت

 

سیاوش معنوی بزمجه

simav2.JPG

این مفلوک را گمان کنم اولین بار در مراسم نعشکشی پزشکپور دیدم که از شاهین شهر اصفهان آمده بود و در حد یک خوش آمدگویی به میهمانان صحبت کردیم. هیچ نمی دانستم که اصلاً سوابق تحصیلی، شغلی و سیاسی اش چیست؟ از علاقمندان منوچهر یزدی هم بود. بعدها از طریق فیسبوک در حد معمول کاربران در ارتباط بودیم. در خلال این ارتباطات متوجه شدم که در شاهین شهر آرایشگر موی آقایان است. در همان مقطعی که ممنوع الخروجی بودم، با زن و بچه اش بطور قاچاقی به آلمان رفت و آنجا بیخود و بی جهت درخواست پناهندگی داد! عجیب آنکه من ویزای قانونی دانشجویی برای اقامت در اتریش داشتم و بدون حکم قضایی ممنوع الخروج شده بودم و باز هم اقدام به خروج غیرقانونی از کشور نکرده بودم، اما این مفلوک قاچاقی وارد آلمان شده بود و به عنوان عضو پان ایرانیست درخواست پناهندگی کرده بود، در صورتی که هیچ خطری هم متوجه اش نبود. گویا برادرانش هم به همین ترتیب قاچاقی به آلمان رفته اند و بی دلیل درخواست پناهندگی داده اند و آنجا اتراق کرده اند! اینها میهن پرست هستند و دغدغه ایران و ایرانیان را دارند؟

 

برای تضمین درخواست پناهندگی اش از منوچهر یزدی تأییدیه ای برای ارتباطش با پان ایرانیستها خواسته بود که گویا آنها هم از سر خود باز کرده بودند و بعد از سر ناچاری متوسل به روشنک بی آستر می شود و بدین ترتیب بخاطر عضویت در جرثومه امنیتی پان ایرانیست در آلمان پناهندگی سیاسی می گیرد و با زن و بچه اش زندگی می کند. اینها اگر ذره ای علاقه به ایران و آبروی ایرانی داشتند، هرگز در کشوری که بهشان ویزا نداده بود بطور قاچاقی وارد نمی شدند و هرگز برای اجازه اقامت در آنجا به دروغ خود را بابت فعالیت سیاسی در خطر معرفی نمی کردند. به هر روی به این ترتیب این مفلوک دیگر تا ابد مدیون روشنک بی آستر است و پس از آن نوچه اینترنتی سازمان جوانان جاسوس شد. پس از سفرم به اتریش به بهانه علاقه ام به بایرن مونیخ ارتباط اینترنتی داشت که دیدم این هم از ماله کشان قاسم سلیمانی از آب درآمد

 

یکبار از اولین ویدئویی که با نام «کیک زرد» درباره برجام ساخته بودم صحبت کرد که پرسیدم چطور آن را دیده است؟ گفت که آن بچه کونی میلاد دهقان برایش فرستاده است! سؤالی که پیش می آید این است که آن بچه کونی چطور ویدئوی من را دیده است؟ مسلم است که از من جاسوسی می کند! همانطور که بچه کونی کسری علاسوند هم تا ساعت 10 شب پشت در زندان اوین منتظر آزادی ام بود تا جاسوسی کند. به هر حال این دو تا مادرقحبه زنده هستند و می توانند درباره این ابهام توضیح دهند. چرا سالهاست که همه زندگی و فعالیتهای من را زیر نظر دارند؟ مادرجنده از کجا متوجه شده است که من در یوتیوب اکانت ساخته ام و بعد ویدئوی مربوطه را آنجا بارگذاری کرده ام؟ این کونده پدر زنده است و اگر کلوخی به کون کثیفش نیست - که قطعاً هست - به سادگی می تواند توضیح دهد که چرا از سال 84 مدام در وبلاگ من سرک می کشیده است و مدام در کامنتهای وبلاگم کون کثیفش را قنبل می کرده است و نیز از سال 93 که پس از کناره گیری از جرثومه پان ایرانیست و پایان فعالیتهای سیاسی به کلی از ایران خارج شده ام چرا هنوز پیگیر فعالیتهای اینترنتی من است؟ از کجا مأموریت دارد و برای کجا جاسوسی می کند؟

 

یک سلمانی که شاید هرگز تا آخر عمر نمی توانست ویزای قانونی آلمان را دریافت کند، بصورت قاچاقی به آلمان رفته و بی هیچ دلیلی درخواست پناهندگی سیاسی داده است و آنجا ماله کش قاسم سلیمانی شده است! در حالیکه مردم شهرستان های کوچک ایران با شعار «سوریه رو رها کن» جلوی گلوله نسبت به جنگ افروزی های جمهوری اسلامی در منطقه اعتراض می کنند. سایبری یعنی چه؟ صادراتی به چه کسی می گویند؟ که البته خود این موضوع دغدغه من نیست، اشاره ام بر این است که قطعاً تماسهای او با من به مانند تماسهای بقیه اشان با هدف جاسوسی و خبرچینی بوده است. در اینتستاگرام هم به همراه آن بچه کونی دیگر میلاد دهقان کون وارونه ای دادند که تنها یک جمله در حرامزادگی ماله کشان قاسم سلیمانی نوشتم و هر دو کون کثیف اشان را هم کشیدند و گم و گور شدند

 

مادرجنده سامان آریامن / نام مستعار

sman.JPG

این مادرجنده را من تنها یکبار دیده بودم. همانگونه که در آغاز متن توضیح دادم، چند روز پس از آنکه کنگره پان ایرانیستها در روز 31 تیر لغو شد، برای ناهار میهمان منوچهر یزدی بودیم. این مادرجنده را اولین بار آنجا دیدم. بعد هم که از خانه منوچهر یزدی به دفتر وکالت ابراهیم میرانی رفتیم، او هم بود. حضور او از این جهت قابل توجه است که از میان میهمانانی که آن روز در خانه منوچهر یزدی دعوت بودند، تنها او را به یاد دارم که می تواند حضور بچه کونی کسری علاسوند را تأیید کند؛ و نیز اینکه پس از خروج ما به سمت دفتر ابراهیم میرانی، بچه کونی کسری علاسوند در خانه منوچهر یزدی باقی ماند. اینکه چه کسان دیگری در آن میهمانی بودند را از همین مادرقحبه می توان پرسید

ardzhd.JPG

پستی که در فیسبوکم درباره اردشیر زاهدی نوشتم و این بچه کونی کامنت گذاشت

 

به هر روی پس از آن دیگر هرگز این مادرجنده را ندیدم. در اینترنت هم ارتباطی با او نداشتم. اما وقتی در فیسبوک خودم نظرم را درباره مطلبی که اردشیر زاهدی در حمایت از جمهوری اسلامی در روزنامه نیویورک تایمز چاپ کرده بود نوشتم، یکهو کامنت گذاشت و نظرات اردشیر زاهدی را در حمایت از ایران تعبیر کرد. من هم پیشنهاد کردم که نظرش را در فسیبوک خودش بنویسد. به هر حال کامنتهای بی ربطی نوشت و من هم فحش خوارمادر را نثارش کردم که در این لینک مشاهده می شود. البته با توجه به آنکه گویا اکانت فیسبوکش را حذف کرده است، تنها آن بخش که اسکرین شات گرفته بودم قابل ملاحظه است و چند کامنت اولیه دیگر موجود نیست. به هر روی اشاره ام این است که من هر جا هر کاری می کردم، یک نفر از این مادرجندگان حضور داشته و با توجه به آنچه که تجربه کرده ام، این رفتار را به حساب جاسوسی برای وزارت اطلاعات می گذارم و بس

 

بچه کونی پویا شبستری

psh.jpg

این بچه کونی گویا از همان آغاز از مخاطبان وبلاگ من بود و آن زمان با خانواده در کانادا زندگی می کردند. من برای خودم یک وبلاگ ایجاد کرده بود و اصلاً نمی دانستم کسی آن را می خواند و اصلاً برایم موضوعی جدی نبود. آنگونه که حتی وقتی نوشته هایم در رادیو فردا بازتاب داده می شد و یا کار به گفتگو با بی.بی.سی هم کشید، باز هم خیلی راحت وبلاگنویسی را کنار گذاشتم و پیگیر برنامه های اصلی زندگی ام شدم. اما بنا به دلایلی این وبلاگ به شدت مورد توجه بود. از جمله اینکه اولاً در فضای 2خردادی آن زمان که جو در اختیار هواداران خاتمی بود، دیدگاههای من خیلی متفاوت بود. دوم اینکه شیوه نگارش و جمله بندی هایم هم تا حدی جلب توجه می کرد. سوم اینکه جدا از نظرات شخصی و یا انعکاس مطالعات قبلی، من توانایی تحلیل هم داشتم و بالطبع تحلیلهایی که می نوشتم به ویژه درباره موضوع هسته ای منحصر به خودم بود

 

این بچه کونی هم خیلی ذوق می کرد که مخاطب وبلاگ من است و با توجه به ایمیل یاهو که در گوشه وبلاگم درج کرده بودم، از طریق چت یاهو پیام می فرستاد. با وجود آنکه پان ایرانیستها در کانادا هیچ کانال ارتباطی نداشتند، این بچه کونی مدعی حزب پان ایرانیست شده بود! حال آنکه من در تهران مستقیماً به خود مسئولان اشان مستقیماً انتقاد می کردم. به هر روی یک مورد از کون وارونه دادن هایش در این پست مربوط به سال 84 قابل مشاهده است. نکته قابل توجه این است که آن بچه کونی های پان ایرانیست خوزستان با این بزمجه همدست هستند و با کونده پررویی آمده اند در وبلاگ خودم (زیر پست دیگری) علیه من کامنت گذاشته اند. اما من چون اینها را پشم خویش به شمار نمی آوردم، نه پاسخی داده ام و نه حتی کامنتها را پاک کرده ام

kh.JPG

کامنتهای بچه کونی های پان ایرانیست خوزستان علیه من در وبلاگ خودم! چقدر کونده پررو

 

خنده دار اینجاست که کامنتهای احمقانه اشان را زیر یک پست نامربوط نوشته اند. خاک بر سر خرتان! به هر روی در این کامنتهای ابلهانه ای که نوشته اند اولاً مشخص می شود که این بچه کونی ها برای کامنت گذاشتن در وبلاگ من کار تشکیلاتی می کرده اند و فعالیت اشان زیر نظر مستقیم ابراهیم میرانی زن قحبه بوده است. بنابراین آن کامنتها و ارتباطات اولیه در چت یاهو که منجر با حضور من در محفل پان ایرانیستها در تهران و شناسایی هویت من شد هم یک فعالیت تشکیلاتی بوده است و نه سرخود! دوم اینکه از دید خود اینها دیدگاههای من با اصول فکری شخمی پان ایرانیست در تضاد بوده است. اصول فکری پان ایرانیست بمب اتم برای جمهوری اسلامی بود که من صد در صد با آن تضاد داشتم. این کامنتها را هم یکی با نام آریا منجی نوشته است و یکی با نام مستعار مزدک که یک نام مستعار گروهی برای کامنتهای مربوط به وبلاگ تریبون آزاد پان ایرانیست در خوزستان بود و اغلب توسط بچه کونی میلاد دهقان به کار می رفت. آخر این بچه کونی اصلاً فکر دارد که بخواهد اصول فکری داشته باشد؟ جالب اینکه من در تهران سر همین بیانیه احمقانه با حسین شهریاری تا آستانه کتک کاری پیش رفتم که شرحش را در این یادداشت نوشته ام، بعد یک مشت بچه کونی آمده اند و از آن دفاع کرده اند. افراد حقیر و خایه مال که آخرسر هم اخراج شدند

 

روشنک اسقاطی بی آستر

maxresdefault (1).jpg

به هر روی بعد از همه افت و خیزها سرانجام در اسفند 93 برای تحصیل در دانشگاه هنر وین به اتریش آمدم و کمی بعدتر همه در شب اجرایی شدن برجام از همه فعالیتهای سیاسی اعلام بازنشستگی کردم و منحصراً روی فعالیتهای هنری متمرکز شدم و برای این منظور همه ارتباطات اینترنتی با افرادی که صرفاً بخاطر فعالیتهای سیاسی ام در شبکه های اجتماعی با من در تماس بودند را حذف کردم. بعدتر هم برای انتشار فعالیتهای هنری ام وارد اینستاگرام شدم و عکسهای تابلوها و نمایشگاههایم را پست می کردم. پروفایلم را هم بصورت خصوصی تنظیم کرده بودم که از سوی این زنک اسقاطی درخواست فالو رسید. به هر روی در حد اینترنت می شناختمش و می دانستم در همان دار و دسته جوانان پان ایرانیست است، اما اگر درخواست فالو را نمی پذیرفتم چه بسا به حساب تکبر گذاشته می شد. در نتیجه علیرغم میل باطنی پذیرفتم و خود هم به ناچار فالو کردم

_105711978_p071cj5g.jpg

برادر روشنک بی آستر در حال ولایتمداری در تلویزیون های سفره انقلاب برونمرز

 

کمی بعد یکهو دیدم که یکی از عماران رهبری علم ولایتمداری برافراشت و برای حفظ نظام مقدس جمهوری اسلامی جانفشانی می کند. از قضا نامش پوریا آسترکی است و در عین شگفتی برادر همین روشنک بی آستر است! کمی بعد از آن یکهو دیدم که این زنک بی آستر عکس جوجه طلبه کلاش را به عنوان شوهرش در اینستاگرامش منتشر کرد! شگفتا! از آنجا که دیگر پروفایل اینستاگرامم را برای ارتباطات هنری بیشتر به صورت عمومی تنظیم کرده بود، از دنبال کنندگان پروفایلم حذفش نکردم، اما خودم دیگر آنفالو کردم. پرسشی که مطرح می شود این است که برای چه از آغاز اینستاگرام من را فالو کرده بود؟ اصلاً از کجا متوجه شده بود که من پروفایل اینستاگرام ساخته ام؟ به هر روی من اگر مدت کوتاهی برای سه سال با مجموعه پان ایرانیستها ارتباط داشتم، ارتباطم با مسئولان اصلی پان ایرانیست بود و با بچه کونی های سازمان جوانان کاری نداشتم. اما این زنک با آن بچه کونی ها در ارتباط بود. در ضمن من همان زمان یادداشت طنزی نوشته بودم و جوجه طلبه کلاش را «لنگ کفش تیپا خورده» خطاب کرده بودم. این زنک هم بیگمان پیش از ازدواج رسمی، با آن جوجه طلبه کلاش در رابطه بوده است. با این حساب با چه انگیزه ای اینستاگرام من را فالو کرده بود؟ قطعاً نمی توان به این موضوع خوش بین بود! به ویژه که اینها در یک شب زمستانی تا ساعت 10 شب پشت در زندان اوین منتظر جاسوسی از من بوده اند

 

مورد بعد این که وقتی این یادداشت را درباره توله شهریاری و گوهی که خورده بود نوشتم، این زنک بی آستر کس و کون کثیفش را هم کشید و از پروفایل اینستاگرام من گم و گور شد و آنفالو کرد! در آن یادداشت شاره کرده بودم که یک زمان در وبلاگم کامنت می گذاشتند، یکروز در فیسبوک ظاهر می شوند، یکروز در توییتر و یک روز در اینستاگرام. گم شوید دنبال زندگی منحط و محقرتان. بعد از آن این عفریته کس و کونش را هم کشید و زد به چاک! این مسأله از آنجا حائز اهمیت است که مشخص می شود که وبلاگ من را می خوانده است! اما برای چه و با چه هدف و انگیزه ای؟ با همان انگیزه ای که آن بچه کونی کسری علاسوند پشت در زندان اوین منتظر بود تا از من جاسوسی کند

 

درباره این ازدواج سازمانی هم یاد این میفتم که بازجوی وزارت اطلاعات در جلسه اول بازجویی برای ارعاب گفت: «ما میتونیم تو ازدواجت دخالت کنیم ...» گویا برای این مفلوک هم آستین بالا زده اند! زنک معلوم نیست چرا با این همه ایران، ایران گفتن، بیرون از ایران زندگی میکند؟ مسلم است که خطری پان ایرانیستها را تهدید نمیکند و دختر حسین شهریاری حقوق بگیر وزارت آموزش و پرورش نظام مقدس است. به فرض هم که بنا باشد چند صباحی را در زندان بگذراند؛ مگر این همه ایرانی دیگر زندان نرفته اند؟ مدتی زندان میرود و بعد مثل بقیه آزادانه زندگی میکند. بیگمان راز دیگری در کار است که ما بیخبر هستیم. به ویژه که حقوق بگیر کیهان لندن است که مدیران و مسایل مالی مشکوکی دارد. برادرش هم که در ولایتمداری از عماران رهبر است. گویا برادر دیگری هم دارد که گوی سبقت را از هم اشان ربوده است. به هر روی اشاره من به خود این ابهامات نیست، چرا که برای من اهمیتی ندارد. موضوع آنست که این مادرقحبگان همه فعالیتهای من را زیر نظر دارند و از من جاسوسی می کنند و گاه و بیگاه به بهانه های مختلف سعی در تماس و ارتباط با من دارند

13920512221851653_PhotoL.jpg

علی رازی (از طیف اصلی پان ایرانیست) پست پوریا آسترکی را برای 22 بهمن لایک زده است

 

در ارتباط با این خواهر و برادر بی آستر نکته دیگری هم قابل توجه است. از جمله کسانی که در ارتباط با مسئولان اصلی پان ایرانیست فعالیت داشته و دارد فردی است با نام رسول رازی که در کنگره های قبلی پان ایرانیستها هم گهگاه برای برخی مسئولیتها با رأی اعضا انتخاب شده است و عجالتاً در این سایت به عنوان قائم مقام دبیرکل پان ایرانیستها معرفی می شود.  بطور اتفاقی متوجه شدم که علی رازی که همان عکس و چهره رسول رازی را دارد پست فیسبوک پوریا آسترکی درباره شرکت در راهپیمایی 22 بهمن سال 94 را لایک زده بود. پیدا کنید پرتقال فروش را. من رسول رازی را دیده ام و پروفایل مربوط به علی رازی را هم همان رسول رازی تصور می کنم. مگر آنکه برادر همانندی داشته باشد

rszi.JPG

اینستاگرام رسول رازی از مسئولان اصلی پان ایرانیست که درست همان علی رازی در فیسبوک است

 

توله شهریاری

Capture.JPG

درباره گوهی که توله شهریاری پشت سرم خورده بود و چوب حراج به کس و کون خوارمادر جنده اش زده بود در این یادداشت مفصل توضیح داده بودم. اما با توجه به مطالب اخیری که درباره پرونده های بازجویی نوشته ام روشن است که اولاً این مادرقحبگان از همان سال 84 که شروع به وبلاگنویسی کرده بودم با ترفندهای امنیتی و اطلاعاتی من را به دام انداخته بودند و هویتم را برای وزارت اطلاعات مشخص کرده بودند. دوم اینکه پس از مراجعه حضوری ام به محفل پان ایرانیستها در تهران، دیدگاههای دبیرکل آنها را تهوع آور دانسته بودم و قصد ادامه ارتباط نداشتم، اما هومن اسکندری زن جنده و جوجه طلبه کلاش مادرقحبه با لطایف الحیل تلاش کردند تا من را به برنامه های مشکوک اشان بکشانند. سوم اینکه پس از بازداشتم در عاشورای 88 من به مانند بقیه بازداشتی ها طبق روال معمول دستگاه قضایی بازجویی شده بودم و اتهام شرکت در تظاهرات عاشورا و یا همسویی با ارتجاع سبز مرتفع شده بود، اما بخاطر نام ننگین این مادرجندگان پان ایرانیست یک پرونده اطلاعاتی هم تشکیل شد و اگر تعهد مورد نظر بازجو را نمی پذیرفتم، همسویی با ارتجاع سبز به گردنم می افتاد. بعد هم برای خنثی کردن تعهد مذبور به آب و آتش زدم و از همه برنامه های زندگی و آینده ای که برای خودم طراحی کرده بود گذشتم

 

حال با این اوصاف توله شهریاری به کس و کون ننه جنده اش خندیده است و صحبت از نام کرده است! آخر خارکسده! تو و پدر جاکشت اختراع و اکتشافی داشته اید که نامی پیدا بکنید؟ مدال المپیک برای کشور کسب کرده اید که نام پیدا کرده اید؟ در المپیادهای علمی موفقیت خاصی به ارمغان آورده اید که نام دارید؟ آخر بچه کونی! تو و پدر جاکشت جز چریدن و ریدن بر این مرز پر گهر چه گوهی خورده اید که نام پیدا کرده اید؟ آنکه نامی داشته ننه جنده ات در شهرنو بوده است. خواهر جنده ات در دوبی نام داشته است. اتفاقا در جریان جلسه اول بازجویی ها که من هیچ مقاوتی نداشتم، بازجو اشاره ای گذرا به همکاری های پزشکپور با وزارت اطلاعات کرد و گریزی هم زد به اطلاعاتی که از روابط جنسی اعضای خانواده حسین شهریاری دارد. اینها اینقدر نقطه ضعف در دست وزارت اطلاعات دارند که چاره ای جز تسلیم در برابر دستگاه امنیتی ندارند

khmr.JPG

مسلم است که زندگی اینها زیر نظر دقیق وزارت اطلاعات است. با این وجود وقتی توله شهریاری اینچنین آسوده از شراب خواری اش می گوید، خیالش راحت است که هرگز دچار دردسر نمی شود، چرا که اگر کسی سر سوزنی اعتراض و مخالفت با جمهوری اسلامی داشته باشد به بهانه همین شراب خواری دودمانش را به باد می دهند. مسلم است که حسین شهریاری چنان رام در خدمت دستگاه امنیتی بوده است که دختر لکاته اش در وزارت آموزش و پرورش مشغول به کار شده است و توله اش در آسودگی عرقخوری می کند. به هر روی خود این موضوع دغدغه من نیست، موضوع ارتباط یک جمع امنیتی با من به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس است که اهمیت دارد. حسین شهریاری جاکش اگر در تأیید فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی بیانیه صادر نمی کرد توله اش به آسودگی مشغول شراب خواری نبود. من با ویزای تحصیلی اتریش ممنوع الخروج شده بودم تا این توله و پدر جاکشش در آسودگی سرگرم شراب باشند. سگ خوارمادرتان را گایید

 

پی نوشت یک

من اگر زمانی تصمیم گرفتم که وبلاگی ایجاد کنم و نظراتم را بنویسم گوه خوردنش به این مادرقحبگان نیامده است. اگر پس از آن با جرثومه پان ایرانیست و گذشته تباه و مواضع تهوع آورش آشنا شدم و نقد و نظری مطرح کردم، طرف حساب من خود پزشکپور جاکش، سهراب اعظم زنگنه (دبیرکل) و منوچهر یزدی (سخنگو) بوده اند و باز هم گوه خوردنش به این مادرجندگان نیامده است. اگر زمانی تصمیم گرفته ام به پان ایرانیستها بپیوندم، با امضای منوچهر یزدی و تأیید زهرا صفارپور بوده است و باز هم گوه خوردنش به این بچه کونی ها نیامده است و در مدت فعالیت، طرف حساب من یزدی و صفارپور و زنگنه بوده اند و باز گوه خوردنش به این جماعت نیامده است

 

بر همین اساس در فاصله سالهای 84 تا پایان 86 که برای خودم وبلاگنویسی می کردم و یا از سال 87 تا آذر 88 که وبلاگنویسی را هم کنار گذاشته بودم و سرگرم زندگی شخصی ام بودم، به إزای هر بار که هر یک از مادرقحبگان در وبلاگ من سرک کشیده است یا در محفل منحط اشان در غیاب من نامی از من برده اند سگ زن و بچه حسین شهریاری را گایید. همچنین در فاصله آذر 88 تا آبان 91 که در مجموعه پان ایرانیستها - که هیچ ارتباطی با این مادرقحبگان نداشت - فعالیت داشتم، به إزای هر بار که در وبلاگ و یا فیسبوک من سرک کشیده اند و یا در جمع مفلوکانه و تیپا خورده اشان از من یاد کرده اند متقابلاً سگ خوار و مادر و زن هومن اسکندری حرامزاده را از کس و کون گایید. همچنین پس از آبان 91 که از پان ایرانیستها کناره گیری کردم تا اسفند 93 که در ایران بودم، به إزای هر بار که هر کدام از این بچه کونی ها در زندگی شخصی و یا صفحات اینترنتی من سرک کشیده اند، سگ خوارمادر آن جوجه طلبه کلاش را از کس و کون گایید. همچنین از اسفند 93 که از ایران خارج شده ام و در اتریش پیگیر فعالیتهای هنری ام هستم، به إزای هر بار که این مادرجندگان در صفحات من در شبکه های مجازی و یا وبلاگم و یا دیگر مسائل مربوط به من سرک کشیده اند و هر بار که از من یادی کرده اند، سگ آن روشنک اسقاطی بی آستر را از کس و کون گایید و این قاعده از این به بعد هم صادق است

twt bgh.JPG

برای نمونه به یک مصداق مشخص اشاره می کنم. به هر روی با همه کش و قوسها من آبان 91 از پان ایرانیستها کناره گیری کردم و دیگر هیچ ارتباطی با آنها نداشتم. اسفند 93 هم به اتریش آمدم و متعاقباً در 26 دی 94 همزمان با اجرایی شدن برجام به کلی از فعالیت سیاسی اعلام بازنشستگی کردم. پس از آن هم سرگرم زندگی شخصی و برنامه های دانشگاهی و هنری ام بودم. اما همانگونه که ملاحظه می شود، وقتی در سال 2018 در توییتر به سرگرمی های فوتبالی ام اشاره کرده ام باز یکی از این مادرقحبگان در زیر توییت من آفتابی شده است! از قضا از جرثومه پان ایرانیست در خوزستان است و از قضا از همان دسته ای است که سال 84 به لطایف الحیل من را به جرثومه پزشکپور در تهران کشاندند تا هویتم را برای وزارت اطلاعات شناسایی کنند

twt bgh2.JPG

من هم پاسخی نوشته ام که گم و گور شود. بعد از آن اگرچه دیگر زیر توییتهای من آفتابی نشده است، اما تا به امروز اکانت توییتر من را دنبال می کند! برای چه؟ جز برای جاسوسی؟ جدا از همین بزمجه، من مطمئن هستم که بقیه آن یک مشت بچه کونی هیأت جوانان پان ایرانیست هم گهگاه سرکی در توییتر و البته صفحات اینترنتی دیگر من می کشند که به إزای هر بار خوارمادرشان را به سپوز سگ می سپارم. به هر روی تا روزی که این بزمجه فرهاد باغبانی توییتر من را فالو می کند به إزای هر روز سگ آن روشنک اسقاطی بی آستر را از کس و کون گایید. بدین ترتیب اولاً اگر همچنان در توییتر از من جاسوسی کنند چنین عقوبتی را حواله اشان کرده ام، اگر هم هر زمان اکانت توییتر من را آنفالو کند مشخص می شود که این یادداشت را خوانده اند و بهشان برخورده و متعاقباً این بزمجه هم آنفالو کرده است که خود این موضوع باز هم ثابت می کند که این مادرجندگان از من جاسوسی می کنند و فعالیتهای اینترنتی من را زیر نظر دارند. به هر روی هر زمان که متوجه شدم که آنفالو کرده است، ذیل همین یادداشت اعلام خواهم کرد

bghz.JPG

موضوع قابل اشاره این است که خودش را روزنامه نگار معرفی کرده است، اما منظور از روزنامه نگار چیست؟ همان چیزی که بازجوی وزارت اطلاعات در جلسه اول بازجویی های مربوط به بازداشتم در عاشورای 88 گفت. اینکه آنجایی که آنها تعیین می کنند مطالبی که آنها تعیین می کنند نوشته شود. در قابل این خوش خدمتی شندرغاز هم حواله اشان می کنند تا شکرگذار دستگاه امنیتی بمانند. همانگونه که همگی می دانند در جمهوری اسلامی امکان انتشار کوچکترین مطلب انتقادی جدی وجود ندارد و این نظام حتی یک توییت انتقادی ساده از یک شهروند عادی را هم بر نمی تابد

 

پی نوشت دو

مسلم است که من در ارتباط با این مادرقحبگان از آغاز بی مبالاتی بی موردی مرتکب شده ام و هیچ احتیاطی به خرج نداده ام که دو علت داشت: یکی اینکه من مطمئن بودم که هرگز فعالیت سیاسی نخواهم داشت. دوم اینکه مطمئن بودم که پس از پایان سربازی از ایران خارج خواهم شد. با اینکه وبلاگم خیلی زود وبلاگ مهم و مؤثر و پرمخاطبی شد، اما برای خودم هرگز موضوع مهمی نبود

radio farda.jpg

اشاره رادیو فردا در سال 85 به یادداشت وبلاگ من

 

وبلاگ من خیلی زود مورد توجه رسانه ها واقع شد، اما با این حال چون برای خودم موضوع پیش پا افتاده ای بود و اهداف مهمتری را دنبال می کردم، همزمان با پایان دوره سربازی وبلاگنویسی را هم کنار گذاشتم تا تنها روی اولویتهای زندگی ام متمرکز شوم

sarbazi.jpg

 

پی نوشت سه

من اگر تشخیص دادم که مسأله بازداشتم در روز عاشورای 88 را در دو مرحله حل کنم، مسأله شخصی خودم بوده است و کون دادنش به این جماعت مادرقحبه نیامده است

 

پی نوشت چهار

این مسایل را از این بابت نوشتم که اولاً مشخص شود که ارتباط من با جرثومه پان ایرانیست از سوی آنها آغاز شده است. دوم اینکه اگر تماسهایی هم صورت گرفته است چند و چون آن مشخص باشد. چرا که امروز دیگر تشت رسوایی پان ایرانیستها از بام افتاده است و دستشان برای همگان دستش رو شده است و آبرویی برایشان نمانده است. در نتیجه ضروری است تا طبق شواهد و قرائنی که در دسترس است روشن شود که اگرچه این جماعت با من تماسهایی داشته اند، اما هرگز با تباهی هایشان همسو نبوده ام. همچنین اگر عکسهایی از من در میان این جماعت تباه دیده می شود، هرگز به معنی همراهی با آنها نبوده است. همانگونه که ملاحظه می شود من با هیچیک از این جماعت نقطه اشتراک قابل توجهی نداشتم. من هوادار شناخته شده شاهزاده بودم، اما در سوابق اینها چنین چیزی دیده نمی شود. من مخالف فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی بودم اما اینها در حد و اندازه تحلیل موضوع نبودند، بلکه مواضع اشان را سروران اشان تعیین می کردند. همچنین من مخالف ارتجاع سبز بودم اما اینها همسو با ارتجاع سبز بودند. بعدها هم که دیگر تماس و ارتباطی نداشتم، من مخالف ماجراجویی های منطقه ای جمهوری اسلامی و به ویژه مداخلات نظامی اش در سوریه بوده ام، اما این مادرقحبگان به عنوان پان قاسمیست مضحکه عموم هستند

 

پی نوشت پنج

مهمترین شاهدی که علیرغم آشنایی چند ساله هیچ رابطه دوستانه میان من با این مادرقحبگان نبود این است که شب آزادی ام از بازداشت عاشورا در 26 دی 88 که همزمان با آزادی فرد دیگری از مرتبطین پان ایرانیست بود، برخی از اینها برای استقبال از آن فرد تا پشت در زندان اوین آمده بودند، اما بی آنکه منتظر آزادی من باشند با هم برگشته بودند. همچنین مهمترین سندی که در زمینه گرایشها و فعالیتهای سیاسی هیچ اشتراک نظری با این جماعت نداشتم این است که جدی ترین فعالیت اینها تجمع آبدوغ خیاری جلوی سفارت امارات بود که شاهزاده با انتشار بیانیه ای آن را در راستای خواست جمهوری اسلامی اعلام کرد، اما وقتی من با پیشنهاد شاهزاده برای جنبش شمع در حمایت از زندانیان سیاسی همراهی کردم، شاهزاده در پیامی از من تشکر کرد

candle10.jpg

lightthx.JPG

 

پی نوشت شش

 همانگونه که مفصل توضیح دادم ارتباطم با هومن اسکندری زن جنده و جوجه طلبه کلاش مادرقحبه ارتباطات مشکوکی بود و این مادرجنده ها تلاش کرده بودند تا بطور نامحسوس من را در دام طرحهای وزارت اطلاعات بیندازند. همچنین خودشان اعلام کرده بودند که بطور معمول و ماهانه به وزارت اطلاعات مراجعه می کنند. در این رابطه به یک مورد مشکوک دیگر هم اشاره می کند. صاحب این پروفایل فیسبوک که گهگاه به عنوان میهمان در محفل پان ایرانیستها شرکت می کرد گویا بطور ناشناس در اینترنت فعالیتهایی انجام می داده است که از سوی وزارت اطلاعات شناسایی و بازخواست می شود. خودش معتقد بود که یا هومن اسکندری مادرقحبه و یا جوجه طلبه کلاش او را لو داده است. چند و چون داستان را هر کس که مایل باشد می تواند از خودش بپرسد

 

پی نوشت هفت

اینها اگر از من جاسوسی نکنند، قاعدتاً نباید متوجه این یادداشتهای اخیر وبلاگم شوند، اما بالاخره دم خروس از کس و کون کثیف اشان بیرون میزند و چوب حراج بر زیر و زبر نوامیس نداشته اشان خواهند زد و مثل همیشه خودشان را رسوا خواهند کرد

 

پی نوشت هشت

هر زمان هر مورد دیگری از تماسهای پان ایرانیستهای مادرقحبه به یادم آید در همین یادداشت اضافه خواهم کرد

 

پی نوشت نه

به ازای هر بار که هر یک از مرتبطین پان ایرانیستها از سال 84 در وبلاگ من سرک کشیده است، هر بار که امثال هومن اسکندری زن قحبه و جوجه طلبه کلاش و دیگران با بیضه نوازی من را به محفل پان ایرانیست دعوت کرده اند، به ازای تمام جاسوسی هایی که از سال 84 انجام می داده اند، به ازای تمام مدت زمانی که بچه کونی کسری علاسوند پشت در زندان اوین منتظر بود تا از آزادی ام جاسوسی کند، به ازای تمام دفعاتی که پس از کناره گیری از جرثومه پان ایرانیست باز هم اینها در وبلاگ و دیگر صفحات اینترنتی ام سرک کشیده اند، به ازای هر بار که یواشکی در یوتیوب و اینستاگرام و توییتر من سرک می کشند، به ازای هر بار که ویدئوهای هنری ام درباره برجام را دیده اند، به ازای هر بار که در غیاب من هرگونه اظهار نظری درباره من طرح کرده اند (با توجه به اینکه همیشه می توانسته اند چه بطور مستقیم و چه در فضای اینترنت مستقیماً به خودم اطلاع دهند)، به ازای هر باری که به هر نحوی از اسفند 93 که در اتریش هستم همچنان پیگیر زندگی شخصی و نیز فعالیتهای سیاسی یا هنری من هستند سگ دختران تخمی شهریاری  و زن جنده هومن اسکندری و نیز آن زنک اسقاطی بی آستر را از کس و کون گایید

 

هر از گاهی افراد پرت و پلایی پیدا می شوند که از ناکجا مدعی پان ایرانیست و این خزعبلات می شوند. هر کسی که هر ارتباطی با مجموعه شخمی پان ایرانیست داشته و دارد و من را می شناسد و من او را نمی شناسم، سگ خودش و خوارمادرش و زن و بچه اش را سپوخت. همین که من او را نمی شناسم ولی آنها من را می شناسند از دید من برای امنیتی بودن و وابستگی اشان به وزارت اطلاعات کفایت می کند. در ضمن به ازای هر فردی  از بچه کونی های سازمان جوانان پان ایرانیست که من را می شناسد و من او را نمی شناسم، به صرف همین شناخت مشکوک و بی آنکه حتی کوچکترین موضوع ناخوشایندی پیش آمده باشد، سگ دختران تخمی حسین شهریاری (یک / دو) و روشنک اسقاطی بی آستر و زن هومن اسکندری مادرقحبه و زن این کاربر امنیتی (احتمالاً جوان نخجوان) را سپوخت

 

پی نوشت ده

shrkhr.JPG

از آنجا که من هرگز اهل گذشت و کوتاه آمدن نیستم و نیز گوشمالی این مادرجندگان برایم کار آسانی است، تصمیم دارم که در فرصت مناسب 12-10 نفر شرخر سراغ اشان بفرستم تا حسابی ادبشان کنند. هدفهای اصلی من زن و بچه حسین شهریاری و نیز هومن اسکندری زن جنده هستند. آدرس حسین شهریاری را که گمان کنم داشته باشم. از هومن اسکندری هم یک شماره موبایل دارم که چه بسا بتوانم آدرس فعلی اش پیدا کنم. همانگونه که امروز پس از گذشت 12 سال از ماجرا این توضیحات را نوشتم و خوارمادرشان را مورد عنایات خاصه قرار می دهم، برای اقدام عملی هم عجله ای ندارم؛ چرا که برنامه های زندگی شخصی و موفقیتهای هنری برایم در اولویت مهمتری هستند. عجالتاً درگیر یکسری پروژه هنری هستم که گمان کنم دستکم سه سالی طول بکشد و در حاشیه هم در حال پیگیری حقوقی برای حل و فصل نهایی مسأله جانبی مربوط به پرونده های بازداشتم هستم و مایل نیستم ذهنم را بیش از این درگیر این مادرجندگان کنم. اما سر فرصت - که ممکن است هفته آینده و یا چند سال بعد باشد - چنان بلایی بر سرشان می آوردم که یک جلد به تاریخ تباهی های پان ایرانیست اضافه شود

 

پی نوشت یازده

50-euro-stock-fotografie_csp0277960.jpg

برای هریک از موارد زیر بطور جداگانه مبلغ پنجاه یورو جایزه به عنوان مژدگانی در نظر گرفته ام که اطلاعات مربوط را از طریق صفحه تماس همین وبلاگ می توان فرستاد

یک: آدرس و شماره تلفن حسین شهریاری و توله هایش (یک / دو / سه). در مورد حسین شهریاری هیچ رحمی ندارم. حتی اگر بمیرد هم سراغ زن و بچه اش خواهم رفت. چنان دهانی از توله اش خواهم گایید که هیچیک از دیگر توله های پان ایرانیست تا دم مرگ تخم نکند که نام من را در مخیله اش بیاورد

دو: آدرس و شماره تلفن هومن اسکندری زن جنده

سه: آدرس و شماره تلفن ننه بابای جوجه طلبه کلاش در پسکوچه های اردبیل / آدرس و شماره تلفن شیرین کلاشی خواهر لکاته جوجه طلبه کلاش

چهار: آدرس و شماره تلفن این کاربر زن جنده امنیتی؛ احتمالاً به نام جواد نخجوان، متولد اواخر دهه پنجاه، ساکن تبریز، با تحصیلات کارشناسی ارشد حقوق، شغل غیر مرتبط با تحصیلات

 

پی نوشت دوازده

به عنوان حسن ختام و جهت محکم کاری

11shoon.jpg

The comments are closed.