در تکاپو برای زیستن زندگی، گاه همت شخصی به سعد روزگار می آمیزد و فصلی تازه در جریده احوال رقم می خورد.
برای من که همچون هر ایرانی نژاده ای، از آغاز در مجمر سینه، آتش میهن پرستی را میراث دار بوده ام، افتخار آشنایی با منوچهر یزدی در اوایل سال 84 نه یک نقطه عطف، اما یک فصل تازه در کوشندگی هایم بود.
از منوچهر یزدی میهن پرستی را نیاموختم، که میهن پرستی موهبتی است سرشته در نهاد؛ بلکه از او امید همیشگی به میهن را آموختم و گشاده رویی و سینه فراخی و سعه صدر در رویارویی با دشواری های این راه سراسر افتخار.
از پزشکپور می شنیدم که نشان مخالف پان ایرانیسم، از آنروست که پان ایرانیسم در دل یک جهان دشمن جای گرفته، اما جبهه همه جانبه این دشمنان را با اشاره منوچهر یزدی دریافتم.
او که با کالبد شکافی سیاستهای ایران ستیز، جنبه های این اژدهای هفت سر را ابهام زدایی می کند تا با شناخت دشمن، ضربه های کاری تری بر سینه پر کینه اش وارد آید؛ چرا که باور دارد دشمنی با ایران در نهاد هر بیگانه ای مستتر است.
از اینرو همیشه بر آن بودم تا به هر بهانه ارادت خویش را خدمتشان ابراز کنم؛ به ویژه آنکه پنجم اسفند ماه باز هم با لطف همیشگی شان روبرو شدم و پیام شان را دریافت کردم:
ساسان عزیز،
اگر مادر گیتی چو تو بزاید و بزاید و بزاید ... آنگاه دیگر چه جای نگرانی برای فرداهای ایران. سرور عزیر تولدت بر تو و خانواده گرانمایه ات و ایرانپرستان مبارک باد.
منوچهر یزدی.
سرور یزدی گرامی،
در این شب ها،
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.
در این شبها،
که هر آیینه با تصویر بیگانه است
و پنهان می کند هر چشمه ای سر و سرودش را
چنین بیدار و دریا وار
تویی تنها که می خوانی،
تویی تنها که می خوانی
رثای قتل عام خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز آواز چگور نا امیدان را.
بر آن شاخ بلند ای نغمه ساز باغ بی برگی!
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
در خوابند
بمان تا دشتهای روشن آیینه ها،
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند.
در همین باره: