در این یادداشت به جمعبندی اقدام پان ایرانیستها در سال 84 جهت شناسایی هویت من به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس برای وزارت اطلاعات می پردازم و اینکه از همان زمان در دام اطلاعاتی این مادرقحبگان بوده ام و نیز توضیح میدهم که از 29 آذر 88 که بخاطر نگرانی از خطر ارتجاع سبز به جمعشان پیوستم، عملاً در یک میدان مین امنیتی گرفتار شده بودم که امکان خروج آبرومندانه از آن میسر نبود و تنها به یاری تیزهوشی و شجاعت بالایی که داشتم توانستم حیثیتم را نجات دهم
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند
تا اینجای کار در یادداشتهای اخیر توضیح توضیح دادم که اولاً هنگامی که بصورت ناشناس یک وبلاگ عادی در اینترنت بر پا کردم بلافاصله در مدت کوتاهی کامنتهایی در زیر نوشته هایم درج شد که بطور سازمانی متون و مواضعی از جانب «حزب پان ایرانیست» را منتشر میکرد؛ در حالی که تا پیش از آن این عبارت را نه جایی دیده بودم و نه اطلاعاتی درباره اش داشتم. بعد به واسطه ایمیل یاهو که در گوشه وبلاگم درج کرده بودم، افرادی با هویتهای ناشناس مربوط به پان ایرانیست خوزستان با من ارتباط گرفتند و با پافشاری و لطایف الحیل به شرکت در محفل پان ایرانیستها در تهران دعوت کردند. پس از آن هم با وجود آنکه دیدگاههای من در تقابل جدی با مهمترین مواضع جاری و نیز عملکرد گذشته اشان بود، همچنان به بهانه های گوناگون با من در تماس بودند که این رویه تا آذر 88 ادامه داشت و در 29 آذر 88 به واسطه نگرانی از ادامه دار شدن ناآرامی های ارتجاع سبز پس از شکست در انتخابات ریاست جمهوری، شخصاً با تصمیم خویش برای پیوستن به جمع تباهشان، با پای خویش عملاً در تله وزارت اطلاعات افتادم که سرانجام در آبان 91 بخاطر سستی اشان در توافقی که با شاهزاده صورت گرفت موفق شدم با کناره گیری، بطرز آبرومندانه ای از این تله امنیتی خارج شوم و روسیاهی به خود پان ایرانیستهای حرامی ماند. حال با توجه به اطلاعاتی که امروز دیگر برای همه بدیهی است و جای مجادله ندارند به بررسی ارتباط پان ایرانیستهای مادرقحبه با خودم می پردازم
شناسایی فعالان اینترنتی ناشناس
امروز بر همگان مسلم است که هر کس که کوچکترین تلاشی برای شناسایی هویت فعالان اینترنتی ناشناس به خرج میدهد، بیگمان در خدمت نهادهای امنیتی است. همچنین برای همه بدیهی است که ساده ترین انتقادات و اعتراضات در اینترنت، در صورت شناسایی توسط نهادهای حکومتی به سادگی می تواند حتی منجر به به مرگ فرد شود. جدا از احکام اعدام که به سادگی از سوی دستگاه قضایی حکومت صادر میشود، اینکه فردی را به دلیلی بازداشت کنند و بعد اتهامات دیگری که هیچ ارتباطی با فعالیتهایش نداشته است را به او منسوب کنند، یک روال عادی است و امروز کسی از وقوع چنین مواردی در جمهوری اسلامی هرگز شگفت زده نمی شود! از همه اینها گذشته امروز می دانیم که خطر شناسایی فعالان اینترنتی ناشناس تنها به محاکمه ناعادلانه قضایی محدود نمی شود. اساساً خطر مرگ از لحظه بازداشت شدن یک خطر کاملاً محتمل است، چرا که مأموران حکومتی هیچ دغدغه ای برای حفظ جان بازداشتی از لحظه بازداشت تا تحویل به مراجع ذیربط ندارند. همچنین در خود بازداشتگاه هم فضا بگونه ای است که حتی پیش از رسیدگی قضایی و صدور حکم ممکن است جنازه فرد به خانواده اش تحویل داده شود. بدین ترتیب نقشه مرتبطین پان ایرانیستها برای تماس اینترنتی با وبلاگ من و سپس خود من و کشاندن من به جرثومه پزشکپور در بالای خیابان شریعتی تهران بیگمان یک کار اطلاعاتی برای شناسایی هویت یک وبلاگنویس ناشناس بوده است و بس. امروز دیگر در این گزاره تردید نیست
نخستین باری که به کامنتی پاسخ دادم و برای آن از نام مستعار استفاده کردم و قصد معرفی خودم را نداشتم
ساسان را هم به لاتین با «دابل اس» می نوشتم که با مشخصات پاسپورتی هیچکس تطابق نداشته باشد
در این رابطه لازم است باز یادآور شوم که وبلاگنویسی من هیچ هدف مشخصی بجز بیان دیدگاههای شخصی ام را نداشت. همچنین به شخصه هیچ بنا نداشتم که هویتم را معرفی کنم. به همین خاطر هم برای پاسخ به کامنتهایی که زیر نوشته هایم درج میشد از یک نام مستعار – ساسان – استفاده میکردم. اساساً وقتی شروع به نوشتن کردم اصلاً گمان نمیکردم که کسی مطالبم را بخواند! به ویژه که میزبانی وبلاگم روی سایتی بود که از فضای وبلاگنویسی فارسی به کلی جدا بود. در ضمن وبلاگنویسی را هم در آستانه فارغ التحصیلی از دانشگاه شروع کرده بودم و بیشترین فعالیتم مربوط به فرجه ای بود که تا اعزام به سربازی در تابستان 85 در اختیار داشتم. با شروع دوره سربازی وقت کمترین صرف وبلاگم میکردم و یادداشتهای کمتری می نوشتم و در اسفند 86 که همزمان با پایان خدمتم بود وبلاگنویسی را به کلی کنار گذاشتم تا همه وقت و توانم را صرف برنامه های زندگی شخصی ام کنم. به عبارتی اگرچه وبلاگم از سوی مخاطبان قابل توجهی جدی گرفته میشد و مورد توجه رسانه های سیاسی بیرون از ایران هم بود، اما برای خودم موضوع جدی نبود. به همین خاطر با وجود آنکه در مدت کوتاهی وبلاگم در فضای سیاسی اینترنت معروف و پر مخاطب شده بود اما به سادگی آن را کنار گذاشتم تا به برنامه های زندگی شخصی ام برسم که مهترینش خروج از ایران بود. بخاطر قصدم برای خروج از کشور هم بود که بلافاصله پس از پایان مقطع کارشناسی، بجای ادامه تحصیل رهسپار سربازی شدم تا زودتر امکان خروج از کشور را داشته باشم. بدین ترتیب مسلم است که دلیلی برای معرفی هویتم نداشتم. مدتی فراغتی داشته ام و در یک وبلاگ شخصی دیدگاههایی را نوشته ام و بس. چه لزومی به معرفی هویتم بوده است؟
اعلام پایان وبلاگنویسی ام در اسفند 86 همزمان با پایان دوره سربازی
درست به مانند آنچه که امروز میان بسیاری از کاربران توییتر معمول است. مدتی با یک اکانت ناشناس دیدگاههایشان را می نویسند و هر گاه هم که مایل باشند اکانت مربوطه را رها می کنند و یا به کلی حذف می کنند و یا پس از مدتی، هرگاه که صلاح بدانند اکانت مربوطه را دوباره فعال می کنند. اما امروز همگی می دانیم اگر کسی به سراغ چنین کاربران ناشناسی برود و آرزوی «آشنایی بیشتر» داشته باشد بیگمان یک اکانت ناامن است که در خدمت دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی است
کامنت سازمانی از سوی تشکیلات پان ایرانیست خوزستان برای آشنایی فراتر از اینترنت با من
وبلاگنویسی من درست به مانند فعالیتهای کنونی کاربران توییتر بود. به عنوان یک شهروند و یک عضو جامعه تنها دیدگاههایم را می نوشتم. از قضا این دیدگاهها جنبه های انتقادی رادیکالی داشت که به ویژه در آن برهه هرگز معمول نبود! آن زمان جو عمومی جامعه بطور همه جانبه در قبضه هواداران خاتمی بود. بیگمان تلاش برای آشنایی با چنین وبلاگنویسی یک رفتار امنیتی است و بس و هیچ توجیه دیگری نمی تواند داشته باشد
چیزی به نام حزب پان ایرانیست
تصویری از سایت حزب پان ایرانیست زمانی که با من تماس گرفتند
در این یادداشت توضیح دادم که چطور بالاخره برای نخستین بار در جرثومه پان ایرانیستها واقع در خیابان شریعتی تهران حاضر شدم. با اینکه به هر روی با تاریخ معاصر ایران بیگانه نبودم، اما هرگز چنین نام و نشانی نشنیده بودم! در اینترنت و در سایت استاتیکی هم که داشتند اطلاعات قابل توجهی نبود. مگر چند بیانیه که اتفاقاً مایه بدگمانی من بود. اصلاً وقتی برای محفلی در داخل ایران اصطلاح حزب را به کار می بردند شگفت زده میشدم که اساسا آیا ممکن است که زیر سایه جمهوری اسلامی چیزی به عنوان حزب وجود داشته باشد؟ از پیشینه اشان به ویژه پیش از انقلاب هیچ اطلاعی نداشتم. به هر روی در چنین شرایطی و به واسطه عملیات اطلاعاتی که در بالا توضیح دادم با حضور در محفل امنیتی پزشکپور هویتم شناسایی شد. پس از مراجعه و آشنایی مستقیم، چیزی که به نام حزب پان ایرانیست می دیدم این بود که دورهمی هایی در روزهای یکشنبه و چهارشنبه هر هفته از ساعت پنج بعدازظهر برگزار میشد که روزهای یکشنبه درباره اخبار روزمره و یا مسایل تاریخی گفتگو میشد و روزهای چهارشنبه افراد مختلف اغلب شعر یا متنی ادبی می خواندند. یک نشریه بدچاپی هم با نام «حاکمیت ملت» بطور ماهانه و یا دو ماه یکبار میان خودشان پخش میکردند که مطالب اغلب سطحی و عوامانه ای داشت. همچنین گاه به گاه بیانیه هایی نیز اعلام میکردند که به عنوان موضع حزبی لحاظ میشد و مسئولیت آن با یک جمع هفت نفره زیر عنوان «شورای عالی رهبری» بود که عبارت بودند از سهراب اعظم زنگنه (دبیرکل)، قدرت اله جعفری (قائم مقام دبیرکل)، منوچهر یزدی (سخنگو)، ابراهیم میرانی (مسئول خوزستان)، سید رضا کرمانی، حسین شهریاری، زهرا صفارپور. خود محسن پزشکپور هم بدون حق رأی در این موضعگیری ها نظارت میکرد
حال من به عنوان جوانی تازه در آستانه فارغ التحصیلی از دانشگاه و درست در آغاز مسیری که برای زندگی ام در نظر گرفته بودم با جماعتی شصت هفتاد ساله روبرو شده بودم که از گذشته اشان هیچ نمی دانستم و به صرف یک پرچم گول زنک شیروخورشید یک مشت شعار آبدوغ خیاری مثلاً میهن پرستانه تلاش میکردند تا ارتباطم با آنها مداوم و جدی تر باشد و چه بسا به جمع تباهشان بپیوندم! تا یک شناخت ابتدایی و مقدماتی از آنها پیدا کنم اولاً هویتم برای دستگاه امنیتی فاش شده بود و بعد آنکه در تله ای افتادم که اگر از موهبت هوش بالا و شجاعت بسیار برخوردار نبودم، بیگمان حیثیتم را برای همه عمر بر باد داده بودم! یک مشت پیرمرد و پیرزن مفلوک و مادرقحبه که امروز ابهامات امنیتی اشان به اطمینان رسیده است و دم خروس از همه سوراخ سنبه هایشان بیرون زده است
محسن پزشکپور، یک جنده امنیتی
مصاحبه پزشکپور با کیهان هوایی در ایران که حکم توبه نامه را داشته است
همانگونه که اشاره کردم من هیچ نامی از پزشکپور نشنیده بودم. پس از حضور در جرثومه پان ایرانیستها بود که شروع به روضه خوانی کردند که پزشکپور پان ایرانیست را به راه انداخته است. یعنی اول یک وبلاگنویس ناشناس را به آنجا کشاندند و بعد تازه خودشان را معرفی کردند! بعدها هم که با سوابق تباهشان آشنا شدم فهمیدم که اصلاً تأثیری در مناسبات سیاسی نداشته اند و به همین خاطر است که در هیچیک از تحولات اساسی معاصر – با وجود آنکه اینها زنده بوده اند – اما اثری از آنها نیست، چرا که اساساً نه از بینش سیاسی لازم برای تحلیل درست مسایل برخوردار بوده اند و نه از جسارت لازم برای عمل سیاسی. به واسطه همین توضیحاتی که درباره گذشته اشان دادند بود که بعد شخصاً با خسرو سیف (همکار سیاسی داریوش فروهر) و دکتر هوشنگ طالع (از بنیانگزاران پان ایرانیست که پزشکپور را طرد کرده بود) دیدار کردم تا توضیحات کامل تری دریافت کنم. من به واسطه خفقان 2 خردادی حاکم بر فضای آن زمان تصمیم گرفته بودم در خانه ام و در کنار فعالیتهای اصلی زندگی ام چند سطری وبلاگنویسی کنم و نظراتم را بنویسم، آنوقت به واسطه تماسهای بی مورد و ارتباطات امنیتی پان ایرانیستها مادرجنده کارم به آنجا کشیده بود که وقتم را صرف ریشه یابی دلیل اختلاف خسرو سیف و دکتر هوشنگ طالع با محسن پزشکپور کنم و طبیعتاً در رصد مستقیم دستگاه امنیتی و جاسوسی نوچه های پزشکپور قرار گیرم! معلوم نیست که در این میان چند بار در آستانه برخورد دستگاه امنیتی بوده ام و خودم خبر نداشته ام؟
به هر روی آنچه که امروز درباره پزشکپور مطمئن هستیم آن است که پس از فرار از ایران در سال 1359 در سال 1371 در آغوش وزارت اطلاعات به ایران بازگشته است و به خدمت دستگاه امنیتی درآمده است. اینکه پزشکپور پس از بازگشت به ایران از سوی دستگاه امنیتی دقیقاً چه مأموریتهایی را به عهده گرفته است طبیعتاً نامعلوم است، اما مسلماً من اگر آن زمان این موضوع را می دانستم هرگز پا به آن جرثومه نمی گذاشتم. قصدم از نوشتن این یادداشتها هم اثبات مزدوری امنیتی پزشکپور نیست، چرا که به من ارتباطی ندارد؛ هدفم تنها توضیح چند و چون ارتباط خودم با این محفل تباه است که درست به مثابه یک تله امنیتی بود و در واقع ارتباط یک محفل امنیتی با یک وبلاگنویس ناشناس بود. مصاحبه های پزشکپور با نشریه کیهان هوایی هم به نوعی اعترافات و نامه غلط کردم تلقی می شود. چرا که مخاطبان کیهان هوایی بیشتر ایرانیان خارج از کشور بوده اند و قصد دستگاه امنیتی از این مصاحبه ها و انتشار آن در کیهان هوایی این بوده است که نیروهای سیاسی خارج از کشور ببینند که پزشکپور تسلیم شده است
تمجید پزشکپور مادرجنده از انقلاب 57 در آستانه بازگشت به آغوش وزارت اطلاعات پس از فرارش از کشور در سال 59
مسلم است که اگر من طبق ویدئوی بالا تعریف و تمجید پزشکپور مادرجنده از انقلاب 57 را شنیده بودم، حتی برای تف انداختن در چهره وارفته اش به آن محفل تباه مراجعه نمیکردم و مسلم است پان ایرانیستها که صحبتهای آبدوغ خیاری پزشکپور درباره بحرین مربوط به سال 1349 را در اختیار داشته و منتشر میکردند، بیگمان به مواضع و نظرات او درباره انقلاب 57 هم دسترسی داشته اند، اما عامدانه آنها را پنهان کرده اند تا بتوانند جوانانی امثال من را بفریبند و در زیر پرچم شیروخورشید این مادرقحبه و نوچه هایش را به عنوان مخالف جمهوری اسلامی قالب کنند. به هر روی اشاره ام تنها بر این است که به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس که هیچ قصدی برای فعالیت سیاسی نداشتم، مشخصاً درگیر یک دام اطلاعاتی – امنیتی شده بودم که خودم خبر نداشتم
پزشکپور پس از بازگشت به ایران تحت یک برنامه امنیتی خود را مخالف انقلاب جا می زند
جالب اینکه همین پزشکپور مادرجنده که در آستانه بازگشت به ایران از عظمت انقلاب 57 یاد می کند، پس از بازگشت به ایران زیر پرچم شیروخورشید لم می داد و از توطئه 22 بهمن 57 سخن می گفت و از مبارزات نبردجویان پان ایرانیست رجز می خواند. از قضا من هم بی آنکه از گذشته تباه این مادرجنده باخبر باشم، زمانی با او برخورد کردم که چنین رجزهایی را بلغور می کرد. امروز دیگر مسأله ایجاد اپوزیسیون دست ساز توسط وزارت اطلاعات برای همه روشن و بدیهی است. اینکه فرد یا گروهی در قالب مخالف جمهوری اسلامی عملاً به وزارت اطلاعات خدمت کند دیگر برای هیچکس شگفت آور نیست. در این زمینه به یک مورد مشخص از پزشکپور اشاره میکند و آن هم موضوع فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی است. این مورد از دو جهت قابل تأمل است: یکی اینکه جاه طلبی های هسته ای جمهوری اسلامی از جمله مهمترین عوامل تیره روزی امروز ایرانیان است؛ همچنین حساسیت نسبت به بحران هسته ای و مخالفت با فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی از جمله مهمترین جنبه های فعالیتهای شخص من – چه به عنوان وبلاگنویس و چه بعد از آن در قالب فعالیت سیاسی و چه به صورت فعالیت هنری – بوده است. پزشکپور در سال 1381 مطلبی درباره ماجرای هسته ای جمهوری اسلامی سرهم کرده که در شماره 51 از نشریه داخلی پان ایرانیستها (حاکمیت ملت) منتشر شده است و من آن را از این وبلاگ برداشته و در فایل پی.دی.اف. زیر بارگذاری کرده ام که قابل دریافت می باشد
پزشکپور در این مطلب که بیشتر به یک انشاء دبیرستانی می ماند تا موضع سیاسی یک فرد هفتاد ساله، پس از آسمان ریسمان بافتن های مختلف و گریز به تاریخ باستان و صحبت از آشوریان و عیلامیان، و پس از تلاش مضحکانه برای جا زدن خودش به عنوان مخالف جمهوری اسلامی، در لابلای سطور مشخصاً خواهان دستیابی جمهوری اسلامی به تسلیحات هسته ای شده است و آن را از نان شب واجب تر دانسته است. درست همین بلایی که جمهوری اسلامی بر سر مملکت آورده است! ببینید با چه جملات کودکانه ای برای دستیابی جمهوری اسلامی به بمب هسته ای آسمان ریسمان بافته است: پس آن سرزمین افسانه اي دلاوران را چه شد؟ سرزمینی که مردان و اسبان خوب دارد، سیمرغ بر کوه هایش آشیان کرده و گرشاسپ یل در دشت پیشانسه اش به خواب رفته است. کجاست آن شیرمردي که در مقابل تازش هیونان امروزي بر دریاي خزر چون آن تهم سپاهبد دلیر زریر فریاد برآورد: از گشتاسب شاه ایران به ارجاسب هیونان شاه درود! ما این دین پاك را نهلیم و با شما هم کیش نشویم
من در سال 84 با فشار شورای امنیت بر جمهوری اسلامی بخاطر فعالیتهای هسته ای موافق بودم
این سبک انشاء نوشتن همان چیزی بود که اتفاقاً بازجوی وزارت اطلاعات از من می خواست و درست همان شیوه ای است که منوچهر یزدی در دفاع از مداخلات نظامی جمهوری اسلامی در حمایت از بشار اسد در سوریه در پیش گرفته بود که همان موقع مورد اعتراض جدی من واقع شد و شرح آن را به همراه اشارات تکمیلی در حاشیه این یادداشت آورده ام. از آنجا که هدفم از نوشتن این یادداشت تنها بررسی تماسها و ارتباط پان ایرانیستها با خودم می باشد و در پی تحلیل خود پزشکپور نیستم عجالتاً به همین یک مورد بسنده میکنم. امروز با یک نگاه به این انشاء کودکانه ای که درباره اتمی شدن جمهوری اسلامی نوشته است تردید ندارم که پزشکپور یک جنده از رده خارج امنیتی بوده است و بس! و با این حساب اقدام پان ایرانیستها برای تماس با وبلاگ من و سپس آشنایی با خودم و نیز کشاندنم به جرثومه پزشکپور را یک رفتار امنیتی برای به دام انداختن یک وبلاگنویس ناشناس در تله وزارت اطلاعات می دانم. خنده دار اینجاست که پیرمرد ابله همان انقلابی که در ویدئوی بالا قله دماوند رفیع تاریخ ایران دانسته است را در انشاء هسته ایش توطئه قدرتهای غربی برای فروپاشی اقتدار ایران برشمرده است. هر چقدر که شومبول خر به قبرش ببارد کم است! حد و حدودی برای مادرجندگی اش نمی بینم
در سال 84 فشار سیاسی - اقتصادی به واسطه فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی را مجالی برای تغییر می دانستم
به هر روی من کسی بودم که در سال 84 – زمانی که پادوهای سایبری وزارت اطلاعات من را به جرثومه پان ایرانیستها کشاندند تا هویتم شناسایی شود – مخالف فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی بودم و آن را مجال مناسبی برای تغییر ساختار سیاسی حاکم می دانستم و تحلیلم این بود که تصمیم جمهوری اسلامی به پیگیری فعالیتهای هسته ای (که من در این تصمیم تأثیری نمی توانستم داشته باشم) به انزوای سیاسی و تحریم اقتصادی رژیم منجر خواهد شد که در چنان صورتی شرایط جهت اقدام برای تغییر ساختار سیاسی فراهم خواهد شد که من به عنوان یک شهروند می توانم در آن نقشی داشته باشم. حال پان ایرانیستها مادر به مزد من را با چنین تحلیلی به جرثومه ای کشاندند که رهبر الدنگش در تهران زیر پرچم شیروخورشید لم داده و علناً خواهان دستیابی جمهوری اسلامی به سلاح هسته ای بوده است. به ویژه که من با هویت ناشناس وبلاگنویسی می کردم. آیا این رفتار جز یک رفتار امنیتی – اطلاعاتی بوده است؟
پزشکپور در دقیقه 30:08 درباره ارتباطش با دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی با ابهام صحبت می کنم
در دقیقه 29 تلاشهای شاهزاده رضا پهلوی برای برقراری صلح را نفرت انگیز می خواند! عجب مادرجنده ای
نکته قابل تأمل دیگر اینکه پس از آشنایی ام با جرثومه پان ایرانیست، از سال 84 که گهگاه به آن محفل سر می زدم، جمله ای را از پزشکپور می شنیدم که چندان متوجه نمی شدم. اینکه با حالت حق به جانبی می گفت که ارتباط با مأموران امنیتی درست به مانند ارتباط با مأموران اداره پست است و هرگز مشکلی ندارد. درست به همین حالت حق به جانبی که در دقیقه 30:08 از ویدئوی بالا از روی مادرقحبگی می گوید که با رژیم جمهوری اسلامی ارتباطی ندارد، اما ایرانیانی که در رژیم جمهوری اسلامی هستند ارتباط دارد! عجب مادرجنده ای! معنی این جمله را بعدها که از آذر 88 به پان ایرانیستها پیوستم متوجه شدم که در ادامه مطلب بیشتر توضیح خواهم داد. در ضمن با توجه به اینکه پزشکپور جاکش در دقیقه 29 همین ویدئو تلاشهای شاهزاده رضا پهلوی برای برقراری صلح را تنفرآمیز می خواند و تأکید می کند که وقتی می گوید «تنفرآمیز» همه معانی در آن مستتر است، من هم وقتی او را «جنده امنیتی» می نامم همه معانی در آن نه مستتر، بلکه کاملاً عیان است
همه پان ایرانیستها خارج از روال شفاف و قانونی و بدون الزام قضایی بطور مرتب با دستگاه امنیتی در ارتباط بودند
از جمله مبهم گویی های دیگر پزشکپور این بود که از یک مفهوم مبهمی به نام «آیین شاهنشاهی» جعل کرده بود که چند و چونش هیچ معلوم نبود. بعدها مشخص شد که این هم از ایده های وزارت اطلاعات بوده است! به این معنی که یک موضع و یا رویکرد سیاسی را متناسب با مفهوم مبهمی به نام «آیین شاهنشاهی» تعبیر می کرد و بعد چون جمهوری اسلامی را برآورده کننده آن موضع و رویکرد می دانست، موضع جمهوری اسلامی را تأیید می کرد و بعد برای آن نمونه های بی ربطی از تاریخ گذشته پیش می کشید! همین توجیهات آبدوغ خیاری که امروز برای همه آشناست و همگان در امنیتی بودن آن متفق هستند که مثلاً چون شاه در مسیر هسته ای شدن بوده است پس کار جمهوری اسلامی درست است و یا چون شاه در ظفار جنگیده است پس کار قاسم سلیمانی در سوریه درست است. همین پروژه ای که اوجش به آنجا می رسد که در حمایت از شاه که دیگر زنده نیست به شاهزاده که زنده است و مهمترین چهره سیاسی مخالف جمهوری اسلامی است حمله می شود. این رسوایی مضحک که به بهانه حمایت از شاه از جمهوری اسلامی دفاع شود
گفتگوی من با کاربر ناشناس و زن قحبه فیسبوک
اینجا جا دارد یک بار دیگر گریزی بزنم به کاربر امنیتی و زن جنده فیسبوک که فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی را مطابق سیاستهای شاه تعبیر می کرد و توضیحش را به متن کنونی موکول کرده بودم. گفتگوی فیسبوکی بالا را بطور کامل در پی نوشت این یادداشت آورده ام
رویهم رفته درباره شخصیت بی مایه پزشکپور باید به این مورد هم اشاره کرد که نه در مدت فرارش از ایران و اقامتش در فرانسه که چهره های شاخص اپوزیسیون با هولناک ترین شیوه ها توسط آدمکشان جمهوری اسلامی کشته می شدند آسیبی به او وارد شد و نه پس از بازگشت به آغوش جمهوری اسلامی در سال 71 که متعاقباً با قتلهای زنجیره ای دگراندیشان - از جمله داریوش فروهر - همزمان بود گزندی به او رسید. حتی یک روز هم بازداشت نشد
علی لشگری (راست) و دکتر هوشنگ طالع (وسط) و محمد تیمسار چپ، تهران سال 87، دفتر دکتر طالع / عکس اختصاصی
پزشکپور پس از بازگشت به ایران، به دلیل تسلیم شدن در آغوش دستگاه امنیتی از سوی دیگر بنیانگزاران اولیه پان ایرانیست ترد شده بود. برای نمونه عکس بالا تصویری از دکتر هوشنگ طالع، علی لشگری و محمد تیمسار مربوط به سال 87 می باشد که در دفتر دکتر طالع درفش پان ایرانیست را نگه داشته اند. این افراد هرگز به پزشکپور وقعی نمی گذاشتند و پزشکپور در انزوای مفلوکانه اش می کوشید این کمبودها را با افراد پخمه ای مثل حسین شهریاری پر کند و با به دام انداختن جوانانی که از پیشینه تباهش بی اطلاع بودند، پریشان احوالی اش را مرهم نهند
پست وبلاگ من درباره درگذشت محمد مهرداد و کنایه به نوچگان امنیتی پزشکپور
از دیگر بنیانگذاران پان ایرانیست محمد مهرداد بود که من در مراسم درگذشتش در سال 84 حاضر بودم، اما نه تنها پزشکپور بلکه حتی نوچه های زیردستش - امثال سید رضا کرمانی و حسین شهریاری و ... - آنجا نبودند. چرا که او این جماعت را وابسته به دستگاه امنیتی می دانست اما با دکتر هوشنگ طالع در ارتباط دوستانه بود
شورای عالی رهبری حزب پان ایرانیست
آدمی پیر که شد، حرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد
هنگامی که با جرثومه پان ایرانیست آشنا شدم یک جمع هفت نفره موسوم به شورای عالی رهبری اداره آنها را به عهده داشت و مواضع آنها را در قالب بیانیه اعلام میکرد. این هفت نفر عبارت بودند از سهراب اعظم زنگنه (دبیرکل)، قدرت اله جعفری (قائم مقام دبیرکل)، منوچهر یزدی (سخنگو)، ابراهیم میرانی (مسئول در خوزستان)، سید رضا کرمانی (دبیرکل پیشین)، زهرا صفارپور و حسین شهریاری. این هفت نفر با رأی اعضای پان ایرانیست در کنگره سال 1381 انتخاب شده بودند و طبق اساسنامه به مدت سه سال مسئولیت اداره پان ایرانیستها را به عهده داشتند. اما پرسش این است که پیشینه سیاسی این هفت نفر اصلاً چه بوده است؟ من به عنوان یک جوان بیست و چند ساله و کاملاً غیر سیاسی که تنها در یک وبلاگ دیدگاههایم را – به عنوان یک عضو از جامعه – می نوشتم یکهو روبرو شده بودم با یک جمع شصت هفتاد ساله ای که از سوی دیگران به عنوان مسئولان سیاسی آن محفل پذیرفته شده بودند، اما شخصاً هیچ شناختی از ایشان نداشتم! در چنین فضایی تنها میسر بود که روی مواضع سیاسی که این جمع هفت نفره به عنوان بیانیه منتشر می کردند بحث کنم و امکان بررسی و نقد پیشینه سیاسی آنها را نداشتم
نتایج رأی گیری کنگره پان ایرانیستها در سال 81 برای انتخاب مسئولان
تمام حرف اشان هم این بود که در فلان سال پان ایرانیست تشکیل شد و پزشکپور قهرمانانه فعالیت سیاسی می کرده که یکهو انقلاب شده و بعد دکتر عاملی را کشته اند و پزشکپور از ایران خارج شده و بعد برگشته و الان داریم زیر پرچم شیروخورشید علیه جمهوری اسلامی فعالیت می کنیم. یک داستان سراسر ابهام که نه اطلاعات کافی برای بررسی صحت و سقم آن وجود داشت و نه من که در بیست و چند سالگی مهمترین دغدغه ام از یکسو ابراز مخالفت با اصلاحچیان بود و از یکسو نگران سرنوشت هسته ای ایران بودم، اهمیتی برای این داستان قائل بودم. اتفاقاً درست با مواضعی که همین شورای هفت نفره در همان مقطع به عنوان مسئولان پان ایرانیست اتخاذ و اعلام کرده بودند مخالف بودم که عبارت بود از هم پیمانی با حزب دموکرات کردستان، حمایت از شورشهای خلق عرب در خوزستان و از همه مهمتر حمایت از جاه طلبی های هسته ای جمهوری اسلامی
اینها مشتی افراد ساخورده و در شرف مرگ بودند که همه عمر را با شعارهای آبدوغ خیاری ایران ایران سر کرده بودند، اما در عمل برای حفظ جان ناقابل اشان به هر خفتی تن داده بودند تا زندگی محقر و مفلوکانه ای را سر کنند و مبادا در راه خدمت به ایران و ایرانیان کوچکترین گزندی ببینند. توله هایشان را از آب و گل درآورده بودند و برایشان زندگی نیم بندی جفت و جور کرده بودند و اوقات بیکاری را گرد هم جمع می شدند و گاهی از خاطرات گذشته اشان می گفتند و گاهی اخبار روزمره را مرور میکردند. درست همان چیزی که در هر محفل دوستانه و یا خانوادگی اتفاق می افتد: مرور اخبار و ذکر خاطرات. فقط اینکه از این خاله بازی های احساس حماسی منحصر به فردی میکردند. در دهه شصت که مخالفان سیاسی جمهوری اسلامی به جوخه اعدام سپرده می شدند و در دهه هفتاد که دگراندیشان بصورت زنجیره ای به قتل می رسیدند این هفت نفر شورای رهبری پان ایرانیست سر در نشیمنگاه خویش در خفقان به سر می بردند، اما به ناگاه در دهه هشتاد زیر پرچم شیروخورشید مدعی یک عمر مبارزه با جمهوری اسلامی شده بودند تا به این بهانه جوانانی مثل من را بفریبند و در دام وزارت اطلاعات اسیر کنند. سگ زن وبچه و خاندان تک تکشان را سپوخت. از این جمع جعفری، یزدی، صفارپور و شهریاری بازنشسته آموزش و پرورش بودند و صنار حقوق بازنشستگی اشان را سر موقع دریافت میکردند. کرمانی هم بازنشسته گویا وزارت نفت بود. میرانی وکالت میکرد و هم در اهواز و هم در تهران دفتر داشت و در همه سالهای پس از انقلاب هرگز هیچ مشکلی در زمینه اشتغالش نداشت. سهراب اعظم زنگنه هم پزشک متخصص قلب بود که او هم هرگز هیچ مشکلی در زمینه اشتغال نداشت
بعدها که از 29 آذر 88 مدتی به جمع تباه پان ایرانیستها پیوسته بودم، سهراب اعظم زنگنه گفت که اساساً ایده اداره مجموعه پان ایرانیستها توسط یک شورای رهبری از سوی وزارت اطلاعات اعلام شده است. پس از تسلیم شدن پزشکپور و بازگشتش به ایران در سال 71 وزارت اطلاعات پس از مدتی مذاکره، تحت یکسری شرایط به مجموعه پان ایرانیستها در محدوده مشخصی اجازه فعالیت می دهد. یکی از این شروط وجود یک شورای رهبری انتخابی بوده است. بدین ترتیب با موافقت دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی سال 76 کنگره پان ایرانیستها برگزار می شود و هفت نفر به عنوان شورای رهبری انتخاب می شوند.به تبع آن یک متن آبدوغ خیاری با نام «منشور نیرومندی ملت ایران» تنظیم و به عنوان سند پان ایرانیستها تصویب می شود که نکات ظریفی را در بر دارد. عجالتاً به سه مورد از ظرائف این متن آبدوغ خیاری که مرتبط با این یادداشت می باشد اشاره میکنم
یکی آنکه در بند ب (اصول کلی استراتژی حزب پان ایرانیست) مشخصاً اعلام کرده اند که با شکل حکومت جمهوری اسلامی مشکلی ندارند و دغدغه اشان تنها درباره مظروف این ظرف است. دوم اینکه در بند پ (اصول سیاست خارجی) به حمایت همه جانبه از کردها و شیعیان و دیگر وابستگان ملت ایران اشاره کرده اند، اما هیچ نامی از بهاییان نیاورده اند. در صورتی که بهاییت مسلماً یک آیین ایرانی است و بهاییان در ایران بزرگترین اقلیت مذهبی به شمار می آیند و در همه جای جهان هم از وابستگان قطعی فرهنگ ایران هستند و نیز همه جا مایه رواج زبان فارسی بوده اند. شیعه گرایی هم که از مهمترین اهرمهای تنش آفرینی و ماجراجویی های منطقه ای جمهوری اسلامی است و دیگر بر همگان روشن است که چه مصیبتی بر سر ایران و ایرانیان آورده است و در سالهای اخیر در سراسر ایران شعارهای اعتراضی با این مضمون سر داده شده است که: «سوریه رو رها کن، فکری به حال ما کن». اما نکته سوم که از همه مهمتر است آنست که در بند ت (سیاستهای دفاعی و نظامی) صراحتاً خواستار دستیابی جمهوری اسلامی به بمب هسته ای شده اند. پان ایرانیستها با این منشور آبدوغ خیاری عملاً مسئولیت ماله کشی سیاستهای خارجی جمهوری اسلامی با توجیهات میهن پرستانه را به عهده گرفته اند. به عبارتی از سال 76 که پان ایرانیستها با نظر مساعد وزارت اطلاعات دوباره شروع به فعالیت تشکیلاتی می کنند، عملاً اعلام کرده اند که با شکل حکومت ولایت فقیه مشکلی ندارند. همچنین موافق شیعه گرایی و نیز تسلیحات هسته ای این رژیم هستند. این منشور آبدوغ خیاری در واقع مانیفست پان ایرانیستها برای فعالیت در چارچوب تعیین شده از سوی وزارت اطلاعات است
در کنگره سال 76 حسین شهریاری پخمه از دکتر طالع با وجود سابقه نمایندگی در مجلس و پیشینه پژوهشی و با آنکه از بنیانگذاران اولیه پان ایرانیست بوده است رأی بیشتری آورده است
از نکات دیگر اولین کنگره پان ایرانیستها پس از بازگشت پزشکپور مربوط به سال 76 آنست که دکتر هوشنگ طالع به عنوان یکی از نخستین بنیانگزاران پان ایرانیست در این کنگره حاضر نبوده است. موضوع این است که پزشکپور از سال 69 تسلیم وزارت اطلاعات می شود و تصمیم به بازگشت به آغوش جمهوری اسلامی می گیرد و به دکتر طالع می گوید که می خواهد پلی میان پان ایرانیست و جمهوری اسلامی بزند که با اعتراض دکتر طالع روبرو می شود. به همین خاطر که دکتر طالع مطلع بوده است که پزشکپور بنا دارد تا زیر نظر وزارت اطلاعات فعالیت کند، با او قطع رابطه می کند و پس از بازگشت پزشکپور به ایران او را ترد می کند. تنها می کوشد تا آن دسته از پان ایرانیستهای قدیمی که از خطر پزشکپور به واسطه تسلیم به وزارت اطلاعات ناخرسند بودند را بدون فعالیت سیاسی در اتباط منسجم با هم حفظ کند. پس از بازگشت پزشکپور به ایران، جدا از آنکه اساساً اغلب قریب به اتفاق پان ایرانیستها از پیش از انقلاب عناصر سطحی و بی مایه بودند، از میان آنها افراد بی مایه تر و سطحی تر گرد پزشکپور جمع می شوند تا دوباره خاله بازی های حزبی و تشکیلاتی را زیر سایه وزارت اطلاعات علم کنند. به همین خاطر است که می بینیم در نخستین کنگره ای که پس از بازگشت پزشکپور به ایران برگزار شده است، دکتر طالع که از بنیانگذاران اولیه پان ایرانیست و از شاخص ترین و ارشدترین مقامات پان ایرانیست در طول دوران فعالیت بوده است و فعالیتهای پژوهشی ارزنده ای هم دارد کمتر از فرد پخمه ای مثل حسین شهریاری رأی می آورد
توضیح دکتر طالع نسبت به تلاش شورای عالی رهبری پان ایرانیست جهت شناسایی جوانان ناراضی برای دستگاه امنیتی
در اطلاعیه بالا هم دکتر طالع اشاره کرده است که هدف از فعالیت گروهی با نام شورای رهبری پان ایرانیست، شناسایی و به دام انداختن جوانان مخالف و مبارز در تله وزارت اطلاعات بوده است. این درست مسأله ای است که برای شخص من پیش آمد و به همین خاطر این توضیحات را می آورم. اگرنه قصد من هرگز تحلیل و بررسی سوابق تباه پان ایرانیستها نیست که هرگز ارزش وقت صرف کردن را ندارد. دکتر طالع خطاب به پزشکپور به اعتراض می گوید: «یکبار پل زدی، بسه!» و گویا اشاره اش به ارتباط پزشکپور با دستگاه امنیتی و ساواک پیش از انقلاب بوده است. به هر روی دکتر طالع همچنان زنده و کوشا هستند و هرکس که مایل باشد می تواند مسایل را از خودش جویا شود
ابراهیم میرانی دیوث
ابراهیم میرانی مسئول پان ایرانیستها در خوزستان بود و هم در اهواز و هم در تهران دفتر وکالت داشت. هیچ پیشینه درخور توجهی از فعالیتهای سیاسی او در دهه های شصت و هفتاد در مخالفت با جمهوری اسلامی وجود ندارد. از آن گذشته، با اینکه خوزستانی بوده اما در دوران هشت سال جنگ حتی برای هشت دقیقه هم نجنگیده است! شگفتا از این حد از میهن پرستی! پس از آشنایی با جرثومه پان ایرانیست متوجه شدم که به دلیل تخصص اش در حقوق، در تنظیم بیانیه های پان ایرانیستها نقش جدی داشته است و بیانیه ها را به گونه ای تنظیم میکرده است که قابل محکومیت قضایی نباشد. به بیانی یکی از عوامل بی مایگی بیانیه های آبدوغ خیاری پان ایرانیستها همین ابراهیم میرانی بوده است
به هر روی همانگونه که در این یادداشت توضیح دادم، تماس نوچه های پان ایرانیستها با وبلاگ من و سپس کشاندم به محفل پان ایرانیستها در تهران با مسئولیت ابراهیم میرانی صورت گرفته است. اول اینکه تماسها از سوی نوچه های پان ایرانیست در خوزستان صورت گرفته است که طبیعتاً مسئولیتش با ابراهیم میرانی بوده است؛ دوم اینکه این جماعت تباه پان ایرانیست هیچ کاری را بدون همانگی با سروران الدنگشان انجام نمی دادند و قاعدتاً هم برای تماس با من با ابراهیم میرانی هماهنگ بوده اند و هم نتیجه تماس با من را به او اطلاع می داده اند. سوم اینکه ابراهیم میرانی مسلماً می دانسته است که من در صورت مراجعه به محفل پان ایرانیستها در تهران، از سوی وزارت اطلاعات شناسایی می شوم، اما باز هم به این موضوع اصرار شده و از طریق چت یاهو شماره تلفن قدرت اله جعفری را جهت ارتباط در اختیار من گذاشتند. بدین ترتیب مسئولیت اصلی شناسایی هویت من به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس با ابراهیم میرانی جاکش بوده است
آن زمان نمی دانستم که وقتی یک فرد هفتاد ساله (میرانی) در اهواز یک مشت بچه کونی 25 ساله را سراغ یک وبلاگنویس ناشناس می فرستد تا شماره تلفن یک فرد شصت ساله (جعفری) در تهران را به او بدهند تا برای حضور در محفل یک فرد هشتاد ساله (پزشکپور) تماس بگیرد، یک عملیات شناسایی از سوی وزارت اطلاعات در حال وقوع است! در تصورم نمی گنجید که یک جماعت شصت هفتاد ساله عامل دستگاه امنیتی باشند. اما امروز که می بینم اردشیر زاهدی از لب گور عصازنان علم ولایتمداری برافراشته است، جاسوسی مسئولان پان ایرانیست برای وزارت اطلاعات جای شگفتی ندارد
کامنت حسن کیانزاد (فیسبوک) از مسئولان پان ایرانیست برونمرز در وبلاگ من در توجیه رأی آری به جمهوری اسلامی
در ضمن در اینکه مسئولان پان ایرانیست شخصاً در وبلاگ من سرک می کشیده اند تردیدی نیست. برای نمونه این کامنت مربوط به حسن کیانزاد – از مسئولان پان ایرانیست برونمرز – می باشد که در وبلاگ من نوشته است. این کامنت در پاسخ کامنتی است که من در وبلاگ پان ایرانیست خوزستان نوشته بودم و رأی آری پان ایرانیستها به جمهوری اسلامی و نیز دیدگاههای منوچهر یزدی و ابراهیم میرانی در حمایت از جمهوری اسلامی اشاره کرده بودم
کامنت من درباره صحبتهای ابراهیم میرانی و منوچهر یزدی در همسویی با جمهوری اسلامی
همانگونه که قابل ملاحظه است، من مخالفتها و انتقاداتم را خطاب به مسئولان پان ایرانیست مستقیماً و به صریح ترین حالت مطرح می کردم. اگر نسبت به نظرات ابراهیم میرانی نقدی و صحبتی داشته ام – با توجه به آنکه در نشستهای تهران نبود تا حضوراً عنوان کنم – مستقیماً در وبلاگ پان ایرانیست خوزستان می نوشتم. در ضمن علیرغم صراحت در بیان نقد و علیرغم اشاره روشن به همسویی با جمهوری اسلامی، اما هرگز برچسب امنیتی بودن و همدستی با وزارت اطلاعات نمی زدم. اساساً خود را آنچنان توانمند می دانستم که برای بحث و نقد نیازی به چنین دستاویزهایی نداشتم. به هر روی از این کامنت به روشنی بر می آید که من در آن زمان با نظرات ابراهیم میرانی همسو نبوده ام. امروز اگر این موضوع را یک دام امنیتی و تله وزارت اطلاعات عنوان می کنم، نه بخاطر اختلاف نظر، بلکه بخاطر مسایلی که پس از آن شخصاً تجربه کردم و از سویی امروز دیگر بر همگان آشکار شده است. توضیحات کنونی من مبنی بر این است که اگر تماس و ارتباطی میان من و این جماعت مادرقحبه بوده است، اولاً از سوی آنها بوده است و دوم اینکه یک پروسه امنیتی برای به دام انداختن من در تله وزارت اطلاعات بوده است. اگرنه مسأله من نقد خود این جماعت حرامزاده و یا روشنگری نسبت به آنها و یا هشدار به دیگران نیست. قصد من فقط روشن کردن نسبت خودم با این مادرقحبگان و حفظ حیثیت شخصی ام است و بس
اتفاقاً یکی از موارد همسویی ابراهیم میرانی با تبلیغات جمهوری اسلامی درست خاطرم است. مطلبی نوشته بود و در آن ضمن تمجید از آرمانهای انقلاب، به جمهوری اسلامی انتقاد کرده بود که همسو با آن آرمانها نیست و لابلای همان مطلب نوشته بود که شاه به اشاره آمریکایی ها به قدرت رسید و با اشاره آمریکایی ها هم رفت. بر همه کسانی که من را می شناسند و نیز آنهایی که نمی شناسند اما نگاهی به وبلاگ من انداخته اند روشن است که من هرگز تناسبی با مجموعه ای که یکی از ارشدترین مسئولانش چنین نظرات ابلهانه ای داشته است نداشتم ام
نعش ابراهیم میرانی در پرچم شیروخورشید پس از عمری خدمت به جمهوری اسلامی
جالب اینکه چنین فرد بی مایه ای که در همه عمر هرگز هیچ مبارزه ای با جمهوری اسلامی نداشت، پس از جان کندن، نعشش را در پرچم شیروخورشید پیچاندند و به عنوان شیر زرد بختیاری جنازه اش را چال کردند! این مفلوک برای یک مشت بچه کونی جوجه ته-ور شیر زرد بختیاری بود، اما همانطور که در کامنت سال 86 نوشته بودم، برای من در حد پشم هم نبود. دختر لکاته ای داشته {احتمالاً} به نام میراندا میرانی که فرستاده بودش پاریس و آنجا مدام عکسهایی با عشوه شتری منتشر میکرد. آنوقت یک مشت جوجه ته-ور کودن و بدبخت و بیچاره زیر تابوت او را به عنوان شیر زرد گرفته بودند، در حالی که شومبول خر هم از سرش زیاد بود. کل فعالیت سیاسی اش یک رأی آری به جمهوری اسلامی در سال 58، یک بیانیه در حمایت از شورش خلق عرب الاحواز در سال 84 و سرانجام دو بیانیه آبدوغ خیاری در تأیید فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی در سال 85 بوده است و بس
صحنه زیرگرفتن معترضان عاشورای 88 توسط خودروی نیروی انتظامی
اکنون یک بار دیگر روند شناسایی و کشف هویت خودم - به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس - را مرور می کنم. با وبلاگ من از سوی تشکیلات پان ایرانیست خوزستان ارتباط برقرار شد و به جرثومه پزشکپور در تهران دعوت شدم. مسئول تشکیلات پان ایرانیست خوزستان - ابراهیم میرانی جاکش - پس از مرگش در پرچم شیروخورشید کفن شد و توسط یک مشت بچه کونی با پرچمهای شیروخورشید نعشکشی شد. همه اینها هم در شرایطی رخ داد که شدیدترین و دامنه دار ترین ناآرامی ها برای ماههای پیاپی در پایتخت کشور صورت گرفته بود و در رسانه های جهانی بازتاب داده می شد و جمهوری اسلامی زیر فشار سیاسی دولتهای اروپایی قرار داشت. مراسم نعشکشی ابراهیم میرانی جاکش چند روز پس از عاشورای 88 بود که نیروهای امنیتی، نظامی و انتظامی حکومت از هیچ اقدامی برای سرکوب آن فروگذار نکرده بودند و از شلیک مستقیم گلوله جنگی تا زیر گرفتن معترضان با خودروی نیروی انتظامی دست به هر کاری زدند. اما زیر سایه همین حکومت نعشکشی ابراهیم میرانی با پرچم شیروخورشید در کمال آرامش برگزار شد! مسلم است که ابراهیم میرانی جاکش از نیروهای خدوم دستگاه امنیتی بوده است و من از همان آغاز وبلاگنویسی در یک تله امنیتی گرفتار شده بودم. مگر می شود که جمهوری اسلامی که معترضان عادی را به گلوله می بندد، برای یک مخالف سیاسی در حد مسئول تشکیلات مراسم نعشکشی با شیروخورشید ترتیب دهد؟
جالب اینکه ابهامات امنیتی پان ایرانیستهای جاکش حتی پس از مرگ هم ادامه دارد! مثلاً اینکه ابراهیم میرانی در زمستان 88 و پس از ماهها ناآرامی های ارتجاع سبز مرد و مراسم نعشکشی اش به سادگی با پرچم شیروخورشید برگزار شد! درست سال بعدش در زمستان 89 محسن پزشکپور جان کند و لاشه اش در نیم شب و با حضور چند تن معدود چال شد. در مقایسه یا باید میرانی را قهرمان بدانیم که در نعشکشی اش شیروخورشید علم کرده اند و آن وقت علت چال کردن نعش پزشکپور بطور شبانه نامعلوم می شود! یا اینکه باید میرانی را نوکر وزارت اطلاعات بدانیم که اجازه داده اند نعشکشی اش مطابق میلش و با پرچم شیروخورشید صورت بگیرد! اما قضیه این است که هر دوی اینها عوامل وزارت اطلاعات بودند، اما وزارت اطلاعات در موارد مختلف تصمیمات متفاوتی را می گیرد که دلایلش را خودش می داند. وزارت اطلاعات به پادوهای پان ایرانیست در خوزستان اجازه داد تا پرچم شیروخورشید علم کنند، اما در تهران چنین چیزی را صلاح ندید. به همان دلیل که یک زمان تصمیم وزارت اطلاعات مبنی بر آن بود که کنگره پان ایرانیستها برگزارشود و زمانی دیگر فایده ای در آن ندید. به همان صورتی که وزارت اطلاعات به پان ایرانیستها مأموریت داد تا جلوی سفارت امارات تجمع آبدوغ خیاری بر پا کنند و یک مشت بسیجی هم به محل گسیل کرد تا بر شمار حاضران بیفزاید. به هر روی قصد من توضیح ارتباط این مجموعه مبهم با من به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس است و نقد و بررسی و تحلیل خود این مادرقحبگان موضوع من نیست
سید رضا کرمانی جاکش
همانگونه که توضیح دادم ایده اداره مجموعه پان ایرانیستها بصورت شورایی از سوی وزارت اطلاعات طرح شده بود و به تبع آن پان ایرانیستها بطور غیر رسمی اما در عمل علنی مجاز شده بودند تا در محدوده معینی فعالیتهایی داشته باشند. از دل چنین طرحی سید رضا کرمانی به عنوان دبیرکل پان ایرانیستها تعیین می شود. از همین مجمل حدیث مفصلی قابل حدس است. از سال 1376 که اولین کنگره پان ایرانیستها پس از تسلیم و بازگشت پزشکپور تشکیل می شود و مجموعه تباه پان ایرانیستها دوباره شروع به فعالیت می کنند تا سال 1381 بالاترین مسئول این جمع سید رضا کرمانی بوده است. اعتماد دستگاه امنیتی به او و نیز رابطه متقابل او با وزارت اطلاعات تا حدی بوده است که در دهه هفتاد که وزارت اطلاعات دگراندیشان را با قتلهای زنجیره ای حذف فیزیکی می کرده است، پان ایرانیستها تحت مسئولیت سید رضا کرمانی از سال 76 تا سال 81 به سادگی سه کنگره پیاپی برگزار می کنند. این در حالی است که برای نمونه داریوش فروهر که خود از چهره های مطرح انقلاب بود و در دولت موقت سمت وزارت داشت به همراه همسرش پروانه فروهر کاردآجین شد و به قتل رسید، اما سید رضا کرمانی زیر پرچم شیروخورشید به عنوان دبیرکل پان ایرانیستها مثلاً علیه جمهوری اسلامی فعالیت می کرده و نیز کنگره پان ایرانیستها را پشت سر هم برگزار کرده است. متن آبدوغ خیاری «منشور نیرومندی ملت ایران» هم دستپختی است که سرآشپزش سید رضا کرمانی بوده است. در ضمن پیش از انقلاب گویا مدتی شهردار خرمشهر بوده است. همچنین محسن پزشکپور نیز در سال 49 به نمایندگی از خرمشهر به مجلس شورای ملی وارد می شود و طبیعتاً می بایست اینها در خرمشهر پایگاه مؤثری می داشته اند، اما در خلال انقلاب 57 اثری از نقش اینها در خنثی سازی شورشهای مربوطه دیده نمی شود که گواهی بر بی مایگی اشان است. چرا که اساساً ورود پزشکپور به مجلس به عنوان نماینده خرمشهر و متعاقباً تقویت فعالیت پان ایرانیستها در خوزستان تصمیم ساواک بود. بر این اساس شخصاً گمان می کنم که انتخاب سید رضا کرمانی به عنوان شهردار خرمشهر هم یک تصمیم امنیتی از سوی ساواک بوده است، چرا که او هرگز نتوانست از طریق انتخابات به عنوان نماینده مردم این شهر به مجلس راه یابد و تا دم مرگ از این بابت در عذاب بود و به همین خاطر به منوچهر یزدی عمیقاً حسادت می کرد که به عنوان نماینده مردم یزد به مجلس راه یافته بود. همچنین با اینکه خوزستانی بود، اما در دوران هشت سال جنگ حتی یک روز نجنگیده بود! در حالی که بسیاری از رزمندگان مسن تر از او مدتها در جبهه ها جنگیده بودند
به هر روی اشاره ام بر این است که من به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس به جرثومه ای کشانده شده بودم که یکی از مسئولانش سید رضا کرمانی بود که ابهامات امنیتی بسیار داشته است. در ارتباطاتم در سال 84 یادم است که فرق خودمختاری و فدرالیسم را نمی دانست، مثلاً وقتی نسبت به ائتلاف اشان با حزب دموکرات کردستان انتقاد می کردم، می گفت که اگر بخشی از کشور هم فدرال شد ایرادی ندارد! در صورتی که فدرالیسم یک سیستم سراسری است و آنچه که تنها در یک بخش محدود از یک کشور می تواند لحاظ شود در قالب خودگردانی و خودمختاری تعریف می شود. به هر روی با این حد از فهم برای چند سال ارشدترین مسئول پان ایرانیستها بوده است. در کل چیزی از سیاست نمی فهمید و تنها از آن رو که سن و سالش از بقیه پیر و پاتال های پان ایرانیست بیشتر بود مورد توجه قرار می گرفت. بخاطر همین سنش هم تنها کاری که ازش ساخته بود آن بود که زرت و زرت از تاریخچه پان ایرانیست قصه بگوید، چرا که حرف دیگری نداشت
از 29 آذر 88 که به پان ایرانیستها پیوستم، به ناگاه متوجه شدم که اختلافات عمیق و عجیب و غریبی در میان اشان بالا گرفته است که سر اصلی اش همین کرمانی بود. به شخصه هیچگاه هیچ دلیل سیاسی برای آن اختلافات ندیدم! گویا تنها ناراحت از این بوده است که دبیرکل نیست! از سویی رویه وزارت اطلاعات هم تغییر کرده بود و بر خلاف گذشته که به سادگی با برگزاری کنگره پان ایرانیستها موافقت می کرد، دیگر چنین مجالی فراهم نبود. به ویژه که پس از ناآرامی های 88 اساساً احزاب اصلاحطلب حکومتی هم در تنگنا بودند و در چنان فضایی اصلاً برگزاری کنگره پان ایرانیستها قابل تصور نبود. اگر دستگاه امنیتی چنان تصمیمی می گرفت، لاجرم می بایست همه گروههای دیگر – از اصلاحچیان تا نهضت آزادی – مجال انسجام تشکیلاتی می یافتند که طبیعتاً در آن برهه قابل تصور نبود. حال اینکه سید رضا کرمانی دقیقاً برای چه اصرار داشت که دبیرکل پان ایرانیستها شود را نمی دانم. اما مطمئن هستم که دغدغه سیاسی نداشته است. چرا که مثلاً من با سه سال فعالیت سیاسی از 88 تا 90 به عنوان یک عضو ساده توانستم کار را تا آستانه همکاری با شاهزاده پیش ببرم، اما سید رضا کرمانی که از سال 76 تا 81 دبیرکل پان ایرانیستها بود چه غلطی کرده بود که اصرار داشت دوباره دبیرکل شود؟ تازه پس از 81 هم تا همان زمان پیوسته عضو شورای عالی رهبری پان ایرانیستها بود، بر این پایه اگر بنا داشت تا فعالیت خاص و یا موضع خاصی را ترتیب دهد قاعدتاً می توانست. تصور من این است که احتمالاً قصد داشته است که خدمتی به مانند آن «منشور نیرومندی» کذایی به وزارت اطلاعات ارائه دهد تا امتیازاتی برای توله ها و بازماندگانش دریافت کند؛ چرا که خودش دچار سرطان بود و می دانست که به زودی می میرد. این را هم در مقایسه با رفتار اردشیر زاهدی تصور می کنم. چرا که مطمئناً اردشیر زاهدی مفت و مجانی برای رژیم دم تکان نمی دهد و با توجه به آنکه لنگ خودش لب گور است، بیگمان برای بازماندگانش امتیازاتی می گیرد. من در فاصله آذر 88 تا آبان 91 توانستم در سطحی فعالیت کنم که سید رضا کرمانی که از سال 87 تا 81 دبیرکل پان ایرانیستها بود و از سال 81 تا 89 عضو شورای عالی رهبری پان ایرانیست بود هرگز نتوانست
بیانیه اخراج سید رضا کرمانی از شورای رهبری و نیز از حزب پان ایرانیست
به هر روی کرمانی پس از یک عمر یدک کشیدن نام پان ایرانیست، در سال 89 از سوی دیگر مسئولان پان ایرانیست نه تنها از شورای رهبری بلکه به کلی از حزب پان ایرانیست اخراج شد. از 88 که به پان ایرانیستها پیوسته بودم تا 90 که کناره گیری کردم و کمی بعد هم او مرد، هیچ فعالیت سیاسی نداشت، اما با همه توان تلاش می کرد تا فعالیت مجموعه پان ایرانیستها را مختل کند. پیرمرد مفلوک در حال شیمی درمانی و در آستانه مرگ بود، اما پروا نمی کرد که با فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی که درست در همان مقطع به بحرانی ترین نقطه اش رسیده بود مخالفت کند. از قضا شکایت شاهزاده از خامنه ای به شورای امنیت و نیز طرح ایشان برای شورای ملی زمانی بود که کرمانی واپسین ماههای زندگی نکبت بارش را می گذراند، اما حاضر نشد که همان ماههای پایانی از زندگی اش را نیز به مخاطره بیندازد. جالب اینکه سال 84 به مجموعه مبهم و پرت و پلایی به نام مجلس مخالفان جمهوری اسلامی پیوسته بود که اصلاً معلوم نیست سر و تهش چه بود؟ اما حاضر به همکاری با شاهزاده نشد. از همیجا معلوم است که آن مجلس مخالفان جمهوری اسلامی هم از دست ساخته های وزارت اطلاعات بوده است. بعد هم برای آنکه در تقابل با دیگر پان ایرانیستها پررنگش کنند، بابت موضوعی که به سال 84 مربوط بود یک حکم زندان کشکی در سال 89 برایش بریدند و چهار روز بعد آزادش کردند. معلوم نیست که چرا در دهه شصت که تیغ جمهوری اسلامی بی امان مخالفان را درو میکرد هیچ گزندی به او وارد نیامده بود؟ و البته اگر نیک بنگریم اتفاقاً معلوم است و هرگز نامعلوم نیست
تنها چیزی که از مجلس موهومی مخالفان در دسترس است بیانیه احمقانه ای است که کرمانی امضا کرده است
درباره مجلس موهومی مخالفان جمهوری اسلامی نه آن زمان - اوایل سال 84 - اطلاعات روشنی در دست بود و نه اکنون داستان قابل بررسی مشخصی می باشد. تنها یادم است که در وبلاگهای زپرتی پان ایرانیستها عنوان شده بود که ابراهیم میرانی، سید رضا کرمانی، قدرت اله جعفری و حسین شهریاری به عضویت آن درآمده اند. اتفاقاً ابراهیم میرانی را هم به عنوان رییس آن مجلس معرفی کرده بودند. حال اینکه این مجلس قرار بوده است چه فعالیت و برنامه ای را پیگیری کند معلوم نیست، اما بر اساس شواهد و قرائنی که موجود است و نیز شناختی که از این مادرجندگان به دست آمده است می توان درباره آن گمانه زنی کرد. پان ایرانیستها در سال 1377 و در شرایطی که مخالفان سیاسی جمهوری اسلامی با قتلهای زنجیره ای سر به نیست می شدند، زیر پرچم شیروخورشید متنی را به عنوان «منشور نیرومندی» تصویب کرده اند که در آن خواستار دستیابی جمهوری اسلامی به بمب اتم شده اند. چهار نفر از رهبران همین مجموعه در سال 84 برپایی نهادی با نام مجلس مخالفان جمهوری اسلامی را اعلام می کنند که یکی از این چهار نفر (ابراهیم میرانی) به عنوان رییس همین مجلس معرفی می شود. بعد همین افراد در سال 85 به عنوان شورای عالی رهبری حزب پان ایرانیست، زیر پرچم شیروخورشید دو بیانیه در تأیید فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی صادر کرده اند! گمان من بر این است که این مادرقحبگان از سوی دستگاه امنیتی مأموریت داشته اند تا به لطایف الحیل گروهی از مخالفان رژیم را گرد آوردند و چند موضعگیری نمایشی در تقابل با جمهوری اسلامی ترتیب دهند و سرانجام اعلام کنند که علیرغم آنکه مخالف جمهوری اسلامی هستند، اما فعالیتهای هسته ای را تأیید می کنند، چرا که به سود ایران است
از جمله دیگر قرائنی که درباره احتمال امنیتی بودن ایده اصلی این مجلس مخالفان می توان در نظر گرفت آنست که در بیانیه این مجلس که تصویرش را در بالا آورده ام، از دکتر احمدی نژاد به عنوان یک جنایتکار شناخته شده با سوابق وحشتناک یاد شده است و ادعا شده است که شخصاً در قتل بسیاری از آزادیخواهان دست داشته است و تیر خلاص زده است و طبق اسناد یکی از گروگانگیران سفارت آمریکا می باشد! نخست اینکه این مطالب درباره دکتر احمدی نژاد سراسر دروغ است. دوم اینکه مشخصاً مصداق توهین به رییس جمهور است که طبق قانون مجازات مشخصی دارد و پان ایرانیستهایی که عضو این مجلس موهومی بوده اند هرگز بخاطر توهین مسلم به رییس جمهور محکوم نشدند. سوم اینکه از قضا کسی که پیشینه جنایتکارانه بین المللی داشت رفسنجانی بود که اتفاقاً در ترور رستوران میکونوس هم دست داشت. چهارم اینکه پزشکپور جاکش در دوره ریاست جمهوری رفسنجانی و با تسلیم شدن به وزارت اطلاعات به ایران بازگشت و شاکله وزارت اطلاعات حتی تا همین امروز هم از یادگاری های بابااکبر هستند. پزشکپور گویا برای بازگشت به ایران نامه های چاکرانه ای هم برای رفسنجانی نوشته است. پنجم اینکه در زمان انتشار این بیانیه کذایی، تاختن به دکتر احمدی نژاد و دروغ پردازی های شاخدار درباره او کار شبانه روزی باندهای امنیتی بود. سید رضا کرمانی که این بیانیه احمقانه را امضا کرده است هرگز پروا نداشت که درباره رفسنجانی چنین واقعیتهایی را بگوید، اما با اطمینان خاطر درباره دکتر احمدی نژاد این دروغهای شاخدار را سرهم کرده است. مسلم است که پشتش به جای مطمئنی گرم بوده است و آنجا جز امنیت خانه نظام مقدس نمی توانسته است باشد
توضیحات سید رضا کرمانی درباره محکومیت به دلیل عضویت در مجلس مخالفان جمهوری اسلامی
البته این طرح امنیتی «مجلس مخالفان جمهوری اسلامی» به هر دلیل به جایی نرسید و بعدها برای آنکه شائبه ها کمتر شود در سال 89 برای سید رضا کرمانی و حسین شهریاری محکومیتهای کشکش صادر شد. اما مثلاً برای قدرت اله جعفری حکمی صادر نشد و یا ابراهیم میرانی که رییس مجلس مخالفان بود تا دم مرگ به آسانی در اهواز و تهران دفتر وکالت داشت و آخرسر هم در پرچم شیروخورشید چال شد. جالب اینکه در محکومیت کشکی که برای سید رضا کرمانی صادر شد هرگز بخاطر توهین به دکتر احمدی نژاد مسأله توهین به رییس جمهوری لحاظ نشد. درباره این تناقض و این محکومیتهای کشکی هم گمان من بر آن است که با اختلافات داخلی پان ایرانیستها مربوط بوده است و دستگاه امنیتی می خواسته است که آن چهار تا خس و خاشاک اطرافشان را پررنگ کند. چرا که آن چهار تا بچه کونی تحت نام سازمان جوانان پان ایرانیست آویزان کرمانی بودند و همگی با هم اخراج شده بودند و دستگاه امنیتی با یک محکومیت کشکی می خواست که آنها را احیا کند. بامزه اینجاست که با توجه به آنکه سید رضا کرمانی در زمان مصاحبه بالا با صدای آمریکا از پان ایرانیست اخراج شده بود دیگر به عنوان عضو شورای عالی رهبری پان ایرانیست معرفی نمی شود، بلکه به عنوان پیشکسوت پان ایرانیست معرفی می شود که هیچ وجه سیاسی ندارد
سید سیامک کرمانی سر قبر پدر امنیتی اش در تهران
جالب اینکه سید رضا کرمانی در تهران از سال 76 تا 81 دبیرکل و از 81 تا 89 عضو شورای عالی رهبری پان ایرانیست بوده است و در سال 84 هم به مجلس مخالفان جمهوری اسلامی پیوسته است، اما توله اش سید سیامک کرمانی در کانادا به آسودگی روزگار می گذراند و هرگاه که بخواهد به ایران رفت و آمد می کند. پدر در تهران زیر پرچم شیروخورشید رجز می خواند اما توله اش هرگز در هیچیک از تظاهراتهایی که ایرانیان مخالف در کانادا برگزار کرده اند حاضر نبوده و نیست! پیدا کنید پرتقال فروش را! موضوع همین است که این مادرقحبه و همکارانش از سوی دستگاه امنیتی مأموریت داشته اند تا جوانانی مثل من را شناسایی و در صورت امکان در تله وزارت اطلاعات گرفتار کنند. درباره امنیتی بودن مجلس کذایی مخالفان لازم به اشاره است که اگر توله کرمانی - سید سیامک - جرأت دارد همین حرفهای دروغی را که پدر جاکشش درباره دکتر احمدی نژاد زده و از قضا درباره رفسنجانی صدق می کند در فیسبوکش بنویسد. رفسنجانی هم که مرده است این بی پدر هم که در کانادا زندگی می کند. حال اگر این جاکش پدر جرأت دارد همین حرفهای پدر جاکشش در در فیسبوک شخصی خودش بنویسد. مطمئناً چنین نخواهد کرد چرا که پیامدهایش را می داند. اما پدر جاکشش به سادگی چنین خزعبلاتی را به عنوان بیانیه منتشر کرده است و آب هم از آب تکان نخورده است. چرا که پشتش به دستگاه امنیتی گرم بوده است. در همین بیانیه کذایی هم با تظاهر به
جا دارد اشاره کنم که در جریان نعشکشی پزشکپور، مجید ضامنی (همسر فریده خواهر پزشکپور) به سید رضا کرمانی اجازه ورود به خانه اش را نداد و وقتی کرمانی به در ورودی نزدیک شد، از بالای پله ها بر سرش خروشید و کرمانی هم از ترس به داخل کوچه برگشت
قدرت اله جعفری پفیوز
همانگونه که توضیح دادم نوچه های اینترنتی پان ایرانیست خوزستان زیر نظر ابراهیم میرانی جاکش از طریق چت یاهو شماره تلفن قدرت اله جعفری (قائم مقام دبیرکل) را در اختیار من گذاشتند تا انتقاداتی که درباره مواضع اشان داشتم را با او مطرح کنم، چرا که خود این نوچه ها اصلاً در تراز گفتگو با من نبودند. به هر روی بالاخره تلفنی با قدرت اله جعفری تماس گرفتم و او من را به محفل هفتگی پان ایرانیستها واقع در بالای خیابان شریعتی دعوت کرد. قاعدتاً می توانست در همان گفتگوی تلفنی درباره انتقادات و پرسشهای من توضیح دهد، اما به گفتگوی حضوری دعوت کرد.دستکم می توانست نسبت به خطرات احتمالی درباره رصد وزارت اطلاعات جهت شناسایی حاضران در محفل پان ایرانیستها هشدار دهد، اما چنین نکرد و یک فرد بالای شصت ساله، وبلاگنویس ناشناس بیست و چند ساله ای را به دامی کشاند که هویتش برای وزارت اطلاعات فاش شد! او وظیفه داشت که به من اطلاع دهد که در صورت مراجعه به آن جرثومه، ممکن است با چه پیامدهایی روبرو شوم. حال اگر پس از آن توضیحات باز هم به آن محفل مراجعه می کردم مسئولیتش با خودم بود. اما چنین نکرد
جا دارد که این تماس که نخستین تماس من با مسئولان پان ایرانیست بود را با تماس تلفنی ام با خسرو سیف (دبیرکل حزب ملت ایران و همکار سیاسی داریوش فروهر) مقایسه کنم. وقتی در نیمه دوم سال 84 با خسرو سیف تماس گرفتم تا درباره پیشینه و مواضع حزب ملت ایران گفتگو کنیم، پشت تلفن هیچ برخورد گرمی نداشت و گفت اصلاً حزبی در کار نیست و فعالیتی صورت نمی گیرد، اما با این حال اگر مایل هستید می توانیم دیدار کنیم. بعد که با هم دیدار کردیم اشاره کرد که آن طرز صحبت پشت تلفن از آن رو بود که نکند برای من خطری ایجاد شود و تأکید کرد که آب از سر خودش گذشته است (مسلماً همینطور بود) و تنها نگران من بود که مبادا دچار دردسر شوم
منوچهر یزدی دیوث
پیشتر نخستین حضورم در محفل پان ایرانیستها را توضیح داده بودم. نشست خسته کننده و حوصله سربری که تنها منتظر بودم تا هر چه زودتر پایان یابد. یک مشت پیرمرد با مغزهای پلاسیده که درباره موهومات صحبت می کردند، در حالی که من از یکسو بخاطر سن و سال و جوانی ام و از دیگرسو با توجه به انتخابات ریاست جمهوری 84 و روی کار آمدن دکتر احمدی نژاد در اوج هیجانات اجتماعی ام بودم و آن پیرمردهای مفلوک هیچ تحلیل قابل تأملی نسبت به اوضاع پس از روی کار آمدن دکتر احمدی نژاد نداشتند. در این میان تنها منوچهر یزدی چند جمله گفت که توجه من را جلب کرد. از تعامل با جوانان صحبت کرد و با اشاره به خودش گفت که حتی طرز حرف زدنش با یک جوان امروزی متفاوت است. اینجا بود که تفاوت او با دیگر مسئولان پان ایرانیست به چشمم آمد. بعد هم که نسبت به بیانیه احمقانه ای که درباره شورش خلق عرب منتشر کرده بودند پرسش کردم، پیش از آنکه جمله ام تمام شود گفت: «من شرمنده هستم!» درباره هم پیمانی پان ایرانیستها با حزب دموکرات کردستان هم اگرچه در نشستهای عمومی دفاع می کرد، اما در گفتگوی خصوصی با من گفت که دیگر جلوی تکرار آن را گرفته ایم. به هر روی اینها مواردی بود که باعث شد در میان جماعت پان ایرانیست حساب او را از دیگران جدا کنم. به ویژه آنکه تنها کسی بود که صراحتاً نسبت به شاهزاده ابراز همدلی و همسویی داشت. نشستهای هفتگی پان ایرانیستها در روز یکشنبه را هم او اداره می کرد. بدین ترتیب در فاصله تابستان 84 (فارغ التحصیلی از دانشگاه) تا تابستان 85 (اعزام به سربازی) که فراغتی داشتم، گهگاه روزهای یکشنبه انگیزه ای داشتم تا به جرثومه پان ایرانیستها سری بزنم و یک رابطه احترام آمیز دوستانه ای با منوچهر یزدی پدید آمد
در این یادداشت توضیح داده ام که از 31 شهریور 88 (راهپیمایی روز قدس) شعار «رأی من کو؟» به «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی» تغییر کرد و مشخص شد که ارتجاع سبز خواب تغییر ساختار سیاسی حاکم را می بیند و از سویی حکومت هم عزمی برای پایان دادن به ناآرامی ها نشان نمی داد، تصمیم گرفتم که در راستای ایجاد موجی در حمایت از شاهزاده رضا پهلوی فعالیت کنم. منوچهر یزدی تنها دلیلی بود که باعث شد به اشتباه تصور کنم که در جمع پان ایرانیستها ممکن است بشود که چنین موضعی را اتخاذ و اعلام کرد. از 29 آذر 88 تا آبان 90 سه سال با جدیت تمام در راستای این هدف کوشیدم و وقت و انرژی زیادی را صرف کردم، اما درست سر بزنگاه منوچهر یزدی جاکش کنار کشید که داستانش را در «گزارش به جمهور» شرح داده ام. به هر روی قصد من از نوشتن این توضیحات نقد عملکرد منوچهر یزدی و اخلاقیات منحطش نیست، صحبتم این است که او سالها با تظاهر به همسویی با شاهزاده باعث فریب جوانانی چون من شده بود و من را در معرض مخاطره برخورد وزارت اطلاعات قرار داده بود، اما بعد که من در اوج جوانی حاضر شده بودم از برنامه های زندگی شخصی ام چشم پوشی کنم تا به جامعه خدمتی بکنم، با بی قیدی به سادگی کنار کشید و در هفتاد و چند سالگی جان ناقابلش را دو دستی چسبید که مبادا مورد گزند جمهوری اسلامی واقع شود! عجب پیرمرد تباهی. از این رو برای من مسجل است که همسویی های منوچهر یزدی با شاهزاده از همان سال 84 که با جرثومه پان ایرانیستها آشنا شدم، بخشی از یک پازل امنیتی بود که من را در تله وزارت اطلاعات انداخته بود؛ که خوشبختانه توانستم بطرز آبرومندانه ای از آن نجات یابم
منوچهر یزدی چند ماه پس از بی آبرویی بر سر نارو زدن به شاهزاده، علت را فدرالیسم عنوان کرده است / لینک گفتگو
البته مادرقحبگی منوچهر یزدی تنها به تظاهر به همسویی با شاهزاده برای به دام انداختن من در تله وزارت اطلاعات و جاخالی دادن سر بزنگاه منحصر نمی شود. منوچهر یزدی درست چند ماه پس از بی آبرویی که در مهر 91 در توافق با شاهزاده به بار آورد با دو جوان از نشریه دانشجویی دانشگاه تربیت معلم گفتگو می کند و در آن به دروغ علت عدم پیوستن پان ایرانیستها به ایده شاهزاده برای شورای ملی را ناشی از مشکل فدرالیسم عنوان می کند! عجب انسان مادرجنده ای! با این کار هم با آبروی کسی مثل من بازی می کند که حاضر شده بودم برای حمایت از شاهزاده جانم را به خطر بیندازم و هم در تلاش است تا دو جوان دانشجوی دیگر را که از همه جا بی خبر هستند فریب دهد و بدین وسیله بزدلی و سرسپردگی خودش نزد دستگاه امنیتی را پنهان کند! همچنین در تخریب شاهزاده خدمتی به دستگاه امنیتی ارائه دهد و تلویحاً اعلام کند که ایده شاهزاده برای موجودیت و تمامیت ارضی ایران خطرآفرین بوده است. مادرقحبه درست به همین شیوه ای که این دو جوان را فریب داده است از سال 84 در حال فریب من بود که به مفتضحانه ترین حالت دستش رو شد. برای دسترسی به متن این گفتگو در نشریه دانشجویی دانشگاه تربیت معلم می توان به سادگی با آن دو جوان دانشجو به نامهای مجید بجنوردی و بهروز پویا تماس گرفت و یا به آرشیو نشریه مربوطه دسترسی پیدا کرد، اما بخشهای عمده گفتگوی مربوطه در یکی از صفحات فیسبوک پان ایرانیستها در این لینک منتشر شده است که همان بخشها را در قالب پی.دی.اف. در فایل زیر قابل بارگذاری می کنم
این گفتگو روی این سایت پان ایرانیستها هم منتشر شده بود، اما پس از چندی حذف شد. علت آن هم حمایتهایی است که منوچهر یزدی از تلاش جمهوری اسلامی برای دستیابی به سلاح هسته ای کرده بود. منوچهر یزدی در این گفتگو درست همان حرف ابلهانه محسن پزشکپور را زده است که «ما باید از نان شب خود بزنیم تا مجهز به سلاح هسته ای شویم.» درست همان بلایی که جمهوری اسلامی بر سر مملکت آورده است. موضوع دیگری که منوچهر یزدی در این گفتگو طرح کرده است باز حمایت از رژیم جنایتکار بشار اسد است و جالب اینکه او را خط مقدم مبارزه با اسرائیل دانسته است! عجب مادرقحبه ای! اگرچه از این حیث قطعاً به گرد پای پزشکپور نمی رسد
منوچهر یزدی و زنی که پس از مرگ همسرش همراهش بود. آن زمان من علیرغم استعفا از پان ایرانیست ممنوع الخروج بودم
در کل منوچهر یزدی بازنشسته بیکاری بود که وقتش را به مطالعه کتاب و سفر و گردش می گذراند. در نشستهای هفتگی یکشنبه ها گوش مفتی پیدا می کرد تا مطالبی را که به تازگی خوانده بود، از زبان خودش و با ژست اندیشمندانه نشخوار کند. پس از آنکه همسرش در سال 85 درگذشته بود با زن دیگری به گشت و گذار می پرداخت. تصویر بالا مربوط به بهار سال 93 و زمانی است که من علیرغم کناره گیری از پان ایرانیست در آبان 91 همچنان دوران ممنوع الخروجی غیرقانونی را می گذراندم که معلوم نبود تا چه مدت ادامه خواهد داشت و گذرنامه ام به همراه ویزای دانشجویی اتریش توقیف شده بود. اما منوچهر یزدی پس از اطاعت از وزارت اطلاعات در عدم پیوستن به ایده شاهزاده برای شورای ملی، در آسودگی به خوشگذرانی می پرداخت
سال 85 خیال می کردم که منوچهر یزدی در عین مخالفت با جمهوری اسلامی موافق فتاوری هسته ای است
آنگونه که خودم هم موافق دستیابی به فناوری هسته ای، اما پس از تغییر ساختار سیاسی بودم و نه در جمهوری اسلامی
یکسری از رفتارهای پان ایرانیستها بطور اعم و منوچهر یزدی دیوث بطور اخص را زمانی متوجه شدم که به واسطه بازداشت و جلسات بازجویی، با روشهای مورد نظر وزارت اطلاعات برای خدمت به دستگاه امنیتی آشنا شدم. البته خواسته های آنها به تناسب توانایی های فرد متفاوت بود. مثلاً از یک بچه کونی در حد کسری علاسوند و یا آرش جهانشاهی در حد خبرچینی توقع داشتند و یا از مادرقحبگانی مثل هومن اسکندری و جوجه طلبه کلاش در حد تجمعات آبدوغ خیاری به بهانه خلیج فارس و یا کوبانی؛ اما از کسی مثل من در حد جریان سازی انتظار داشتند. جریان سازی درست مأموریتی بود که امثال پزشکپور جاکش و یا منوچهر یزدی انجام می دادند که نمونه های بارزش مسأله هسته ای و بعد جنگ در سوریه است و با توجیهات آبدوغ خیاری در راستای ایران، عملاً اقدامات جمهوری اسلامی را تأیید می کردند و از آنجا که این کار را از موضع اپوزیسیون انجام می دادند، مخالفان آن موضع به خیانت علیه کشور و ملت متهم می شدند و بدین ترتیب مخالفت با اقدامات جمهوری اسلامی به معنی خیانت به میهن تعبیر می شد و جریان سازی مد نظر وزارت اطلاعات بطرز موفقیت آمیزی صورت می گرفت
دی ماه 85 منوچهر یزدی با فشار شورای امنیت بخاطر مسأله هسته ای مخالفت کرده است
من در تاریخ 10 مهر 84 ورود پرونده هسته ایران به شورای امنیت را آزادراه عنوان کرده بودم / آخرین یادداشت این لینک
نمونه جالب توجهی که شخصاً با آن برخورد کردم این بود که دی ماه سال 85 که در سپاه دوره سربازی را می گذراندم بولتنی پخش شد که در بخشی از آن به اختلاف در اپوزیسیون بر سر برنامه هسته ای اشاره شده بود و از قضا مطلبی از منوچهر یزدی را منتشر کرده بودند! بعد دیدم که این مطلب در سایت رجانیوز هم بازنشر شده است و هر دو مورد را در وبلاگ خودم بازتاب دادم. آن زمان این مسأله را به حساب دغدغه های ملی و میهنی منوچهر یزدی می گذاشتم، چرا که خودم هم اصل دستیابی به فناوری هسته ای را برای ایران ضروری می دانستم. اما موضوع این بود که این حق در چارچوب جمهوری اسلامی شدنی نبود و تغییر ساختار سیاسی را بر این موضوع ارجح می دانستم. آن زمان با توجه به آنکه شخصاً منوچهر یزدی را دیده بودم که زیر پرچم شیروخورشید از شاه در برابر انقلاب دفاع می کرد، خیال می کردم که او هم مثل من با اعتقاد به تغییر ساختار سیاسی حاکم از حقوق هسته ای دفاع می کند و برای نظرش ارزش قائل بودم. اما بعد متوجه شدم که اساساً در تأیید جمهوری اسلامی اظهار نظر می کند که در کامنت زیر که از قضا در 22 بهمن 86 نوشتم، به این مسأله اشاره کردم. جریان سازی همان مأموریتی است که جوجه ته-وران پان ایرانیست در موضوع قاسم سلیمانی انجام دادند و با نام پان قاسمسیت بی آبرو شده اند
کامنت من در سال 86 و اشاره به همسویی منوچهر یزدی دیوث با جمهوری اسلامی
من همیشه خودم را با نسلهای تباه پنجاه و هفتی می سنجیدم و اینکه علیرغم همه اختلافات سیاسی، در بزنگاه حادثه که کشور در آستانه فرو افتادن در چاه انقلاب بود، موظف بودند که بر سر یک اصول کمینه به یک همبستگی مقطعی برای نجات میهن دست یابند. به همین خاطر هم علیرغم اینکه صریح ترین موضعگیری ها را مطرح می کردم و تندترین انتقادات را وارد می آوردم، اما به امید اتفاق نظر بر سر یک ارزش والاتر و با این ذهنیت که علیرغم حفظ اختلافات به یک اشتراک نظر مقطعی و کارساز در بزنگاه تحولات دست یابیم، از تعامل رویگردان نبودم
کامنت من در تاریخ 2 بهمن 85 در لزوم تلاش برای همسویی علیرغم حفظ اختلافات
مثلاً در کامنت بالا که در پاسخ به یکی از مخاطبان نوشتم ام، اشاره کرده ام که علیرغم اختلافاتی که مشخصاً با پان ایرانیستها داشتم، اما ناچار به پذیرش یکدیگر هستیم تا چه بسا بتوانیم برای بهبود وضعیت تأثیرگذار باشیم. اما اختلاف نظر زمانی معنی پیدا می کند که مبتنی بر تحلیل و استنتاج طرف مقابل باشد نه وقتی با نظر دستگاه امنیتی و در قبال یکسری امتیازات اظهار نظر و موضعگیری می شود و نه زمانی که پس از موضعگیری با یک تلفن هشدارآمیز از سوی بازجوهای رده پایین وزارت اطلاعات به سادگی آب خوردن از موضع مورد نظر چشم پوشی می شود. در آن مقطع از آنجا که از مواضع پزشکپور جاکش درباره انقلاب بی خبر بودم، خیال می کردم که این مادرقحبگان میانه ای با انقلاب 57 نداشته اند و از این بابت امتیازی برایشان قائل بودم. اما غافل از آنکه این مهمترین تله وزارت اطلاعات برای به دام انداختن امثال من بود! اینکه هیچ سندی از مادرقحبگی های پزشکپور در دسترس جوانانی مثل من نباشد
یادداشتم در تاریخ 4 آذر 84 درباره تلاش حکومت برای ملی جلوه دادن جاه طلبی های هسته ایش
به عنوان نمونه ای مبنی بر تلاش برای اتفاق نظر بر سر اشتراکات حداقلی علیرغم حفظ اختلافات اساسی به پست وبلاگم در تاریخ اشاره می کنم. در این پست اولاً عدم همسویی ام را با فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی ابراز کرده ام و همچنین با ظرافت اشاره کرده ام که حکومت درصدد پیوند زدن جاه طلبی هایش به احساسات ملی است و آن را برنتافته ام. این درست موضعی بود که پان ایرانیستهای جاکش داشتند! اشاره ام در عنوان یادداشت «گذر راه شاهی از نطنز» هم معطوف به جاه طلبی های جمهوری اسلامی برای سلطه جویی در پی هسته ای شدن است. اما علیرغم این اختلاف نظر بنیادین، در ادامه همین پست بیانیه همین جمع را درباره آبگیری سد سیوند بازنشر کرده ام. آن زمان خیال می کردم که از خود رواداری نشان می دهم، اما پان ایرانیستهای جاکش عملاً در حال انجام مأموریت برای دستگاه امنیتی بودند. به هر روی من تا این حد از خویش انعطاف نشان دادم و علیرغم این اختلافات اساسی 29 آذر 88 به جمعشان پیوستم تا شاید بتوانم بر پایه اشتراکات حداقلی موجی در حمایت از شاهزاده ایجاد شود. اما وقتی با یک تلفن وزارت اطلاعات همه چیز دود می شود و به هوا می رود، دیگر اختلاف نظر موضوعیت ندارد. موضوع این بود که خیال می کردم علیرغم همه اختلاف نظرها، این مادرقحبگان دستکم بر سر حمایت از شاهزاده توافق می کنند و ایستادگی نشان می دهند که اشتباه می کردم
شهرام یزدی فرزند منوچهر یزدی که در زمینه مهندسی شیمی مشغول به کار بود
در اینجا اشاره ای هم می کنم به فرزند منوچهر یزدی به نام شهرام که یکبار در سال 89 در مسیرش بطور اتفاقی با یکی از تظاهراتهای هواداران موسوی مواجه می شود و از قضا او هم در آن میان بازداشت می شود. گمان کنم تظاهرات 25 بهمن بود موضوع بی آنکه رسانه ای شود و یا به پرونده قضایی منجر شود حل شد و آزاد شد. پس چرا بازجوی مربوط به پرونده من، با آنکه مطابق با بازجویی های قضایی عدم حضور من در تظاهرات عاشورا پذیرفته شده بود، باز هم اصرار بر تعهد داشت؟ و صرفاً به تعهد برای استعفا از گروهک پان ایرانیست بسنده نکرد؟ و با آنکه چه در پرونده قضایی و چه در پرونده اطلاعاتی هیچ دستاویزی برای محکومیت من بابت بازداشت عاشورای 88 موجود نیست، تا به امروز حکم برائت صادر نشده است؟
فیسبوک مهران یزدی و اشاره اش به تحصیل در آلمان
توله دیگرش مهران یزدی است که در فاصله سالهای 1365 تا 1370 در آلمان تحصیل کرده است و بعد هم به ایران بازگشته و بی هیچ دردسری در زمینه مورد نظرش فعالیت شغلی داشته است. جالب اینکه در آن سالهای خفقان که به دوره طلایی امام مشهور شده است توله منوچهر یزدی - از نمایندگان مجلس شاهنشاهی - به سادگی از ایران خارج شده و بعد هم به ایران بازگشته است، اما من که درست همین پروسه را برای خروج از کشور طی کردم بدون حکم قضایی ممنوع الخروج شدم! چرا؟ پیمان یزدی هم توله دیگرش است
سهراب اعظم زنگنه جاکش
سال 84 که با پان ایرانسیتها آشنا شدم او دبیرکل آنها بود. به همین مختصر بسنده می کنم که دیدگاههای او را مشخصاً تهوع آور می دانستم و جدا از آنکه همان زمان این موضوع را روی وبلاگم نوشتم، نسخه ای از متن را هم به خودش تحویل دادم تا در جریان باشد. به هر روی از سال 84 که با پان ایرانیستها آشنا شدم تا سال 88 ارتباطی با او نداشتم. اما پس از پیوستنم به پان ایرانیستها در آذر 88 مسئول مستقیم تشکیلاتی که با او در تماس بودم سهراب اعظم زنگنه بود. ادعای ابلهانه ای داشت که اگر رگش را بزنند، قطره قطره خونش خواهند گفت: «جاوید شاه، پاینده ایران» اما وقتی کار را به آنجا رساندم به سادگی جاخالی داد! عجب حرامزاده ای! با توجه به آنکه مسئول مستقیم تشکیلاتی من به حساب می آمد، از بهار سال 91 که پیگیرانه نسبت به مداخلات نظامی ایران در سوریه معترض بودم و نسبت به بحران هسته ای هشدار می دادم، یکبار بخاطر اصرارهای من خواستار پایان بحث بر سر این موضوع شد که در پاسخ گفتم به عنوان مسئول تشکیلاتی موظف هستی اعتراضات و مخالفتهای من را منتقل کنی و اگر نمی توانی فرد دیگری را به عنوان مسئول تشکیلاتی من معرفی کنید. چکیده نقد و اعتراضاتم را در نامه ای خطاب به خودش نوشتم تا ثبت شود و قابل انتشار باشد
نظر من در سال 85 درباره مواضع سهراب اعظم زنگنه، دبیرکل وقت پان ایرانیستها
صحبت من این بود که چطور شما حاضر شدید با دموکرات کردستان که علیه جمهوری اسلامی دست به سلاح برده است و محارب تلقی می شود و می تواند مجازات اعدام داشته باشد ائتلاف کنید، اما حاضر نیستید با شاهزاده همکاری کنید؟ این موضوع را در متن پیشنهادی که در مهر ماه 1391 به جلسه شورای عالی رهبری پان ایرانیست برای بررسی تصمیم پیوستن به شورای ملی شاهزاده ارائه کردم هم ذکر کرده بودم که گویا هنگامی که متن پیشنهادم خوانده می شود، سهراب اعظم زنگنه یکهو با ناراحتی می گوید: «من دیگه با ساسان حزف نمی زنم!» که منوچهر یزدی توصیه می کند که موضوع سیاسی را از مسائل شخصی جدا کند
این پرسش یکی از ابهامات جرثومه پان ایرانیستها می باشد. ائتلاف با دموکرات کردستان تا حدی مهم بوده است که خود پزشکپور جاکش هم برای تأیید و ماله کشی بر آن یک انشاء کودکانه نوشته است که در فایل پی.دی.اف. زیر در دسترس است و در بند 4 مشخصاً به آن اشاره و آن را تأیید می کند
سال 84 که نسبت به این موضوع به پان ایرانیستهای ابله می تاختم، همگی اشان یک پاسخ تکراری در آستین داشتند که اگر پان ایرانیستها یک قدم به سمت دموکرات کردستان برداشته اند، آنها هم یک قدم به سوی پان ایرانیستها آمده اند. آن زمان این پاسخ آبکی را نمی فهمیدم و روی بلاهت اشان می گذاشتم، اما بعدها فهمیدم که داستان از وزارت اطلاعات آب می خورد! از سال 88 که به جمع تباه پان ایرانیستها پیوستم، با توجه به آنکه زنگه مسئول مستقیم تشکیلاتی ام به شمار می آمد، گفتگوهای خصوصی متعددی داشتیم. لابلای یکی از این گفتگوها یکهو از دهانش پرید که وزارت اطلاعات اصرار دارد که بارزانی های کردستان عراق را به سمت خودتان بکشید! از اینجا برداشت کردم که قضیه بیانیه مشترک با دموکرات کردستان هم چنین حالتی داشته است. به ویژه که خود پان ایرانیستها هم مدام می گفتند که اگر یک قدم به آن سمت رفته اند، آنها هم یک قدم به این سمت آمده اند! در واقع یک طرح امنیتی بوده است تا حزب دموکرات کردستان بطور غیر مستقیم یک درجه نسبت به جمهوری اسلامی نرم تر شود. امروز مطمئن هستم که یکی از عمده ترین وظایف امنیتی پان ایرانیستها – از مسئولان قبلی اشان تا این بچه کونی هایی که پشت اکانتهای ناشناس در اینترنت پلاس هستند – این است که با مخالفان رادیکال جمهوری اسلامی به هر شیوه ای ارتباط برقرار کنند و حتی الامکان کمی آنها را نرم تر کنند
گفتگوی فیسبوکی با کاربر ناشناس و زن قحبه. خود پزشکپور از ائتلاف با دموکرات کردستان دفاع کرده است
جا دارد که بار دیگر گریزی به این کاربر ناشناس و زن جنده فیسبوک بزنم که درباره بیانیه ائتلاف پان ایرانیستها با دموکرات کردستان اولاً درباره حامی آن پرسیده است و دوم اینکه تأکید کرده است که هیچ میهن پرستی نمی تواند از آن بیانیه احمقانه دفاع کند. بسیار خوب! با توجه به متن آبدوغ خیاری که بالاتر از پزشکپور ارائه کردم مشخص است که خود پزشکپور جاکش در این رابطه حامی زنگنه بوده است و نیز از آن بیانیه دفاع کرده است
موضوع دیگر درباره زنگنه این است که گویا یکبار برای انتخابات مجلس شورای اسلامی نامزد شده بوده که رد صلاحیت می شود. در کل پان ایرانیستها – به ویژه پس از تسلیم و بازگشت پزشکپور – مدام در پی ورود به چارچوب سیاسی جمهوری اسلامی بوده اند و اگر چنین نشده است بخاطر سرسختی جمهوری اسلامی بوده است و نه بخاطر تصمیم پان ایرانسیتها
زهرا صفارپور پتیاره
از سال 84 که با جرثومه پان ایرانیست آشنا شدم، همیشه برایم جای پرسش بود که زهرا صفارپور به چه اعتباری از مسئولان آنهاست؟ البته خیال می کردم که آنهایی که در کنگره پان ایرانیستها شرکت کرده و رأی داده اند چه بسا از شعور کمینه ای برخوردار بوده اند، که خیال خامی بود! در نشستهای هفتگی یکشنبه های که گهگاه شرکت می کردم چندان حاضر نبود. یکبار یادم است که درباره حضور مردم در تشییع جنازه منوچهر نوذری (مجری تلویزیون) لب به سخن گشود و آن را نشانه مخالفت مردم با حکومت دانست. من فقط به روی زمین خیره شده بودم و شدیداً تمرکز کرده بودم که مبادا بزنم زیر خنده و احترام محفل رعایت نشود. که البته اشتباه می کردم و باید احترام خودم را رعایت می کردم و به خریت همگی اشان می خندیدم. در کل در آن مدت هرگز با او هیچ گفتگویی نداشتم. سال 87 که در وبلاگهای دوزاری پان ایرانیستها دیدم که او بجای زنگنه دبیرکل پان ایرانیستها شده است به برخی جوانان پان ایرانیست که در چت یاهو می آمدند به شوخی می گفتم: «دبیرکلی زهرا صفارپور رو خدمت تون تسلیت میگم.» و بسی می خندیدم
از پاییز 88 که بخاطر نگرانی نسبت به خطر ارتجاع سبز و از روی احساس مسئولیت اجتماعی تصمیم برای پیوستن به پان ایرانیستها را بررسی می کردم، چند باری در محفل پان ایرانیستها شرکت کردم تا جوانب را بسنجم. یکبار که منتظر بودم تا منوچهر یزدی برسد، زهرا صفارپور که هیچگاه میانه ای با او نداشتم با من احوالپرسی صمیمانه ای کرد و بعد شماره موبایلم را هم خواست که در اختیارش گذاشتم. بعدها فهمیدم که بخاطر اختلافات داخلی اشان که از قضا در آن مقطع بالا گرفته بود، به دنبال جذب نفرات و به تعبیری یارکشی بوده است! براستی که چه خلق و خوی منحطی! پیر زن شصت و چند ساله ای (زهرا صفارپور) با پیرمرد خرفت هفتاد و چند ساله ای (سیدرضا کرمانی) اختلاف داشت، اما می خواست یک جوان بیست و چند ساله را درگیر این اختلافات احمقانه کند که پس از پایان تحصیلات دانشگاه و دوره سربازی تازه سرگرم اشتغال تخصصی شده است تا آینده اش را بسازد و زندگی اش را پیش برد؛ و از این اختلافات هم هیچ حرفی نمی زد تا من را در بی خبری و ناآگاهی جذب کند! مادرقحبه ها خیال می کنند که اگر تعدادشان زیاد باشد مهم می شوند! مگر آن همه سیاهی لشگر که پیش از انقلاب داشتند به چه کار آمد؟ همگی در برای رأی آری به جمهوری اسلامی صف کشیدند! عجب زن بدکاره ای. این در حالی بود که دو رأس از توله هایش (یک / دو) را به آمریکا فرستاده بود و خودش هم بعدها که از مسئولیت پان ایرانیستها کنار کشید تا در آسودگی به توله هایش در آمریکا ملحق شد. دختر دیگرش هم که با نام نوشین صفارپور در داخل ایران بود و گویا همچنان هست در وزارت آموزش پرورش مشغول به کار بود! شگفتا
نوشین صفارپور (راست) که در وزارت آموزش و پرورش جمهوری اسلامی مشغول به کار است
فرنوش صفارپور (چپ) که بی هیچ فعالیت مبارزاتی در آمریکا زندگی می کند
مسلم است که زهرا صفارپور به توله هایش آموخته است که بیخیال ایران تنها در اندیشه رفاه و سرخوشی زندگی حقیرانه خویش باشند. برای آن ایران تنها زمانی مهم است که بتوانند پولی به جیب بزنند. مثلاً نوشین صفارپور چون حقوق بگیر وزارت آموزش و پرورش جمهوری اسلامی است در ایران زندگی می کند، اما فرنوش صفارپور کار کردن برای اوبر در آمریکا را به زندگی در ایران ترجیح داده است! حال مقایسه کنید که دلیل خروج من از ایران که معطوف به علاقه های هنری ام و تمایلم به تحصیل در یکی از عمده ترین شهرهای هنری دنیا بوده است و از لحظه ورودم به اتریش بطور مستمر در همین زمینه فعالیت کرده ام. همین نوشین صفارپور هم که در ایران حقوق بگیر دولت جمهوری اسلامی است برای رفت و آمد به آمریکا هرگز مشکلی نداشته است. من چرا ممنوع الخروج شدم؟ چون مثل این پان ایرانیستها حرامی نبودم! همین! وزارت اطلاعات از من می خواست مثل همینها باشم
فرنوش صفارپور که در آمریکا در اوبر کار می کند و به سادگی به ایران رفت و آمد دارد
در ضمن نامه هایی که من در مهر ماه 91 درباره پیوستن به شورای ملی خطاب به مسئولان پان ایرانیست نوشته بودم و در این یادداشت اشاره کرده ام در اختیار همین زهرا صفارپور پتیاره است که پس از کناره گیری ام قرار بود دستکم یک کپی از آنها را در اختیارم بگذارد که با حرامزادگی چنین نکرد! یک نامه خطاب به شورای عالی رهبری پان ایرانیست است که ضرورت حمایت از ایده شاهزاده در برپایی شورای ملی را تشریح کرده ام و خواستار پیوستن پان ایرانیستها به آن شده ام، یک نامه هم خطاب به خود زهرا صفارپور به عنوان دبیرکل است که گزارش جلسه اسکایپی با شاهزاده را که من و منوچهر یزدی شرکت داشتیم نوشته ام و تأکید کرده ام که به شاهزاده قول همکاری و پشتیبانی داده ایم. مثلاً اگر آن نامه ها را در اختیارم می گذاشت چه می شد؟ نهایتش روی همین وبلاگ منتشر می کردم و شاید چند نفر می خواندند! اما حرامزادگی اش مانع شد! وزارت اطلاعات که از قضیه باخبر بود، شاهزاده هم که متوجه داستان شد. قصد این مادرقحبگان فریب جوانان و به دام انداختن آنهاست. به هر روی همین روزها زهرا صفارپور جان می کند و بالاخره آن نامه ها هم به ترتیبی منتشر می شود، اما از آنجا که نمی خواست مشخص شود که بخاطر ترس از وزارت اطلاعات حمایت از شاهزاده را نادیده گرفته اند، از روی حرامزادگی آن نامه ها را به من برنگرداند؛ که البته کون لقش
زهرا صفارپور در کنار توله اش آرش صفارپور در آمریکا
جالب است که جدا از آنکه توله های زهرا صفارپور برای رفت و آمد به خارج از کشور هرگز هیچ مشکلی نداشته اند، حتی در آزادی آمریکا هم هرگز در تجمعات اعتراضی ایرانیان ساکن آمریکا شرکت نمی کنند. آنوقت ننه پتیاره اشان در تهران زیر پرچم شیروخورشید جوانانی به مانند من را در دام وزارت اطلاعات گرفتار می کرد. هر اندازه از این حرامزادگی بگویم کم است. برای توله های زهرا صفارپور نه ایران مهم است و نه آنچه بر روزگار ایرانیان می گذرد! تنها به دنبال آسایش در زندگی شخصی خویش هستند و بس. جالب این خود زهرا صفارپور پتیاره هم برای رفتن و آمد به آمریکا هرگز هیچ مشکلی نداشته است، اما من با کمتر از 2 سال سابقه عضویت در جرثومه پان ایرانیست (که تقریباً یکسال و نیم آن هم عضویت آزمایشی و غیررسمی بود) بدون حکم قضایی ممنوع الخروج شدم. به چهره چندش آور زهرا صفارپور در کنار توله حرامزاده اش در عکس بالا نگاه کنید که با چه طیب خاطری ژست فاتحانه گرفته است! حال تصور کنید که خانواده من وقتی پس از یکسال برنامه ریزی برای سفر تحصیلی به اتریش یکهو در فرودگاه ممنوع الخروج شدم و همگی با هم ار فرودگاه دوباره به خانه برگشتیم چه حالی داشتند؟ سگ زهرا صفارپور پتیاره را از کس و کون گایید. تنها موضوعی که باعث می شود پتیارگی زهرا صفارپور را تحمل کنم این است که دستکم شرمنده گوهر عشقی نیستم
هزاران زهرا صفارپور به یک گوهر عشقی نمی ارزد
امثال گوهر عشقی هستند که مبارزانی همچون ستار بهشتی را در دامان خود پرورش می دهند، اگرنه امثال زهرا صفارپور جز عملگی وزارت اطلاعات برای رفاه حال فرزندانش هیچ نکرده است. زهرا صفارپور نه مانند زنانی بوده است که زمان جنگ با عراق در پشت جبهه برای رزمندگان خدمات تدارکاتی و بهداشتی و خوراکی ارائه می داده اند و نه مانند زنانی که در سالهای اخیر در شهرهای کوچک و بزرگ در اعتراض به اوضاع اداره کشور جلوی گلوله به پا خاسته اند. زهرا صفارپور تنها مراقب بوده است تا مبادا خودش و توله هایش از سوی جمهوری اسلامی کوچکترین گزندی ببینند و برای این کار مورد به مورد تماسهای تلفنی وزارت اطلاعات را اطاعت می کرد
حسین شهریاری دیوث
درباره بی مایگی سیاسی حسین شهریاری در این یادداشت توضیح داده ام، اما اینجا اشاره ام بر یک دام اطلاعاتی است که من به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس گرفتارش شده بودم. حسین شهریاری در آن جمع هفت نفره از مسئولان پان ایرانیست بیشتر نقش پادویی داشت و در حد چاپ جزوات و نشریات فعالیت داشت. بعد هم فهمیدم که یک رأس از توله هایش – آتوسا – در وزارت آموزش و پرورش مشغول به کار است! برای همه مسلم است که حتی اشتغال افراد عادی جامعه در نهادهای حکومتی و دولتی جمهوری اسلامی به سادگی میسر نیست، چه رسد به دختر کسی که مسئول یک گروه سیاسی است که زیر پرچم شیروخورشید جمع می شوند! بیگمان حسین شهریاری به واسطه خدماتی که به وزارت اطلاعات ارائه داده است شرایط را برای اشتغال دخترش در وزارت آموزش و پرورش فراهم آورده است. مطمئناً بیانیه پان ایرانیستها در حمایت از فعالیتهای هسته ای جمهوری اسلامی – که یکی از امضاکنندگانش حسین شهریاری بوده است – بی اجر و منت نبوده است
آتوسا شهریاری که در وزارت آموزش و پرورش جمهوری اسلامی مشغول به کار بود
از این گذشته در این یادداشت اشاره کردم که خسرو سیف – همکار سیاسی داریوش فروهر – حسین شهریاری را همدست وزارت اطلاعات می دانست. همچنین بطور کلی درباره پان ایرانیستها گفت که پیش از انقلاب ساواکی بوده اند! البته آن زمان این حرف برایم خنده دار بود، چرا که تصوری که از ساواکی داشتم در حد برنامه «چاق و لاغر» تلویزیون بود. اما امروز این حرف را بیراه نمی دانم. حسین شهریاری گویا در اصل نام فامیلی دیگری داشته است که بعدها به شهریاری تغییرش داده است. اینکه چرا تغییر داده و آیا این تغییر ربطی به گذشته و ارتباطش با ساواک داشته است را تا زنده است می تواند توضیح دهد
فردی که سمت راست ایستاده هم تأکید داشت که حسین شهریاری فامیلی دیگری داشته که تغییر داده است
نام خود این فرد خاطرم نیست اما او هم خوزستانی بود و گویا پیش از انقلاب آتلیه عکاسی داشته است
بعدها که از آذر 88 به پان ایرانیستها پیوستم ارتباطش با شورای رهبری پان ایرانیست کم شده بود و بعد هم با فرد دیگری (خلیل طلایی) جایگزین شد. در همان گیر و دار اختلافات داخلی پان ایرانیستها که معلوم نبود بر سر چه بود، یک حکم کشکی زندان برایش بردیدند تا برایش مانور تبلیغاتی شود، اما بیشتر مدت حکمش را بصورت مرخصی در خانه به سر می برد. خود این محکومیت هم ابهامات امنیتی متعددی دارد. اول اینکه چطور حسین شهریاری در همه سالهای دهه شصت و بعد دهه هفتاد که جمهوری اسلامی کمترین رحمی به مخالفانش نمی کرد هرگز محکوم نشد، اما یکهو سال 89 محکوم شد؟ دوم اینکه چطور عضویت در حزب پان ایرانیست شش ماه حبس داشته اما هر سه توله اش که عضو پان ایرانیست بوده و هستند هرگز به چنین حکمی محکوم نشدند؟ اگر عضویت در پان ایرانیست شش ماه محکومیت زندان داشته است پس چرا خود پزشکپور محکوم نشد؟ به هر روی خود این پرسشها به خودی خود برای من مهم نیستند، مسأله این است که این جماعت امنیتی تباه من را که یک وبلاگنویس ناشناس بودم به جمع خودشان کشانده بودند تا در تله وزارت اطلاعات گرفتار شوم
جالب اینکه حسین شهریاری الدنگ سال 84 به یک مجموعه موهوم به نام مجلس مخالفان جمهوری اسلامی پیوسته است اما سال 91 که شاهزاده شورای ملی را پیشنهاد کرد و اعلام کرد که این آخرین تیر است و باید به هدف بخورد، اقدامی نکرد! مسلم است که آن مجلس موهومی موسوم به مخالفان جمهوری اسلامی یک طرح امنیتی بوده است که در بخش مربوط به سید رضا کرمانی توضیح داده ام. به هر روی این بدبخت همچنان نفس می کشد و هر کس مایل باشد می تواند از خودش بپرسد که چرا از ایده شاهزاده برای شورای ملی حمایت نکرد؟ البته اگر هم حمایت می کرد با یک تماس تلفنی از وزارت اطلاعات تسلیم می شد. فرق منوچهر یزدی و حسین شهریاری در همین حد است. منوچهر یزدی تا آستانه اعلام حمایت از شاهزاده پیش آمد و بعد جاخالی داد، اما حسین شهریاری برای بیرون آمدن از لانه اش هم از وزارت اطلاعات اجازه می گیرد. به همین سادگی. من هم از آنجا که متوجه این تفاوت شده بود، روی همین موضوع سرمایه گذاری کردم تا نسلهای آینده مدعی نشوند که اگر تلاش می کردم چه بسا می توانستم به نتیجه برسم. به همین خاطر هم من از آغاز روی حسین شهریاری مفلوک هیچ حسابی نمی کردم
حسین شهریاری آنگونه که خودش نوشته است از خواسته های تلفنی وزارت اطلاعات اطاعت می کرده است
نکته قابل توجه در رابطه با مقصود اصلی ام از نوشتن این یادداشت این است که در حسین شهریاری در فیسبوکش نوشته است که در شهریور سال 95 از اداره اطلاعات کرج با او تماس گرفته اند و هشدار داده اند که اگر خودش و توله اش در محفل پان ایرانیستها حاضر شوند بازداشت خواهند شد؛ به تبع آن هم شهریاری و توله اش از ترس در خانه مانده اند تا مبادا بازداشت شوند. اتفاقاً درست صحبت من این است که وقتی حسین شهریاری جاکش در سن هشتاد سالگی که فاصله ای تا جان کندن ندارد، از ترس یک هشدار تلفنی کون کثیفش را هم می کشد و در خانه بست می نشیند و توله اش را هم در پس کونش پنهان می کند تا مبادا گزندی ببیند، به کس و کون همه کس اشان خندیدند که من را که یک وبلاگنویس ناشناس بودم به آن جرثومه تباه کشاندند تا هویتم شناسایی شود و در معرض مخاطرات وزارت اطلاعات قرار گیرم! آیا جز این است که عامدانه این کار را کرده اند؟ من که مثل توله شهریاری بیکار و سرگردان نبودم که عمرم را با شعارهای آبدوغ خیاری پان ایرانیستها به بطالت بگذرانم. در تلاش بودم که زندگی موفقی داشته باشم و در کنار موفقیتهای شخصی، به مسئولیتهای اجتماعی ام نیز می پرداختم
دکتر طالع به مأموریت امنیتی شورای عالی رهبری پان ایرانیست اشاره کرده است
اردیبهشت سال 85 که از سوی پان ایرانیستها برای رفتن به مزار دکتر عاملی دعوت شدم، حسین شهریاری در حضور پزشکپور بر مزار عاملی یکی از متون آبدوغ خیاری پان ایرانیستها را در ستایش میهن می خواند. در حالی که مادرقحبه در سال 95 با یک تلفن از وزارت اطلاعات تسلیم شده است! من نقدی به خود این پیرمرد مفلوک ندارم، صحبتم این است که چرا فرد شجاعی مثل من را به باتلاق خودشان کشانده بودند؟ پاسخ همان است که دکتر طالع گفته است و به همین خاطر پس از بازگشت پزشکپور به ایران و تسلیم شدنش به وزارت اطلاعات از همکاری با او سر باز زده است. پاسخ این است که هدف از فعالیت پان ایرانیستها زیر نظر شورای عالی رهبری شناسایی جوانان مبارز و گرفتار کردنشان در تله وزارت اطلاعات بوده است
مسأله ای که حسین شهریاری الدنگ در فیسبوکش نوشته است از جنبه دیگری نیز قابل بررسی است؛ و آن اینکه روشن می شود که زمانهایی که حسین شهریاری در محفل پان ایرانیستها حضور داشته از سوی وزارت اطلاعات هشداری دریافت نکرده است، وگرنه آن مواقع هم حاضر نمی شد. حتی از این هم فرار؛ مشخص می شود که عضویت حسین شهریاری در شورای عالی رهبری پان ایرانیستها با موافقت وزارت اطلاعات همراه بوده است، اگرنه آن زمان هم یک تلفن می زدند و از این امر منصرف می شد. از اینجا روشن می شود که چه بسا اینکه از سال 89 به حضورش در شورای عالی رهبری پان ایرانیست پایان داد و مسئولان پان ایرانیست به ناچار فرد دیگری را جایگزین کردند هم به دستور وزارت اطلاعات بوده است. به هر روی وقتی حسین شهریاری مثل سگ از بازجوهای رده پایین وزارت اطلاعات می ترسیده، به کس و کون همه کس اشان خندیدند که من را به آن جرثومه کشاندند. وقتی حسین شهریاری توله تخم جنش را از ترس وزارت اطلاعات در خانه قایم می کند، به کس و کون همه کس اشان خندیدند که باعث شدند آن همه استرس به خانواده من تحمیل شود و در حالی که ویزای دانشجویی از اتریش داشتم و در فرودگاه مهر خروج در گذرنامه ام ثبت شده بود، وزارت اطلاعات جلوی سفر قانونی و دانشگاهی من را بگیرد. براستی که سگ حسین شهریاری و زن و توله هایش را از قفا سپوخت
حسین شهریاری (گوشه راست تصویر) در مراسم نعشکشی ابراهیم میرانی
حال همین حسین شهریاری زن قحبه که از ترس تماس تلفنی یک مأمور رده پایین اداره اطلاعات کرج پایش را از لانه اش بیرون نمی گذارد، در مراسم نعشکشی ابراهیم میرانی که در بحبوحه ناآرامی های خونین 88 بطرز شگفت آوری با حمل پرچم شیروخورشید برگزار شد شرکت کرده است. غیر از این است که وزارت اطلاعات موافق آن مراسم و خیمه شب بازی نمایشی با شیروخورشید بوده است؟ اگر چنین نبود با یک تماس تلفنی مانع سفر حسین شهریاری به اهواز و شرکتش در آن مراسم می شد
سال 83 در نشریه پان ایرانیستها یک صندوق پستی به نام حسین شهریاری برای مکاتبه مستقیم اعلام شده است
نشریه مربوطه در قالب پی.دی.اف organ 73-74.pdf
ابهامات امنیتی حسین شهریاری از جنبه دیگری هم قابل تأمل است. در نشریه داخلی پان ایرانیست (حاکمیت ملت) مربوط به تابستان سال 83 یک صندوق پستی در کرج به نام حسین شهریاری برای مکاتبه معرفی شده است! جدا از ایمیل ها و نیز فکس و تلفنی که برای تماس با مسئولان پان ایرانیست درج شده، اینکه مشخصاً یک صندوق پستی برای مکاتبه معرفی شده بسیار شائبه برانگیز است. چرا که مکاتبه مستقیم مستلزم ثبت نشانی فرستنده است. از قضا این صندوق پستی در کرج و به نام حسین شهریاری ثبت شده است. از قضا حسین شهریاری آنگونه که در فیسبوکش نوشته است با یک هشدار تسلیم عوامل امنیتی می شود. از قضا خسرو سیف در سال 84 در گفتگو با من حسین شهریاری را همدست وزارت اطلاعات معرفی کرده بود. از قضا بچه کونی های پان ایرانیست خوزستان که برای مراجعه من به جرثومه پزشکپور در تهران اصرار می کردند و بدین ترتیب هویت من به عنوان وبلاگنویس ناشناس برای دستگاه امنیتی فاش شد نوچه های حسین شهریاری هستند! از قضا آن بچه کونی کسری علاسوند که شب آزادی ام از بازداشت عاشورای 88 پشت در زندان اوین برای جاسوسی کشیک می داد، نوچه حسین شهریاری است. از قضا حسین شهریاری زادروز این کاربر امنیتی و زن جنده را در فیسبوک شادباش گفته است. دیگر کار از پیدا کردن پرتقال گذشته است
حسین شهریاری با لبخند شش در چهار در خانه مادر پویا بختیاری
نکته دیگر قابل توجه درباره حسین شهریاری این است که در اصل خوزستانی است، اما در همه هشت سال جنگ با عراق گویا هرگز در جبهه حضور نداشته است! به گمانم حتی اگر یک دقیقه در پشت جبهه حاضر بود، پان ایرانیستهای مادرقحبه گوش فلک را کر کرده بودند. آیا شعارهای میهن پرستانه آبدوغ خیاری چنین کسی قابل اعتناست؟ او در زمان جنگ حدود چهل سال داشته است، در حالیکه در جنگ رزمندگانی با سن و سال بالای پنجاه سال هم شرکت داشتند. همچنین در حوادث اخیر در همین سال 1400 که بخاطر مشکل بی آبی اعتراضات خونینی در خوزستان شکل گرفت، حسین شهریاری دم بر نیاورد و هیچ همسویی با آنها نشان نداد! اگر او واقعاً دغدغه خدمت به میهن و مردم را داشت، شخصاً به خوزستان می رفت و شخصاً در تظاهرات شرکت می کرد. اما او جایی که گلوله شلیک شود نمی رود، در عوض وقتی مغز جوانان (پویا بختیاری) با گلوله شکافته می شود، بر سر جنازه اشان حاضر می شود و عکس شش در چهار می گیرد. حسین شهریاری مطمئن است که هرگز گلوله ای کله پوک توله اش را نخواهد شکافت. چه در صورت حمله خارجی و چه در اعتراضات داخلی
همسویی حسین شهریاری پس از اخراج سید رضا کرمانی در اطلاعیه مشترک
نکته دیگر قابل اشاره درباره حسین شهریاری این است که او در جریان اختلافات داخلی پان ایرانیست ها تمایلی به سید رضا کرمانی نداشت. حتی خاطرم است که در مراسم 15 شهریور 88 که حاضر بودم، کرمانی شرکت نکرده بود. آن زمان به دلیل عدم ارتباط جدی با پان ایرانیستها نمی دانستم که از روی اعتراض بوده است. اما بچه کونی های سازمان جوانان جوانکی از خوزستان به نام فرهاد باغبانی را شارژ کرده بودند که این موضوع را علم کند. آن بدبخت هم به خیال خودش که حماسه ای رقم می زند و از پشت تریبون به موضوع اشاره کرد. اتفاقاً حسین شهریاری از میان جمع با خنده فریاد زد که ایشان بیمار هستند. بعد هم آن جوانک پخمه بخاطر این رفتار بچگانه اش از غلامحسین آصف - مسئول تشکیلات خوزستان - در ملأ عام سیلی جانانه ای خورد. آن زمان هنوز ارتجاع سبز از شعار «رأی من کو» به شعار «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی» شیف نکرده بود و من آنقدر از پیروزی انتخاباتی دکتر احمدی نژاد خوشحال بودم که اصلاً توجهی به حواشی پان ایرانیستها نداشتم و هیچ نمی دانستم که اینها نشانه های اختلافات شگرفی است. به هر روی پس از آنکه سید رضا کرمانی از سوی شورای عالی رهبری پان ایرانیست اخراج شد، یکهو حسین شهریاری به سوی او شیفت کرد که از قضا همزمان بود با محکومیتش به یک سال و نیم زندان! این اطلاعیه مشترک حسین شهریاری و سید رضا کرمانی درست چند روز پس از اخراج سید رضا کرمانی از جمع پان ایرانیستها بود. با توجه به آنکه خودش در فیسبوکش نوشته است که تا چه حد مرعوب دستگاه امنیتی بوده است و از سویی مدت زیادی از دوران محکومیتش را به صورت مرخصی در خانه به سر می برده است، بعید نمی دانم که این همسویی با سید رضا کرمانی هم با نظر دستگاه امنیتی صورت گرفته باشد. چرا که می خواستند تیپا خوردگان سازمان جوانان را همچنان برای مأموریتهای بعدی پان قاسمیست حفظ کنند
من به همراه علی لشگری (از بنیانگذاران پان ایرانیست) و همسرش، بهار 88، دفتر دکتر هوشنگ طالع
در اینجا باز گریزی می زنم به توله شهریاری که به کس و کون خوارمادر جنده اش چوب حراج زده است و پشت سر من کون وارونه داده است و صحبت از نام و نشان نداشته اش کرده است! تصویر بالا مربوط به بهار سال 88 می باشد که من در دفتر دکتر هوشنگ طالع در کنار علی لشگری از بنیانگذاران پان ایرانیست نشسته ام. به عبارتی اگر من حرف و سخنی درباره پان ایرانیست داشته ام، در ارتباط مستقیم با بنیانگذاران آن بوده ام و مستقیماً مطرح کرده ام و کسی مثل حسین شهریاری را پشم هم حساب نمی کرده ام. اتفاقاً علی لشگری و امثال او که از پایه گذاران اولیه پان ایرانیست بودند، پزشکپور را جدی نمی گرفتند و با او به دلیل ارتباطات امنیتی اش میانه ای نداشتند. پزشکپور هم یکسری افراد پخمه مثل حسین شهریاری دور خودش جمع کرده بود تا جوانانی را که از گذشته تباهش بی خبر هستند بفریبد. اگر هم نام و نشانی از پان ایرانیست پیدا شده است از سوی افرادی چون علی لشگری بوده است و باز حسین شهریاری پشم هم نبوده است. اگر هم من در 29 آذر 88 تصمیم به پیوستن به یک فرقه از پان ایرانیستها (جرثومه پزشکپور) گرفته ام، روی منوچهر یزدی به عنوان نماینده مجلس پیش از انقلاب حساب می کرده ام و باز حسین شهریاری را در محاسباتم پشم هم حساب نمی کرده ام
فعالیتهای سیاسی حسین شهریاری و عهد و عیال
اگر هم نامی بوده است، امثال علی لشگری ایجاد کرده اند تا بعد حسین شهریاری که فرق گوشت کوبیده را از انرژی هسته ای تشخیص نمی دهد، برای برای نوکری وزارت اطلاعات در تأیید دستیبابی جمهوری اسلامی به بمب اتم بیانیه صادر کند تا توله حرامزاده اش زیر سایه دستگاه امنیتی عکس بطری شراب در فیسبوک منتشر کند. امثال دکتر هوشنگ طالع و علی لشگری و محمد مهرداد که از بنیانگذاران پان ایرانیست بودند و بخاطر خودفروشی پزشکپور به وزارت اطلاعات او را از خود رانده بودند، جاسوس نداشتند. این پزشکپور و نوچه هایی مثل حسین شهریاری بودند که یک مشت بچه کونی مثل کسری علاسوند و آرش جهانشاهی را برای جاسوسی گسیل می کردند. جالب اینکه وزارت اطلاعات از ارتباط مستقیم من با بنیانگذاران پان ایرانیست در بهار 88 خبر نداشت، اما از اینکه تابستان 84 چهار تا قاشق باقالی پلو در خانه منوچهر یزدی صرف کرده بودم باخبر بود! چون حسین شهریاری زن قحبه از تماس من با امثال دکتر هوشنگ طالع و علی لشگری مطلع نبود تا آن بچه کونی کسری علاسوند را برای جاسوسی بفرستد
ابراهیم قیاسیان، اسماعیل رحیمی، خلیل طلایی
ابراهیم قیاسیان - اسماعیل رحیمی - خلیل طلایی
هفت رأسی که پیشتر نام بردم تا پیش از پیوستن من به جرثومه پان ایرانیست شورای عالی رهبری را تشکیل می دادند. پس از پیوستن من، به دلیل جان کندن ابراهیم میرانی و اخراج سید رضا کرمانی و نیز حذف حسین شهریاری سه نفر دیگر به نامهای ابراهیم قیاسیان، اسماعیل رحیمی و خلیل طلایی جایگزین آنها شدند
ابراهمی قیاسیان هم خوزستانی است، اما او هم در مدت هشت سال جنگ هرگز در جبهه حضور نداشته است! معلوم نیست این شعارهای ایران، ایرانی که این مادرقحبه ها سر می دهند برای چه وقتی است؟ سال 57 که به خمینی رأی آری دادند، در دوران جنگ هم که کون کثیفشان را چسبیده بودند تا ترکش نخورد! بعدها فهمیدم که ابراهیم قیاسیان جاکش از سپاه پروژه عمرانی نان و آب داری گرفته بود و قاعدتاً همیشه مخالف شاهزاده بود. با توجه به تحصیلاتم در سطح کارشناس مهندسی شیمی پیگیر آن بود که در این زمینه همکاری شغلی داشته باشیم و از آنجا که من سابقه اشتغال در صنایع تولید محصولات شوینده را داشتم، درصدد بود که در این بخش فعالیت کند و صحبتهایی با من مطرح کرد که مربوط به تابستان 91 می باشد و همزمان بود با تلاشهای من برای اعلام حمایت از شاهزاده که به کناره گیری من انجامید. چه بسا از این بابت شانس آورده ام و بعید نیست که می خواسته است تا بطور غیرمستقیم من را از نظر اقتصادی آلوده به امتیازات حکومتی کند. پس از کناره گیری ام از پان ایرانیستها، تلفنی با او تماس گرفتم و دوستانه ومحترمانه خداحافظی کردم. در همه مدت عضویتم در جرثومه تباه پان ایرانیست، با وجود انتقاد و مخالتفهای صریحی که داشتم، اما همیشه محترمانه ترین رفتار را داشتم و در ضمن همیشه مورد احترام بی حد مسئولان پان ایرانیست بودم. قیاسیان خیال می کرد که فقط دلخور شده ام و گویا حرفم را درباره کناره گیری جدی نگرفته بود. اما بعد متوجه یادداشتم در وبلاگم شده بود و تلفنی تماس گرفت و از اینکه کناره گیری من با توجه به تماس با شاهزاده مایه روسیاهی اشان شده است شاکی بود، اما دیگر کار از کار گذشته بود. فقط از سر ناچاری گفت: «امیدوارم این استعفا هم برای شما و هم برای حزب مفید باشه!» برای من که مسلماً مفید بود، اما درباره حزب شخمی اشان هم سگ شاشید توش. به هر روی همین موضوع هم که بی آنکه یادداشت وبلاگم مبنی بر کناره گیری ام را خوانده باشد متوجه آن شده بود و نشانی مطلب را تلفنی از خودم می خواست پرسش برانگیز است! از پشت تلفن گفت: «بچه ها می گویند مطلب نوشتی و ...» آن بچه ها که بوده اند؟ تا زنده است می تواند پاسخ دهد، اگرچه برای من مهم نیست
با اسماعیل رحیمی ارتباط خاصی نداشتم و از آنجا که در ارومیه ساکن بود و مسئول پان ایرانسیتها در آذربایجان بود تنها یکی دو بار در محفل پان ایرانیستها دیدمش و عکسهایی هم به یادگار گرفتیم
خلیل طلایی را هم یک بار در نشست مسئولان شهرستانها که در جرثومه پان ایرانیست واقع در میدان سرو برگزار شد دیدم. مسئول پان ایرانیستها در گرگان بود. بعدها شنیدم که گویا با لطف وزارت اطلاعات قرار بوده است که به عنوان شیرینی به سفر حج فرستاده شود. در همان دیدار یکباره در بهار سال 90 یکی از جلوه های مالیخولیایی ذهنی پان ایرانیستها را در وجودش متبلور دیدم! با توجه به اینکه از هر دو پا دچار نارسایی حرکتی شدیدی بود، همینطور که کنارش نشسته بودم و گفتگو می کردیم گفت که پیش از انقلاب در فلان تاریخ تظاهرات پان ایرانیستها بر پا بوده است و یکی از نیروهای گارد با قنداق تفنگ به رانش کوبیده و عصب پایش قطع شده است. بعدها هم در یک تجمع دیگری ضربه دیگری خورده و عصب پای دیگرش قطع شده است. بعد که با سهراب اعظم زنگنه درباره این موضوع صحبت کردم گفت که خلیل طلایی از کودکی دچار فلج اطفال بوده است و از آنجا که با هم در یک محل زندگی می کرده اند، زنگنه به خاطر داشت که وقتی در کوچه به همراه دیگر کودکان بازی می کرده است، خلیل طلایی از پنجره خانه اشان تماشا می کرده است
این مالیخولیای ذهنی را همه پان ایرانیستها – به ویژه خود پزشکپور جاکش – داشتند. مادرقحبه ها آخر عمری می دیدند که یک عمر شعار آبدوغ خیاری داده اند، اما در عمل هیچ نکرده اند و فقط عمرشان را با موهومات باخته اند؛ اما امروز جوانان زیر سی سال هم از آنها فهمیده تر هستند و هم از شجاعت فداکاری در راه خدمت به جامعه برخوردار هستند. در نتیجه درباره سوابق گذشته اشان روضه های حماسی می خواندند. در صورتی که اگر براستی ذره ای شجاعت و همیت در ذاتشان بود، بیگمان تا آن سن زنده نمی ماندند و یا در تلاش برای جلوگیری از انقلاب و یا در دهه شصت بخاطر مبارزه با جمهوری اسلامی و یا دستکم در طول هشت سال جنگ با عراق کشته می شدند
پیوستن من به پان ایرانیستها در 29 آذر 88
توضیحاتی که تا بدین جا نوشته ام مبنی بر این است که من یک وبلاگنویس ناشناس بودم که قصد داشتم مدتی بطور ناشناس نظراتم را در وبلاگم بنویسم و اصلاً نمی دانستم که کسی اینها می خواند. بعد هم قصد داشتم که در پی برنامه های زندگی شخصی ام باشم و بس. پان ایرانیستهای حرامزاده با من تماس گرفتند و من را به جرثومه پزشکپور کشاندند و هویت من برای دستگاه امنیتی فاش شد. توضیحاتم درباره پزشکپور و هفت نفر مسئولان پان ایرانیست نشانگر ابهامات امنیتی این افراد است که مشخص می کند که کشاندن من به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس به آن محفل بیگمان یک اقدام امنیتی بوده است و بس. به هر روی آن موقع این را نمی دانستم، اما با آنکه هویتم فاش شد خوشبختانه به دو دلیل مهم از گرفتار شدن در تله امنیتی پان ایرانیستها در امان ماندم. یکی اختلاف نظرهای عمده ای که با آنها داشتم و دیگر اینکه اساساً در پی فعالیت سیاسی نبودم. یعنی حتی در یک جامعه باز که فعالیت سیاسی مخاطراتی در پی نداشت هم هیچ تمایلی به موضوع سیاست نداشتم و در نظر داشتم تا عمرم را صرف موضوعات دیگری کنم
در اسفند 86 همزمان با پایان دوره سربازی به وبلاگنویسی هم پایان دادم
با پایان یافتن دوره سربازی در اسفند 86 هم حتی همین وبلاگنویسی را هم کنار گذاشتم تا به برنامه های زندگی شخصی ام که مهمترینش خروج از ایران بود برسم. از همان سال 87 هم در زمینه مربوط به تحصیلاتم مشغول به کار شده بودم. سال 88 که ناآرامی ها برای چند ماه پیاپی ادامه یافت و ارتجاع سبز از شعار «رأی من کو؟» به «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی» رسید و حکومت هم هیچ عزمی برای پایان دادن به اعتراضات نشان نمی داد و از سویی همه رسانه های جهانی هم در حمایت از ارتجاع سبز سنگ تمام گذاشته بودند، گمان کردم که ساختار سیاسی ایران در آستانه تغییر است؛ چرا که شرایط درست به مانند سال 57 بود که برداشتم را در این یادداشت توضیح داده ام: نمی خواستم پنجاه و هفتی باشم. در چاچوب جمهوری اسلامی و ساختار سیاسی حاکم ترجیح من این بود که دکتر احمدی نژاد اصلاحچیان را تارومار کند و بر همین اساس با اینکه در انتخابات شرکت نکردم، در روزهای انتخابات در تبلیغات خیابانی در حمایت از ایشان شرکت می کردم. اما وقتی حرکت به سوی خروج از ساختار سیاسی حاکم می رفت، تنها گزینه ای که بیرون از مهره های اصلاحچی و 2 خردادی بود شاهزاده رضا پهلوی بود. شاهزاده هم از این اعتراضات حمایت می کرد. در چنین شرایطی وظیفه خود دانستم که در مسیر خروج از ساختار سیاسی حاکم، در حد بضاعت تلاش کنم تا وزن شاهزاده در تحولات سنگین تر شود. عمده احساس مسئولیتم هم نسبت به نسلهای آینده ای بود که گمان می کردم اگر سرنوشت اشان توسط ارتجاع سبز به گروگان گرفته شود، روزگار سیاهی خواهند داشت. بنابراین نمی خواستم مثل پنجاه و هفتی که مایه سیه روزی خود من شده بودند، نسبت به سیه روزی آیندگان بی تفاوت باشم. اگرنه در آن مقطع به جد در پی خروج از ایران بودم و شرایط آن را هم داشتم
اختلاف نظر شدید من با پان ایرانیستها از همان آغاز آشنایی بدیهی بود
اینجا بود که به چند دلیل، علیرغم اختلافاتی که با پان ایرانیستها داشتم تصمیم به پیوستن به این جمع تباه گرفتم. مهمترین دلیل این بود که با توجه به امتیازاتی که برای حکومت شاه قائل می شدند گمان می کردم که متوجه اشتباه ابلهانه اشان در سال 57 شده اند و به دنبال فرصتی برای جبران هستند. دومین مورد شخص منوچهر یزدی بود که مشخصاً به شاهزاده علاقه و همسویی نشان می داد. مورد دیگر این بود که اینها خیلی شعارهای آبدوغ خیاری در آمادگی برای شهادت برای میهن سر می دادند و من خیال می کردم که اگرچه از نظر سیاسی بسیار پخمه و ابله هستند، اما چه بسا از نظر میهن دوستی صادق هستند و من می تواند با گفتگو توجیه اشان کنم تا در حمایت از شاهزاده موضعگیری کنند، که البته تصوراتم کاملاً اشتباه بود و اینها مشتی بزدل مطیع وزارت اطلاعات بودند. موضوع دیگر این بود که جدا از همه اینها تصور من این بود که پروسه تغییر ساختار سیاسی توسط ارتجاع سبز درست به مانند سال 57 با سرعت ظرف چند ماه صورت می گیرد. بنابراین اگر هم علیرغم میلم و بنا بر ایفای مسئولیت اخلاقی در قبال جامعه به گود سیاست وارد می شدم و به جمعی می پیوستم که مواضع اشان را تهوع آور می دانم، قصدم تنها یک برهه چند ماهه بود و پس از آن دوباره پیگیر برنامه های زندگی شخصی ام می شدم. تنها نگرانی ام این بود که به واسطه پیوستن به جرثومه پان ایرانیست، ننگ همه مواضع اشتباه گذشته اشان سوابق من را هم لکه دار خواهد کرد که این موضوع در قابل احساس وظیفه ای که نسبت به آیندگان داشتم مورد قابل توجهی نبود
من و سهراب اعظم زنگنه، نوروز 90، محفل پان ایرانیستها در تهران
این تصویر من در کنار سهراب اعظم زنگنه مربوط به نوروز سال 90 می باشد. در سال 85 دیدگاههای سیاسی او را تهوع آور می دانستم، اما از 29 آذر 88 برای ایفای مسئولیت اجتماعی و به امید حمایت از شاهزاده حاضر شدم اختلافات سیاسی ام را نادیده بگیرم و با او همکاری کنم. در مدت همکاری هم اختلافاتم را در نامه ای خطاب به او نوشته ام. بعد هم بر سر اختلاف در حمایت از ایده شاهزاده برای تشکیل شورای ملی کناره گیری کردم. چه آن زمان که نظراتش را تهوع آور می دانستم و چه آن زمان که علیرغم اختلاف نظر با او همکاری می کردم و چه زمانی که از همکاری کناره گیری کردم تنها و تنها بحث بر سر مسائل سیاسی بود و من هرگز اتهامات امنیتی وارد نکردم. به هر روی من از آن اندازه رواداری سیاسی برخوردار بودم که بتوانم با مجموعه ای که اختلاف نظر داشتم – علیرغم حفظ اختلاف – برای رسیدن به یک هدف مهمتر همکاری کنم و وقتی هدف مورد نظر میسر نشد، ادامه همکاری را بیهوده دانستم
بدین ترتیب من که از زمان آشنایی با جرثومه پان ایرانیست، مواضع آنها را تهوع آور می دانستم به جمع تباهشان پیوستم و به خیال ایفای مسئولیت اجتماعی عملاً با پای خودم در تله وزارت اطلاعات گرفتار شدم که از سال 84 پیش پایم پهن شده بود! از قضا درست ده روز پس از آنکه بخاطر نگرانی بابت خطر ارتجاع سبز تصمیم به فعالیت سیاسی گرفتم، با راهپیمایی 9 دی بساط تظاهرات سبزها برچیده شد، اما نمی دانم از روی بدبیاری بود و یا خوش اقبالی که در فاصله همین چند روز بازداشت شدم و از یکسو خبر بازداشتم بطور گسترده ای بازتاب یافت و از سویی دیگر در بازجویی ها یک مسأله حاشیه ای پیش آمد که از نظر حیثیتی برایم مهم بود و آن تعهدی بود که از سوی بازجوی وزارت اطلاعات تحمیل شد و در این یادداشت توضیح داده ام. اینکه می گویم شاید از خوش اقبالی بوده است از آن رو است که با همان بازجویی ها متوجه شدم که وزارت اطلاعات نسبت به مجموعه پان ایرانیستها نظر مثبت و مساعدی دارد و همچنین بازجو در لابلای بازجویی از همکاری های برخی از مسئولان پان ایرانیست و از جمله خود پزشکپور مواردی را ذکر کرد. همچنین متوجه شدم که منظور از همکاری با وزارت اطلاعات چیست؟ بدین ترتیب از همان آغاز پیوستن به پان ایرانیستها به سادگی تشخیص می دادم چه کسی با چه توجیهی در راستای خواست وزارت اطلاعات فعالیت می کند
در جلسه عضویت من، زهرا صفارپور، منوچهر یزدی، سهراب اعظم زنگنه و ابراهیم قیاسیان از مسئولان پان ایرانیست حضور داشتند. اما هیچیک از این مادرقحبه ها پیامدهای پیوستن به پان ایرانیستها از حیث وزارت اطلاعات را برای من بازگو نکرد. زهرا صفارپور پتیاره نگفت که توله هایش را به آمریکا فرستاده است و خودش هم بعدتر به آنها ملحق خواهد شد. منوچهر یزدی پفیوز نگفت که حاضر است به سادگی شاهزاده را به یک بازجوی رده پایین وزارت اطلاعات بفروشد. ابراهیم قیاسیان تخم جن نگفت که از سپاه پروژه عمرانی می گیرد و نانش در گرو سپاه است. سهراب اعظم زنگنه دیوث نگفت که قرار است توله اش سورنا زنگنه را به همراه زنش برای زندگی به کانادا بفرستند. این حرامزاده ها می توانستند این توضیحات را بدهند و به من هم توصیه کنند که در اوج جوانی ام به زندگی شخصی ام بپردازم، چرا که آنها هم در کهنسالی سرگرم زندگی خویش هستند و قصدی برای فداکاری در راه مسئولیت اجتماعی ندارند. من که چلاق نبودم که برای خروج از ایران اقدام کنم! من هم از طریق تحصیلات مهندسی ام و هم به واسطه فعالیتهای هنری ام و هم بخاطر اشتغالم در یک شرکت صادرکننده نمونه در بخش خصوصی که مراودات فنی و تجاری با خارج از کشور داشت به سادگی می توانستم برای خروج از ایران اقدام کنم، اما از برنامه زندگی شخصی ام بخاطر احساس مسئولیت اجتماعی چشم پوشی کردم
فعالیت من در مجموعه پان ایرانیستها
پس از پیوستن به پان ایرانیستها بود که متوجه شدم وزارت اطلاعات، خارج از روال قانونی و احکام قضایی، هرگاه که صلاح بداند هر فرد که لازم باشد را بصورت تلفنی برای مراجعه به یکی از دفاتر پیگیری وزارت اطلاعات فرا می خواند. از آن مهمتر اینکه پان ایرانیستها هم پاسخ مثبتی به این تماسها می دهند و مراجعه می کنند، اما متعاقباً گزارش اتفاقات را به مسئول تشکیلاتی مربوطه ارائه می دهند. از من هم چنین انتظاری داشتند که به دفتر پیگیری وزارت اطلاعات مراجعه کنم و شرح ماوقع را گزارش دهم؛ اما از آنجا که می دانستم همه فعالیتهایم در آرشیو وزارت اطلاعات ثبت و بایگانی می شود، هرگز این احضار شدن های تلفنی را نمی پذیرفتم و به مراجعه مأمور با حکم قانونی برای بازداشت موکول می کردم، چرا که این مسأله را مایه بی حیثیتی ام می دانستم. در این یادداشت اشاره کرده ام که بازجوی مربوط به عاشورا در نوبت دوم بازداشتم هم دوباره به سراغم آمد. اتفاقاً از آنجا که از گفتگو با مأموران وزارت اطلاعات سر باز می زدم اشاره کرد که همه پان ایرانیستهای دیگر این که مذاکرات را می پذیرند و از جمله به خود زهرا صفارپور اشاره کرد که البته آنها او را با نام خودش – غلامی پور – و نه نام شوهرش – صفارپور – می نامیدند. یعنی فرد عملاً با عضویت در جرثومه پان ایرانیست در واقع در دام وزارت اطلاعات گرفتار می شد. بعد از آن هم اگر کسی به این خاطر تصمیم به کناره گیری و استعفا از جرثومه پان ایرانیست می گرفت، به حساب ترسش از وزارت اطلاعات می گذاشتند. اینجا بود که جمله مبهم پزشکپور که بالاتر و در بخش مربوط به پزشکپور اشاره کرده ام را متوجه شدم. اینکه تأکید داشت که ارتباط با مأموران دستگاه امنیتی درست به مانند ارتباط با مأموران اداره پست است و ایرادی ندارد. این جمله را دیگر مسئولان پان ایرانیست هم مدام تکرار می کردند و بدین وسیله برای ارتباطات خودشان با دستگاه امنیتی توجیه می تراشیدند. در واقع پزشکپور جاکش این جماعت ابله را در دام وزارت اطلاعات انداخته بود و آنها هم بدشان نمی آمد، تنها مراقب بودند که کسی نفهمد
مسأله اصلاً ترس از وزارت اطلاعات نبود. موضوع این بود که وقتی من تصمیم به فعالیت سیاسی گرفته بودم، خودم را برای برخورد قضایی آماده کرده بودم. به این معنی که با توجه به فعالیتهایی که انجام می دهم، در صورت احراز تخلف، با محکومیت قضایی متناسب با آن روبرو خواهم شد. هرگز تصور آن را نداشتم که وزارت اطلاعات پیدایش می شود و فشارهای نابهنگام خواسته هایی را مطرح می کند و اگر محقق نشود با مشکلات همه جانبه روبرو خواهم شد! این موضوعی بود که مسئولان پان ایرانیست می دانستند، اما عامدانه از من پنهان کردند تا در این دام گرفتار شوم. اینها عملاً برای وزارت اطلاعات نیرو جذب می کردند. به این معنی که تا ارتباط کسی با جرثومه پان ایرانیست جدی می شد، وزارت اطلاعات با فرد تماس می گرفت و به روشهای گوناگون – از طریق تهدید و فشار و یا گفتگو و مذاکره – او را به همکاری جلب می کرد. پان ایرانیستها جاکش تا آن مرحله که جوانی را جذب کنند و در معرض وزارت اطلاعات قرار دهند اقدام می کردند و بقیه اش را به خود فرد واگذار می کردند. مادرقحبه ها چون خودشان آلوده به وزارت اطلاعات بودند، می کوشیدند تا دیگران را هم آلوده کنند. اشاره کردم که بازجویی که از سوی وزارت اطلاعات مسئولیت پرونده من در بازداشت عاشورای 88 را به عهده داشت، برای تسلیت مرگ پزشکپور به محفل پان ایرانیستها مراجعه کرد و به زهرا صفارپور و منوچهر یزدی تسلیت گفت
به هر روی اگر یک هفته پس از پیوستن به پان ایرانیستها در روز عاشورا بازداشت نمی شدم و بازجوی وزارت اطلاعات به سراغم نمی آمد، قطعاً پس از آنکه می دیدند ارتباط من با پان ایرانیستها جدی شده است، در فرصت دیگری به سراغم می آمدند. به ویژه وقتی متوجه برنامه سفر دانشگاهی ام به اتریش می شدند. به هر حال برنامه سفر دانشگاهی من محرمانه نبود و از ماهها پیش که در تدارک آن بودم، در گفتگوهای دوستانه به پان ایرانیستها اطلاع داده بودم. همچنین به دلیل مکاتبات مربوط به دانشگاه، قاعدتاً وزارت اطلاعات از نامه ای که از سوی دانشگاه به من پست می شد باخبر می شد. بعد در آن بزنگاه به سراغم می آمدند و می گفتند که اگر در پی خروج بی دردسر از ایران هستم باید مطابق نظرشان فعالیت کنم و اگر نمی پذیرفتم به سادگی در برنامه سفرم اختلال ایجاد می کردند
این مسأله ای بود که برای برخی دیگر از جوانانی که در آن مقطع با جرثومه پان ایرانیست ارتباط جدی داشتند پیش آمد. مثلاً جوانی در آستانه استخدام در یکی از ادارات بود که برای مصاحبه شغلی با او تماس گرفتند و قرار گذاشتند. اما وقتی مراجعه کرد مشخص شد که مأموران وزارت اطلاعات بوده اند و پیشنهاد داده بودند که اگر مطابق نظر وزارت اطلاعات فعالیت کند، در پروسه استخدام پذیرفته خواهد شد. به عبارتی، پان ایرانیستها جاکش جوانان را به این گرداب می کشاندند و آنجا رهایشان می کردند تا خودشان تصمیم بگیرند. در چنین فضایی کاملاً روشن است که دختران لکاته حسین شهریاری و زهرا صفارپور (آتوسا شهریاری و نوشین صفارپور) چگونه در وزارت آموزش و پرورش مشغول به کار شده اند. قطعاً هم خودشان و هم توله هایشان مطابق نظر وزارت اطلاعات عمل کرده اند. البته من بحثی درباره اصل این موضوع ندارم و اصلاً برایم اهمیتی ندارد که یک مشت پان ایرانیست مادرقحبه مطابق نظر وزارت اطلاعات عمل می کرده اند. بحث من این است که چرا این مادرجندگان من را به چنین گردابی کشاندند؟ چرا از همان سال 84 درصدد شناخت و ارتباط با من بوده اند و تا همین امروز هم همه فعالیتهای اینترنتی من را زیر نظر دارند؟ تنها و تنها بخاطر تیزهوشی و شجاعت بالا توانستم حیثیتم را نجات دهم و آبرومندانه کناره گیری کنم و در این پروسه نزدیک بود جانم را از دست بدهم
از سرگیری وبلاگنویسی از مهر ماه 89
همانگونه که پیشتر نوشتم، در پایان سال 86 که همزمان با پایان دوره سربازی ام بود، پس از سه سال به وبلاگنویسی پایان دادم تا وقت و توان ذهنی ام را تنها برای برنامه های زندگی شخصی ام صرف کنم. آذر ماه 88 که تصمیم به فعالیت سیاسی از طریق پیوستن به پان ایرانیستها گرفتم، بخاطر ادای مسئولیت اجتماعی به دنبال جریان سازی سیاسی در بطن جامعه و کوران تحولات بودم. به همین خاطر دیگر وبلاگنویسی پاسخگوی دغدغه های من نبود. در پی آن بودم که همانطور که سبزها در خیابانها شعار می دادند و تظاهرات می کردند، تجمعاتی هم در هواداری از شاهزاده ترتیب داده شود. نهایتش قرار بود بازداشت و یا کشته شویم. مگر هواداران موسوی کشته نمی شدند؟ مگر خون ما از آنها رنگین تر بود؟ اگر بنا بود که در کوران تحولات نقشی داشته باشیم و آنچه که به صلاح جامعه است را رقم بزنیم، می بایست هزینه آن را هم ولو با خون خویش پرداخت می کردیم
بازتاب خبر بازداشتم در عاشورای 88 با نام ساسان بهمن آبادی
با اینکه در پایان سال 86 به وبلاگنویسی خاتمه داده بودم، اما وبلاگم همچنان در دسترس بود که پس از بازداشت در عاشورای 88، بخاطر نگرانی از اینکه مبادا موجب دردسر بیشتری شود، وبلاگم توسطه دوستان غیر سیاسی ام که گذرواژه آن را را داشتند به کلی حذف شد و اکنون تنها در آرشیو اینترنت در دسترس است. همانگونه که گفتم قصد من از ورود به گود فعالیت جدی سیاسی برای یک بازه کوتاه مدت چند ماهه بود تا فتنه ارتجاع سبز را مدیریت کنیم. اما بلافاصله از 9 دی 88 فتنه سبز فیصله یافت و من ماندم و عضویتم در جرثومه پان ایرانیست و عکس و نامم که بصورت «ساسان بهمن آبادی» در همه فضای سیاسی اینترنت منتشر شده بود! یک تعهد هم از سوی وزارت اطلاعات تحمیل شده بود که از نظر حیثیتی در همه محاسبات و تصمیم گیری های من نقش مؤثری داشت. بدین ترتیب دیدم گویا تصوری که برای فعالیت سیاسی کوتاه مدت چند ماهه در ذهن داشتم میسر نیست و عجالتاً می بایست به فعالیت ادامه دهم. در نتیجه از مهر ماه 89 دوباره وبلاگنویسی را از سر گرفتم و با همان نامی که در اینترنت معرفی شده بود به فیسبوک هم پیوستم. اگرنه از اسفند 86 از فعالیت در اینترنت دست کشیده بودم و دیگر به سراغ آن نمی آمدم
تاریخ پیوستنم به فیسبوک
پس از پیوستن به پان ایرانیستها متوجه شدم که سطر به سطر و واژه به واژه مطالبی که در نشریه و یا سایت پان ایرانیستها نوشته می شود زیر نظر وزارت اطلاعات است. یعنی اگر حتی با یک کلمه مخالف بودند بلافاصله تماس می گرفتند و خواهان حذف و یا اصلاحش می شدند. اینکه می گویم زیر نظر وزارت اطلاعات یعنی بچه کونی هایی مثل کسری علاسوند و میلاد دهقان از روی بیکاری همیشه در اینترنت پلاس هستند و تا سایت و یا وبلاگ و یا اکانت فیسبوکی به روز می شود، بیدرنگ با رابط وزارت اطلاعات تماس می گیرند و اطلاع می دهند. درباره بیانیه ها هم وضع به همین ترتیب بود. از آنجا که من وبلاگ شخصی جداگانه ای داشتم و از طرفی به تهدیدات تلفنی مأموران وزارت اطلاعات وقعی نمی نهادم، مأموران وزارت اطلاعات برای اصلاح یادداشتهای من، با توجه به رابطه دوستانه ام با منوچهر یزدی، با او تماس می گرفتند و او اصلاحاتی را توصیه می کرد. بدین ترتیب از یکسو هم وزارت اطلاعات متوجه می شد که من در برابر تهدید کوتاه نمی آیم و هم پان ایرانیستها متوجه ایستادگی من می شدند و هم اگر اصلاحاتی در نوشته های من صورت می گرفت با نظر مسئولان حزبی بود و نه مأموران وزارت اطلاعات
جا دارد که دوباره به مقصود اصلی ام از نوشتن این یادداشت تأکید کنم که من به عنوان یک وبلاگنویس ناشناس فعالیت می کردم و مطالب انتقادی تند و رادیکالی می نوشتم، اما به واسطه ارتباط پان ایرانیستهای جاکش با من، هم هویتم افشا شد و در معرض مخاطرات وزارت اطلاعات قرار گرفتم و هم پس از پیوستن به پان ایرانیستها مطالبم اصلاح و تعدیل می شد. یعنی عملاً هدف از به دام انداختن من در تور اطلاعاتی پان ایرانیستها در درجه اول شناسایی و متعاقباً تعدیل یک وبلاگنویس ناشناس و رادیکال بوده است. درست همان موردی که دکتر هوشنگ طالع به آن اشاره کرده است. به هر روی با ادامه فعالیتهایم کار به ممنوع الخروجی کشید که داستانش را در همان زمان در چند یادداشت متوالی نوشته ام و همچنین توضیحاتی را در این رابطه در این یادداشت آورده ام. در ضمن همانگونه که در این یادداشت اشاره کرده بودم، در جریان جان کندن پزشکپور درست همان بازجوی وزارت اطلاعات که در جریان بازداشت عاشورا از من تعهد گرفت و بعد هم به روشهای دیگر در صدد جلب نظر من برای همکاری با وزارت اطلاعات بود به جرثومه پان ایرانیستها در میدان سرو مراجعه کرد و مرگ پزشکپور را به زهرا صفارپور تسلیت گفت
پس از ممنوع الخروجی ام در آبان 90
خبر سایت جرس درباره ممنوع الخروجی ام
با توجه به اینکه حکم قضایی برای ممنوع الخروجی من وجود نداشت، مشخص نبود که قرار است که این وضعیت تا چه مدت ادامه یابد. به هر روی به موازات آنکه منتظر برطرف شدن مشکل بودم، هم فعالیتهای هنری ام را در ایران پیگیری می کردم و هم به اشتغال مهندسی ام می پرداختم و همچنین فعالیتهای سیاسی ام را دنبال می کردم. تا آن مقطع اگر انعطافی از سوی پان ایرانیستها در برابر وزارت اطلاعات می دیدم، به امید یک هدف بزرگتر – حمایت از شاهزاده – نادیده می گرفتم، چرا که هنوز بر سر این موضوع اختلاف نظر جدی با آنها پیدا نکرده بودم. طرحی که برای حمایت از شاهزاده در نظر داشتم گام به گام به خوبی پیش رفته بود و با تلاش من حتی حکومت پادشاهی به عنوان مدل حکومتی مورد نظر پان ایرانیستها از سوی شورای عالی رهبری آنها تصویب شد. این مسأله مهمی بود، چرا که همانگونه که بالاتر اشاره کردم پان ایرانیستها در سند آبدوغ خیاری «منشور نیرومندی» در سال 1377 که در واقع مانیفست آنها برای فعالیت در چارچوب جمهوری اسلامی بوده است اعلام کرده بودند که مشکلی با شکل و ساختار نظام سیاسی ندارند و دغدغه اشان تنها مظروف این ظرف است. اما من کاری کردم که درباره خود ظرف سیاسی حاکم بر ایران هم موضعگیری مشخصی داشته باشند
توضیحات شاهزاده درباره شکایت علیه خامنه ای به اتهام جنایت علیه بشریت
درست پس از ممنوع الخروجی من بود که مسأله حمایت علنی و عملی از شاهزاده موضوعیت پیدا کرد. آذر ماه 90 شاهزاده علیه خامنه ای در دیوان بین المللی کیفری به اتهام جنایت علیه بشریت اعلام شکایت کرد. پس از آن هم ابتدا بانک مرکزی جمهوری اسلامی از سوی انگلیس تحریم شد و بعد تحریمهای بانکی و نفتی از سوی اوباما تصویب شد و اتحادیه اروپا هم به جمهوری اسلامی برای تعلیق فعالیتهای هسته ای شش ماه فرجه داد و تحریمهای نفتی و بانکی را پس از این فرجه در نظر گرفت. متعاقباً از سال 91 هم بحران داخلی سوریه بالا گرفت و شرایط داخلی و نیز منطقه ای و همچنین جهانی کاملاً مهیا بود تا با حمایت از شاهزاده، مسئولیت خویش را نسبت به خطرات پیش رو به انجام برسانیم. درست در همین مقطع بود که دیدم مسئولان جاکش پان ایرانیست همراهی که نمی کنند هیچ، بلکه در حمایت از جمهوری اسلامی موضعگیری می کنند! از جمله اینکه تحریمها را بی اثر اعلام می کردند و یا اینکه از مداخلات جمهوری اسلامی برای حفظ بشار اسد پشتیبانی می کردند
در این برهه از نظر روانی وضعیت بسیار پرفشاری را تجربه می کردم. از یکسو علیرغم همه انزجاری که همیشه نسبت به مواضع و سوابق پان ایرانیستها داشتم، شخصاً به جمع تباهشان پیوسته بودم و این مسأله بخاطر بازداشتم در عاشورای 88 در همه فضای سیاسی هم بازتاب یافته بود و این ننگ بر نام من وصله شده بود، از یکسو قصد من یک فعالیت محدود چند ماهه بود اما در باتلاقی گرفتار شده بودم که پایانی برای آن نمی دیدم، از یکسو مهمترین برنامه زندگی شخصی ام که مهاجرت دانشگاهی از ایران بود و همه روزهای مشقت بار سربازی را بخاطر آن پشت سر گذاشته بودم و یکسال را صرف اخذ پذیرش دانشگاهی و دریافت ویزای دانشجویی کرده بودم بر باد رفته بود، از دیگرسو مشخص شد که در جرثومه پان ایرانیست بستر مناسبی برای هدفی که در حمایت از شاهزاده دنبال می کردم وجود ندارد و از آن بالاتر اینکه مسئولان پان ایرانیست نه تنها از مواضع شاهزاده حمایت نمی کردند، بلکه اتفاقاً درست مواضع جمهوری اسلامی را تأیید می کردند، از طرفی اگر در آن جمع می ماندم خوش خدمتی های آنها برای وزارت اطلاعات در تأیید فعالیتهای هسته ای و نیز جنایت در سوریه مایه بدنامی من هم خواهد شد و از طرف دیگر اگر از جمعشان کناره گیری می کردم به حساب تسلیم شدن من در برابر فشارهای وزارت اطلاعات گذاشته می شد و چنین تلقی می شد که برای پیگیری بی دردسر برنامه سفر دانشگاهی ام به اتریش کوتاه آمده ام. هیچ راه خروجی از این مخمصه نداشتم. به همین خاطر دستکم در سه نامه جداگانه (یک / دو / سه) مخالفتهایم را ابراز کردم تا دستکم ثبت شود و سندی باشد مبنی بر اینکه من با این مادرقحبگان حرامی همسو نبوده ام. من مطمئن بودم که این جاکش ها نوشته هایم را نمی فهمند، اما تنها از آن رو نوشتم که با انتشار آنها در زمان مقضی، مخالفت من با آنها برای همه روشن باشد. اتفاقاً مسئولان جاکش پان ایرانیست به زبان بی زبانی و بطور غیر مستقیم به من توصیه می کردند که مثل آنها باشم تا مشکلی از جانب وزارت اطلاعات برایم پیش نیاید
اطلاع رضا پیرزاده - مشاور شاهزاده - از کناره گیری من از جرثومه پان ایرانیست
به هر روی همه این کش و قوس ها به تصمیم برای پیوستن به طرح شاهزاده برای شورای ملی انجامید که آن هم با یک تماس تلفنی از سوی وزارت اطلاعات نادیده انگاشته شد و من توانستم بطرز آبرومندانه ای از جمع جاکشان پان ایرانیست کناره گیری کنم. به گونه ای که دیگر حتی خود شاهزاده هم – به عنوان بالاترین رهبر سیاسی مخالف جمهوری اسلامی – در جریان مسأله کناره گیری ام بود و پان ایرانیستها حرامی نمی توانستند کناره گیری من را ناشی از فشار وزارت اطلاعات و قصد من برای خروج بی دردسر از ایران جا بزنند
همزمان با ممنوع الخروجی من، توله سهراب اعظم زنگنه (سورنا) در کانادا به سلامتی جمهوری اسلامی می گساری می کرد
در مدتی که من ممنوع الخروج بودم سهراب اعظم زنگنه به آسانی به چند کشور اروپایی سفر کرد و اتفاقاً با پان ایرانیستهای قدیمی ساکن لهستان و فرانسه و آلمان، از جمله حسن کیانزاد و زنی به نام مهین ارجمند دیدار کرد و بی هیچ مشکلی به ایران برگشت. همچنین توله زنگنه به نام سورنا زنگنه و زنش شادی پرناک به کلی به کانادا مهاجرت کردند. توله های زهرا صفارپور – آرش و فرنوش – در آمریکا به سر می بردند که فرنوش در نوروز 91 به آسانی به ایران آمد و بعد دوباره به آمریکا برگشت و همانجا هم با ازدواج کرد که آنگونه که ابراهیم قیاسیان می گفت، طرف اصالتاً اهل تانزانیا بوده است. اما خانواده من با ذوق و شوق برای بدرقه ام به یک سفر دانشگاهی به مقصد وین تا فرودگاه آمدند و بعد با چشمان اندوهبار همگی با هم به خانه برگشتیم و تا سال 93 ممنوع الخروج بودم
جمعبندی
برای یادآوری لازم به تکرار می دانم که توضیحات من مبنی بر نقد جرثومه پان ایرانیستها نیست، بلکه تنها ناظر بر این است که پان ایرانیستهای مادرقحبه با تماس با وبلاگم، برای من یک دام اطلاعاتی – امنیتی پهن کرده بودند. اگر اینها افراد مبارز و شجاعی بودند و به دنبال نیروهای فعال برای فداکاری در راه خدمت به جامعه بودند ایرادی نداشت؛ اما وقتی بازجوی وزارت اطلاعات برای تسلیت مرگ پزشکپور به زهرا صفارپور پتیاره مراجعه می کند و منوچهر یزدی پفیوز با یک تلفن از وزارت اطلاعات قول و قراری که با شاهزاده گذاشته بود را نادیده می گیرد و حسین شهریاری دیوث با یک تلفن از اداره اطلاعات کرج پایش را از خانه بیرون نمی گذارد چرا من – یک وبلاگنویس منتقد و رادیکال و البته ناشناس – را از همان سال 84 به آن جرثومه کشاندند؟
اگر من آن حد از بینش سیاسی را نداشتم که تحلیل درستی از مخاطرات ناشی از تحریمهای سال 90 داشته باشم و اگر آن درایت و مدیریت را نداشتم که بتوانم روی اسکایپ با شاهزاده جلسه گفتگوی آنلاین برگزار کنم و اگر آن حد از شجاعت را نداشتم که با همه مخاطرات حاضر به مخالفت با جاه طلبی های هسته ای جمهوری اسلامی و نیز اعلام حمایت رسمی از شاهزاده شوم، بیگمان در تله امنیتی پان ایرانیستهای جاکش حیثیتم را می باختم؛ که خوشبختانه شرایط به گونه ای رقم خورد که روسیاهی به پان ایرانیستهای حرامی ماند
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت
ابهامات امنیتی پزشکپور پیش از انقلاب
پزشکپور رویهم رفته از نظر شخصیتی انسان تباه و از نظر سیاسی انسان بی مایه ای بود. به همین خاطر هم هرگز از سوی سیاستکاران نامدار هم دوره اش جدی گرفته نمی شد. در تحولات معاصر هم هرگز نقش در خور توجهی نداشته است که ارزش نقد و بررسی داشته باشد؛ اما از آنجا که متأسفانه مدتی درگیر جرثومه تباه پان ایرانیست بوده ام، لازم است که توضیحاتی ارائه کنم تا حسابم از تباهی آنها جدا شود. اینجا دیگر به بی مایگی های سیاسی پزشکپور از جمله مثلاً در بلوای 30 تیر 1330 و یا 28 مرداد 32 و یا انقلاب 57 نمی پردازم، بلکه مشخصاً به ابهامات امنیتی اش در سالهای پیش از انقلاب اشاره می کنم. همانگونه که پیشتر اشاره کردم، در گفتگویی که زمستان سال 84 با خسرو سیف (از حزب ملت ایران و همکار سیاسی داریوش فروهر) داشتم، خسرو سیف با اشاره به حسین شهریاری به عنوان همدست وزارت اطلاعات، در کل درباره پان ایرانیستها و دار و دسته پزشکپور گفت که اینها ساواکی بودند. البته برای من در آن زمان خنده دار بود، چرا که تصوری که از ساواکی داشتم مطابق برنامه «چاق و لاغر» تلویزیون در دوران کودکی ام بود و خیال می کردم که چون پان ایرانیستها جزو نیروهای انقلابی نبودند خسرو سیف چنین حرفی می زند. اما شواهدی مبنی بر آن قابل بررسی است
یکی مسأله حضور پان ایرانیستها در دوره بیست و دوم مجلس شورای ملی است که مثلاً محسن پزشکپور که اهل دماوند بوده است از خرمشهر به مجلس راه می یابد! یا دکتر محمدرضا عاملی تهرانی که تهرانی بوده است از مهاباد وارد مجلس می شود. یا دکتر هوشنگ طالع که اهل یزد بوده است به عنوان نماینده رودسر گیلان انتخاب می شود. مسلم است که اینها از سوی مردم منطقه انتخاب نشده اند. چرا که حتی همین امروز هم کاندیداهای غیر بومی در شهرستانها شانس چندانی برای جذب رأی مردم جهت ورود به مجلس را ندارند. موضوع دیگر مسأله بحرین است که نطق صد من یک غاز پزشکپور در اینباره مهمترین دستاویزی است که پان ایرانیستها گاه و بیگاه علم می کنند. ابهام قضیه در این است که پزشکپور مثلاً اظهار مخالفت می کند، اما پس از آن به آسانی راست راست در پایتخت مملکت می چرخد و هیچ مشکلی هم برایش پیش نمی آید. اما داریوش فروهر که در ابعاد بسیار کوچکتر، آن هم نه به عنوان نماینده مجلس، بلکه به عنوان یک فعال سیاسی عادی، در خیابان اعلامیه ای در مخالفت با مسأله بحرین پخش می کند به سه سال زندان محکوم می شود! این ابهام موضوع ساده ای نیست
پزشکپور، یک مفلوک مالیخولیایی
بازگشت به پزشکپور به ایران در سال 70 و تسلیم شدنش به دستگاه امنیتی را نمی توان تنها در قالب یک موضوع سیاسی بررسی کرد. به ویژه که پزشکپور از نظر سیاسی بی مایه تر از این حرفهاست که قابل نقد و بررسی باشد. پیرمردی را تصور کنید که در هفتاد سالگی در اتاقک زیر شیروانی ساختمان محقری بیرون از پاریس ساکن است که برای رفتن به آن می بایست از نود و شش پله بالا رود! نه به زبان جامعه ای که در آن زندگی می کند مسلط است و نه ارتباطات اجتماعی چندانی دارد. آن 96 پله را هم که برای قرار با دوست دختر فرانسوی اش بالا و پایین نمی رفته است. می رفته است تا یک لقمه نان خشکی پیدا کند تا از گرسنگی سقط نشود. زن و بچه اش هم رهایش کرده اند و در آمریکا زندگی می کنند. در میان نیروهای سیاسی بیرون از ایران هم جایی ندارد و به واسطه حمایت از انقلاب و رأی آری به جمهوری اسلامی همه به چشم خائن و نفوذی نگاهش می کنند. در دقیقه 19 از این ویدئو اشاره می کند به اینکه حدود 5 نفر به او حمله کرده و کتکش زده اند. گویا ایرانیانی بوده اند که از جاسوسی او برای سفارت جمهوری اسلامی باخبر شده و تصمیم به تأدیبش گرفته بوده اند. نزدیک ترین همکار سیاسی خودش – دکتر عاملی تهرانی – را هم به دادگاه انقلاب فروخته و در برابر صادق خلخالی از او اعلام برائت کرده است. قاعدتاً با تنهایی و فلاکت خویش دست به گریبان بوده است و عمیقاً احساس خلأ می کرده است. برای چنین پیرمرد مفلوکی چه جایی بهتر از آغوش گرم وزارت اطلاعات؟
بعد که به ایران برگشته بود، بجای آن اتاقک زیر شیروانی یک واحد آپارتمان برایش اجاره کرده بودند. آپارتمانی هم به عنوان دفتر حزب پان ایرانیست در خیابان شریعتی اجاره کرده بودند. یک اتاق هم در آنجا داشت و پشت میزی می نشست و بقیه به سراغش می رفتند و احوالپرسی می کردند. او هم گوش مفتی گیر می آورد و از سوابقش روضه های حماسی می خواند. در آپارتمانی هم که برای زندگی اش اجاره شده بود پیرزنی برایش صیغه کرده بودند که سرگرمش می کرد! البته نمی دانم هزینه زندگی و اجاره خانه اش از کجا تأمین می شد؟ احتمالاً سروران بدبخت پول روی هم می گذاشتند و دنگی هزینه های رهبر مفلوک اشان را تأمین می کردند
هیکل قناس پزشکپور با مسأله زیاده روی در نوشیدن الکل تطابق دارد
در ضمن پزشکپور از پیش از انقلاب علاقه بیش از حدی به نوشیدن الکل داشت، تا جایی که در همان زمان مورد سرزنش هم دوره ای هایش بوده است و من این موضوع را از همانها شنیده ام. گویا این مسأله پس از بازگشتش به ایران به حالت اعتیاد رسیده بود و پیرزنی که برایش صیغه کرده بودند برایش مشروب جور می کرده است! از آنجا که پزشکپور تسلیم وزارت اطلاعات شده بود، گهگاه مأموران امنیتی جوان برای کسب تجربه اطلاع به سراغش می رفته اند و درباره مسایل جاری و گذشته با او گفتگو می کرده اند. به هر روی مسلم است که نیروهای امنیتی، به ویژه نیروهای جوان، از گروههای مذهبی و معتقد گزینش می شوند. یکبار در مراجعه یکی از این مأموران جوان برای انجام مأموریتش در گفتگو با پزشکپور که از قضا همزمان با شب شهادت حضرت علی بوده است، پزشکپور تا حدی مست بوده است که در پاسخ به مأمور امنیتی پریشانگویی می کرده است و خزعبل می بافته است. تا جایی که احساسات مذهبی مأمور جوان به شدت جریحه دار می شود و قضیه را به مسئولان پان ایرانیست اطلاع می دهند تا چاره جویی کنند. جالب اینجاست که در همان تابستان 84 که یکبار زودتر از دیگران به جرثومه پان ایرانیستها رسیده بودم، وقتی زنگ در را زدم کمی طول کشید تا خود پزشکپور از پشت آیفون جواب داد و بعد در را باز کرد. وقتی وارد شدم گفتم به دلیل وقفه طولانی در پاسخ دادن به زنگ آیفون شاید نشست آن روز برگزار نمی شود که پزشکپور پاسخ داد تنها در دو روز نشستهای برگزار نمی شود. یکی نوروز و یکی شهادت حضرت علی و تأکید داشت که تعطیلی شهادت حضرت علی برای احترام به ایرانیان است؛ در صورتی که ایرانیانی که او در تصورش بودند عمدتاً سنی بودند و جدا از آن، خودش شب شهادت حضرت علی بدمستی می کرده است
رویهم رفته انسان مفلوکی بود. زندگی بی مایه اش هیچ دستاوردی نداشت. از نظر سیاسی هم همه فعالیتهایش پیش از انقلاب نهایتاً به رأی آری به جمهوری اسلامی انجامید که بر تباهی اش بسنده است. پس از انقلاب هم از ترس جان ناپاکش از ایران گریخت و تا وقتی بیرون از ایران بود هیچ فعالیت سیاسی درخور تأملی نداشت. پس از بازگشت هم در آغوش دستگاه امنیتی آرمید و تا لحظه جان کندن جز تلاش برای فریفتن امثال من هیچ فعالیتی نداشت
پزشکپور در مقایسه با داریوش فروهر
وقتی درباره داریوش فروهر صحبت می کنیم، سیاستکاری را می بینیم که در یکی از مهمترین تحولات سیاسی تاریخ معاصر ایران و حتی خاورمیانه نقش عمده و اساسی داشته است و با توجه به اینکه این تحول یک تحول مطلقاً منفی و با پیامدهای مطلقاً منفی بوده است، می توان به نقد رویکرد و کنش سیاسی او پرداخت. حتی وقتی بدست دژخیمان نظامی که خودش روی کار می آورد سلاخی می شود – با توجه به بلایی که سر زندگی و سرنوشت چندین نسل آورده است – بی رحمانه می توان آن را پادافره گناه خودش برشمرد. اما دستکم مطمئن هستیم که این سیاستکار همیشه در اشتباه، چه پیش از انقلاب و چه پس از آن هرگز یک مزدور امنیتی نبوده است. امروز هم همه ساله دخترش با سرافرازی برای برگزاری مراسم یادبودش به ایران می رود و این مراسم همواره از چالشهای امنیتی جمهوری اسلامی است و پیگیری دست اندرکاران قتل او دستمایه نیروهای مبارز و خون او سرمایه مبارزات فعالان سیاسی است
ژست های آبدوغ خیاری پزشکپور زیر سایه دستگاه امنیتی
اما پزشکپور در همه عمر هرگز در هیچ تحول سیاسی نقش آفرین نبود و از آنجا که از سوی نیروهای استخوان دار سیاسی جدی گرفته نمی شد، تنها زیر سایه دستگاه امنیتی، با مشتی افراد بی مایه مشغول خیمه شب بازی بود. از فعالیتهای پزشکپور پیش از انقلاب عکسهایی موجود است که بی مایگی او را گواهی می کند. یک مشت افراد پرت و پلا و بی نام و نشان گرد خود جمع کرده بود و هر گاه که هوا آفتابی بود عکسهای شش در چهار می انداخت. اما در کوران حوادث 57 هیچ نشانی از این تجمعات نیست! بزدل تر از آن بود که در مخالفت با انقلابیون تجمع کند و بی مایه تر از آن بود که با رهبران سیاسی انقلاب همسو شود. بعد که انقلاب به ثمر نشست، یکهو سر و کله اش پیدا شد و کوشید تا برای ارضای انقلابیون خودفروشی کند که البته باب طبع انقلابیون نبود و اردنگی هم در کون کثیفش نزدند. عاقبت هم در سرسپردگی وزارت اطلاعات در پوشک ویژه سالمندان جان کند و تنها دخترش نه برای عیادتش در دوران بیماری و نه حتی برای نعش کشی و چال کردن جنازه اش به ایران نیامد
پزشکپور در مقایسه با دکتر عاملی تهرانی
محمدرضا عاملی تهرانی از کودکی با پزشکپور هم مدرسه ای بودند و بعدها در فعالیتهای سیاسی و تشکیلات پان ایرانیست همراه هم بودند. پس از انحلال احزاب و شکل گیری حزب رستاخیز، دکتر عاملی از جمله ارشدترین مقامات حزب رستاخیز بود. در سال 57 که بحران انقلاب بالا می گیرد و نخست وزیران متعددی در تلاش ناکام برای فرونشاندن بحران در فاصله کوتاهی تغییر می کنند، از دکتر عاملی در کابینه های شریف امامی و ازهاری دعوت به همکاری می شود. پزشکپور جاکش تلاش می کند تا دکتر عاملی را منصرف کند، چرا که احساس می کرده است که باد به نفع انقلابیون در گردش است، اما نظر دکتر عاملی این بوده است که وظیفه دارد تا جایی که ممکن است از ساختار سیاسی حاکم دفاع کند. پس از خروج شاه از کشور هم پزشکپور و بقیه پان ایرانیستهای جاکشی که در مجلس حضور داشتند برای خشنودی خمینی به سرعت از مجلس استعفا می دهند و نیز اعلام می کنند که از حزب رستاخیز خارج و به حزب شخمی خودشان – پان ایرانیست – باز می گردند. در این میان دکتر عاملی چنین نمی کند و اگرچه دیگر به عنوان وزیر در کابینه دولت عضویت نداشته است، اما به مجموعه تباه پان ایرانیستها باز نمی گردد و تلاشهایش را برای حفظ ساختار سیاسی در تقابل با انقلابیون ادامه می دهند
در حالیکه دکتر عاملی به عنوان وزیر دولت شریف امامی در مجلس حضور داشت، پزشکپور از پشت تریبون مجلس کابینه شریف امامی را استیضاح می کند / ویدئو
در تضاد و تقابل جدی موضع دکتر عاملی در برابر همسویی خجالتی پزشکپور با انقلابیون در سال 57 جالب ترین و در عین حال روشن ترین سند نطق پزشکپور در مجلس به جهت استیضاح دولت شریف امامی است. این در حالی است که دکتر عاملی به عنوان وزیر همان کابینه در جلسه مجلس حضور دارد! ویدئوی مربوط به خزعبلات پزشکپور در این لینک موجود است که در دقیقه 9:51 تصویر دکتر عاملی در هیأت همراه شریف امامی دیده می شود. لازم به اشاره است که خود این موضوع برای من هیچ اهمیتی ندارد و قصدم پرداختن به پستی و مادرقحبگی پزشکپور نیست. اشاره ام این است که این مادرقحبه مفلوک با پنهان شدن پشت خون همین دکتر عاملی در تلاش برای به دام انداختن من در تله وزارت اطلاعات بود که اگر از هوش و درایت و شجاعت لازم برخوردار نبودم، بیگمان حیثیتم را از دست داده بودم. من یک وبلاگنویس ناشناس بودم که در فراغت میان پایان دانشگاه تا اعزام به سربازی در کنار تفریحات و دیگر امور زندگی ام چند سطری هم از نظراتم می نوشتم، اما به جرثومه چرکینی با این حد از پستی و رذالت کشانده شده بودم که نه شناختی از آن داشتم و نه آنکه مایل به شناختنش بودم. حتی امروز هم از اینکه این جرثومه تباه را - که هیچ تأثیری در هیچ موضوعی نداشته است - می شناسم شرمنده ام و حتی از اینکه امروز به ناچار و از روی ضرورت حیثیتی ناگزیرم وقت ارزشمندم را به نوشتن این سطور صرف کنم عمیقاً متأسف هستم
اعلام برائت پزشکپور جاکش از دکتر عاملی برای آنکه مبادا مورد خشم انقلابیون قرار گیرد
پس از انقلاب دکتر عاملی به عنوان وزیر حکومت شاه – و نه به عنوان پان ایرانیست – بازداشت می شود و در معرض گلوله صادق خلخالی قرار می گیرد. پزشکپور جاکش برای آنکه مبادا ارتباطات گذشته و چندین ساله اش با دکتر عاملی مایه دردسر شود و خطری برایش ایجاد کند در اعلامیه ای از دکتر عاملی اعلام برائت می کند و تأکید می کند که او به خاطر راهی که در پیش گرفته بوده است، نه تنها جزو مسئولان پان ایرانیست به شمار نمی آید بلکه حتی عضو حزب پان ایرانیست هم تلقی نمی شود و بدین ترتیب دکتر عاملی را در قتلگاه تنها می گذارد! هر چقدر از پلیدی این رفتار بگوییم کم است! پس از کشته شدن دکتر عاملی، شاه هم در کتاب پاسخ به تاریخ از او یاد می کند. پزشکپور جاکش در بازگشت از پاریس به ایران هر سال 18 اردیبهشت بر مزار دکتر عاملی می رفت و خود را داغدار او جا می زد و بدین ترتیب می کوشید همدستی اش با دستگاه امنیتی را پشت خون عاملی پنهان کند و جوانانی همچون من را بفریبد. پان ایرانیستهای حرامزاده وقتی از سال 76 با موافقت وزارت اطلاعات شروع به فعالیت مجدد کردند، کنگره اشان را به نام دکتر عاملی نامگذاری کردند تا بدین وسیله خود را قربانی جمهوری اسلامی جا بزنند، اما وقتی دکتر عاملی بازداشت شده بود و در خطر مرگ قرار داشت، هیچیک هیچ تلاشی برای کمک به او نکردند. از میان همه آن مادرقحبگانی که در همایش های آبدوغ خیاری پان ایرانیست پیش از انقلاب ژستهای شش در چهار می گرفتند، حتی یک نفر پیدا نشد که بخاطر حساسیت نسبت به دادگاهی شدن دکتر عاملی، اعتراضی، تجمعی و یا ساده ترین واکنشی نشان دهد! خوار و مادر یک یکشان را سگ گایید. ایدون باد، ایدون ترک باد
پزشکپور در مقایسه با دکتر هوشنگ طالع
دکتر هوشنگ طالع از شمار سی نفری است که سنگ بنای پان ایرانیست را بنیان گذارده اند و پس از آن هم در همه سالها از جمله فعال ترین و با دانش ترین و ارشدترین مسئولان این جمع بوده است. تا سال 1369 در همه فعالیتها دکتر طالع همراه پزشکپور بوده است و هر نقدی که به پزشکپور وارد باشد، به او هم وارد است، اما دستکم در یکجا می ایستد و مخالفت می کند و آن تسلیم شدن پزشکپور در برابر وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی است. آنگونه که دکتر طالع نقل می کند، وقتی پزشکپور از نظر روحی و روانی به تنگ آمده و عزم بازگشت به ایران کرده است، گفته است که می خواهد بین پان ایرانیست و جمهوری اسلامی پل بزند! دکتر طالع هم اعتراض می کند که همان یکبار که پل زدی بس است! که اشاره اش به همدستی پزشکپور با ساواک بوده است. جالب اینکه پزشکپور دیوث بخاطر مشکلات شخصی اش ناچار به برگشتن به ایران شده بود اما می خواسته که این فضاحت را به حساب فعالیت سیاسی بگذارد
هوشنگ طالع در حاشیه سمت چپ تصویر
بدین ترتیب از سال 1369 دکتر طالع با پزشکپور قطع ارتباط می کند. بعد هم در بازگشت به ایران تلاش می کند تا نسبت به پیامدهای این رویکرد اشتباه به دیگر پان ایرانیستها هشدار دهد تا در دام پزشکپور نیفتند. پس از آن هم گروهی از پان ایرانیستهای همفکرش را تحت عنوان «هیأت اجرایی حزب پان ایرانیست» بصورت منسجم حفظ کرد اما هرگز اقدام به فعالیت سیاسی نکرد. نشستهای ماهانه ای هم در محل زندگی خودش واقع در بلوار کریمخان – خیابان خردمند برگزار می کرد که حضور همه میسر بود. اما نشستها به صحبتهای سخنرانان مشخص درباره تاریخ، فرهنگ، ادبیات و شعر منحصر بود و هرگز اجازه نمی داد تا سمت و سوی نشست به سیاست و یا اخبار روز کشیده شود تا مبادا خطری از جنس جرثومه پزشکپور متوجه مخاطبان و حاضران شود. اگر هم نسبت به موضعگیری در امور سیاسی احساس ضرورت می کرد، شخصاً اعلام نظر می کرد تا مسئولیت پیامدهایش متوجه خودش باشد و کسی بخاطر مواضع انتقادی او مورد گزند دستگاه امنیتی قرار نگیرد و یا بخاطر موافقت او با مواضع حکومتی کسی در مظان همکاری با وزارت اطلاعات نباشد. درست برعکس کاری که پزشکپور می کرد و اصرار داشت تا جوانان بی خبر از پیشینه و سوابقش را با فریبکاری و ظاهرسازی در دام بیندازد
من و دکتر هوشنگ طالع در زمستان 85
اتفاقاً اولین باری که با دکتر طالع بطور خصوصی قرار دیدار گذاشتم درست خاطرم است. انسان پژوهشگری بود که اوقاتش را به مطالعه و خلاصه برداری و تألیف می گذراند. لطف کرد و یک استکان چای برای پذیرایی آورد که مقداری در نعلبکی ریخت و با دستمال پاک کرد. یک گریزی هم به دار و دسته پزشکپور زدم که خیلی وارد ماجرا نشد و فقط یه مثال زد که وقتی انسان ببیند که کسی به ناموسش تعرض می کند نمی تواند همکاری کند. با اینکه عکس مصدق را به دیوار زده بود و با اینکه او هم موافق هسته ای شدن ایران تحت حکومت جمهوری اسلامی بود اما تنها پان ایرانیستی که مطمئنم در نظراتش صداقت داشت او بود. یعنی اگر نظراتش را اشتباه هم بدانم، اما می دانم که به نظراتش باور داشت. به هر روی ایشان در قید حیات است و همچنان مثل ببر خروشان فعالیت می کند و در تلگرام هم کانالی ایجاد کرده است. هر کس که مایل باشد می تواند با خودش تماس بگیرد و چه درباره سوابق خودش و چه درباره داستان پان ایرانیستها و چه درباره تباهی پزشکپور پرس و جو کند
اشاره دکتر طالع به اینکه دار و دسته پزشکپور «تحت امر» هستند
دکتر طالع همچنین درباره بیانیه مشترک دار و دسته پزشکپور با حزب دموکرات کردستان نقد صریح و قابل تأملی دارد، اما پزشکپور مفلوک در ماله کشی برای این اقدام خفت بار یکسری توجیهات بند تنبانی ارائه می دهد که هیچ ارتباطی با اصل موضوع ندارد. درباره این موضوع رادیو فردا در همان زمان با هر دوی آنها گفتگو کرده بود که فایل صوتی آن در دسترس می باشد. دکتر طالع در کل آن گروه تحت نام «شورای عالی رهبری حزب پان ایرانیست» را که زیر نظر پزشکپور با دستگاه امنیتی همکاری می کردند، رانده شدگان از حزب پان ایرانیست می نامید
پزشکپور جاکش در دفاع از خود برابر انتقادات دکتر طالع، یک متن آبدوغ خیاری سر هم کرده است و اولاً تا می توانسته خودش را در جریان شکل گیری پان ایرانیست مهم جلوه داده است. در صورتی که دکتر طالع هم یکی از آن سی نفر اولیه ای بوده که پان ایرانیست را ایجاد کرده اند. بعد در بند 4 همین متن صراحتاً از ائتلاف پان ایرانیستها با حزب دموکرات کردستان دفاع می کند و برای این منظور با مادرجندگی از خون دکتر عاملی مایه می گذارد! همچنین برای آنکه خودش را مخالف جمهوری اسلامی جا بزند، انقلاب 57 را که خودش در آستانه بازگشت به ایران آن را کوهستان رفیع دماوند ایران نامیده بود، یورشهای ضد ایرانی 22 بهمن می خواند! این حد از مادرقحبگی تنها برای آنکه از ائتلاف با حزب دموکرات کردستان دفاع کند. این متن بند تنبانی بصورت پی.دی.اف. در لینک زیر در دسترس می باشد
من و دکتر طالع، بهار 88
خاطره جالبی که از حضور در محفل دکتر طالع در بهار سال 88 دارم این است که زودتر از دیگر میهمانان رسیده بودم و دیدم فرد میانسالی که قبلاً ندیده بودم روی یکی از صندلی ها نشسته است و به ناگاه نگاهمان به هم افتاد. من بخاطر سن کمتر برای احترام «پاینده ایران» گفتم. شوقی در دیدگانش موج زد و با صدای رسایی پاسخ داد: «پاینده ایران». بعد در خلال نشست دیدم که از سخنرانان آن روز بود و پزشکی بود ساکن آلمان که پس از انقلاب برای نخستین بار به ایران آمده بود. صحبتهایش را هم با یکی از متنهای دکتر عاملی آغاز کرد و خود از پان ایرانیستهای قدیمی بود. از قضا سفرش به ایران بخاطر دعوتی بود که اسفندیار رحیم مشایی از شماری از ایرانیان خارج از کشور کرده بود و گفت که در دعوتنامه ای که مشایی برایش فرستاده بوده تنها حرف از ایران بوده است و برای همین این دعوت را پذیرفته است. در پایان مراسم که با دکتر طالع و برخی دیگر گفتگوی دوستانه ای می کرد، چند فحش آبدار نثار پزشکپور کرد که حزب پان ایرانیست را در دام وزارت اطلاعات انداخته است. به هر روی از آنجا که برای من پرونده پان ایرانیست و فعالیت سیاسی و حتی وبلاگنویسی مختومه شده بود و حضور در محفل دکتر طالع هم به عنوان یک فضای فرهنگی تلقی می کردم، پیگیر موضوع مرتبط با پزشکپور نشدم. اما 29 آذر 88 عملاً در همین دام گرفتار شدم و بعد مشخص شد که از همان سال 84 که این مادرجندگان به واسطه تشکیلات خوزستان با من تماس گرفته بودند، در تور اطلاعاتی وزارت دستگاه امنیتی بوده ام
یکی از گفتگوهای اخیر دکتر طالع از بنیانگذاران اولیه پان ایرانیست: ویدئو
دکتر طالع در دقیقه 32 از این ویدئو به نکته ظریفی درباره حضور پان ایرانیستها در مجلس در زمان مسأله بحرین اشاره می کند. یکی اینکه اساساً از حضور در مجلس به عنوان یکی از نمایندگان پشیمان است و دیگر آنکه می گوید پس از مسأله بحرین خواهان کناره گیری پان ایرانیستها از مجلس بوده است. این نکته ظریفی است که من با توجه به شناخت و اطلاعات بیشتری که دارم عمیق تر متوجه می شوم و هرکس که مایل باشد نیز به سادگی می تواند با مراجعه مستقیم به ایشان موضوع را واکاوی کند. مسأله این بوده است که حضور پان ایرانیست در مجلس ایده دستگاه امنیتی وقت بوده است که محدود به شرح وظایف مشخص در حیطه ای مشخص محدود می شده است. در این حد که یکسری حرفها - بی آنکه تأثیر عملی بر سیاستهای جاری داشته باشد - مطرح شود و بس. در این ویدئو دکتر طالع آن را بیهوده تلقی می کند، چرا که آنگونه که توضیح می دهد پیش از ورود به مجلس و بی آنکه نیازی به نمایندگی در مجلس باشد به سادگی دیدگاههایشان را مطرح می کرده اند و نیازی نبوده است که آلت دست دستگاه امنیتی حکومت شوند. بر پایه تجربیات پیش از انقلاب هم بوده است که پس از انقلاب با تصمیم پزشکپور برای تعامل با وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی مخالفت می کند. پزشکپور گفته است که می خواهد پلی میان پان ایرانیست و جمهوری اسلامی بزند و دکتر طالع با عصبانیت می گوید: «همان یکبار که پل زدی بسه!» به هر روی در اینباره بهترین راه مراجعه مستقیم به خود دکتر طالع است
تفاوتهای من با پزشکپور الدنگ
من و پزشکپور در شهریور 86. روشن است که با آن مدل موی فشن به دنبال فعالیت سیاسی نبوده ام
من اگر گاهی زیر لب زمزمه کرده ام که «در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما» در عمل هم ثابت کرده ام که در صورت ضرورت از بذل جان دریغ نمی ورزم، اما پزشکپور یک عمر شعار داد که «نیرزد آن خون که نریزد به راه پاسداری این خاک» و عاقبت هم در پوشک ویژه سالمندان جان کند. من با اینکه زیر فشار وزارت اطلاعات بودم و پرونده باز سیاسی داشتم، بخاطر حفظ جانم از ایران فرار نکردم، در صورتی که ویزای دانشجویی اتریش هم در گذرنامه ام بود، اما پزشکپور مادرقحبه از ترس جان ناپاکش دمش را روی کولش گذاشت و کون کثیفش را هم کشید و از ایران فرار کرد. من به قصد تحصیل در زمینه ای که در ایران در دسترس نبود تصمیم به خروج از ایران گرفتم، اما پزشکپور از ترس. من با اینکه ویزای دانشجویی اتریش داشتم و برای اخذ آن یک سال برنامه ریزی کرده بودم، برای امکان خروج قانونی در برابر دستگاه امنیتی کوتاه نیامدم، اما پزشکپور جاکش برای اجازه ورود به ایران تسلیم دستگاه امنیتی شد. من در مدتی که بیرون از ایران هستم با فعالیتهای هنری در زمینه برجام نسبت به تنگناهای معیشتی مردم ایران دغدغه مند بوده ام، اما پزشکپور در مدتی که از ایران فرار کرده بود تنها در تأیید ادامه جنگ بیهوده ایران و عراق اعلامیه داده بود و در حالی که خودش در آسایش پاریس روزگار نکبتش را می گذراند، نسبت به آسیبهای جانی، مالی و روانی که ادامه جنگ به جامعه تحمیل می کرد بی تفاوت بود و حتی برای آنکه دل مقامات امنیتی جمهوری اسلامی را بدست بیاورد، از تلاشهای صلح جویانه شاهزاده رضا پهلوی ابراز انزجار می کرد. از همه مهمتر اینکه پزشکپور جاکش در حالی که نماینده مجلس شورای ملی بود، پشت پادشاه قانونی کشور را خالی کرد و زیر پای خمینی زانو زد، اما من در حالی که یک شهروند عادی بودم، از شاهزاده حمایت کردم که مورد توجه و سپاس شاهزاده واقع شد
پزشکپور از حدود دقیقه 2:15:00 به ایده ابلهانه اش برای به قدرت رساندن خمینی مطابق قانون مشروطه می پردازد
ویدئو مربوط به تاریخ شفاهی هاروارد بود که حذف شده است
در ویدئوی بالا از حدود دقیقه 2:15:00 پزشکپور جاکش عنوان می کند که به دلیل خروج شاه از کشور در 26 دی 57 وظایف قانونی از دوش دیگر مقامات ساختار سیاسی ساقط شده بود و او هم از مجلس کناره گیری کرده است! چقدر ابله! شاه پیش از آن هم بارها از کشور خارج شده بود، این چه ربطی به مسئولیت قانونی افراد داشت؟ مگر چنین موضوعی در 28 مرداد 1332 تجربه نشده بود؟ مسأله این بود که در سال 32 افرادی بودند که با انجام وظیفه کشور را از ورطه سقوط نجات دهند که اتفاقاً در آن زمان هم پزشکپور در زمره آنها نبود. ویدئوی مربوطه از اینترنت حذف شده است، اما به هر روی این مصاحبه صورت گرفته است و زمانی منتشر خواهد شد و در بایگانی مربوط به پروژه تاریخ شفاهی هاروارد موجود است. گمان می کنم از آنجا که مایه رسوایی غیر قابل ماله کشی بوده است جوجه ته-وران پان ایرانیست که در اینترنت پلاس هستند و خدمات سایبری به وزارت اطلاعات ارایه می دهند به لطایف الحیل با کانال یوتیوب مربوطه تماس گرفته اند و خواستار حذف آن شده اند
اتفاقاً استعفای پزشکپور از مجلس در سال 57 ربطی به این داستان پردازی ها ندارد، بلکه خمینی اعلام کرده بود که مقامات حکومتی را تا زمانی که از سمت خودشان رسماً کناره گیری نکنند نخواهد پذیرفت و پزشکپور جاکش در صدد بوده است که با خمینی رایزنی کند. در ادامه هم توضیح می دهد که پس از بازگشت خمینی به ایران در ملاقات با او پیشنهاد می دهد که نخست وزیر مورد نظر خمینی - بازرگان - به مجلس معرفی شود و با رأی مجلس و طبق تشریفات قانون اساسی مشروطه بر سر کار بیاید! یعنی پزشکپور حرامزاده برای آنکه سرسپردگی خویش را به خمینی ثابت کند ابتدا طبق فرمان خمینی از مجلس کناره گیری کرده است و بعد در گفتگو با خمینی اعلام کرده است که اگر حضرت امام امر بفرمایند حاضر است استعفای خویش را پس بگیرد و به مجلس برگردد و به نخست وزیر مورد نظر خمینی رأی اعتماد دهد! هر اندازه از خریت و مادرقحبگی اش بگویم کم است. از یکسو عنوان می کند که چون شاه از کشور رفته بود پس مسئولیت نمایندگی اش هم ساقط شده بوده و در همان حال به خمینی پیشنهاد کرده است که استعفایش از مجلس را پس بگیرد و دوباره به مجلس برگردد و به نخست وزیر مورد نظر خمینی - که هیچ جایگاهی در قانون اساسی نداشته - رأی اعتماد دهد. اینکه ما دچار چنین سرنوشت سیاهی شده ایم ناشی از همین عقب ماندگان ذهنی همچون پزشکپور الدنگ است. حال باز تکرار می کنم که من اصلاً قصد نقد بلاهت این مادرجنده مفلوک را ندارم. اشاره ام این است که بی آنکه از این حد از تباهی و حرامزادگی مطلع باشم، من - که یک وبلاگنویس ناشناس بودم - را به آن جرثومه کشانده بودند و در دام وزارت اطلاعات انداخته بودند که اگر یک جمله از این مسایل را می دانستم حتی برای سپوختن خوارمادر و زن و بچه نفر به نفرشان هم آنجا نمی رفتم. بعد همین مفلوک مادرجنده وقتی من را می دید خودش را مخالف انقلاب جا می زد! سگهای بیابانگرد روح پلیدش را سپوختند
تفاوتهای من با حسین شهریاری دیوث
حسین شهریاری آنگونه که در فیسبوکش نوشته است از ترس بازداشت شدن حرف مأمور وزارت اطلاعات را گوش کرده است و کون کثیفش را هم کشیده و در خانه مانده است. اما من اگر در جریان بازجویی های بازداشتم در عاشورای 88 تعهد تحمیلی بازجوی وزارت اطلاعات را پذیرفتم، از ترس بازداشت شدن نبود، چرا که عملاً بازداشت شده بودم و دقیقاً در انفرادی اوین مورد بازجویی بودم. من از روی یک استراتژی این کار را کردم تا اتهامات دیگری که نسبتی با فعالیتهای من نداشت به من منتسب نشود. کمتر از شش ماه بعد هم در حالی که دوباره در انفرادی اوین تحت بازجویی وزارت اطلاعات بودم، در برگه های بازجویی بارها نوشتم که تعهد مربوطه را بی اعتبار می دانم
پیام سپاس مازیار ابراهیمی، از قربانیان اعترافات جعلی درباره ترور عوامل هسته ای
حسین شهریاری تماس تلفنی مأمور وزارت اطلاعات را اطاعت کرد تا دچار دردسر نشود، اما در مهر ماه سال 90 کمی پیش از تاریخ سفرم به اتریش که مأمور وزارت اطلاعات با من تماس گرفت تا به دفتر پیگیری وزارت اطلاعات مراجعه کنم، با آنکه احتمال می دادم که برنامه سفرم به مخاطره بیفتد، اما درخواست دستگاه امنیتی را اطاعت نکردم. حسین شهریاری در آزادی از مأمور وزارت اطلاعات اطاعت کرد، اما من در آزادی این یادداشت را در نقد وزارت اطلاعات نوشتم و ادعای وزارت اطلاعات درباره دستگیری عوامل ترورهای هسته ای را غیر معتبر دانستم که مورد توجه آقای مازیار ابراهیمی – از قربانیان اعترافات جعلی ترورهای هسته ای – واقع شد و برایم پیام سپاس فرستاد
تفاوتهای من با منوچهر یزدی دیوث
من و منوچهر یزدی، تابستان 89
من اگر نسبت به مواضع سیاسی شاهزاده ابراز همسویی کردم و نسبت به ایشان علاقمندی نشان دادم، وقتی ایشان برای اولین و آخرین بار یک ایده سیاسی را پیش کشید و برای به ثمر نشستن آن دست یاری دراز کرد، به او کمک کردم و برای این کمک و حمایت هرگونه پیامد مخاطره آمیزی را به جان خریدم. این کار را در شرایطی کردم که با ویزای دانشجویی اتریش دچار ممنوع الخروجی بی ضابطه ای بودم که مشخص نبود تا کی قرار است ادامه پیدا کند. اگر از نظر اخلاقی نسبت به جامعه احساس مسئولیت نمی کردم، قطعاً به گونه ای رفتار می کردم که شانسم برای برطرف شدن ممنوع الخروجی بیشتر شود؛ اما منوچهر یزدی یک عمر به همسویی با شاهزاده تظاهر کرد و حتی در گفتگوی مستقیم اینترنتی به او قول همکاری و حمایت داد، اما به سادگی شاهزاده را به وزارت اطلاعات فروخت و با کونده پررویی به روی خودش هم نمی آورد و همچنان خود را هوادار شاهزاده جا می زند. من در اوج جوانی ام مخاطرات حمایت از شاهزاده را به جان خریدم، اما منوچهر یزدی در هفتاد و چند سالگی ترجیح داد که جان ناپاکش را دو دستی بچسبد تا مباد از کون کثیفش در برود
پی نوشت یک
جرثومه پان ایرانیست یک باتلاق بی سر و تهی بود که هر روز کسی در گوشه ای مدعی آن می شد و همچنان می شود. اولاً از سال 84 که با آنها آشنا شدم ابتدا آنها با من تماس گرفتند و مشخصاً یک طرح امنیتی را برای شناسایی و به دام انداختن من پیش بردند. در ضمن ارتباط من با این جرثومه تباه یک رابطه انتقادی بود. در این ارتباط انتقادی هم طرف حساب من خود پزشکپور جاکش و سهراب اعظم زنگنه به عنوان دبیرکل و منوچهر یزدی به عنوان سخنگوی پان ایرانیستها بودند و در مقابل انتقاداتم اگر پاسخی داشتند ارائه داده اند و موضوع به دیگر مادرقحبگانی که با مجموعه پان ایرانیست پیوستگی داشته اند هیچ ربطی ندارد. از آذر 88 هم که با پیوستن به این مجموعه تباه عملاً در تله وزارت اطلاعات گرفتار شدم، همکاری سیاسی من با زهرا صفارپور به عنوان دبیرکل، منوچهر یزدی به عنوان سخنگو و سهراب اعظم زنگنه به عنوان مسئول مستقیم تشکیلاتی بوده است و موضوع هیچ ربطی به دیگر افراد پان ایرانیست ندارد. در آبان سال 91 هم بخاطر اختلاف بر سر حمایت از شاهزاده به این همکاری پایان دادم و پایان این همکاری سیاسی هیچ دلیل دیگری نداشت
پی نوشت دو
همکاری سیاسی من با مسئولان پان ایرانیست در فاصله آذر 88 تا آبان 91 با هدف حمایت از شاهزاده بود. دیدگاهها و فعالیتهای سیاسی دیگر من چه پیش از این مدت و چه در طول این مدت به خودم مربوط است و ربطی با پان ایرانیستها ندارد. مسلماً درباره دیدگاهها و فعالیتهای غیر سیاسی ام هم به طریق اولی همین موضوع صدق می کند. مسائل مربوط به پرونده های بازداشتم و یا برنامه ام برای سفر تحصیلی به خارج از کشور هم تأثیری بر همکاری و فعالیت من در قالب این مجموعه تباه نداشت و این موضوعات هیچ ارتباطی به این مادرقحبگان ندارد. کل داستان در این جمله خلاصه می شود که آنها تظاهر به مخالفت با جمهوری اسلامی، تظاهر به علاقه به شاهزاده و تظاهر به آمادگی برای جان باختن در راه خدمت به میهن می کردند، اما جا زدند. همین و بس
پی نوشت سه
این مطلب مفصل را در نقد جرثومه تباه پان ایرانیست ننوشتم، چرا که من از اوایل جوانی در این وبلاگ مسایل مهم و سرنوشت سازی مثل ماجرای هسته ای ایران را تحلیل می کردم، همچنین این مطلب را برای اثبات همدستی پان ایرانیستها با وزارت اطلاعات ننوشتم، چرا که وزارت اطلاعات مزدوران متعددی دارد و شناسایی و معرفی آنها وظیفه من نیست. موضوع این است که پان ایرانیستهای جاکش من را به محفل خودشان کشانده بودند و عملاً در تله وزارت اطلاعات گرفتار کرده بودند و از آنجا که نام پان ایرانیست مایه ننگ و بی آبرویی است، لازم بود تا چند و چون ارتباطاتم را با این جرثومه توضیح دهم تا حسابم از آنها جدا باشد و حیثیتم از فضاحت آنها بدور ماند
پی نوشت چهار
من یک وبلاگنویس ناشناس بودم و این جماعت به کس و کون دختران تخمی حسین شهریاری (یک / دو) خندیده اند که با من برای آشنایی و همکاری فراتر تماس گرفتند و عامدانه من را به آن جرثومه کشاندند