Ok

By continuing your visit to this site, you accept the use of cookies. These ensure the smooth running of our services. Learn more.

چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم؟

چند روزی با این پرسش روبرو شده بودم که آیا با توجه به احساس مسئولیتی که نسبت به جامعه داشته ام در ایفای وظیفه فردی ام درست عمل کرده ام؟ جدا از تهدیدات و مشکلاتی که از سر گذراندم، آیا در مسیر فعالیتهایم تصمیم درستی هم گرفته بودم؟ با توجه به پرونده هسته ای از نظر اخلاقی چه وظیفه ای داشتم؟

 

 

 

از سال 83 که شروع به وبلاگنویسی کردم تحلیلم درباره پرونده هسته ای این بود که جمهوری اسلامی یا کار را به حمله نظامی خارجی میکشاند و یا آنکه بواسطه تحریمهای اقتصادی و انزوای سیاسی ناشی از بحران هسته ای به پذیرش یک تسلیم سنگین تن میدهد. هرچند که سرانجام آنچه که رخ داد درست مطابق تحلیل من بود، اما ابتکار دکتر احمدی نژاد در توافق با ترکیه و برزیل در تهران در سال 89 بیرون از محاسبات من بود که در این یادداشت به آن می پردازم.

 

توافق هسته ای سه جانبه تهران چه بود؟

 

بر پایه ابتکار دکتر احمدی نژاد مبتنی بر توافق هسته ای تهران جنبه های حساسیت برانگیز فعالیتهای هسته ای ایران بی آنکه تعهداتی در نغز حقوق اساسی ملت ایران پذیرفته شود مرتفع میشد. یعنی بی آنکه محدودیت های حقوقی بر فرآیند غنی سازی و یا حد و حدود آن تحمیل شود و یا زیرساختهای هسته ای نظیر رآکتور اراک تحت تأثیر قرار گیرند، مواردی که از سوی قدرتهای جهانی حساسیت برانگیز بود در توافق با ترکیه و برزیل حل و فصل میشد و بعد در زیر نظر آژانس اتمی توافقی سه جانبه از سوی ایران، روسیه و فرانسه تأیید میشد

 

چرا در همان زمان در اینباره یادداشتی ننوشتم؟

99631686.jpg

از آغاز وبلاگنویسی، مرحله به مرحله که داستان هسته ای ایران بحرانی تر میشد بطور مرتب تحلیل شخصی ام را نسبت به سرنوشت این ماجرا و به تبع آن سرنوشت ایران در کشاکش این بحران می نوشتم. اما توافق دکتر احمدی نژاد با ترکیه و برزیل هرگز مطابق تصورات من نبود و از قضا موضوعی است که با وجود اهمیت بالایی که داشت، در زمان خودش هیچ مطلبی درباره اش ننوشتم. عمده دیدگاههایم درباره موضوع هسته ای را دی ماه سال 85 در یادداشت زیر نوشته بودم

analys01.JPG

analys02.JPG

یادداشتی که سال 85 در پی صدور قطعنامه شورای امنیت درباره موضوع هسته ای ایران نوشته بودم

 

اینکه چرا با وجود حساسیت همیشگی ام نسبت به پرونده هسته ای استثنائاً درباره آن توافق منحصر بفرد مطلبی ننوشتم برمیگردد به اینکه درست همزمان شده بود با نوبت دوم بازداشتم. بیستم اردیبهشت ماه سال 89 به همراه سه تن دیگر از مرتبطین پان ایرانیست هنگام بازدید از نمایشگاه کتاب بخاطر به همراه داشتن یکسری از اقلام پرت و پلا مرتبط با پان ایرانیست بیخود و بی جهت بازداشت شدیم و تا آنکه پروسه معمول بازجویی و تشکیل پرونده و صدور قرار برای آزادی مشروط تا زمان تشکیل دادگاه و صدور حکم نهایی طی شود کمتر از 20 روزی در اوین به سر بردیم. 9 روز اول را من در انفرادی بودم و پس از آن به سلولهای چند نفره جابجا شدم. زمانی که خبر اعلام این توافق از تلویزیون پخش شد به همراه محمد داوری (سردبیر سهام نیوز) در یک سوییت مشترک بودم. درست یادم هست که از دیدن گزارش خبری به کلی مبهوت شده بودم

pkb4.jpg

 بیانیه پان ایرانیستها درباره بازداشت ما در نمایشگاه کتاب

 

از سالهای پیش از آن تحلیل من این بود که امکان مصالحه جمهوری اسلامی با قدرتهای جهانی بر سر ماجرای هسته ای وجود ندارد و در کشاکش این بحران است که می توان به امید تغییر ساختار سیاسی حاکم اقدام به فعالیت کرد. دیدگاههایم درباره ماجرای هسته ای را مرحله به مرحله در این یادداشت آورده ام. نگرانی از ادامه دار شدن ناآرامی های پس از انتخابات 88 و تأثیر ارتجاع سبز بر سرنوشت ایران باعث شده بود پیش از آنکه که لجبازی های هسته ای جمهوری اسلامی به بحران جدی بینجامد علیرغم بی رغبتی ام به حوزه سیاست بطور جدی تصمیم به فعالیت سیاسی بگیرم. بر همین پایه هم اواخر آذرماه 88 علیرغم همه اختلافات و مخالفتهایی که از پیش با پان ایرانیستها داشتم به جمعشان پیوستم و چند روز بعدش در عاشورای 88 بازداشت شده بود و با توجه به سابقه وبلاگنویسی چندساله و نیز بازتاب گسترده خبر بازداشتم، قضیه به شدت جدی شده بود! اما با توافق هسته ای تهران همه تحلیلهای من پوچ شده بود و در این اندیشه بودم که دیگر چه انگیزه ای برای ادامه فعالیت سیاسی میتوان داشت؟ به هر روی حدود 10 روز پس از این توافق با قرار وثیقه 50 میلیون تومانی آزاد شدم و در این مدت امکان پیگیری اخبار نبود. بعد از آزادی هم موضوع دیگر منتفی شده بود

 

چرا ابتکار دکتر احمدی نژاد ارزشمند بود؟

Iran-Brazil-Turkey-sign-Nuclear-Agreement_1_1.jpg

ابتکار دکتر احمدی نژاد از جنبه های گوناگونی ارزشمند و دارای اهمیت بود. اول اینکه مسأله ایران با راه حل پیشنهادی خود ایران حل میشد. دوم اینکه تحت تأثیر فشارهای خارجی نبود. سوم اینکه مفاد توافق هرگز از نظر حقوقی الزام آور نبود. چهارم اینکه ابتکار عمل همچنان دست ایران بود و هرگاه سیاستهای جهانی محدودیتهایی خلاف معاهدات بین المللی اعمال میکردند، ایران می توانست از توافق مربوطه خارج شده و متناسب با شرایط جدید تصمیمات مقتضی را اتخاذ کند. پنجم اینکه هم توافق در تهران صورت میگرفت و هم طرفهای توافق را خود ایران انتخاب کرده بود. ششم اینکه طرفهای توافق هیچ تعلقی به معدود کشورهای غربی که به گزاف خود را جامعه جهانی می نامند و دغدغه های خود را نگرانی جامعه جهانی جا میزنند نداشتند، بلکه به حوزه هایی تعلق داشتند که جوامع گسترده تری را نمایندگی میکردند. یکی ترکیه بود که یک کشور همسایه بود و هم یک کشور مهم اسلامی که می توانست نگاه مثبت دیگر کشورهای اسلامی به ویژه کشورهای عربی نسبت به برنامه های هسته ای ایران را جلب کند، و دیگری برزیل از آمریکای لاتین که با توجه به سنت ضدامپریالیست آن منطقه می توانست اجماع مناسبی از کشورهای آن حوزه را در حمایت از حقوق هسته ای ایران همراه کند

 

جدا از سطح ملی، از نظر بین المللی هم ابتکار دکتر احمدی نژاد بسیار قابل توجه بود و می توانست به نقطه عطفی در تغییر رویکرد در مناسبات جهانی جهت حل و فصل مسایل سیاسی بدل شود. اینکه کشورهای جهان برای رسیدن به راه حل های مورد نظر، بجای گفتگو با چند کشور معدود غربی، با یکدیگر به مذاکره بنشینند و بدین ترتیب در مدیریت جهانی ابتکار عمل به تناسب جمعیت و پراکندگی کشورها در سطح جهان توزیع شود

 

به هر روی ابتکار دکتر با کارشکنی های داخلی شکست خورد و سال بعدش بحران تا جایی بالا گرفت که کار به تحریمهای فلج کننده نفتی و بانکی از سوی اتحادیه اروپا کشید و اوباما هم سنگین ترین تحریمهای اقتصادی را علیه ایران امضا کرد. از اینجای کار دوباره بحران هسته ای ایران درست مطابق تحلیلهای پیشین من پیش رفت و در پی انفعال و بی عملی مردم در بهره برداری از فرصت تحریمها جهت تغییر به مطلوب ساختار سیاسی ایران، چاره ای جز یک تسلیم سنگین و همه جانبه با عنوان برجام باقی نماند

 

در تقابل درایت و تحلیل

 

اینکه از ابتکار دکتر احمدی نژاد غافلگیر شده بودم ناشی از آن بود که شناخت مشخصی از شخص ایشان نداشتم. ایشان را جدا از ویژگی های شخصی اش در چارچوب جمهوری اسلامی تحلیل میکردم اما به هر ترتیب بیرون از مدار 2خردادی ها که از همان 2خرداد که با سیاست آشنا شدم از قماش اشان بیزار بودم. به همین خاطر هم از یکسو بخاطر برهم زدن مناسبات 2خردادی های حاکم هوادار ایشان بودم و از یکسو بخاطر بدبینی نسبت به کلیت ساختار جمهوری اسلامی نمی توانستم اعتماد تمام و کمالی به ایشان داشته باشم. بطور مشخص درباره پرونده هسته ای نمی توانستم بپذیرم که جمهوری اسلامی قصد خیرخواهانه ای دارد و هدفش خدمت رسانی عمومی است. از همین روی مترصد فرصتی بودم تا در کشاکش تقابل سیاستهای جهانی با فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی وظیفه شهروندی خود را جهت تغییر ساختار سیاسی حاکم ایفا کنم

IMAGE634096986091165000.jpg

 

اما تأکید دکتر احمدی نژاد بر فعالیتهای هسته ای، مسأله احقاق یک حق پذیرفته شده بین المللی بود. دولتهای قبلی با فعالیتهای هسته ای مشکوک و یواشکی جامعه جهانی را به حق هسته ای ایران بدگمان کرده بودند و متعاقباً در پی توافق سعدآباد در دولت خاتمی و زیر نظر شیخ حسن روحانی ایران محدودیتهایی فراتر از چارچوبهای آژانس اتمی را پذیرفته بود. موضوع هم به یک راه حل نهایی نرسیده بود و مثل زخمی بود که بطور موقت پانسمان شده و هر لحظه امکان عفونت و یا تشدید جراحت وجود داشت. اساساً جریان 2خرداد که از همان سال 57 با نامهای دیگر بر ایران حاکم بوده است همواره جامعه ایران را دچار بحرانهای گوناگونی کرده و بواسطه آنها هزینه های هنگفتی بر ایرانیان تحمیل کرده و سرانجام هم بی آنکه بالاخره آنها را حل و فصل کند بصورت اره ای در پیکر جامعه باقی گذارده است. بحران گروگانگیری و همچنین ادامه جنگ پس از آزادسازی خرمشهر از جمله این موارد است. پرونده هسته ای هم آخرین شاهکار این طیف بود که بی آنکه درباره علل آن به جامعه توضیح قانع کننده ای بدهند در توافقی نامشخص که آن را هم بنا نداشتند اعلام عمومی کنند بحران جدید بر سرنوشت ایرانیان تحمیل کرده بودند که معلوم نبود چه هنگام مصائبش بر سر نسلهای بعدی آوار میشد

3sd.JPG

اصلاحچیان که عامل بحران هسته ای بودند، بدون حل بحران با توافق سعدآباد حقوق هسته ای ایران را تعلیق کردند

 

دکتر احمدی نژاد به دنبال راه حل برای بحران بود. در سخنرانی هایش از یک حق صحبت میکرد که مطابق چارچوبها و ضوابط آژانس اتمی برای ایران قانونی و پذیرفته شده بود، اما در عمل راهبردی را طراحی کرده بود که تنها خودش از آن آگاه بود. او بر آن بود تا با لغو محدودیتهای یکجانبه و بی ضابطه ای که دولت خاتمی پذیرفته بود فعالیتهای هسته ای را در چارچوب ضوابط آژانس اتمی تا حدی پیش ببرد که به یک وزنه قابل تأمل در چانه زنی های بین المللی بدل شود و بعد بی آنکه با پذیرش تعهدات الزام آور حقوق هسته ای مسلم و قانونی ایرانیان را محدود شود، از جنبه های نگران کننده فعالیتهای هسته ای ایران که ضرورتی برای خدمات عمومی نداشت چشم پوشی شود

 

اما ابتکار دکتر با وجود آنکه هم بسیار هوشمندانه طراحی شده بود و هم با درایت و کاردانی منحصر بفردی اجرا شد باز هم شکست خورد، چراکه طرح دکتر می بایست در چارچوب جمهوری اسلامی و ساختار سیاسی حاکم به نتیجه میرسید و طبیعتاً امکان پیروزی آنهم در چنان سطحی در چنین ساختار معیوبی قابل تصور نیست. بعدها هم خود دکتر در یکی مصاحبه های پس از دوره مسئولیت گفت که پیش از به عهده گرفتن مسئولیت تلقی دیگری داشته است و گمان میکرده است که در صورت پافشاری بر سر مواضع اصولی از سوی برخی از مسئولان حکومتی حمایت میشود که چنین نشده است. بدین ترتیب با وجود آنکه من از درایت و کاردانی شخص دکتر احمدی نژاد بی اطلاع بودم، اما از آنجا که نقش ایشان را در چارچوب جمهوری اسلامی بررسی کرده بودم تحلیلی که درباره سرانجام داستان هسته ای داشتم در سنجش با واقعیات چندان بیراه نبود

 

مسئولیت اجتماعی و وظیفه فردی

 

با توجه به حساسیتهایی که از پاییز سال 90 تا آبان 91 نسبت به تحریمهای اعمالی از سوی آمریکا و اتحادیه اروپا داشتم و تلاشهایی که برای واکنش به موقع نسبت به موضوع به خرج داده بودم از سال 92 احساس میکردم که دیگر وظیفه فردی خود را نسبت به جامعه ای که در آن زندگی کرده ام ادا کرده ام. به ویژه که در آن مقطع تحت حساسیتهای شدید وزارت اطلاعات درگیر یک ممنوع الخروجی بی ضابطه بودم که نه حکم قضایی درباره اش وجود داشت و نه معلوم بود تا چه مدت ادامه خواهد داشت. شرح فعالیتهای آن برهه را در «گزارش به جمهور» نوشته ام

 

اما برای خودم مایه پرسش است که آیا با ابراز مخالفت شخصی ام با فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی و نیز تحمل مخاطرات و تهدیدها و محدودیتها مسئولیت اجتماعی خود را به درستی ایفا کرده ام؟ آیا درست تر نبود که از راهبرد دکتر احمدی نژاد حمایت میکردم که بر پایه افزایش فعالیتهای هسته ای با هدف دست بالاتر در چانه زنی های بین المللی و بعد محدود کردن فعالیتها در قالب یک توافق غیر الزام آور طراحی شده بود؟

 

برای خودم دلایلی دارم تا از این بابت خود را سرزنش نکنم! اول اینکه در همه یادداشتهایی که از سال 84 درباره پرونده هسته ای می نوشتم رویکردها و مواضع دکتر احمدی نژاد را تأیید میکردم. پس در حد یک شهروند در حد بضاعت که همین وبلاگ بوده است ادای وظیفه کرده ام. تنها مسأله این بود که تأکید میکردم این رویکرد در چارچوب جمهوری اسلامی به نتیجه قابل قبولی نخواهد رسید و عملاً ره به جایی نخواهد برد. پس اگر موضوع تنها حمایت از مواضع هسته ای دکتر احمدی نژاد باشد در حد یک شهروند انجام داده ام. درباره توافق هسته ای با ترکیه و برزیل در تهران هم توضیح دادم که چون در بازداشت به سر میبردم امکان پرداختن به موضوع را نداشتم. از اینرو در این مورد مشخص مسئولیت اجتماعی را از گردنم ساقط میدانم. موضوع دیگر اینست که اساساً دکتر احمدی نژاد روشن نکرده بود که چه در سر دارد و بنا دارد که پس از رسیدن به دستاوردهای عمده هسته ای، در یک ابتکار غافلگیرکننده جنبه های حساسیت برانگیز فعالیتهای هسته ای را مرتفع کند. اساساً هم تا پیش از رسیدن به نتیجه مورد نظر، امکان تشریح آن برای مردم وجود نداشت، چون در آن صورت پروژه پیش از عملی شدن لو رفته بود و هرگز امکان تحقق موفقیت آمیز آن وجود نداشت. در نتیجه من یه عنوان یک شهروند غیرمتخصص که تنها از سر دغدغه اجتماعی و مسئولیت شهروندی موضوع را پیگیری میکردم، هیچ تصور روشنی از ایده ذهنی ایشان نمی توانستم داشته باشم تا نسبت به موافقت یا مخالفت با آن تصمیم بگیرم. از اینرو گمان نمیکنم بیش از آنچه که کرده ام مسئولیتی متوجه من بوده است که مغفول مانده باشد. بعد هم که همان ایده دکتر هم شکست خورد و یکی دو یادداشت حمایتی در وبلاگ من هم در موفقیت یا ناکامی توافق هسته ای تهران تأثیر نداشت. با این حال امیدوارم اگر از نظر اخلاقی قصوری هم داشته ام دو یادداشتی که در حمایت از ایشان خطاب به رهبر جمهوری اسلامی نوشتم (یک / دو) کاستی ها را جبران کرده باشد

 

آیا راه درستی را برای انجام مسئولیت اجتماعی در پیش گرفته بودم؟

 

از سال 83 که این وبلاگ را به راه انداختم مهمترین انگیزه ام تنها بیان صرف دیدگاههایم بود که در هیچ کجای آن جامعه مطرح نمیشد. به ویژه که سالهای نوجوانی و جوانی ام درست همزمان شده بود با خفقان همه جانبه 2خرداد که چیزی بجز خاتمی و پادوهایش را برنمی تابید. از اینرو تصمیم به وبلاگنویسی جایی برای پشیمانی ندارد. به ویژه که وبلاگنویسی من در آستانه فراغت از تحصیل در دانشگاه شروع شد و با پایان دوران سربازی هم پایان یافت و عملاً از نظر زمانی بازه ای را در بر میگرفت که مجال آن نبود تا وقتم را برای اولویتهای عمده دیگری برنامه ریزی کنم. در همان دوران سربازی هم بطور مرتب در دوره های هنری شرکت میکردم و تمرینهای مربوطه را بصورت جدی و هدفمند دنبال میکردم

 

اما اینکه از اواخر آذرماه سال 88 مشخصاً تصمیم به فعالیت سیاسی گرفتم و با هدف ایجاد اجماع در همسویی با شاهزاده رضا پهلوی به پان ایرانیستها پیوستم چطور؟ صرف نظر از درستی یا نادرستی تصمیم شخصی من، گذشت زمان نشان داد که نه تنها ابتکار مدبرانه دکتر احمدی نژاد در توافق هسته ای تهران، بلکه ایده شاهزاده برای برپایی یک شورای ملی متشکل از همه منتقدان سیاسی جمهوری اسلامی هم شکست خورد! یعنی عملاً من رویکردی را برای انجام وظیفه شخصی ام در قبال جامعه در پیش گرفته بودم که سرانجام به هر ترتیب شکست خورد. یعنی عملاً فعالیتهای من برای ایفای مسئولیت اجتماعی هیچ باری از دوش جامعه برنداشت! تنها نشانگر آن است که من نسبت به اوضاع جامعه بی تفاوت نبوده ام و آنچه که مقدور بوده است را انجام داده ام و از پیامدهایش نهراسیده ام

 

اما بن بست ایرانی بودن فراتر از این است که تنها من در ادای وظیفه اجتماعی ام به نتیجه درخوری نرسیده باشم. مسأله این است که هر مسیر دیگر هم بیگمان به شکست می انجامید! هم ابتکار دکتر احمدی نژاد در توافق هسته ای تهران شکست خورد و هم ایده شاهزاده برای برپایی شورایی از همه منتقدان سیاسی جهت برگزاری انتخابات آزاد. بن بست ایران محدود به ساختار جمهوری اسلامی نبود که ابتکار هسته ای دکتر احمدی نژاد به صرف اجرا شدن در چارچوب جمهوری اسلامی به شکست بینجامد، بلکه بن بست ایرانی بودن فراتر از ساختار سیاسی حاکم است و منحصر به پس از 57 هم نیست. گیرم که من هم به عنوان یک فرد از جامعه در حد بضاعت تلاشهایی کردم! اما سرشت جامعه ایران شکست بوده است و سرنوشت ایرانیان بیرون از مدار ناکامی نبوده است

 

به همان ترتیب که من شناخت مشخصی از دکتر احمدی نژاد نداشتم و او را در قالب جمهوری اسلامی تحلیل میکردم و در نتیجه به این گمان میرسیدم که در پرونده هسته ای شکست خواهد خورد، شناخت مشخصی هم از شاهزاده رضا پهلوی نداشتم. گرایش من به ایشان به عنوان یک رهبر سیاسی بیرون از مدار جمهوری اسلامی بود و بس و نه رؤیاهای نوستالژیک. من هیچ اطمینان و یا حتی تصوری نسبت به کاردانی ایشان نداشتم، بلکه موضوع تنها این بود که بیرون از مدار ساختار سیاسی حاکم گزینه دیگری وجود نداشت تا شانس موفقیت آزمایش شود. با توجه به تحلیلی که درباره پرونده هسته ای داشتم، در صورت بالا گرفتن بحران و گرفتار آمدن جمهوری اسلامی در تنگنای اقتصادی و انزوای سیاسی، بیرون از ساختار سیاسی حاکم گزینه ای مگر شاهزاده وجود نداشت که شانس بهره گرفتن از موقعیت منحصر به فردی که پیش می آمد آزمایش شود. به بیانی اگرچه من از ناکامی دکتر احمدی نژاد در حل مسأله هسته ای مطمئن بودم، اما درباره احتمال موفقیت و یا شکست شاهزاده هیچ اطمینانی نداشتم. اینجا بود که از روی احساس وظیفه به این جمعبندی رسیدم که صرف نظر از آنکه موفق خواهیم شد یا که خیر، می بایست مسئولیت فردی خویش را در قبال جامعه و نیز نسلهای آینده ادا کنم

 

به بیانی تصمیم من برای اقدام در راستای همسویی با شاهزاده ناشی از آن بود که گزینه دیگری وجود نداشت. اگرنه موضوع برای من هرگز در این حد مبتذل خلاصه نمیشد که شاه خوب بود و جمهوری اسلامی بد است، پس برویم دنبال پسر شاه. برای فعالیت منسجم، متشکل و هدفمند در راستای آزمودن این شانس هم گزینه ای بجز پیوستن به پان ایرانیستها نمی یافتم! یعنی در عمل میدیدم که بجز تشکلهای اصلاحطلب، تنها نهادهای نیم بند موجود در جامعه جبهه ملی است و حزب پان ایرانیست و اگر کورسوی امیدی باشد تا اجماعی در همسویی با شاهزاده پدید آید خودبخود جبهه ملی از گزینه ها حذف میشود و انتخابی بجز پیوستن به پان ایرانیستها نمی ماند. نتیجه آنکه من تنها در پی ادای وظیفه فردی به واسطه احساس مسئولیت اجتماعی بودم و برای این منظور راهی بجز پیوستن به پان ایرانیستها با هدف همسویی با شاهزاده نیافتم

jngavar.JPG

این کامنت مربوط به سال 2006 هم ذهنیت من را نسبت به موضوع به خوبی توضیح میدهند و هم نقد درستی را طرح میکند

 

در کامنت بالا که سال 2006 در وبلاگم درج شده هم ذهنیت من درباره موضوع مربوطه به خوبی توضیح داده شده و هم نقد قابل تأملی طرح شده است. اول اینکه من از مخمصه ای که به واسطه فعالیتهای هسته ای برای جمهوری اسلامی عارض میشد خوشحال بودم. اما این خوشحالی بدان معنی نبود که خودم هم در بروز آن نقشی داشتم! تحلیلم این بود که چنان خواهد شد و همانگونه ای هم که تحلیل کرده بودم شد. اما آنچه لاجرم رخ میداد را مجالی برای ایفای نقش اجتماعی در راستای تغییر ساختار سیاسی می پنداشتم. به خاطر ندارم که در پاسخ به دوستی که این کامنت را نوشته است چه توضیحاتی داده ام، اما من هرگز درباره اتحاد و همپارچگی نیروهای سیاسی منتقد دچار توهم معجزه نبودم. نظرم این بود که در چنان مجال مغتنمی که پیش خواهد آمد «وظیفه داریم» برای چنان ائتلافی تلاش کنیم. همین و بس. هیچ شناختی از اپوزیسیون فاسد، از هم گسیخته و لمپن خارجی و نیز نیروهای پراکنده، سرکوب شده، هراسان و تشنه به خون یکدیگر داخلی نداشتم که امکان شکلگیری ائتلاف منسجمی از آنان را منتفی بدانم! در آن زمان یک جوان 24 ساله با تحصیلات کارشناسی مهندسی شیمی بودم که دوره سربازی را میگذراندم. نه تخصص و یا حتی مطالعات سیاسی داشتم و نه برنامه های مضحک اپوزیسیون لمپن خارجی را دنبال میکردم و نه شناختی از نیروهای سرکوب شده داخلی داشتم! برنامه های ماهواره ای را هم هرگز تماشا نمیکردم و شناختم از برنامه های سیاسی ماهواره ای در حد برنامه های طنزی بود که تلویزیون جمهوری اسلامی از آنها گلچین میکرد که بسیار مفرح بود و از تماشای آن لذت میبردم. هرگز نسبت به سیاست بازان خارج از کشور نگاه مثبتی نداشتم که بخواهم در محاسباتم لحاظ کنم

zgh.JPG

آقای حسین شهریاری از مسئولان پان ایرانیست به روشنی نوشته است که بدون اجازه وزارت اطلاعات اقدامی نمیکند

 

شناختم از نیروهای پراکنده داخلی هم در حد تماسهایی بود که پان ایرانیستها با وبلاگم برقرار کرده بودند و چند باری که شخصاً در محفل اشان شرکت کرده بودم. صحبت من تنها این بود که در کشاکش بحران هسته ای چنین مجالی پیش خواهد آمد و اگر دغدغه ای نسبت به سرنوشت ایران وجود دارد می بایست جهت بهره گیری مطلوب از این فرصت تلاش کرد و وظیفه اجتماعی خویش را ادا کرد. من نمیدانستم که مسئولان پان ایرانیستها برای حضور در محافل هفتگی اشان از وزارت اطلاعات اجازه میگیرند! نمی دانستم که پان ایرانیستها تا از بی خطر بودن تصمیمات اشان مطمئن نشوند هیچ موضعگیری رسمی سیاسی نمیکنند. اگر همان سال 85 که این یادداشت را در وبلاگم می نوشتم آقای حسین شهریاری - از اعضای شورایعالی رهبری پان ایرانیست - میگفت که اگر با یک تماس تلفنی تهدید به بازداشت شود از شرکت در یک نشست معمولی چشم پوشی میکند، هرگز برای ادای وظیفه اجتماعی به پان ایرانیستها نمی پیوستم. گمانم این بود که کژی ها و کاستی های مواضع پان ایرانیستها - که از بدو آشنایی همواره به صراحت منتقد و مخالفشان بودم - ناشی از ضعف در تحلیل و موضعگیری سیاسی است و ذره ای گمان نمیکردم که ناشی از ترس و فرمانبرداری از وزارت اطلاعات باشد! خود آن مادرقحبه ها هم تلاش فراوانی برای پنهانکاری این حقیقت و فریفتن جوانان داشتند

 

اشتباهاتی که مرتکب شدم

نه فلک را مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی آدم از اوست
سعدیا گر بکند سیل فنا خانه عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست

 

مهمترین اشتباه من تصمیمگیری ناشی از ترس از ارتجاع سبز بود! تنها جایی که خود را سرزنش میکنم همینجاست! من از نظر ویژگیهای فردی و از لحاظ روحی انسان شجاعی هستم و از این بابت خیلی خوشحالم و همیشه نظرم این بوده است که تصمیم که تحت تأثیر ترس گرفته شود احتمالاً اشتباه خواهد بود؛ اما با این وجود گاهی هم ترسیده ام! یکی از این موارد ادامه دار شدن ناآرامی های پس از انتخابات 88 برای چند ماه پیاپی بود که من را به ژرفی هراسناک کرد! ترسم این بود که طیف سیاسی مربوطه قدرت را قبضه کند و سرنوشت کشور را دستکم برای چند نسل بطور مطلق در اختیار خویش گیرد و تحت تأثیر این ترس تصمیماتی گرفتم که مطلقاً اشتباه بود

 

من نسبت به جایگاه اجتماعی خودم و نقش خودم و علایق و تمایلات خودم به خوبی آگاه بودم. کسی بودم که از کودکی از نظر موفقیتهای تحصیلی و نیز فعالیتهای جانبی شناخته شده ترین دانش آموز مدرسه بودم و آینده ام بیرون از درس و دانشگاه نبود. تنها یکسری مشکلات چند لایه در سال منتهی به کنکور از جمله در شرف مشمول شدن برای خدمت نظام وظیفه باعث شده بود که دانشگاه محل تحصیلم تناسبی با سوابق تحصیلی ام نداشته باشد. سیاست برای من هرگز موضوع قابل تأملی نبود و در برنامه های من جایی نداشت. پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه و بعد پایان خدمت به جد بر آن بودم تا با راهیابی به یکی از دانشگاههای معتبر خارج از کشور کاستی های تحصیلی بواسطه کارشناسی مهندسی شیمی از دانشگاه آزاد را جبران کنم. بالافاصله پس از پایان خدمت در اسفند ماه سال 86 هم از اوایل سال 87 در زمینه تخصصی ام مشغول به کار مهندسی شده بودم و همزمان هم دوره های هنری را دنبال میکردم و هم گزینه های مختلف را به عنوان مقصدی برای مهاجرت تحصیلی بررسی میکردم. همان فعالیت در حد وبلاگنویسی را هم کنار گذاشته بودم تا توان ذهنی و نیز وقتم را به تمامی مصروف برنامه های شخصی و اولویتهای زندگی ام کنم

 

از نتیجه انتخابات 88 هم به شدت خوشحال بودم و گهگاه در تبلیغات انتخاباتی به نفع دکتر احمدی نژاد شرکت میکردم. اعتراضات به نتایج انتخابات را هم جدی نمیگرفتم و گمان نمیکردم که به درازا بکشد. ترس از ادامه دار شدن جنبش ارتجاعی سبز باعث شد که در میانه های پاییز سال 88 علیرغم بی ارتباطی و بی رغبتی ام به سیاست مشخصاً تصمیم به فعالیت سیاسی بگیرم و سرانجام در اواخر آذرماه 88 به پان ایرانیستها بپیوندم، چراکه اگر بنا بود فعالیت تشکیلاتی سیاسی داشته باشم با توجه به توضیحاتی که شرح دادم گزینه ای بجز پیوستن به پان ایرانیستها برایم متصور نبود. یعنی ترس از ارتجاع سبز باعث شد که به اشتباه تصور کنم که به ناگزیر می بایست به پان ایرانیستها بپیوندم

 

من ویژگیهای شخصی و جایگاه اجتماعی خودم را می شناختم و هرگز تناسبی با به عهده گرفتن مسئولیتهای سیاسی نداشتم، اما این موضوع مسئولیت اجتماعی را از گردنم ساقط نمیکرد. ترس از آینده ایران در قبضه ارتجاع سبز من را بر آن داشت تا برای انجام وظیفه ای که در قبال سرنوشت جامعه و نیز نسلهای آینده احساس میکردم به تصمیم و انتخاب نادرستی برسم: تصمیم نادرست برای فعالیت سیاسی و انتخاب نادرست برای پیوستن به پان ایرانیستها. در واقع اگرچه من مخالفتهایی عدیده ای با کلیت ساختار سیاسی حاکم داشتم، اما تصمیمم برای فعالیت سیاسی با هدف مخالفت یا مبارزه با جمهوری اسلامی نبود، بلکه برای ناکام کردن جنبش ارتجاعی سبز بود. یکی از مواردی هم که هراس من را از سرنوشت ماجرا بیشتر میکرد حمایت آشکار بخشهایی از نهادهای حکومتی از ارتجاع سبز بود؛ یعنی اگر بنا بود که کشور به قبضه ارتجاع سبز درآید ترجیح میدادم که نظام مقدس زیر سایه معظم له همچنان مستدام بماند! من اگر مطمئن بودم که نظام از عهده آن برخواهد آمد تا به فتنه فیصله دهد اساساً هیچ احساس مسئولیتی نمیکردم که بخواهم وارد گود شوم

 

آنچه که من را بخاطر ترس از ارتجاع سبز به میان گود کشاند این موضوع بود که به شخصه هیچ بهانه ای را از نسلهای پنجاه و هفتی بابت اشتباه، ندانم کاری، سستی و اهمال در صیانت از ساختار سیاسی حاکم و جلوگیری از انقلاب 57 نمی پذیرفتم. آنچه که از نابسامانی و تلخکامی و چشم انداز تاریک پیش رو تجربه میکردم را به تمامی ناشی از قصور پنجاه و هفتی ها میدانستم؛ از اینرو نمیخواستم در برابر نسلهای آینده متهم به کوتاهی باشم و در سیاهی سرنوشت اشان زیر سیطره احتمالی ارتجاع سبز به واسطه اهمال شریک جرم باشم

 

حال من از روی نگرانی نسبت به سرنوشت ایران در پی ارتجاع سبز تصمیم به فعالیت در همسویی با شاهزاده گرفته بودم، اما خود ایشان همسو با ارتجاع سبز بود و مشتاق همکاری با موسوی و کروبی! سرانجام هم شورای ملی که ترتیب داد زیر سیطره صادراتی های ارتجاع سبز بود. یعنی ترس از ارتجاع سبز من را دچار چنان تصمیم اشتباهی کرده بود که تا ثریا کج پیش میرفت

 

تصمیم درست آن بود که می بایست علیرغم نگرانی بابت ارتجاع سبز، مسئولیت اجتماعی ام را در جایگاه اجتماعی خودم دنبال میکردم. در حد یک وبلاگنویس به اندازه کافی به اندازه ای که احساس کنم وظیفه فردی ام را در قبال جامعه ادا کرده ام مورد توجه بودم که به صرف انتشار دیدگاههایم درباره سرنوشت ایران و آینده ارتجاع سبز در اینترنت بسنده کنم. اما موضوع آن بود که من نه تنها آن زمان بلکه حتی امروز هم بر این باور بوده و هستم که جای آن بود تا پنجاه و هفتی ها تک به تک خودشان را آتش میزدند اما جلوی سیل انقلاب را میگرفتند! با این ذهنیت هرگز نمیتوانستم شور بی حد احساس مسئولیت اجتماعی را با چند سطر وبلاگنویسی ادا کنم

 

تاوان تصمیم اشتباهم را نیز به تمامی پرداختم! اول اینکه یک هفته پس از پیوستن به پان ایرانیستها در عاشورای 88 بازداشت شدم و در جریان بازداشت تا انتقال به بازداشتگاه به سادگی در آستانه مرگ بخاطر خفگی با گره شالگردن بودم! بعد از بازداشت و انتقال به اوین هم به دلیل ارتباط با پان ایرانیستها جدا از بازجویی های قضایی که برای همه بازداشتی های عاشورای 88 اجرا میشد، تحت بازجویی وزارت اطلاعات قرار گرفتم و جدا از پرونده معمول قضایی، درباره من یک پرونده اطلاعاتی هم ایجاد شد که به گفته بازجوی وزارت اطلاعات میتوانست در همه جنبه های زندگی اعم از تحصیل، اشتغال و حتی ازدواج بنا به نظر وزارت اطلاعات دردسرساز شود. بعد هم که با تصمیم بی ضابطه وزارت اطلاعات، بدون هیچ حکم قضایی مبنی بر ممنوع الخروجی ام، آبان ماه سال 90 در آستانه سفر دانشگاهی ام به وین برای مدت نامشخصی ممنوع الخروج شدم. از یکسو بخاطر برنامه سفرم از شغل مهندسی استعفا داده بودم و از دیگرسو نمی دانستم مشکل ممنوع الخروجی ام تا چه مدت ادامه می یابد و آیا می بایست دوباره در پی اشتغال در ایران باشم و یا اینکه در مدت کوتاهی گذرنامه ام را دوباره پس میگیرم و به سفر دانشگاهی ام خواهم رسید. جدا از همه اینها در فاصله آذرماه 88 تا آبان 91 ساعتهای بسیاری از عمرم را به بحثهای بیهوده با پان ایرانیستها گذراندم که هر استفاده دیگری میکردم قطعاً ارزش بیشتری داشت؛ حتی اگر فقط میخوابیدم

 

پی نوشت یک

یکی از مسایلی که در اشتباه من در تصمیم برای ورود رسمی به فعالیت سیاسی و پیوستن تشکیلاتی به پان ایرانیستها مؤثر بود تعطیلات کریسمس و سال نو میلادی بود. من در کارخانه ای کار میکردم که برای راه اندازی مدرن ترین خط تولید در صنایع سنگ ماشین آلاتی را از ایتالیا وارد کرده بود و گروهی از تکنیسین های ایتالیایی مسئولیت نصب و راه اندازی اولیه دستگاهها را به عهده داشتند. من ارشدترین مهندس ایرانی کارخانه بودم و وظیفه داشتم هم شیوه کار با دستگاهها و رفع عیب و ایرادیابی خط تولید را یاد بگیرم و هم به پرسنل کارخانه بیاموزم تا پس از پایان مأموریت تکنیسین های ایتالیایی، با پرسنل کارخانه خط تولید را فعال کنیم و در صورت بروز مشکلات هم از عهده ایرادیابی و رفع مشکل بربیایم. هفته آخر آذر ماه 88 تکنیسین های ایتالیایی برای برگزاری مراسم کریسمس و سپری کردن تعطیلات سال نو به ایتالیا رفتند و من هم تا بازگشت آنها به ایران به مرخصی آمدم. درست به همین دلیل بود که من فراغت یافتم تا در محفل پان ایرانیستها در سعادت آباد شرکت کنم و در پایان نشست به عنوان عضو آزمایشی رسماً به جمعشان بپیوندم. یکی از نشستهای معمول هفتگی در روز یکشنبه بود و آنگونه که از تقویم برمی آید احتمالاً 29 آذر بود و از مسئولان پان ایرانیستها خانم صفارپور، آقای منوچهر یزدی، دکتر زنگنه و مهندس قیاسیان در تشریفات عضویتم حاضر بودند

 

درست یه هفته پس از پیوستن رسمی به پان ایرانیستها، در عاشورای 88 مطابق با شش دی بازداشت شدم که سه هفته به طول انجامید و شامگاه 26 دی با قرار کفالت آزاد شدم. چند روز بعدش هم همکاران ایتالیایی ام از تعطیلات کریسمس به ایران بازگشتند و دوباره با هم در کارخانه مشغول به کار شدیم! این یک ماه که همکاران ایتالیایی ام به تعطیلات رفتند یک ماه سرنوشت ساز در زندگی من بود که هم به پان ایرانیستها پیوستم و هم بازداشت شدم و هم خبر بازداشتم بطور گسترده ای بازتاب یافت

 

پی نوشت دو

پس از عاشورای 88 نظام عملاً فتنه را مهار کرد و نگرانی های من بابت ارتجاع سبز منتفی شد. از سویی در مدت کوتاهی به اشتباهم در تصمیم برای پیوستن به پان ایرانیستها پی بردم و اوضاعشان را چنان آشفته یافتم که نه تنها در زمینه ای که مد نظرم بود، بلکه در هیچ زمینه قابل توجه دیگری امکان کوچکترین حرکت سیاسی منسجم و مؤثری وجود نداشت؛ هدف از عضویت آزمایشی در آغاز پیوستن تشکیلاتی هم همین است که هم پان ایرانیستها و هم عضو جدید با ارتباطات بیشتر به شناخت درست تری نسبت به هم برسند و بعد نسبت به عضویت رسمی تصمیم بگیرند. اما به واسطه محتوای پرونده مربوط به بازجویی های وزارت اطلاعات، تصمیم برای استعفا از پان ایرانیستها را تصمیم درستی نمیدانستم که در تلاش برای تدارک شرایط مناسبی جهت توضیح دلایل آن هستم و امیدوارم که در سال پیش رو این مجال فراهم شود

 

همانگونه که اشاره کردم جدا از روال عادی بازجویی های قضایی که درباره همه بازداشتی های عاشورای 88 صورت میگرفت، درباره من بطور موازی یک پرونده اطلاعاتی هم زیر نظر بازجویی از وزارت اطلاعات تشکیل شد. در هیچیک از این بازجویی ها من هرگز شرکت در تظاهرات عاشورای 88 را نپذیرفتم و آنچه که در هر دو پرونده درج شده این است که من با توجه به تعطیلی محل کارم، برای دور شدن از شلوغی و سروصدای عزاداری های محل امان به پارک هنرمندان واقع در خیابان ایرانشهر میرفتم تا در خلوت تمرین طراحی کنم. برخلاف روز تاسوعا که علیرغم حضور چشمگیر نیروهای نظامی و امنیتی، بی دردسر رفتم و برگشتم، روز عاشورا در حالیکه وسایل طراحی هم به همراهم بود توسط دو لباس شخصی کم سن و سال بی دلیل بازداشت شدم. اما برای بازجوها به ویژه بازجوی وزارت اطلاعات این توضیحات به سادگی پذیرفتنی نبود

 

عجالتاً در حال بررسی های حقوقی برای بیان محتوای پرونده های بازجویی های مربوط به بازداشت عاشورای 88 در یک روال قانونی هستم. بعد توضیح خواهم داد که چگونه توانستم اتهام شرکت در تظاهرات عاشورای 88 را از گردن خود باز کنم. همچنین روشن خواهم کرد که جوانان پان ایرانیست از سال 84 در حال خبرچینی و جاسوسی از من برای وزارت اطلاعات بوده اند و حتی یکی از آنها در همان شامگاه 26 دی ساعتها جلوی در زندان اوین کشیک میداده است تا از اتفاقات پس از آزادی من خبرچینی کند و گزارش تهیه کند

The comments are closed.