Ok

By continuing your visit to this site, you accept the use of cookies. These ensure the smooth running of our services. Learn more.

  • جنجال جنگ، تنوری برای مطامع فرصت طلبان سیاسی

    بازهم تهدید، باز هم سایه خطر، بازهم سینه سپر کردنها و ناسزاگویی های از راه دور.

     

    برای نسل من که زیر موشکباران پای به پهنه ایران نهاده است و گوش جانش بیش از هر نوای لالایی، با طنین مارش نظامی و پژواک آژیر زرد و قرمز آشناست، جنگ پدیده ناآشنایی نیست؛ چه بسا از آغاز آنرا به عنوان جنبه ای طبیعی از زندگی دریافته ایم.

     

    ما که در هراس از جمله هوایی، هم جشن زادروزمان در خاموشی برگزار شده و هم مشق هایمان را زیر فانوس و چراغ قوه نوشته ایم، یک درس را به خوبی آموخته ایم و آن اینکه برای تضعیف ملت ایران هر جنگی ممکن است.

     

    ما باور داریم که دشمنی با ایران در نهاد هر بیگانه ای مستتر است، اما ...

     

    اما مگر نه آنکه آن هنگام که جوانان ایرانی در دفاع از سرزمینشان به خون خویش درمی غلطیدند، مقامات جمهوری اسلامی در حال قسمت کردن کیکی بودند که به نشانه حسن نیت از کاخ سفید فرستاده شده بود؟ و مگر نه اینکه در همه این سالها همواره سایه ای از تهدید و حمله نظامی با جنجال رسانه های غربی و حکومتی اذهان جامعه ما را تحت الشعاع قرار داده است؟

     

    همین یک سال پیش بود که اوباما حتی گزینه حمله اتمی را به ایران مردود ندانست. اما همه این تهدیدات تکراری چیزی فراتر از جنجال رسانه ای دامنه دار برای جریان سازی ها کوتاه مدت و بهره برداری های مقطعی نبوده است.

     

    در شرایطی که تأسیسات اتمی کشور با حمله ویروسی روبرو می شود، و دانشمندان هسته ای میهن با ترورهای خونین حذف می شوند، آیا برای تأخیر، اختلال و توقف در برنامه های هسته ای جمهوری اسلامی راهی بجز جنگ نیست؟

     

    در شرایطی که برای اعمال تحریمها و محدودیتهای گسترده تر علیه جمهوری اسلامی تفاهم همه جانبه ای وجود ندارد، چگونه ممکن است برای یک حمله نظامی پرهزینه – پرهزینه چه از نظر مادی و چه از نظر تبلیغاتی – توافق شود؟

     

    در دیگر سو، احتمال حمله هوایی یکجانبه اسراییل به تأسیسات هسته ای ایران، از آسمان کدام کشور امکان پذیر می باشد؟

     

    از فضای عربستان که هر ساله باید برای پذیرایی و درآمدزایی از میلیونها مسلمان از سراسر جهان آبرو داری کند و برای حفظ ظاهر اسلامی هم که شده راهی برای همراهی با اسراییل ندارد؟ و یا از آسمان ترکیه که با ایفای نقش شاخه های اخوان المسلمین در خاورمیانه و شمال آفریقا، دوباره در سودای تجدید امپراتوری اسلامی عثمانی به سر می برد؟ و یا از فراسوی عراق که با شکلگیری دولتی شیعه، برای نادیده انگاشتن غرامتهای جنگ تحمیلی هم که شده می کوشد تا خاطره جنگ هشت ساله را از ذهن ایرانیان بزداید؟

     

    عدم حمله نظامی به ایران دلایل دیگری نیز می تواند داشته باشد که مقامات جمهوری اسلامی بهتر از آن آگاهند، اما قطعاً به توان نظامی و آمادگی دفاعی هیأت حاکمه ارتباطی ندارد.

     

    در این میان، جنجال تبلیغاتی درباره جنگ، تنوری را گرم می کند که جماعتی، مطامع خام خویش را در آن پخت و پز کنند.

     

    از یکسو مجالی است برای ارکان پریشان فرصت طلبان سیاسی تا با ژستهای همانند در محکومیت حمله نظامی – برای تجدید قوا هم که شده – اندکی از یقه گیری یکدیگر دست کشند؛ از یکسو بهانه ایست برای دولتیان تا مجلسیان منتقد را به سکوت الهام بخش وحدت فراخوانند و از دیگر سو دستاویزی است برای اصلاح طلبان درمانده تا به بهانه رفع خطر، در صف طولانی پشت در مجلس نهم جایی دست و پا کنند.

     

    جالب اینجاست که همگی، در نمایشی تکراری، در پاسخ دلیرانه به تهدیدات و به زبان راندن عبارتها و اصلاحات شدید و غلیظ گوی سبقت را از یکدیگر می ربایند، اما فراموش کرده اند که پس از تناول کیک، دور دهان خویش را پاک کنند و بعد مرگ بر آمریکا بگویند، تا دستکم بتوان این واکنشها را در حد یک ژست صرف هم که شده جدی گرفت.

  • حکایت ممنوع الخروجی / پرده چهارم

    ساسان بهمن آبادی، مینیاتور

     

    روز چهارشنبه 18 آبان ماه به دادسرای اوین رفتم. به مسئولان حزبی اطلاع دادم که ممکن است مراجعه من به دادسرا، بجای پیگیری مسأله ممنوع الخروجی به بازداشت بی دلیل بیانجامد.

     

    در ورودی دادسرا، پیش از آنکه حرفی بزنم یکی از مسئولان بلافاصله گفت: « تو عضو یک گروهی بودی ...» گفتم: حزب پان ایرانیست و موضوع ممانعت از خروجم را توضیح دادم.

     

    گفت اگر اعتراض داری باید با داخل هماهنگ شود تا مراجعه کنی و اعتراض بزنی؛ و من برای هماهنگی پشت در منتظر ماندم.

     

    پس از حدود یک ساعت انتظار، از پشت تلفن اعلام کردند که فعلاً ممنوع الخروج هستم.

     

    - به چه دلیلی؟ تا کی؟ چرا اجازه اعتراض داده نمی شود؟ ... هیچ پاسخی دریافت نشد و در حالیکه بسوی خانه برمی گشتم، شعر حافظ را زمزمه می کردم:

     

    همت بازوی پرهیز به خوبان مفروش

    که در این خیل حصاری به سواری گیرند

    یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون

    که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند ...

     

    پس از بازگشت، وسایل نقاشی ام را از چمدان بیرون آوردم و قلم زدن را از سر گرفتم. بعدازظهر، پیراهنم را که داخل چمدان چروکیده شده بود اتو کردم، گره کراواتم را میزان کردم و برای شرکت در جلسه حزب، رهسپار پایگاه سیاوش (دفتر مرکزی حزب پان ایرانیست) شدم.

     

    در همین باره:

    حکایت ممنوع الخروجی / پرده یکم / پرده دوم / پرده سوم

  • حکایت ممنوع الخروجی / پرده سوم

    صبح روز سه شنبه 17 آبان ماه، به اداره کل امور گذرنامه مراجعه کردم. داستان را بازگو کردم و سپس به پرسشهای تعجب آور کارمند متحیر پاسخ گفتم:

     

    تعهد و قراردادی با محل کار سابقت نداشتی؟ نه.

    مهریه همسرت را چطور؟ من مجردم.

    و پس از یک سری پرسشهای اینگونه پرسید: سیاسی که نیستی؟ هستم.

    عضو چه سازمانی؟ حزب پان ایرانیست.

     

    سپس شماره ای گرفت و پس از پرس و جوی تلفنی کوتاهی گفت که باید برای پیگیری به دادسرای عمومی و انقلاب شعبه اوین مراجعه کنم.

     

    در همین باره:

    حکایت ممنوع الخروجی / پرده یکم / پرده دوم

  • حکایت ممنوع الخروجی / پرده دوم

     

    Sassan Bahmanabadi, Hafez


    پس از بازگشت از فرودگاه و کمی استراحت، بلافاصله مسئولان حزب را در جریان لغو شدن سفرم قرار دادم و برای انجام وظایف حزبی اعلام آمادگی کردم.

     

    سپس جریان را برای دوستانم بازگو کردم و از آنجا که گاه به گاه به بهانه های مختلف تفألی به دیوان حافظ می زنم، از یکی از دوستان خواستم که در اینباره نیز تفألی بزند؛ غزلی آمد که براستی حق مطلب را ادا می کرد:

     

    نقدها را بود آیا که عیاری گیرند 

    تا همه صومعه داران پی کاری گیرند

    مصلحت دید من آنست که یاران همه کار 

    بگذارند و خم طره یاری گیرند

    خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی 

    گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند

    همت بازوی پرهیز به خوبان مفروش 

    که در این خیل حصاری به سواری گیرند

    یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون 

    که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند

    رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد 

    خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند

    حافظ ابنای بشر را غم مسکینان نیست 

    زین میان، گر بتوان، به که کناری گیرند

     

    این مصرع که "یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون" نشاط ویژه ای به گفتگوی دوستانه ما داد. خوشبختانه "همت بازوی پرهیز" را به هیچ چیز نفروختیم.

     

     

    درهمین باره:

    حکایت ممنوع الخروجی / پرده یکم

  • حکایت ممنوع الخروجی / پرده یکم

    ساسان بهمن آبادی،دانشگاه هنرهای کاربردی وین

    چندی پیش، با دعوت گروه نقاشی دانشگاه هنرهای کاربردی وین، برای ارایه تابلوهای نقاشی  و یک سری ارتباطهای هنری در تدارک سفر به وین برآمدم. از آنجا که پیشتر دو مرتبه در تاریخ 6 دی ماه 1388 (عاشورا) و 20 اردیبهشت ماه 1389 بازداشت شده بودم، با وجود آنکه بار نخست با قرار کفالت و بار دوم با قرار وثیقه پنجاه میلیون تومانی آزاد شده بودم و حکمی هم مبنی بر ممنوع الخروج بودنم اعلام نشده بود، اما چندان نسبت به امکان خروج از کشور مطمئن نبودم.

     

    اما وقتی مطابق روال معمول درخواست دریافت گذرنامه کردم و گذرنامه ام صادر شد، آماده سفر شدم و پس از دریافت روادید از سفارت اتریش با پرواز 3:45 بامداد دوشنبه 16 آبان ماه 1390 قصد وین کردم.

     

    شرمسار از مشقتی که زیر باران سیل آسای آن شب نزدیکانم برای بدرقه و همراهی ام متحمل شده بودند، خانواده و همراهان را بدرود گفتم و روانه هواپیما شدم.

     

    طبق روال معمول، گذرنامه، کارت پرواز و فیش عوارض خروج را به مأمور بررسی مدارک ارایه کردم و پس از ثبت مهر خروج در گذرنامه، مأمور مربوطه گذرنامه و کارت پرواز را به من برگرداند و فیش عوارض خروج را نزد خود نگه داشت و مشخص شد که هیچ مشکلی برای خروج من از کشور وجود ندارد.

     

    در آستانه گیت خروجی بودم که نامم از بلندگوهای فرودگاه برای مراجعه به بخش گذرنامه پیج شد. وارد بخش گذرنامه شدم و خود را معرفی کردم که مأموران بخش گذرنامه با تعجب، از پیج شدن نام من ابراز بی اطلاعی کردند و دوباره به سمت گیت خروجی رفتم.

     

    بار دیگر برای مراجعه به بخش گذرنامه پیج شدم و بار دیگر به بخش مذبور مراجعه کردم و باز مأموران بخش از این مسأله ابراز بی اطلاعی کردند و مرا به اطلاعات پرواز هدایت کردند.

     

    موضوع را برای کارمند بخش اطلاعات پرواز توضیح دادم و او بعد از یک پرس و جوی کوتاه تلفنی گروهبانی را که در گوشه ای ایستاده بود به من نشان داد و پس از مراجعه، آن گروهبان گذرنامه ام را گرفت و پرسید: « کارت چیه؟» گفتم: « مهندسم ... نقاشی هم می کنم.» و گفت چند تا سئوال ازت دارند و فردی را با لباس شخصی نشان داد که از میان مسافران کمی لنگ لنگان به سمت من می آمد.

     

    تشخیص آن فرد بی سیم به دست، با پیراهن سفید یقه بسته ای که بر روی شلوار انداخته بود در میان مسافران کار راحتی بود. گذرنامه ام را گرفت و گفت: «همینجا باش من الان برمی گردم.» به زمان کوتاه چند دقیقه ای که تا پروازم مانده بود اشاره کردم که در پاسخ گفت: «فکر نکنم برسی!» و سپس برگه رسیدی به من داد و گفت ممنوع الخروجی!

     

    تنها پرسیدم: «اگر ممنوع الخروج بودم پس چطور گذرنامه صادر کرده اند ...» و بدون دریافت پاسخی با شتابزدگی پیگیر تحویل چمدانهایم از هواپیما شدم تا همراه پرواز به وین فرستاده نشوند، و بیش از آنکه بابت لغو سفر هنری ام ناراحت باشم، شرمنده همراهانی بودم که در آن ساعت و در آن هوای نامساعد خواب را بر خود حرام کرده بودند و برای بدرقه همراهم آمده بودند.