Ok

By continuing your visit to this site, you accept the use of cookies. These ensure the smooth running of our services. Learn more.

ساسان بهمن آبادی، ممنوع الخروج، دانشگاه هنرهای کاربردی وین، نقاش

  • حکایت ممنوع الخروجی / پرده چهارم

    ساسان بهمن آبادی، مینیاتور

     

    روز چهارشنبه 18 آبان ماه به دادسرای اوین رفتم. به مسئولان حزبی اطلاع دادم که ممکن است مراجعه من به دادسرا، بجای پیگیری مسأله ممنوع الخروجی به بازداشت بی دلیل بیانجامد.

     

    در ورودی دادسرا، پیش از آنکه حرفی بزنم یکی از مسئولان بلافاصله گفت: « تو عضو یک گروهی بودی ...» گفتم: حزب پان ایرانیست و موضوع ممانعت از خروجم را توضیح دادم.

     

    گفت اگر اعتراض داری باید با داخل هماهنگ شود تا مراجعه کنی و اعتراض بزنی؛ و من برای هماهنگی پشت در منتظر ماندم.

     

    پس از حدود یک ساعت انتظار، از پشت تلفن اعلام کردند که فعلاً ممنوع الخروج هستم.

     

    - به چه دلیلی؟ تا کی؟ چرا اجازه اعتراض داده نمی شود؟ ... هیچ پاسخی دریافت نشد و در حالیکه بسوی خانه برمی گشتم، شعر حافظ را زمزمه می کردم:

     

    همت بازوی پرهیز به خوبان مفروش

    که در این خیل حصاری به سواری گیرند

    یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون

    که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند ...

     

    پس از بازگشت، وسایل نقاشی ام را از چمدان بیرون آوردم و قلم زدن را از سر گرفتم. بعدازظهر، پیراهنم را که داخل چمدان چروکیده شده بود اتو کردم، گره کراواتم را میزان کردم و برای شرکت در جلسه حزب، رهسپار پایگاه سیاوش (دفتر مرکزی حزب پان ایرانیست) شدم.

     

    در همین باره:

    حکایت ممنوع الخروجی / پرده یکم / پرده دوم / پرده سوم

  • حکایت ممنوع الخروجی / پرده سوم

    صبح روز سه شنبه 17 آبان ماه، به اداره کل امور گذرنامه مراجعه کردم. داستان را بازگو کردم و سپس به پرسشهای تعجب آور کارمند متحیر پاسخ گفتم:

     

    تعهد و قراردادی با محل کار سابقت نداشتی؟ نه.

    مهریه همسرت را چطور؟ من مجردم.

    و پس از یک سری پرسشهای اینگونه پرسید: سیاسی که نیستی؟ هستم.

    عضو چه سازمانی؟ حزب پان ایرانیست.

     

    سپس شماره ای گرفت و پس از پرس و جوی تلفنی کوتاهی گفت که باید برای پیگیری به دادسرای عمومی و انقلاب شعبه اوین مراجعه کنم.

     

    در همین باره:

    حکایت ممنوع الخروجی / پرده یکم / پرده دوم

  • حکایت ممنوع الخروجی / پرده دوم

     

    Sassan Bahmanabadi, Hafez


    پس از بازگشت از فرودگاه و کمی استراحت، بلافاصله مسئولان حزب را در جریان لغو شدن سفرم قرار دادم و برای انجام وظایف حزبی اعلام آمادگی کردم.

     

    سپس جریان را برای دوستانم بازگو کردم و از آنجا که گاه به گاه به بهانه های مختلف تفألی به دیوان حافظ می زنم، از یکی از دوستان خواستم که در اینباره نیز تفألی بزند؛ غزلی آمد که براستی حق مطلب را ادا می کرد:

     

    نقدها را بود آیا که عیاری گیرند 

    تا همه صومعه داران پی کاری گیرند

    مصلحت دید من آنست که یاران همه کار 

    بگذارند و خم طره یاری گیرند

    خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی 

    گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند

    همت بازوی پرهیز به خوبان مفروش 

    که در این خیل حصاری به سواری گیرند

    یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون 

    که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند

    رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد 

    خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند

    حافظ ابنای بشر را غم مسکینان نیست 

    زین میان، گر بتوان، به که کناری گیرند

     

    این مصرع که "یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون" نشاط ویژه ای به گفتگوی دوستانه ما داد. خوشبختانه "همت بازوی پرهیز" را به هیچ چیز نفروختیم.

     

     

    درهمین باره:

    حکایت ممنوع الخروجی / پرده یکم