وضعیت ناآرامی ها و اعتراضات اخیر که از خشونت گشت ارشاد و مرگ یکی از شهروندان در شهریور 1401 جرقه خورد مجال مناسبی است تا نسبت خود را با ناآرامی های سال 88 توضیح دهم. قصد من تحلیل اوضاع کنونی و موضعگیری نسبت به موضوع نیست – هرچند که به ناگزیر باید اشاره ای هم به آن داشته باشم – بلکه تنها بر آن هستم که بدین وسیله چند و چون رویه و رویکرد خودم را در سال 88 توضیح دهم. چرا که داستان سال 88 با توجه به درگیر شدن مستقیم ام با فعالیتهای سیاسی علیرغم میل شخصی و نیز پیوستن به جرثومه پان ایرانیست که آن را تهوع آور می دانستم و ارتباط با افرادی که در شأن خودم نمی دانستم و مهمتر از همه پرونده های همچنان باز، از نظر حیثیت شخصی درخور اهمیت می باشد. به ویژه که من مخالف صریح ارتجاع سبز بودم / عکس: نمایشگاه نقاشی های من، 2018، اتریش
تکمله ای بر یادداشت پیشین ام: نمی خواستم پنجاه و هفتی باشم
من پنجاه و هفتی نیستم
زندگی ام در سال 88 ، زندگی امروزم
همانگونه که روشن است من آبان سال 90 از جرثومه پان ایرانیست کناره گیری کرده ام و متعاقباً فعالیتهای سیاسی ام خودبخود پایان یافت و پس از رفع ممنوع الخروجی، اسفند سال 93 با پرواز مستقیم وارد اتریش شدم و شب اجرایی شدن برجام در 26 دی 94 روی وبلاگم از هرگونه فعالیت سیاسی اعلام بازنشستگی کردم و مدتهاست که هیچ ارتباطی در این زمینه ندارم. در مدتی هم که در اتریش هستم روی تحصیل و تمرین هنر متمرکز بوده ام و هیچ ارتباطی با هیچ شخص و با محفل سیاسی نداشته ام. فعالیت اینترنتی خاصی هم ندارم و اگر مطلب و نظری هم در شبکه های اجتماعی منتشر کنم، در حد یک کاربر عادی هم بازخورد ندارد. در وبلاگم هم مطلب خاصی ننوشته ام و یادداشتهایم عمدتاً معطوف به تشریح و توضیح فعالیتهای گذشته و روشن کردن ابهامات بوده است. پس از حادثه هواپیمای اوکراینی هم در یادداشتی صراحتاً پرهیزم را از پرداختن به اوضاع و احوال ننگستان اهورایی ایران ابراز کرده ام
وضعیت من در زمان انتخابات سال 88 هم درست به همین صورت بود. یکسال و نیمی می شد که با پایان دوره سربازی در اسفند 86 وبلاگنویسی را کنار گذاشته بودم و سرگرم برنامه های زندگی شخصی ام بودم و بجز با افراد کم شماری از دوستان و بستگان نزدیک که گهگاه از طریق اس.ام.اس در تماس بودم، ارتباطی با دیگران نداشتم. تا اینکه هیجانات پیش از انتخابات 88 پیش آمد. مسلم است که من با توجه به پیشینه وبلاگنویسی ام، اگر مایل بودم می توانستم تحلیل شخصی ام را در آن رابطه منتشر کنم و دیدگاهم مبنی بر اینکه علیرغم عدم شرکت در انتخابات، مایل به پیروزی دکتر احمدی نژاد بودم را بیان کنم. اما همان کار را هم نکردم، چرا که اولویتی فراتر از برنامه های زندگی شخصی ام نداشتم و مایل نبودم حتی به اندازه وقتی که صرف نوشتن یادداشتی روی وبلاگم شود، از تمرکز بر برنامه های زندگی شخصی ام باز بمانم. به ویژه که دو سال از عمر را بخاطر دوره سربازی از دست داده بودم و می بایست هرچه زودتر برای دستیابی به موفقیت های مورد نظرم برنامه ریزی می کردم. همچنین کشمکش هر روزه با دژبانی و گردان و یگان، بیش از پیش از زندگی در مختصات جغرافیایی و اجتماعی ایران بیزارم کرده بود
پایان وبلاگنویسی من در اسفند 86 همزمان با پایان دوره سربازی
با این حال با توجه به جو جامعه، با همان کم شمار افرادی که در تماس بودم اس.ام.اس.هایی رد و بدل می کردیم که خالی از شوخی هم نبود. در جریان هیجانات و تبلیغات پیش از انتخابات و در کوران مناظره ها، مخالفت من با دوستان سبزم یا بصورت همسویی با دکتر احمدی نژاد بود و یا در حمایت از شاهزاده ابراز می شد. مثلا یادم است در واکنش به پیامک های ابلهانه ای که در هواداری از موسوی می فرستادند پاسخ می دادم: نه موسوی، نه احمدی، فقط رضای پهلوی! اما این نه به معنی موضع سیاسی بود و نه فعالیتی ضد جمهوری اسلامی. تنها اظهار نظری همراه با شوخی در خلال یک گفتگوی دوستانه بود. همانگونه که در همه گردهمایی های خانوادگی و دوستانه گهگاه درباره موضوعات روز جامعه هم گفتگویی می شود و هر کس چه بسا جمله ای در آن زمینه بگوید
اشاره ای به گفتگوهای من با آشنایانم درباره بلوای زن - زندگی - آزادی
بعد از انتخابات کار به اعتراضات کشید و مسلماً من که مایل به پیروزی دکتر احمدی نژاد بودم، اعتراض به نتایج انتخابات را وارد نمی دانستم و تا می توانستم، شکست خفت بار سبزها را بر فرق اشان می کوفتم و حواشی پس از انتخابات را دستمایه شوخی با دوستان سبزم می کردم. به هر روی بستگان و دوستانی که با آنها در تماس بودم مسلماً من را به خوبی می شناختند و اگر جمله ای با آنها رد و بدل می کردم، نیاز نبود که مثل مطالبی که اینجا روی وبلاگم می نویسم منظورم را هم مفصل توضیح دهم. مثلاً اگر اس.ام.اس می فرستادم که: «دست خدا بر سر ماست، خامنه ای رهبر ماست» نیاز نبود نگران آن باشم که چه برداشتی از آن می کنند. با این حال قضیه اعتراضات را هرگز جدی نمی دانستم. اگرچه در این ناآرامی ها افرادی هم کشته می شدند، اما من همدلی خاصی نمی توانستم داشته باشم. از یکسو اساس اعتراضات را قبول نداشتم و از سوی دیگر اینها طیفی بودند که در همه سالهای جوانی من – با اینکه احمقانه ترین دیدگاهها و مواضع را داشتند – هیچ صدای دیگری را بر نمی تافتند. از اینرو خود را موظف به تدبیر خودکرده اشان نمی دیدم
محمدعلی ابطحی، معاون خاتمی در محضر دادگاه حوادث 88
چقدر از دیدن صحنه های دادگاههایی که سران اصلاحچی در لباس زندانی علیه خودشان اعتراف می کردند لذت می بردم. با این حال همچنان مسأله برایم چندان جدی نبود که درباره اش بنویسم و اظهار نظر کنم و سرگرم زندگی شخصی خویش بودم. اما ماجرا از آن فراتر رفت و شعارها از «رأی من کو» به «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی» رسید و اعتراضات از سوی همه رسانه های جهانی بازتاب گسترده ای یافت و چهره های بین المللی زیادی – به ویژه بواسطه فاجعه مربوط به ندا آقاسلطان – با ناآرامی های ابراز همدلی و همسویی کردند و هنرمندان داخلی و خارجی آثاری درباره این وقایع ارائه کردند و دولتهای غربی به حمایت قاطع از آن پرداختند
موضع من درباره رقابتهای سیاسی درونی جمهوری اسلامی
لینک توییت بالا
امروز هم پس از فاجعه مربوط به برخورد گشت ارشاد، در داخل ایران اعتراضات و ناآرامی هایی شکل گرفته است که با تجمعات حمایتی ایرانیان خارج از کشور همراه است و مدام از سوی رسانه های شاخه برونمرزی سفره انقلاب تبلیغ می شود و شخصیتهای سرشناسی از سراسر جهان با آن ابراز همدلی و همسویی می کنند. امروز هم من مثل سال 88 سرگرم زندگی شخصی خویش هستم، اما به هر روی با توجه به پیشینه فعالیتهایم تحلیل خودم را نسبت به موضوع دارم. اگرچه قصد و انگیزه ای برای پرداختن به ماجرا ندارم، اما در همین اندک ارتباطاتی که دارم به هر روی درباره این موضوع هم صحبتی به میان می آید. من این دور از اعتراضات را مبتنی بر یک طراحی قبلی از سوی طیف اصلاحچی می دانم که در معامله خون آلودی بر سر تحکیم و تثبیت خود در ساختار سیاسی حاکم چانه زنی می کند. مسلم است که من هرگز هیچ نسبتی با این طیف سیاسی نداشته و ندارم و همواره در هر رقابتی – با چشم پوشی از آنکه رقیب اشان چه جریانی بوده است – مایل به شکست آنان بوده ام. از اینرو با چنین پیش زمینه ای هرگز نمی توانم با این دور از اعتراضات تناسبی داشته باشم. سال 88 هم درست چنین موضعی داشتم و با وجود چنین موضعی، هرگز کمترین فعالیتی جهت انتشار دیدگاههایم نداشتم. امروز هم اینچنین است و من علیرغم تحلیل و موضعی که نسبت به موضوع دارم، اما بجز در ارتباطات محدود با آشنایانم، فعالیت خاصی در این زمینه ندارم
من پنجاه و هفتی نیستم / آنچه که امروز می گذرد
توییتی که در همان یکی دو هفته آغاز بلوای زن - زندگی - آزادی زدم
امروز تفاوت واکنشهای جهانی و رسانه ای به اعتراضات خونین سال 96 و آبان 98 با اعتراضات کنونی کاملاً روشن است. امروز به سادگی قابل تشخیص است که چه تلاش همه جانبه ای برای تک صدایی آغاز گردیده است تا افراد را یا به همراهی با این دور از اعتراضات وادار کند و یا همدست حکومت معرفی کند. چه همتی به کار بسته می شود تا همراهان این اعتراضات را تنها صدای مخالف ساختار سیاسی حاکم جا بزند و چیزی جز آن را برنمی تابد. سال 88 هم درست چنین خفقانی را حاکم کرده بودند. البته عجالتاً این تازه شروع ماجراست و معلوم نیست تا چه مدت به درازا خواهد کشید. اما سال 88 این وضعیت برای بیش از شش ماه ادامه داشت و من پس از آنکه دیدم هرچه منتظر می شوم پایان نمی یابد در 29 آذر دل به دریا زدم و وارد گود شدم که درست 10 روز بعد از آن، با راهپیمایی 9 دی ماجرا فیصله یافت! حال آنکه خودم در اوین بازداشت بودم و به اتهام همسویی با ارتجاع سبز هم از سوی وزارت اطلاعات و هم از سوی دستگاه قضایی در فرآیندهای جداگانه ای بازجویی می شدم
توییت من درباره تلاش برای تحمیل همصدایی با بلوای زن - زندگی - آزادی
امروز با توجه به تجربه اعتراضات سراسری 96 و 98 می دانیم که حکومت اگر اراده کند، ظرف 2 روز با قطع سراسری اینترنت و کشتار 1500 تن و چه بسا بسی بیشتر، اعتراضات را خاموش می کند. اما وقتی می بینیم که اعتراضات کنونی با چنین برخوردی روبرو نمی شود، مسلم است که بخشهای بانفوذی از ساختار سیاسی حاکم حامی اعتراضات و مایل به تدام حضور معترضان در خیابانها هستند و ریخته شدن خون اشان را به سود مطامع سیاسی خود می دانند. این درست موضوعی بود که سال 88 من را نگران کرده بود. اینکه مطمئن بودم اگر حکومت اراده می کرد نهایتاً در تابستان آن سال ماجرا پایان می یافت، اما وقتی داستان به پاییز کشید و ناآرامی ها از بهانه تقلب در انتخابات به شعار برای جمهوری ایرانی سوق یافت، نسبت به سرانجام آن نگران شدم. به ویژه که تقریباً همه کارگزاران و عوامل کهنه کار جمهوری اسلامی در صدر انقلاب 57 و نیز عموم مراجع تقلید پیش از انتخابات 88 حامی موسوی بودند و پس از انتخابات با اعتراضات ارتجاع سبز همدلی می کردند
توییت من درباره شدت برخورد با بلوای زن - زندگی - آزادی
من نمی دانم فقره کنونی از اعتراضات تا به کی ادامه می یابد و چه بسا دیگر حتی در همین حد هم پیگیر آن نباشم. اینکه در همین بدو امر به آن می پردازم هم بخاطر توضیح نسبت خود با ناآرامی های سال 88 و نیز مسائلی است که در پی پیوستن به جرثومه پان ایرانیست و بازداشت در عاشورای 88 پس از آن برایم پیش آمد. اما تا همین جای کار درست مثل اوایل اعتراضات 88 موضع من در تقابل با این ناآرامی ها و تمایل به سرکوب قاطع عوامل اصلی آن می باشد و همانگونه که در تابستان 88 در ارتباطات محدودی که با اطرافیانم داشتم عدم همسویی ام را نسبت به ناآرامی ها ابراز می کردم، این چند روزه هم در حد همین ارتباطات اینترنتی محدودی که از فعالیتهای گذشته ام به یادگار مانده است مخالفتم را با اعتراضات جاری ابراز کرده ام
یکی از توییت های بدون لایک من درباره بلوای زن - زندگی - آزادی
مسلم است که این جریان سیاسی با این حجم از تبلیغات رسانه ای و این حد از زد و بندهای بین المللی که دیگر اریک کانتونا و کیم کارداشان و راجر واترز را هم به میدان کشانده است، هدف سیاسی مشخصی را دنبال می کند. اما من به شخصه نمی توانم نسبت به سرانجام آن دغدغه مند باشم. چرا که اولاً در اتریش زندگی می کنم و تحولات سیاسی داخلی ایران تأثیر چندانی بر زندگی و سرنوشت شخصی من ندارد. دوم اینکه نسبت به سرنوشت ایران هم هرگز هیچ علاقه ای نداشته و ندارم. سال 88 هم وضعیت من به همین صورت بود. شخصاً در تدارک برنامه خروج از ایران بودم و با توجه به اینکه حدود یک سال پیش از آن تاریخ تازه دوره طاقت فرسای سربازی را پشت سر گذاشته بودم، از هدر دادن بیشتر عمرم در ایران گریزان بودم و هیچ رغبتی به آن جغرافیای محنت زده نداشتم
تنها مسأله ای که وجود داشت احساس مسئولیت نسبت به نسلهای پس از خودم بود! اینکه می دانستم که تحولات جاری بی گمان سرنوشت نسلهای پس از من را تحت تأثیر قرار خواهد داد و من نمی خواستم پنجاه و هفتی باشم و نسبت به سرنوشت نسلهای پس از خودم بی اعتنایی کنم! اینگونه شد که پس از به درازا کشیدن ناآرامی ها، علیرغم میل شخصی ام ظرف یک هفته همه کار کردم تا بدهکار آیندگانم نباشم و 29 آذر 88 به جرثومه پان ایرانیست پیوستم و درست یک هفته پس از آن در 5 دی ماه 88 در تظاهرات خونین عاشورا بازداشت شدم
حال علیرغم مخالفت روشن من با بلوای زن - زندگی - آزادی، اگر چنانچه به هر دلیلی گذرم به یکی از این تجمعات افتاد به معنی همسویی من با آن خواهد بود؟ مسلماً نه! و اگر از قضا بازداشت هم شدم، آیا با توجه به سوابق فعالیتهای پیشینم در مظان سنگین ترین اتهامات نخواهم بود؟ مسلماً بله! آیا اگر در همان حوالی کسی از نیروهای حکومتی کشته شده باشد، تلاش نخواهند کرد با اعمال هرگونه شکنجه، قتل را به گردن من بیندازند؟ مسلماً بله! آیا دستگاه قضایی و امنیتی جمهوری اسلامی چیزی از مسئولیت اجتماعی سرشان می شود که من توضیح دهم که من علیرغم مخالفت با جمهوری اسلامی، از روی احساس مسئولیت اجتماعی جهت خنثی سازی مطامع سیاسی این طیف وارد فعالیت سیاسی شده ام؟ مسلماً خیر! آیا یک بازجوی دوزاری که در صورت شنیدن یک کلمه ناخوشایند به سادگی می تواند ضربه ای به بازداشتی وارد کند که از هستی ساقط شود، می تواند توضیحات من درباره علت حضورم در محل اعتراضات را بفهمد؟ مسلماً نه! آیا حکومتی که برای طناب دارش به دنبال گردن بیگناهان می گردد، نخواهد کوشید تا کاسه و کوزه همه مسایل را بر سر من بشکند و بدین ترتیب ضعف اطلاعاتی اش در شناسایی و خنثی سازی عوامل ناآرامی ها را از سر باز کند؟ مسلماً بله! سال 88 هم کم مانده بود که درست همین مسأله دامنگیر من شود
نخستین دیدار با ارتجاع سبز
ارتجاع سبز در تظاهرات 13 آبان 88
پرونده بازداشتم در عاشورای 88 هنوز مختومه نشده است و از اینرو هر زمان ممکن است هرگونه حکمی درباره اش صادر گردد. مندرجات پرونده هم (چه در پرونده مربوط به دستگاه قضایی که ثبت و شماره گذاری شده است و چه پرونده مربوط به وزارت اطلاعات که بدون ثبت قضایی در اختیار وزارت اطلاعات قرار دارد) مبنی بر این است که من در پی رفتن به پارک هنرمندان واقع در خیابان ایرانشهر بوده ام و بنا بر ادعای وزارت اطلاعات، از لحظه بازداشتم هم فیملبرداری شده است و بنابراین به سادگی قابل تشخیص است که وسایل نقاشی به همراه داشته ام و قصد شرکت در تظاهرات را نداشته ام؛ روی وبلاگم هم در این حد توضیح داده ام که روز تاسوعا به آتلیه نقاشی مراجعه کردم که کل پاساژ تعطیل بود و بعد همراه با وسایل نقاشی که در دست داشتم چرخی در خیابان انقلاب زدم که خبری نبود. اما با توجه به باز بودن پرونده های مربوطه، تا به امروز به شرح وقایع روز عاشورا نپرداخته بودم که اکنون خواهم پرداخت
همانگونه که اشاره کردم، از پاییز 88 که اعتراضات از «رأی من کو؟» به «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» رسید و از سویی عزمی هم از سوی حکومت بر فیصله دادن به آن دیده نمی شد، با توجه به حمایت همه جانبه رسانه های جهانی و دولتهای غربی نگران آن شدم که مبادا مثل سال 57 با چند تظاهرات مختصر، ساختار سیاسی حاکم به سود اصلاحچیان تغییر کند و از این بابت نفرین آیندگان شامل حال من نیز بشود. در نتیجه با آنکه سرگرم زندگی شخصی ام بودم و حواشی ناآرامی ها را هم چندان پیگیر نمی کردم و مایل بودم هرچه زودتر خاتمی را هم با لباس زندانی در تلویزیون ببینم که علیه خودش اعتراف می کند، شروع به بررسی شرایط کردم. پس از آنکه گزارش تظاهرات ارتجاع سبز را در روز قدس مصادف به 31 شهریور 88 از تلویزیون جمهوری اسلامی دیدم و دیدم که انبوهی از هواداران سبز در آرامش و امنیت ایستاده اند و شعاری که از بلندگوها اعلام می شود را با شعارهای ارتجاعی سبز پاسخ می دهند، به صرافت افتادم که یکبار شخصاً در این تجمعات حضور پیدا کنم و شرایط را از نزدیک بسنجم
بازتاب حضور ارتجاع سبز در تظاهرات روز قدس 88 در جراید سراسری
بدین ترتیب 13 آبان 88 به تظاهرات مربوطه سری زدم. همانگونه که توضیح داده ام، در آن مقطع در شرکتی در شهرک صنعتی شمس آباد واقع در جاده قم با همکاران ایتالیایی مشغول به کار بود و در طول هفته در همان محل کارخانه می ماندیم و فقط آخر هفته ها به تهران بر می گشتم. همکاران ایتالیایی شامل تیمهای کوچک چند نفره بودند که گهگاه بین رفتن یک تیم و آمدن تیم بعدی وقفه های کوتاهی پیش می آمد و طبیعتاً در آن چند روز من فراقت داشتم و در تهران سرگرم فعالیتهای هنری ام بودم. مثلاً یه تیم سه نفر مسئول بخش فنی بودند و بعد از آنها یک تیم دو نفره که متخصص الکتریک بودند می آمدند. به همین خاطر استثنائاً 13 آبان هم مجال آن را داشتم که شخصاً وضعیت تظاهرات سبزها را بررسی کنم. بدین ترتیب شأن خودم را پایین آوردم و اولاً در مراسم 13 آبان شرکت کردم که اساس آن مایه شرمندگی است و از سویی در فقره ای از آن شرکت کردم که ارتجاع سبز که از آن بیزار بودم برای شرکت در تظاهرات فراخوان داده بود
از خیابان ایرانشهر قدم زنان به سمت بالا رفتم و در اطراف منطقه چرخی زدم. نیروهای انتظامی در اطراف منطقه مستقر بودند. یک نیسان آبی هم که چندین باند و بلندگو حمل می کرد، در اطراف – به ویژه خیابان مفتح – گشت میزد و با صدای بلند نوحه پخش می کرد تا باعث قوت قلب مؤمنان گردد و در دل خصم کافر رعب و وحشت افکند
جمعیت نه چندان منسجمی در پیاده رو خیابان کریم خان به سمت میدان هفت تیر شعارهای پراکنده ای سر دادند. من از پیاده رو قدم زنان وارد خیابان اصلی شدم که یکهو یک فرد لباس شخصی با کاپشن خلبانی و شلوار جین خمره ای و کفش کتانی یکی از افراد را از پشت سر کت بسته گرفت و به سرعت دستانش را با دستبند پلاستیکی از پشت سر بست. طرف تازه می خواست شعار دهد که: «سفارت روسیه لانه جاسوسیه.» من حیرت زده بودم که طرف نه شعار خاصی داده بود و نه اساساً تظاهرات خاصی شکل گرفته بود و اصلاً این یارو کی بود که او را بازداشت کرد. دیدم یکهو وسط معرکه ای هستم که معلوم نیست کی سبز هست و کی مأمور! در همان حین یک گلوله اشک آور هم به میان خیابان شلیک شد! در لحظه تصمیم گرفتم که از نرده های وسط خیابان بگذرم و به پیاده روی سمت مقابل بروم. آنجا مأموران گارد با تجهیزات کامل صف کشیده بودند و با اینکه دیدنشان برای بار اول آن هم در آن فضا برای من نگران کننده بود، با خودم گفتم دستکم مشخص است که مأموران انتظامی هستند و از ابهام اینسوی خیابان مطمئن تر است
به آنسوی خیابان که رفتم سعی کردم که بدون نگاه کردن به مأموران، در هیأت یک رهگذر عادی به سمت میدان هفت تیر بروم که بر سر یکی از فرعی ها ناگاه دستی بر تخت سینه ام زد. به سمتش که نگاه کردم، از لابلای تجهیزات، چهره ای کلافه با اشاره دست پرسید کجا؟ و همانطور که من مبهوت مانده بودم به سمت داخل فرعی اشاره کرد که از آن سو بروم. من هم به داخل فرعی رفتم. اما با خود گفتم که می بایست ببینم که دقیقاً چه اتفاقی می افتد. به همین خاطر پس از چند قدم، از کنار ماشین هایی که پارک شده بود دوباره به سمت خیابان کریم خان پیچیدم و به میدان هفت تیر رسیدم
تجمع مختصری شکل گرفته بود و یک عده ابله هم به شکل دستجات محرم صف کشیده بودند و با بادکنکهای سبز از سمت بزرگراه مدرس به سمت میدان می آمدند. اتفاقاً پیرزن بسیار فرتوتی هم در آن میان بود. تک و توک هواداران کروبی غربتی هم بودند. اغلب جماعتشان هم ظاهری نیمچه مذهبی – مطابق عرف جوجه اصلاحچیان – داشتند. به هر روی با شلیک اشک آور و حضور بسیجیان، جمعیت سبز به سادگی متفرق شدند و به سمت بالای میدان فرار کردند و من هم همراهشان دویدم. پس از کمی کش و قوس با گروه کوچکی به دانشکده اقتصاد دانشگاه علامه طباطبایی رسیدیم. نیروهای انتظامی هم از جمله با حرکت سریع موتور سیکلت تنها در پی متفرق کردن جمعیتهای پراکنده بودند. داستان تمام شد و من به سمت میدان هفت تیر و از آنجا به خانه برگشتم
تظاهرات خاصی نبود و بیشتر حالت گرگم به هوا داشت! هر چند که به هر حال اینجور بازی ها سر شکستنک دارد و ممکن است شماری بازداشت شوند و چه بسا در کش و قوس ها کسانی هم آسیب ببینند و یا کسی در میان مأموران انتظامی و لباس شخصی فضا را برای بروز عقده های شخص اش مساعد ببیند و رفتاری خارج از چارچوب داشته باشد و یا اینکه افرادی بر اساس یک طرح برنامه ریزی شده اقدام به قتل و کشتار مردم و یا نیروهای انتظامی کنند تا وضعیت بحرانی شود. اما اساس ماجرا موضوع قابل اعتنایی نبود. مسخره تر از همه اینکه یک مشت دختر بچه و عده ای جوانک جوجه دانشجو از این فرار کردن ها احساس حماسی می کردند
رویهم رفته دیدم موضوعی نیست که بتوان برای تحولات سیاسی روی آن حساب کرد و با این گمان که قضیه چندان جدی نیست بیخیال آن شدم. با توجه به آنکه شب پیش از آن باران آمده بود، در حین فرار گهگاه به ناچار از چاله های آب باران گذر کرده بودم و کتانی هایم کثیف شده بودند. همچنین بخاطر آنکه پس از مدتی یکهو دوندگی زیاد داشتم، کمی هم دچار سرماخوردگی شدم. همین دو مورد را بصورت اس.ام.اس. فرستاده بودم. یکی اینکه نوشته بودم: «باید کتونی هام رو بشویم تا برای تظاهرات بعدی آماده باشن.» و همچنین نوشته بودم: «انقدر گفتیم مرگ بر خامنه ای که آهش گرفت و سرما خوردم.» اینکه در بازجویی های روز عاشورا به این اس.ام.اس.ها اشاره کرده ام به این داستان بر می گردد. حال آنکه من واقعاً به کنایه و از روی شوخی اینها را نوشته بودم
پاره کردن عکس خمینی در 16 آذر 88 در دانشگاه که آن زمان مثل امروز نبود
پس از آن دوباره در روز 16 آذر به مناسبت روز دانشجو ناآرامی هایی در دانشگاه تهران صورت گرفت و مسأله پاره کردن عکس خمینی پیش آمد که حواشی زیادی ایجاد کرد و حتی در صداوسیمای جمهوری اسلامی هم منعکس شد. در این گزارش سایت رجانیوز درباره 16 آذر 88 در سطر آخر به پخش صحنه پاره شدن عکس خمینی از تلویزیون اشاره شده است. از نگاه من البته گزارشهای صداوسیما درباره ارتجاع سبز به صورت هدفمند و زیرکانه در راستای تبلیغ آنها بود و مسلماً عواملی در تلویزیون حامی ارتجاع سبز بودند. همانگونه که سال 57 هم برخی گزارشهای تلویزیونی بطور زیرکانه در حمایت از انقلابیون بود. اینکه عکسی از خمینی که در گوشه ای از دانشگاه پاره شده بود در گزارشهای خبری پیاپی در تلویزیون پخش می شد و متعاقباً حسن خمینی صریحاً آنرا مسأله بی اهمیتی اعلام می کرد برای من به معنی یک بازی امنیتی بود و بس. آنچه می دیدم این بود که خود اعتراضات چندان نگران کننده نیست، اما بازتاب رسانه ای و بهره برداری های سیاسی متعاقب آن است که مایه نگرانی است. اعتراضات پراکنده خیابانی به مثابه یک کارت بازی در کشمکش های سیاسی پشت پرده به نظر می رسید، نه آنکه به خودی خود واجد اهمیت خاصی باشد. مسلم بود که یک نیروی سیاسی منسجم در داخل ساختار سیاسی حاکم تلاش هدفمند و برنامه ریزی شده ای دارد تا مبادا اعتراضات فروکش کند و ترجیحاً شعله ورتر گردد
از قضا سال 57 هم درست به چنین منوال بود و امروز می دانیم که سرکوب کردن تظاهرات مربوطه کار آسانی بوده است، اما پشت سر تظاهرات، زد و بندهای سیاسی مهمی صورت گرفته است که به تغییر ساختار سیاسی انجامیده است. اگر شاه هم تصمیم به ترک کشور گرفت، بواسطه نیروهای سیاسی و قدرتهای جهانی حامی انقلاب بود و نه بخاطر یکسری تظاهرات محدود. من از آغاز، ناآرامی های ارتجاع سبز را جدی نمی گرفتم و سرگرم برنامه های زندگی شخصی ام بودم، بعد در تاریخ 31 شهریور ماه بطور اتفاقی در تلویزیون جمهوری اسلامی گزارشی از روز قدس را دیدم که هواداران ارتجاع سبز به آسودگی در خیابانها حضور دارند و شعارهای دلخواهشان را سر می دهند. بعد لازم دیدم که یک بار شخصاً از نزدیک اجتماعات ارتجاع سبز را بررسی کنم و بدین منظور 13 آبان 88 در تجمعات مربوطه حاضر شدم که دیدم چندان جدی نیست و بیشتر به گرم به هوا می ماند. بعد که دوباره آسوده خاطر سرگرم زندگی شخصی ام شدم، مسأله پاره شدن عکش خمینی و پخش متناوب آن در صداوسیمای جمهوری اسلامی پیش آمد و دوباره نگرانی ام را نسبت به اهداف سیاسی ارتجاع سبز پررنگ تر کرد. بعد از آن هم برای تظاهرات خیابانی از میدان امام حسین تا میدان انقلاب در روز عاشورا در تاریخ 6 دی 88 فراخوان دادند
از اینرو بیش از آنکه نسبت به خود تظاهرات ارتجاع سبز دغدغه مند باشم، نسبت به وزن کشی های سیاسی پشت پرده نگران شدم و پنداشتم که اگر بخواهیم برای شاهزاده هم در این فعل و انفعالات شانسی متصور باشیم، چاره ای نیست جز آنکه در کش و قوسهای کف خیابان هم حضور داشته باشیم. من در صدد ناکامی نیروی سیاسی پشت سر اعتراضات ارتجاع سبز بودم و اگر حکومت از پایان دادن به اعتراضات باز می ماند، خودم را موظف می دیدم که برای ناکامی آن به هرگونه تلاشی دست زنم تا سرنوشت آیندگان از مخاطرات ارتجاع سبز در امان ماند. تصمیمم برای پیوستن به جرثومه پان ایرانیست هم بخاطر ایجاد موضع رسمی سیاسی در حمایت از شاهزاده بود، وگرنه چنانچه در پی ابراز نظر شخصی در حمایت از ایشان بودم، وبلاگم کفایت می کرد. اما دغدغه من تأثیرگذاری در روند تحولات بود و نه صرفاً اعلام نظر. اینچنین بود که دیگر در اندیشه آن شدم تا کمی جدی تر ماجرا را پیگیری کنم و کم کم برای تحولات سیاسی محتمل آماده شوم. از اینرو 29 آذر 88 عجالتاً به عنوان عضو آزمایشی به جرثومه پان ایرانیست پیوستم و نیز بر آن شدم تا تظاهرات عاشورا را از نزدیک ارزیابی کنم. اما قصد من برای آمادگی تدریجی جهت ایفای نقش در تحولات احتمالی، یکهو ظرف یک هفته تبدیل شد به بازداشت روز عاشورا و نام و تصویرم که در سراسر فضای سیاسی اینترنت منتشر شد و یک پرونده در قوه قضاییه و یک پرونده در وزارت اطلاعات و یک تعهد که دردسرهای زیادی را پدید آورد
و اما روز عاشورا
خیابان انقلاب، پل کالج، عاشورای 88، من درست سمت دیگر خیابان بودم
قرار بود روز عاشورا از ساعت 10 صبح تظاهراتی از میدان امام حسین به سمت میدان انقلاب صورت گیرد. من حدود ساعت 9:40 صبح از متروی پل چوبی وارد خیابان انقلاب شدم. منطقه درست مثل روز تاسوعا که مراجعه کرده بودم کاملاً خلوت بود. کمی آن حوالی چرخیدم که یکهو درست از ساعت 10 انبوه جمعیت مثل مورچگان از دریچه های مترو به پیاده رو سرازیر شدند. همزمان هم یگان های نیروهای نظامی و انتظامی در واحدهای مختلف در سطح خیابان اصلی مانور میدادند. نیروهای موتوری، نیروهای نظامی مسلح پشت وانت که بصورت کاملاً منظم ایستاده بودند و مصمم و بدون هیچ واکنشی نسبت به مردم گذر می کردند. با آنکه دوره سربازی را سپری کرده بودم اما از آن انضباط نظامی هیجان زده شده بودم. خیال کردم که پیام اشان این است که با اینکه توانایی قلع و قمع اتان را داریم ولی اقدامی نمی کنیم. در همین میان یک اتوبوس شرکت واحد هم پر از مسافر، خیابان انقلاب را به سمت میدان امام حسین طی می کرد که مسافران سبز از درون اتوبوس علامت پیروزی نشان می دادند. خاک بر سرشان
کم کم مردم در پیاده رو به سمت میدان انقلاب به راه افتادند. در نزدیکی من مرد جوان ریشویی همراه با همسر و دختر نوجوان چادری اش بود که هر سه کتانی به پا داشتند. خیلی نگران بودم که خود همین فرد همانجا من را بازداشت کند که البته الان به موضوع می خندم! خلاصه جمعیت به راه افتاد و کم کم تک و توک شعارهایی سر داده شد و به مرور سیل جمعیت تمامی سطح اصلی خیابان را در بر گرفت و شعارها فراگیر شد. چه شعارهای احمقانه ای هم می دادند: این ماه ماه خونه ... یزید سرنگونه، یا حجت ابن الحسن ... ریشه ظلم رو بکن و از این دست خزعبلات! شرم بر من که در چنین تجمعی شرکت کردم! اما احساس مسئولیت در برابر آیندگان چاره دیگری باقی نگذاشته بود. در طول مسیر سر اغلب تقاطع ها نیروهای انتظامی و نیز لباس شخصی هایی حضور داشتند که با دوربین دستی از مردم فیلمبرداری می کردند. یکی دو باری هم در میان انبوه جمعیت گاز اشک آور شلیک کردند که گمان کنم در تقاطع ولیعصر بود؛ تا اینکه به پل حافظ رسیدیم و نبرد بالا گرفت! از قضا از هم گسیختگی ناگهانی جمعیت من را درست به خیابان خارگ کشاند و تقریباً تا انتهای کار همانجا بودم
عاشورای 88، درگیری در پل کالج: ویدئو در یوتیوب
من در دهانه خیابان، کمی داخل ایستاده بودم و چندان به سر تقاطع نزدیک نمی شدم. با شعارها که مسلماً همراهی نمی کردم. حضورم بیشتر حالت یک عملیات شناسایی را داشت تا ببینم دقیقاً چه اتفاقی در حال وقوع است و چطور می توان در چنین فضایی از شاهزاده حمایت کرد؟ روبروی ما در خیابان انقلاب یک شعبه بانک بود که درخت کنارش آتش گرفت و آتش بالا گرفت و طبقه فوقانی بانک سرایت کرد و من می دیدم که قضیه هر لحظه جدی تر از پیش می شود؛ تا جایی که یکهو جوانی آمد و گفت از روی پل دارند با سلاح کمری مستقیم شلیک می کنند! در همین گیر و دار گفته شد که دو نفر گلوله خورده اند و دیدم جمعیت یک نفر را روی دست بلند کرده و به سمت داخل خیابان خارگ می برند و یک نفر دیگر هم که صورتش احتمالاً بخاطر دود آتش سیاه شده بود، دستش را به پهلویش گرفته و در حال دویدن و فرار کردن، لای جمعیت به زمین افتاد. من هم همراه با جمعیت به سمت داخل خیابان خارگ دویدم. عذاب وجدان گرفته بودم که طرف احتمالاً گلوله خورده بود و ما بیخیال رهایش کردیم! اما با خودم گفتم اینها همرزم سبزشان را رها کردند، من تا همینجا هم زیادی آمده ام
دسته های موتوری دو ترک با سروصدای زیاد ما را دنبال می کردند و به ناچار در مسیر فرار، سر هر فرعی که می رسیدیم گروهی از جمعیت به خیابان های فرعی می گریخت. تا اینکه جمعیت به کلی پراکنده شد و من هم به حوالی خیابان جمهوری رسیدم. تا رسیدم یک اتوبوس هم که به سمت شرق می رفت به ایستگاه رسید که با آن به سادگی می توانستم تا چهارراه کوکاکولا در خیابان پیروزی بروم. با خود گفتم که این پیامی است از سوی هستی که بهتر است برگردم و بیشتر در این فضا نباشم
دو مسأله باعث شد تصمیم بگیرم که همچنان بمانم: یکی اینکه دیدم برخورد براستی جدی است و به سادگی ممکن است کشته شوم و من همسو با ارتجاع سبز نبودم که بخاطرش کشته شوم! من در صدد طراحی سیاسی برای ناکام کردن طرح شوم آنها بودم و طبیعتاً حضور در جایی که خطر کشته شدن بی مورد وجود داشت بخردانه نبود و از اینرو دیگر در تظاهرات سبزها شرکت نخواهم کرد. پس همین باری که آمده ام می بایست تا پایان ماجرا بمانم و ببینم که دقیقاً چه اتفاقی در حال وقوع است؟ موضوع دیگر این بود که با بازگشت همکاران ایتالیایی ام از تعطیلات کریسمس، دوباره به محل کار بر می گشتم و چه بسا مجال دیگری برای بررسی میدانی فعالیتهای ارتجاع سبز پیش نمی آمد. در نتیجه تصمیم گرفتم که چه بسا تا غروب بمانم و ببینم که دقیقاً چه پیش می آید. بدین ترتیب دوباره تک و تنها قدم زنان به سمت خیابان انقلاب حرکت کردم. اما اینکه تصمیم گرفتم تا پایان ماجرای آن روز را به شخصه ببینم همانا و بازداشت شدن و انتقال به اوین و بازجویی توسط وزارت اطلاعات و بازجویی توسط قوع قضاییه همانا
به خیابان انقلاب که رسیدم، حالت پس از جنگ را داشت. دود در فضای دور و نزدیک دیده می شد. اما دیگر خبری از شلوغی ها و تنش های ساعتی پیش نبود. رهگذران کم شماری در پیاده رو گذر می کردند که برخی ظرفهای یکبار مصرف نذری در دست داشتند و معلوم بود که از اهالی محل هستند. با توجه به حضور پرشمار مأموران انتظامی، نگران شدم که اگر علت حضورم در آن نقطه را جویا شوند چه توجیهی بیاورم؟ به ویژه که حضورم در آن نقطه ربطی به قصدم برای رفتن به پارک هنرمندان نمی توانست داشته باشد! در همال حال دیدم که صف پراکنده ای از دختران چادری سیبیلو که پرچمهای سبز رنگ «یا حسین» در دست داشتند، خیابان انقلاب را به سمت شرق طی می کنند تا بدین ترتیب به جماعت چیزحسینی پاتک بزنند! در سمت دیگر خیابان که از من دورتر بود هم جمعی به شکل دسته سینه زنی و عزاداری به سمت شرق حرکت می کردند و شعارهایی در حمایت از خامنه ای سر می دادند. پارچه نوشته ای هم در جلوی دسته به همراه می بردند که گمان کنم نوشته بود: وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد. به مسخره دستم را به علامت پیروزی به سمت اشان گرفتم، در حالیکه اصلاً حواسشان به من نبود و از من به اندازه پهنای خیابان فاصله داشتند. یکهو دستی به شانه ام زد و صدایی گفت: آقا! آقا! این چه کاری است؟ ناغافل درست کنار شماری از لباس شخصی ها ایستاده بودم که بدون کمترین مجالی با ضرب و شتم بازداشت شدم و ادامه داستان را در این یادداشت نوشته ام
این که در خلال بازجویی ها به شدت محتاطانه رفتار می کردم و از هرگونه بحثی با بازجو پرهیز می کردم هم به همین خاطر بود که نگران بودم که بالاخره شواهد و قرائنی از حضور من در آن منطقه بدست آید و یا آنگونه که گفته می شد از روی ردیابی گوشی موبایل حضور من در آن منطقه مشخص شود. اما حضور من در آن فضا هرگز به معنی همسویی و مشارکت من در آن اعتراضات نبود و منصفانه نبود که به عنوان یک هوادار ارتجاع سبز هزینه آن آشوب را بپردازم. از همین رو بود که در برابر نظر بازجوی وزارت اطلاعات برای تعهد کتبی مبنی بر استعفا از پان ایرانیست مخالفت نکردم و وقتی در ادامه آن اضافه کرد «... و با وزارت اطلاعات همکاری می کنم.» بیدرنگ نوشتم تا بتوانم حضورم در تظاهرات عاشورا را از گردن باز کنم و ابطال تعهدی مربوطه را به زمان دیگری واگذار کنم
من پنجاه و هفتی نیستم
اما امروز من دیگر پنجاه و هفتی نیستم! اولاً نسلهای پیش از من بجز انقلاب 57 ودیعه خاصی را به میراث نگذاشته اند که مدیون اشان باشم. همچنین نسبت به هم نسلان خودم هم نه تنها هرگز هیچ دینی به گردن نداشته ام، بلکه همواره طلبکار هم بوده ام. هم نسلان من بجز مشتی بسیجی شپشی، عموماً ابلهان 2 خردادی و مرتجعین سبز بوده اند. نسبت به نسلهای بعد از خودم هم هیچ دینی به گردن ندارم. آنچه که می دانسته و می توانسته ام را به جای آورده ام و برای آن از برنامه های زندگی شخصی، جان و حتی حیثیت ام گذشته ام و امروز دیگر نسلهای بعد از من، خود عنان سرنوشت اشان را به دست گرفته اند و جوانانی که نصف من سن و سال دارند فعالان سیاسی و دانشگاهی هستند. امروز دیگر ضرورتی ندارد تا خطر جان باختن بخاطر حضور در اعتراضاتی که مخالفش هستم و نگرانی از بی آبرویی در پیوستن به محافل سیاسی که تهوع آور می دانم را پذیرا باشم تا مبادا نسبت به بهره گیری از کمترین احتمالی در بهبود سرنوشت آیندگانم بی اعتنایی کرده باشم. امروز می توانم با دلی آرام و قلبی مطمئن بنشینم و دنباله کار خویش گیرم
آیا بلوای زن – زندگی – آزادی به سمت تغییر ساختار سیاسی حاکم خیز برداشته است؟ آیا طمع به جانشینی خامنه ای با گزینه ای مثل حسن خمینی بسته است؟ آیا در پی برپایی جمهوری بابااکبر به ریاست جمهوری نسرین ستوده است؟ آیا آشوب کنونی اصلاحچیان مثل سال 88 در صدد ایجاد اجماع جهانی برای تنگنای اقتصادی دولت کنونی است تا خامنه ای را به عقب نشینی وادارد و در دور بعدی انتخابات دوباره قدرت را بدست گیرد؟ هر چه باشد برای من اهمیتی ندارد. امروز هم نسلهای پیش از من زنده هستند و هم هم نسلان من و هم نسلهای پس از من؛ و خود می توانند آنچه را که به صلاح خویش می دانند رقم بزنند. من مسئولیتی بجز کشیدن نقاشی های نکشیده ام احساس نمی کنم
سال 88 با اولین اعتراضات در تاریخ جمهوری اسلامی روبرو بودیم که برای چندین ماه تداوم می یافت و تنها مرجع مقایسه در تاریخ نزدیک امان انقلاب 57 بود. به همین خاطر هم چه بسا من با اینکه شش ماه منتظر پایان یافتن ناآرامی ها ماندم و بعد از آن تازه وارد گود شدم، باز هم شتابزده عمل کردم. اما امروز دیگر نیازی نیست که وقایع ضرورتاً با جریانات منتج به انقلاب 57 مقایسه شود، بلکه اعتراضات سراسری 96 و 98 هم تجربه شده است و نسل امروز به سادگی می تواند به تفاوتهای ماجرا دقت کند. این دیگر مسئولیت نسل امروز است که بفهمد چرا جمهوری اسلامی در آبان 98 اینترنت را قطع کرد و حتی لابلای نیزارهای ماهشهر را هم با تیربار شخم زد، اما در بلوای زن – زندگی – آزادی نیروهای انتظامی را بدون سلاح به میدان گسیل می کند؟ و اگر فرجام این وقایع به زیان سرنوشت آیندگان رقم بخورد، مسئولیتش با نسل امروز است و نه من
توییت من درباره اعتراضات سراسری 96 که با نظرم درباره بلوای زن - زندگی - آزادی قابل مقایسه است
توییت من در همان آغاز ماجرا درباره چند و چون بلوای زن - زندگی - آزادی
امروز به اندازه کافی صحنه وقایع سال 88 روشن است و نسل امروز به خوبی می تواند تشخیص دهد که وقتی پیش از برگزاری انتخابات، پادوهای کم سن و سال ارتجاع سبز شعار می دادند: «اگر تقلب بشه، ایران قیامت میشه» تنها یک شعار هیجانی در کوران رقابت انتخاباتی نبود؛ بلکه یک هشدار از سوی طیفی از ساختار سیاسی حاکم بود که سالها نهادهای امنیتی را در کنترل خویش داشت. اینکه در روز انتخابات عفریته بابااکبر فرمان صادر می کرد که «بریزید تو خیابون» یک اظهار نظر ساده در پی یک مصاحبه نبود؛ بلکه دستور آتش برای اجرای عملیات از پیش طراحی شده بود. امروز هم شعارهایی در گوشه و کنار شنیده می شود که «امسال میده کشته سپاه» و یا به عنوان اعتراض فحش خوارمادر نثار بسیجی و سپاهی می شود، ابراز یک انزجار اجتماعی در پی نارضایتی عمومی بواسطه تنگنای معیشتی نیست. بلکه هشداری است خطاب به اهداف مشخصی که در رقابت سیاسی در چارچوب ساختار سیاسی حاکم در تنازع با هم هستند. اینکه چطور شعار فراگیر «آخوند باید گم بشه» که در اعتراضات سراسری سالهای 96 و 98 در شهرهای دور و نزدیک و کوچک و بزرگ ایران طنین انداز شده یکهو تبدیل می شود به سبزی پلو و باقالی پلو برای سپاهی و بسیجی که در گوشه و کنار جسته و گریخته اعلام می شود، اما بطور گسترده ای در فضای مجازی بازتاب داده می شود، موضوعی است که تحلیل و بررسی آن به عهده نسل امروز است و من دیگر خود را موظف به مداخله در ماجرا نمی دانم
نظر من درباره خامنه ای در برابر بلوای زن - زندگی - آزادی که همان بدو امر توییت کردم
در اینجا اشاره ای می کنم به یکی از موارد مندرج در پرونده بازجویی های مربوط به عاشورای 88 که در این یادداشت هم آورده بودم. بازجوی قوه قضاییه پرسیده بود که نظر شما درباره خامنه ای چیست؟ من هم در پاسخ نوشتم که ایشان را نماد وحدت ملی و حفظ یکپارچگی سرزمینی می دانم. امروز هم در برابر ارتجاع برلین و آن گردهمایی شرم آور، درست همین نظر را نسبت به خامنه ای دارم. انتقادات و مخالفتهای من نسبت به خامنه ای مواردی است که در دو یادداشت (یک / دو) مستقیماً خطاب به خودش نوشته ام. اما اگر نسبت به سرنوشت ایران دغدغه مند باشم و یا نسبت به سرنوشت نسلهای آینده احساس مسئولیت کنم، قطعاً در برخورد با بلوای زن – زندگی – آزادی خواستار کامیابی خامنه ای خواهم بود
توییت من مبنی بر ترجیح انتخابات آزاد در حکومت خامنه ای تا بلوای زن - زندگی - آزادی
انتقادات و مخالفتهای من– به عنوان یک عضو جامعه – نسبت به خامنه ای از روی احساس مسئولیت اجتماعی بوده است و نه از روی دشمنی. چرا که اگر احساس مسئولیت اجتماعی نبود اصلاً به این موضوعات علاقه و توجهی نداشتم. من بخاطر مسأله پیش پا افتاده ای مثل گشت ارشاد در پی براندازی ساختار سیاسی حاکم نبوده ام. مسأله من پرونده هسته ای و متعاقباً مداخله در سوریه بود که به سادگی می شد بگونه ای سیاست گذاری کرد که نتایج بهتری برای نسلهای امروز و آینده ایران به همراه داشته باشد
سال 88 هم من همین نظر را درباره سران ارتجاع سبز داشتم
زیادی اشتباه کردم
تا پیش از این گمان می کردم که فقط بابت تماس با جرثومه پان ایرانیست در سال 84 که باعث فاش شدن هویتم برای وزارت اطلاعات شد و نیز پیوستن به این جرثومه در 29 آذر 88 که باعث گرفتار شدنم در تله وزارت اطلاعات شد اشتباه کرده بودم، اما احساس مسئولیتی که نسبت به نسلهای آینده داشته ام بجا و اخلاقی بوده است. اما امروز آن را هم نادرست می پندارم. نسل بعد از من هم نسل سلام فرمانده و زن – زندگی – بابااکبر از آب درآمده است و نسبت به بچه بسیجی ها و 2 خردادی ها و ارتجاع سبزی های همدوره خودم و یا نسلهای تباه پنجاه و هفتی امتیاز ویژه ای ندارند. در برابر چنین نسلی و در جامعه ای متشکل چنین نسلهایی من هیچ وظیفه بیش از آنکه شخصاً به تباهی اشان آلوده نشوم نداشتم. همین که از 2 خرداد نه بسیجی بودم و نه 2 خردادی برای ایفای مسئولیت اجتماعی ام بسنده بود. همین که در جریان انتخابات 88 بوقچی ارتجاع سبز نبودم کفایت می کرد. همین که فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی را تأیید نمی کردم کافی بود. همین که باور نداشتم که اگر قاسم سلیمانی در سوریه نجنگد باید در ایران بجنگیم بس بود. همین که در دلم چنین دیدگاههایی نداشتم، مرزم را با این جامعه و جمیع نسلهای قبل و حال و بعد خودم روشن کرده بودم. از اینرو امروز نه تنها تماس و متعاقباً افتادن در تله امنیتی پان ایرانیست را اشتباه می دانم، بلکه اساساً هر فعالیتی که در قالب ایفای مسئولیت اجتماعی داشته ام را نادرست می دانم. مسئولیت من در قبال آن جامعه، آلوده نشدن در تباهی های آن جامعه بود و بس؛ نه بیشتر
توییت من درباره نقش پردازان دوزاری بلوای زن - زندگی - آزادی
توییت دیگری در همین باره
تا دیروز باید از خواب و خوراک و تفریحات امان می زدیم تا اثرات تبلیغی هنرپیشگان دوزاری را در عرصه سیاست و اجتماع خنثی کنیم، امروز دیگر کار به فوتبالیست های پرت و پلا کشیده است! به هر حال مسئولیت اجتماعی هم حد و حدودی دارد و نمی توان در این میان شأن خود را نادیده انگاشت. فعالیت سیاسی – اجتماعی در ایران در حد پست های آبدوغ خیاری علی کریمی و یحیی گل محمدی در اینترنت تعریف می شود و من دلیلی نمی بینم که حیثیتم را بازیچه چنین فضایی کنم. قهرمان این فضا علی کریمی است که تا دیروز سر صف انتخابات بوده است و یکهو با چند استوری پرت و پلا در اینستاگرام رهبر سیاسی شده است. وجود آن را نداشت که همین چهار تا استوری پرت و پلا را هم از داخل ایران منتشر کند و هزینه آن را بپردازد. حتی از اقامت در دوبی هم ترسید و از آنجا هم فرار کرد. حال در چنین جامعه ای من در پی مخالفت با فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی بوده ام! چقدر اشتباه می کردم
طرف می خواهد با شعار «یاحسین چیزحسین» خودش را به کشتن دهد، و یا بخاطر چند استوری آبدوغ خیاری افراد پرت و پلایی مثل علی کریمی جلوی گلوله بایستد! کون لقش! من چرا می بایست بخاطر چنین خریتی احساس مسئولیت کنم تا جانم را به خطر بیندازم و حیثتم را در معرض نابودی قرار دهم و شأن خودم را مخدوش کنم تا خریت چنین جماعتی را چاره کنم؟
در جریان تحریمهای نفتی و بانکی اروپا و آمریکا در سال 90 گمان می کردم که این وظیفه نهادهای مدنی و فعالان اجتماعی و مراکز دانشگاهی است تا جامعه را از مخاطرات متعاقب تحریمها آگاه سازد و به واکنش مناسب برانگیزد و اگر جامعه بدون دریافت آگاهی های لازم نسبت به بحران بی اعنتاست، حرجی بر او نیست. اما امروز می بینم یک دهه پس از تصویب این تحریمها، با وجود آنکه جامعه پیامدهای فلج کننده آن را به تمامی لمس می کند و با وجود آنکه راهکارهای شرم آوری مثل برجام هم نتوانست آن را چاره کند، اما هنوز هیچ درک درست و تحلیل جامعی درباره ریشه بحران اقتصادی و نارضایتی های معیشتی وجود ندارد. در جامعه ای که هنوز از پیامدهای آن حجم از تحریمها رنج می برد، مهمترین حماسه ای که در دانشگاهها رخ می دهد جنگیدن برای سلف مختلف است. چقدر متأسفم که برای چنین جامعه ای احساس مسئولیت می کردم و چقدر خوشحالم که بطرز آبرومندانه ای اشتباهم را مرتفع کردم و از آن جامعه خارج شدم. امروز می بینم درست ترین حسی که نسبت به ایران داشته ام همان حس بیزاری ام بود
چگونه از ایران بیزارم؟ در حاشیه جام جهانی
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش
توییت من پس از باخت 2-6 ایران در برابر انگلیس
در حاشیه جام جهانی 2022 در قطر مسائلی برای تیم ملی ایران پیش آمد که اشاره به آن به خوبی می تواند منظور من از بیزاری از ایران را توضیح دهد. من یک علاقمند جدی فوتبال هستم و از تماشای فوتبال و پیگیری اخبار و حضور در استادیوم و کلاً فرهنگ هواداری لذت می برم. با این حال یکی از موضوعاتی به وسواسانه از آن دوری می جویم فوتبال ایران است. چرا که لذتهای مورد نظر را در آن نمی یابم و بیشتر مایه ناراحتی است تا سرگرمی. از اینرو در شرایط عادی بی توجه به اخبار و نتایج فوتبال ایران، لذتهای مورد نظرم را در فوتبال پیگیری می کنم. اما وقتی کار به تبلیغات فضاحت بار برخی جریانها علیه تیم ملی در جام جهانی کشید، وظیفه خودم دیدم که در حد همان توییتر بی لایک و خشک و خالی که در اختیار دارم از همین تیم ملی حمایت کنم. به این معنی که اگر جسم و جانی در آن خاک پرورانده ام، هرگاه که ضروری باشد، تا جایی که دیگر شأن و شخصیتم را بازیچه بی آبرویان نکنم، در حد بضاعت از خیرخواهی و همدلی با آن خطه دریغ نخواهم ورزید
توییت من در آستانه نخستین بازی تیم ملی در جام جهانی قطر
اینکه از بیزاری ام از ایران می گویم به معنی دشمنی و یا بدخواهی برای ایران و ایرانیان نیست، بلکه تنها به معنی آنست که بیزار هستم که زندگی ام را در مختصات جغرافیایی، فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایران به سر برم. این حسی بود که پیش از درگیر شدن در فعالیتهای سیاسی و اجتماعی هم داشتم و چنان قوی بود که سال دوم دانشگاه را از تحصیل مرخصی گرفتم تا چاره ای برایش بیندیشم! چرا که بدون پایان خدمت امکان دریافت گذرنامه نبود و سه سالی که از تحصیلم باقی مانده بود، به همراه دو سال دوره سربازی چنان دور و دراز می نمود که تحمل زندگی در ایران برای آن همه سال را در توان خویش نمی دیدم! حال پس از همه این دوران پرمکافات دچار ممنوع الخروجی بی ضابطه ای شدم که معلوم نبود تا به کی به درازا خواهد کشید. آن هم در حالی که ویزای دانشجویی اتریش در گذرنامه ام درج شده بود. در آن مدت هم در میان مادرقحبگان پان ایرانیست گرفتار شده بودم که با آنکه حتی از من دزدی می کردند، اما از نظر حیثیتی به صلاح نمی دیدم که از جمع تباهشان کناره گیری کنم
توییت من درباره حواشی تیم ملی در جام جهانی قطر
من در شرایطی در حمایت از تیم ملی اظهار نظر کردم که افرادی که همه زندگی و دار و ندار خویش را از تیم ملی دارند، و از قبل آن به سرمایه های هنگفتی دست یافته اند که هرگز در خواب اشان هم نمی دیدند، به آن پشت کردند. اتفاقاً وقتی می گویم که از ایران بیزارم بخاطر چنین مسائل و چنین کسانی است
شعرخوانی من در اینستاگرام پس از شکست ایران از انگلیس
همانگونه که پیشتر اشاره کرده بودم، مسأله من هرگز خود ایران نبوده و نیست. مسأله من وظیفه اخلاقی و مسئولیت اجتماعی است که اساساً منحصر به یک پهنه جغرافیایی محدود نمی تواند باشد. وظیفه اخلاقی در برابر یک هجمه ناجوانمردانه که سکوت و بی تفاوتی را بر نمی تابد و مسئولیت اجتماعی در حد بضاعت که لزوماً به معنی رهبری سیاسی و زعامت جامعه نیست، بلکه به معنی ادای دین به تناسب جایگاه فرد در جامعه است. مثلاً وقتی در آستانه دیدار تیم ملی ایران - انگلیس آن موج تبلیغاتی برای شکست ایران به راه افتاد و متعاقباً پس از شکست ایران ابراز شادمانی می شد، من شعر شهریار به مناسبت هزاره فردوسی را در صفحه اینستاگرامم خواندم تا اولاً فاصله خویش را با این بی شرمی روشن کنم و دوم اینکه معدود آشنایانم در اینستاگرام را در حد بضاعت از آن تبلیغات سوء پرهیز دهم
توییت من درباره سکوت داریوش در آبان 98 و آهنگی که برای زن - زندگی - آزادی منتشر کرد
اینکه می گویم از ایران بیزارم بدین خاطر است که بواسطه مسائلی که پیش می آید، هیچ خاطره خوشی برایم باقی نمی ماند. مثلاً وقتی دو سال مشقت بار سربازی را با تخدیر آهنگهای داریوش دوام آورده ام و بعد چنین خواننده ای با آن همه آهنگهای سیاسی و اجتماعی در جریان کشتار سراسری آبان 98 دم فرو می بندد، اما یکهو در بلوای زن – زندگی – آزادی اثر جدید ارائه می دهد، زیربنای خاطرات پیشین یکهو فرو می ریزد. از اینرو صلاح می دانم که از توجه به آن خطه تا جای ممکن بپرهیزم
کجای این شب تیره؟
پیشتر در یادداشتی پس از سرنگونی هواپیمای اوکراینی اشاره کرده بودم که ننگستان اهورایی ایران، هر دم پرده جدیدی از انحطاط را به نمایش می گذارد که دیگر در توان تحمل من نیست و از اینرو از پرداختن به آن پرهیز خواهم کرد. این بلوای زن – زندگی – آزادی درست یکی از همان پرده های انحطاط است که عجالتاً در آن پهنه به نمایش درآمده است. از نگاه من کشتن آن دخترک بینوا هم طرح امنیتی اصلاحچیان نابکار بوده است
توییت استعاری من در همان آغاز بلوای زن - زندگی - آزادی
من با اینکه در فیسبوک، توییتر و اینستاگرام صفحاتی دارم و تقریباً هر روز به آنها سر می زنم، اما صفحاتم را جوری تنظیم کرده ام که تا جای ممکن از اخبار و مسایل ایران بی خبر بمانم و عمدتاً مسائل هنری و نیز اخبار فوتبالی را دنبال می کنم. هرچند که به هر روی لابلای موضوعات گهگاه ترکشی از اوضاع و احوال ایران هم دشت می کنم. پس از قربانی شدن آن دخترک بینوا به واسطه گشت ارشاد، یکهو دیدم که آن انچوچک فراری از شورای شهر شیراز در ویدئویی سیاه پوشیده است و مردم را به قیام فرا می خواند! بلافاصله هم ویدئویی از مهران مدیری پخش شد که در نمایشی شرم آور، ژست عزا و ماتم گرفته بود و از مخالفتش با پخش برنامه هایش در تلویزیون گزافه می گفت. همانجا دانستم که باز اصلاحچیان مادرقحبه خواب شوم دیگری برای ایران دیده اند و دیری نپایید که تعبیر شد. چقدر مسخره است که عروسک گردان کلاه قرمزی عامل امنیتی از آب در می آید و جوری وانمود می شود که بیرون از ایران بوده است و یکهو اعتراضاتی بر سر گشت ارشاد ایجاد شده است و آن الدنگ هم شده است رهبر خارج نشین اعتراضات
از آنجا که نه تمایلی به پرداختن به مسائل ایران دارم و نه نسبت به آینده و آیندگانش احساس مسئولیت می کنم، از تحلیل و واکاوی ماجرا در می گذرم و ترجیح می دهم که از وقتم استفاده مطلوب تری داشته باشم، اما با این حال یکسری توییت هایی که در جریان این بلوا زده ام را در پایان این یادداشت می آورم
با شما آیندگانم
آنچه که در جریان وقایع اخیر رخ می دهد و نیز هر چه دیگر که بر سر ایران و ایرانیان می آید، حاصل تصمیمات و اقدامات نسلهای پیش از من، هم نسلان من و نسلهای پس از من می باشد و من در آن دخل و تصرفی ندارم. بد و خوب و خیر و شرش را از آنان جویا شوید. من خواستار توقف فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی، پیش از اجرایی شدن تحریمهای اتحادیه اروپا بودم و برای این امر هم از سفر تحصیلی ام به اتریش چشم پوشی کردم، و هم فشارهای دستگاه امنیتی و مخاطرات دستگاه قضایی را به جان خریدم و هم حیثیتم را در پیوستن به جرثومه پان ایرانیست دستمایه کار کردم. جامعه ایران ترجیح دیگری داشت و مسیر دیگری را پیمود که به برجام و پسابرجام انجامید و پیامدهایش همچنان گریبانگیر جامعه است. اگرچه من از روی خیرخواهی چنان کردم، اما مطمئن نیستم که لزوماً نظرم و عملم درست بوده است. اما دستکم نسبت به مسیری که جامعه ایران در پیش گرفت و پیامدهای متعاقبش احساس مسئولیتی ندارم. من را در نیک و بد روزگارتان سهیم ندانید
پینوشت یک: توییت هایی که در اینباره زده ام
اولین توییت هایی که درباره این بلوا نوشتم
متعاقباً حوادث تروریستی اصفهان و اهواز روی داد که کودکی به نام کیان پیرفلک هم کشته شد. لینک
توییت من پس از شکست ایران از انگلیس
توییت من پس از شکست برابر آمریکا
پی نوشت دو
بخش عمده این یادداشت را در تاریخ 8 مهر ماه 1401، تقریباً دو هفته پس از مرگ شهروند مربوطه در ماجرای گشت ارشاد نوشته بودم که قاعدتاً می بایست چند روز پس از آن تاریخ منتشر می کردم. هدفم از نوشتم این متن هم از یکسو توضیح وضعیتم در تناسب با ارتجاع سبز و مسأله بازداشتم در عاشورا بود، چرا که بواسطه بازداشت و درگیر شدن در تله امنیتی پان ایرانیست و مسأله تعهد وزارت اطلاعات و متعاقباً ابطال آن و به ویژه خروجم از کشور، این مسأله را از باب حیثیت شخصی برای خویش مهم می دانم. از سوی دیگر بر آن بودم تا با انتشار این یادداشت در همان بدو امر، تا جای ممکن از اخبار مرتبط با آن پرهیز کنم و تمرکز ذهنی و توان عملی ام را بر زندگی شخصی و فعالیت های هنری ام متمرکز کنم. متأسفانه با توجه به دردسر بی موردی که پیش آمد، هم وقتم صرف حل و فصل ریشه ای آن مشکل شد و هم تمام فعالیتهای هنری ام به حاشیه رفت و هم این یادداشت را در زمان دلخواه منتشر نکردم