Ok

By continuing your visit to this site, you accept the use of cookies. These ensure the smooth running of our services. Learn more.

حزب پان ایرانیست - Page 2

  • بمان تا بشنوند از شور آوازت

    منوچهر یزدی،ساسان بهمن آبادی

    در تکاپو برای زیستن زندگی، گاه همت شخصی به سعد روزگار می آمیزد و فصلی تازه در جریده احوال رقم می خورد.

     

    برای من که همچون هر ایرانی نژاده ای، از آغاز در مجمر سینه، آتش میهن پرستی را میراث دار بوده ام، افتخار آشنایی با منوچهر یزدی در اوایل سال 84 نه یک نقطه عطف، اما یک فصل تازه در کوشندگی هایم بود.

     

    از منوچهر یزدی میهن پرستی را نیاموختم، که میهن پرستی موهبتی است سرشته در نهاد؛ بلکه از او امید همیشگی به میهن را آموختم و گشاده رویی و سینه فراخی و سعه صدر در رویارویی با دشواری های این راه سراسر افتخار.

     

    از پزشکپور می شنیدم که نشان مخالف پان ایرانیسم، از آنروست که پان ایرانیسم در دل یک جهان دشمن جای گرفته، اما جبهه همه جانبه این دشمنان را با اشاره منوچهر یزدی دریافتم.

     

    او که با کالبد شکافی سیاستهای ایران ستیز، جنبه های این اژدهای هفت سر را ابهام زدایی می کند تا با شناخت دشمن، ضربه های کاری تری بر سینه پر کینه اش وارد آید؛ چرا که باور دارد دشمنی با ایران در نهاد هر بیگانه ای مستتر است.

     

    از اینرو همیشه بر آن بودم تا به هر بهانه ارادت خویش را خدمتشان ابراز کنم؛ به ویژه آنکه پنجم اسفند ماه باز هم با لطف همیشگی شان روبرو شدم و پیام شان را دریافت کردم:

     منوچهر یزدی،ساسان بهمن آبادی

     

    ساسان عزیز،

    اگر مادر گیتی چو تو بزاید و بزاید و بزاید ... آنگاه دیگر چه جای نگرانی برای فرداهای ایران. سرور عزیر تولدت بر تو و خانواده گرانمایه ات و ایرانپرستان مبارک باد.

    منوچهر یزدی.

     

     

    سرور یزدی گرامی،

     

    در این شب ها،
    که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.
    در این شبها،
    که هر آیینه با تصویر بیگانه است
    و پنهان می کند هر چشمه ای سر و سرودش را
    چنین بیدار و دریا وار
    تویی تنها که می خوانی،
    تویی تنها که می خوانی
    رثای قتل عام خون پامال تبار آن شهیدان را
    تویی تنها که می فهمی
    زبان و رمز آواز چگور نا امیدان را.
    بر آن شاخ بلند ای نغمه ساز باغ بی برگی!
    بمان تا بشنوند از شور آوازت
    درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
    در خوابند
    بمان تا دشتهای روشن آیینه ها،
    گل های جوباران
    تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
    ز آواز تو دریابند.

      

    در همین باره:

    نامه ای به سرور منوچهر یزدی

  • نامه ای به سرور منوچهر یزدی

    منوچهر یزدی، ساسان بهمن آبادی

     

    پاینده ایران

     

    صائب به پای خویش زند تیشه بیخبر
    آن بی ادب که خنده بر استاد میزند



    سرور یزدی گرامی،

    به تازگی لنگه کفش تیپا خورده ای را دیدم که از گلیم پاره اش بس دورتر افتاده بود (تیپا: تکپا، ضربه ای که با سرپنجه پا به چیزی بزنند / فرهنگ عمید). نمیدانم همت میرزا نوروز آنرا تا این اندازه فراتر از زیرانداز مندرس اش انداخته یا لگد دسته جمعی خوارج ( خوارج: همانا آنها که به تحقیق اخراج گردیده اند).

    فی الحیث المجهول اینکه زهوار جر خورده چنین لنگه کفشی « ساحت » همایونی را بیالاید، سعه صدر شما را که نه، اما تاب مرا بیتاب کرد (ساحت: ناحیه، فضای خانه، حیاط، زمینی که سقف ندارد، میدان / فرهنگ عمید).

    رویهم رفته نالیدن از ژرف اندیشی های شما – به ویژه پیرامون تاریخ معاصر – پدیده نوظهور و پیش بینی نشده ای نیست، چرا که نگرشهای شما از یکسو آتشی است در پیراهن جمعی و از دیگر سو ککی است به تنبان جمعی دیگر (تنبان: پوشاکی برای پاها که گاه کک در آن افتد) و آنگونه که برمی آید، اقوی آنست که این لنگه کفش از پای دسته دوم بدر آمده باشد که تنها راه خلاصی از کک تنبان را دریدگی و برهنگی می دانند.

    القصه، روایات متواتر نسب این دریدگی ها و هرزه گویی ها را به همان هرزه بذرهایی می رساند که از چند سال پیش به عرض میرساندیم و شوربختانه با مسامحه روبرو می شد.

    اگر امروز حکمت الدوله ابولکبکبه از اوراق بوستان و سیاست نامه معجونی تهوع آور تدارک می بیند از آنروست که روزی – در برابر چشمان شگفت زده ما – می کوشیدید جوجه کلاغ را خرامیدن کبک بیاموزید؛ که وای وای! چه گویم از آن تلاش بیهوده!

    هرچند عیان بود، اما بیان هم شد که ابوالکبکبه در حال جوجه کشی در سوراخ سنبه های در و دیوار است و از دیگر سو در برابر قمریان چون گربه دم علم می کند تا مبادا بر این بام آشیان گیرند و بساط جوجه کشی اش را جمع و جور نمایند (از فرومایگی ناموفق پشت سر خویش در می گذرم که تنها مایه انبساط خاطر بود).

    براستی از کسی که دکترای وامانده از مرحوم مغفور رضوان جایگاه، دکتر کردان را به ضرب جوالدوز بر اینجا و آنجای خود وصله می کند انتظار داشتید برای سمتها و مسؤولیتها چشم براه حکم و مجوز و پروانه و اعلامیه و اعلانیه و اخطاریه و الزامیه و سرانجام انکاریه باشد؟

    مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمده است!

    کعب الاخبار روایت همی کند که روزی حکمت الدوله ابوالکبکبه در راه حوزه علمیه بود که ریگی به نعلین مبارکش در غلطید. پس زیر لب سی و یک مرتبه زمزمه کرد « که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم » و با بند انگشتان می شمرد و به امید یافتن ملجأ تازه ای، نخستین دری را که دید کوبید و اذن دخول نگرفته داخل شد و هنوز هم که هنوز است طعم چای آن روز را نقطه عطف زندگی خود میداند.

    نمی دانم از روی افتادگی بود یا نعوذ بالله هراس از بند، که هر چه می نوشت مستعار بود و بی نام. هرچند که به تازگی سید خوارج (آنها که به تحقیق اخراج گردیده اند) از افزایش فشار بر آن مستطاب سخن گفته، اما هر چه غور کردیم مقصود آن بزرگوار از فشار جز فشار خون نتواند بودن که قراین گواهی همی دهد که چنین فشاری _ به ما هو فشار – فشاری است بالعرض و نه بالذات! که لاجرم استغاثه شفا را به دنبال دارد. إن شاء الله.

    در نسخ اطبا و حکما آمده است که چنین فشارهایی قاعدتاً ناشی از عارضه جسوف (بر وزن کسوف) باشد. اعرابی پرسید: « جسوف چه باشد؟ » گفتند: « بدان و آگاه باش که مراد از جسوف همانا جو گرفتگی است که از جمله بلیه کبار باشد، علی الخصوص نوع بدخیم آن. »

    البته پیشتر هم ضجه و مویه و ناله در کوی و برزن طنین انداز شده بود که « وا مصیبتا! حکمت الدوله ابوالکبکبه را برای انجام خدمت مقدس سربازی به نقطه ای از میهن خویش تبعید کرده اند! » پرسیدند: « کدام نقطه؟ » ندا آمد: « همانا تگزاس! ». وا حیرتا!

    باری، سخن از سید جلیل القدر خوارج به میان آمد که به تازگی فتاوایی چند صادر فرموده اند، از جمله آنکه تشکیلات بی تشکیلات! پرسیدند: « پس در این میان بیانیه چگونه توان صادر کردن؟ » با عتاب فرمود: « به همین گونه! »


    حکمت الدوله ابوالکبکبه – رضی الله عنه – در حاشیه این فتوا مرقوم کرده است که: « مشک آن نیست که خود ببوید، آنست که خطبه بگوید. » فهکذا.

    القصه، حکمت الدوله ابوالکبکبه آنقدر جوجه کشید و کشیـــد و کشیـــــــــد و باز هم کشیـــــــــــــــــــــد که ناگاه قیطان از هم گسیـــــــــــــــخت و بر تنش اصابت کرد و دردی سهم او را فرا گرفتی و بر خود پیچید و پیچیــد و پیچیــــــــــد و باز هم پیچیــــــــــــــــــــــد که هیچ آجیل مشکل گشایی گره از کارش باز نتواند کردن.

    در مترو بودم که خبر ناگوار این ثانحه دلخراش را نیوش کردم؛ بیدرنگ خواجه را به شاخ نبات قسم دادم و فالی ابتیاع کردم. نوشته بود:

    مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
    دست غیب آمد و بر آنجای نامحرم زد


    در توضیح فال تنها آمده بود: « تــــــق! »


    گویا آن ریگی که از آغاز به نعلین مبارکش بود، بالاخره کار دستش داد.

    سرور یزدی گرامی،

    داستان همان داستان تکراری است: عناصری که حاضرند شاه رؤیاهای کودکانه باشند، اما سرباز یک تشکیلات نباشند. تراژدی هملت (شاهکار شکسپیر) را هرچه زیر و رو کردم از عوارض جسوف بدخیم هیچ نیافتم، اما این بیت شیخ اجل را مناسب عواقب این توهمات دیدم که:

    ای روبهک چرا ننشینی بجای خویش
    با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش


    سرور یزدی گرامی،

    آسمان را به ریسمان بافتم تا بگویم شامورطی بازی خوارج که به فرخندگی مختومه شد، اما هوش دارید که هر خیمه شب بازی دوباره اینجا بساط نکند.

    سرور یزدی گرامی،

    به این افتخار که به اعتبار امضای حضرت عالی پان ایرانیست شدم مباهات می کنم.

    سرور یزدی گرامی،

    در این شب ها،
    که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.
    در این شبها،
    که هر آیینه با تصویر بیگانه است
    و پنهان می کند هر چشمه ای سر و سرودش را
    چنین بیدار و دریا وار
    تویی تنها که می خوانی،
    تویی تنها که می خوانی
    رثای قتل عام خون پامال تبار آن شهیدان را
    تویی تنها که می فهمی
    زبان و رمز آواز چگور نا امیدان را.
    بر آن شاخ بلند ای نغمه ساز باغ بی برگی!
    بمان تا بشنوند از شور آوازت
    درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
    در خوابند
    بمان تا دشتهای روشن آیینه ها،
    گل های جوباران
    تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
    ز آواز تو دریابند.


     

     پاینده ایران
    ساسان بهمن آبادی
    10/ امرداد /1389

  • شادباش سپندارمذگان بر بانوان پان ایرانیست

    بانو دکتر باستانی،مسئول سازمان زنان، حزب پان ایرانیست

    روز اسفند از ماه اسفند به گاهشمار ایران باستان، مطابق با 29 بهمن را به سرور بانو دکتر باستانی – مسئول سازمان زنان حزب پان ایرانیست – به عنوان نماینده زنان پان ایرانیست شاد باش می گویم.

     

    جای آن دارد که به مناسبت چنین جشنی بر این افتخار تأکید شود که کوشنده حزبی هستم که دبیرکل آن - سرور صفارپور - یک بانوی شایسته و کاردان است. 

     

    در نشست روز چهارشنبه 27 بهمن ماه، با تقدیم یک دسته گل نرگس به سرور بانو صفارپور، شادمانی ام را از این افتخار ابراز کردم. دسته گلی که از سوی ایشان میان بانوان حاضر در نشست تقسیم شد و با ارادت بسیار ابیات زیر را از شاهنامه نثارشان کردم:

     

    سخن رفت هر گونه بر انجمن / چنین گفت فرزانه ای رایزن

    که این زن که از تخم جمهور بود / همیشه ز گفتار بد دور بود

    همه راستی خواستی نزد شوی / نبود ایچ تا بود جز دادجوی

    نژادیست این ساخته داد را / همه راستی را و بنیاد را

    همان به که این زن بود شهریار / که او ماند زین مهتران یادگار

    یکی تاج زرینش بر سر نهیم / همان تخت او بر دوپیکر نهیم

    ساسان بهمن آبادی،  سرور صفارپور،حزب پان ایرانیست

     

    همچنین از شورایعالی رهبری حزب بخاطر انتخاب این دبیرکل شایسته و از شخص سرور بانو صفارپور بخاطر پذیرفتن این مسئولیت سنگین سپاگذاری کردم.

     

    مایه خوشبختی فراوان است که از این عرض شادباش مختصر، بانو دکتر باستانی نیز که بخاطر مراقبتهای پس از جراحی در منزل استراحت می کنند شادمان شدند.

     

    به همین مناسبت بخشهایی از « بنیاد مکتب پان ایرانیسم» (تدوین شده در سال 1327) و « منشور نیرومندی ملت بزرگ ایران» (تصویب شده در سال 1376) را که به زنان می پردازد می آورم:

     

    بنیاد مکتب پان ایرانیسم / مساله زنان:

     

    مساله زنان مساله وابسته به خانواده است. در دکترین پان ایرانیسم این تنها جایگاهی است که مساله زنان مطرح می شود.

     

    مساله زنان تابع این سوال است: خانواده به زنان نیازمندتر است؟ یا جای دیگر؟

     

    وزارت، پارلمان، کارخانه و اداره، عناصر همیشگی حیات ملت نیست، اینها عناصر فناپذیر هستند. خانواده واحد فنا ناپذیر ملی است.

     

    زن برتر از مقام مادری جایی ندارد.

     

    مبارزه زنان بخاطر نجات خانواده، بخاطر پایه گذاری اجتماع و خانواده فردا بر طبق نیاز و آرمان ملی است. این تنها راه انحراف ناپذیر زنان است.

     

    منشور نیرومندی ملت بزرگ ایران / عدالت اجتماعی / زنان:

     

    - جامعه بزرگ ایرانی هیچگاه به آرمان « اقتدار ملت بزرگ ایران» دست نمی یابد مگر آنکه به زنان نیز امکان متساوی با مردان برای احراز موقعیتهای سیاسی و اجتماعی داده شود.

     

    - زنان ایرانی در تاریخ سیاسی و اجتماعی حامعه بزرگ ایران، همواره دارای جایگاه رفیعی در پهنه خانواده، مدیریت کشوری، فرماندهی نظامی، علوم و فنون و فرهنگ ملی بوده اند.

     

    - زنان ایرانی در شرایط کنونی نیز باید عهده دار مسئولیتهای بزرگ اجتماعی، سیاسی و علمی در کنار وظیفه بسیار ارزشمند حفظ خانواده و مقام مادری باشند.

     

    - زنان و دختران ایرانی نیمی از جمعیت ما را تشکیل می دهند و به حق، دوشادوش مردان ایرانی و در مواردی کوشاتر به وظایف ملی و اجتماعی خویش می پردازند و باید از تمامی مزایای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی جامعه بزرگ ایرانی بطور یکسان با مردان بهره مند شوند. 

    - پاسداری از نظام ارزشی و سنتهای دیرین خانوادگی و اخلاقی برای هر مرد و زن ایرانی ضامن حفظ موجودیت فرهنگ دیرپای ملت بزرگ ایران است.

  • آخرین دیدار با پزشکپور

     

    پانزدهم شهریور سال 86 بود و من از پادگان، خود را به دفتر حزب پان ایرانیست (پایگاه سیاوش) رساندم. آخرین باری که سرور پندار در یک گردهمایی حزبی در پایگاه سیاوش ایراد سخن کردند، جشن روز بنیاد ( 15 شهریور ) سال 86 بود. به دلیل بیماری برخلاف همیشه نشسته سخنرانی کردند.

     

    درباره سازمان ملل سخن می گفتند و چکیده گفتارشان این بود که این سازمان، سازمان دول است و نه سازمان ملل؛ چرا که دربردارنده نمایندگان دولت هاست و نه نمایندگان ملت ها.

     

    در پایان مراسم، وقتی برای عرض احترام و « پاینده ایران» خدمتشان رسیدم گفتند: « شما خیلی با دقت گوش می کردید. » و پس از کمی پرداختن به موضوع بحث اجازه خواستم در کنارشان عکسی به یادگار بگیرم.

     

    به جهت احترامی که برای سن و سالشان قایل بودم، حتی نشستن کنارشان را نیز چندان مؤدبانه نمی دانستم و کمی شرم داشتم که در عکس هم پیداست. از روی همین احساس، در دوران تشدید بیماری و در خانه بستری شدنشان، مایل نبودم که در وضعیت ناخوشی به ملاقاتشان بروم. اما هیچگاه تصور نمی کردم که شرایط به گونه ای پیش خواهد رفت که هنگام تشییع جنازه من زیر تابوتشان را بگیرم.

     

    drafsh.jpg

     

    پی نوشت

    همانگونه که نوشته ام این عکسم در کنار پزشکپور مربوط به 15 شهریور 86 است، اما تا سال 89 روی وبلاگم منتشر نکرده بودم. چراکه با آنکه از همان آغاز براه انداختن وبلاگم پان ایرانیستها با من تماس گرفتند و پافشارانه من را به محفل هفتگی اشان دعوت کردند، اما من همسویی با آنها نداشتم. از اواخر سال 88 تا آبان 91 با این هدف که برای ایجاد یک موج اعتراضی در حمایت از شاهزاده رضا پهلوی پان ایرانیستها را با خود همراه کنم به جمعشان پیوستم که تلاشهایم شکست خورد و از جمعشان کناره گیری کردم. اشاره هایم روی وبلاگ به ارتباط با پان ایرانیستها محدود به همین فاصله زمانی است که هرگز مبتنی بر همسویی نظری نیست. درباره مدت ارتباطم با پان ایرانیستها در این یادداشت بیشتر توضیح داده ام

  • در گفتگو با پندار

    sarvarpendar.jpg

    پس از آنکه نوشته هایم در « نژادگان» با اقبال روبرو شد، اوایل سال 84 از سوی سرور قدرت اله جعفری ( قائم مقام وقت و همچنین قائم مقام کنونی دبیرکل حزب پان ایرانیست ) به شرکت در نشست تماس حزب پان ایرانیست دعوت شدم و با راهنمایی ایشان، در همان نشست نخست پس از پایان جلسه، با سرور محسن پزشکپور گفتگو کردم.

     

    پس از آن، مدتی جوانب را برای پیوستن به حزب پان ایرانیست می سنجیدم و در این مدت بارها به صورت خصوصی با ایشان به گفتگو نشستم.

     

    از منظم بودنم خیلی خوششان می آمد و می گفتند: « شما خیلی منظم هستید؛ در این سالها هم میهنان زیادی را دیده ام. شما از هم میهنان منظم هستید. »

     

    برخی موارد بود که توضیحات ایشان برایم توجیه پذیر نبود و من در چندین نشست موضوع را دنبال می کردم؛ سرانجام گفتند: « شما چند سال دارید؟» گفتم: « 24 سال. »

     

    با لبخند ادامه دادند: « من هم که هم سن شما بودم چنین می اندیشیدم؛ شاید کمی کم سن تر از شما. »

     

    گفتم: من برای پیوستن به حزب مشکلی ندارم و تنها در برخی زمینه ها حساسیت هایی دارم که این گرایش ها همراه من خواهد بود.

     

    گفتند: « بپیوندید سرور، بپیوندید. » « در طول نهضت خواهید دید که مسایل گوناگونی برای مبارزه پیش می آید که بسیار مهم خواهد بود. »

     

    گفتارشان را من ادامه دادم: « و افتخار آمیز. » از این حرف من خیلی شادمان شدند و با چهره ای کاملا گلگون و خوشحال پرسیدند: « براستی؟ براستی اینچنین است؟ »

    - حتماً.

  • درگذشت محسن پزشکپور

    sarvar pezashkpour.jpgمحسن پزشکپور (پندار) رهبر نهضت پان ایرانیسم پس از هشت دهه فعالیت سیاسی درگذشت. او که فعالیتهایش را در کودکی با رویارویی با تانکهای متفقین آغاز کرده بود، حزبی را پی افکند که با وجود همه تضییقات تا به امروز فعال است.

     

    در همین باره:

    بیانیه شورایعالی رهبری حزب پان ایرانیست

    اطلاعیه سازمان جوانان حزب پان ایرانیست

    گزارش اختصاصی سازمان جوانان حزب پان ایرانیست از مراسم تشییع

  • محاکمه در میدان باشتین

    mosavi.jpg

    شعبه ی 26 دادگاه انقلاب به ریاست قاضی پیر عباس، سرور دکتر علی موسوی را به اتهام «اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه نظام» به شش سال و نیم حبس تعزیری و 74 ضربه شلاق محکوم کرد. این رای خارج از عرف حقوقی و قضایی، به ایشان ابلاغ نگردید و تنها بصورت حضوری به رویت ایشان رسید.

     

    از اعیان باشتین، کسی خود را بر دار کرده بود. گزمه ها، گبری را به اسب بسته بودند و می کشیدند و برای محاکمه به میدان شهر می بردند. 

     

    مردم در میدان به تماشا ازدحام کرده بودند و چشمی بر جلاد داشتند و چشمی بر گبر. اما هرچه می جستند از قاضی خبری نبود.

     

    ایلچی مخصوص خان باشتین ردایی را به دست گرفت و خطاب به مردم فریاد زد: « عامیان! بسیاری از شما قضاوت می دانید. این ردا را به تن کنید که قاضی خواهید شد. کسی ردای قاضی القضات را بپوشد، اگر در دم فاضی نشود خورشید در شب خواهد تابید و ماه در روز.

     

    قضاوت بسیار ساده است، بسیار ساده. کافی است به اصل مطلب بپردازید و اصلاً حاشیه نروید. باید داد را بشناسید. داد آنست که خان بخواهد. همین و والسلام. »

     

    و افسار اسبش را کمی کشید و ادامه داد: « وقتی مرده ای را نمی شود اعدام کرد، پس باید زنده ای محاکمه شود؛ کار را تمام کنید و زنده ای را به جرم قتل نفسی که مرده ای مرتکب شده است قصاص کنید. »

      

    دکتر علی موسوی - از اندامان فرهیخته و جوان حزب پان ایرانیست - که دغدغه ای جز منافع ملی و یکپارچگی سرزمینی ایران ندارد در حالی به شش سال و نیم زندان و 74 ضربه شلاق محکوم شد که پایان نامه ستایش برانگیزش در مقطع کارشناسی ارشد حقوق بین الملل تنها شمه ای از میهن پرستی اش می باشد.

     

    رساله ای که به شیوه کاملاً مستدل و حقوقی به واکاوی گرایشهای گریز از مرکز و جدایی خواهانه و فدرالیستی در جهان و بی پایگی آن در ایران می پردازد.

     

    این در شرایطی است که حضرات موسوم به سران فتنه، به دور از هرگونه پیگرد قانونی راست راست در خیابانها می گردند و اگرچه دیگر از پول شهرام جزایری خبری نیست، اما به برکت یارانه ای که احمدی نژاد به حسابشان می ریزد روزگار می گذرانند.