Ok

By continuing your visit to this site, you accept the use of cookies. These ensure the smooth running of our services. Learn more.

ثـــار

کشته شدن روح الله عجمیان بدست اوباش «زن، زندگی، آزادی» به آن شیوه فجیع و شیوه دادرسی این جنایت باعث شد تا نسبت به خون او احساس دین کنم. این فاجعه پاسخ روشنی است به این پرسش که کجا چه کسی تا چه حد می ایستد؟ آنکه ته خط تا پای جان می ایستد روح الله عجمیان است. هر آنچه جز آن شنیده ایم جز شعار نیست

 

 

آنچه که در این یادداشت می نویسم، دیدگاهی است که پیشتر داشته ام، اما فرصت نوشتنش را نداشتم

 

ّباز آن سرود سرخ أَنَا الحَق

twet.JPG

السَّلامُ عَلَيْكَ يا ثارَ الله وَابْنَ ثارِهِ وَالوِتْرَ المَوتُورَ

 

همانگونه که در یادداشتهای مربوطه توضیح داده ام، بلوای «زن، زندگی، آزادی» - که از دید من یک طراح امنیتی با اغراض سیاسی از سوی بخشی از ساختار سیاسی حاکم بود در شرایطی روی داد که ایران بواسطه تحریمهای سال 90 اروپا و آمریکا یک دهه زیر فشارهای فلج کننده مقاومت می کرد و فضاحت پذیرش برجام هم نتوانسته بود گره تحریمها را بگشاید و پس از برجام هم هیچ چشم انداز امیدوارکننده ای برای حل معضلات اقتصادی دیده نمی شد. در چنین شرایطی یک بحران طراحی شده در جامعه حادث شد تا چه بسا بواسطه نارضایتی های اقتصادی، اغراض سیاسی جماعت خاصی تأمین گردد. جماعت خاصی که اتفاقاً برای تأمین همین اغراض سیاسی، در جریان تحریمهای نفتی و بانکی سال 90 با سیاست کاران غربی همسویی کردند و پیش از آن، توافق دکتر احمدی نژاد با ترکیه و برزیل برای حل و فصل پرونده هسته ای ایران را به ناکامی کشاندند و از قضا درست همین جماعت بودند که انتخابات پرشور و تاریخی سال 88 را به یک بحران تاریخی تبدیل کردند و درست بخاطر همین اغراض سیاسی اشان، جوانانی را با فریب تقلب در انتخابات به کشتن دادند تا در پس خون آنان، چه بسا مطامع اشان را تأمین کنند

 

احساس مسئولیت در چنین شرایطی روح بزرگی را می طلبد. برای ایرانی که مسئولان داخلی اش سیمان در رآکتور هسته ای ریخته اند و بیگانگان هم از هرگونه فشار اقتصادی و خباثت سیاسی نسبت به آن ابایی نداشته اند و ائتلافی از همین مسئولان و بیگانگان با برجام کلاه سرش گذاشته اند و آخر سر همین برجام را هم رعایت نکرده اند. هر کسی که می تواند تا جای ممکن از دست اندازی به ثروت عمومی دریغ نمی ورزد و هر کس که صلاح می داند، از این پهنه بلا زده هجرت می کند و در هرکجا بجز اینجا مأوای می گزیند. حال برای ایفای مسئولیت نسبت به همین ایران می بایست از جان گذشت. در چنین فضایی کسی که آماده جانبازی است روح الله عجمیان است. جایی که ایران نمی تواند به هیچکس در داخل یا خارج اعتماد کند، می تواند به روح الله عجمیان تکیه کند. از اینرو لازم است تا توجه شود که روح الله عجمیان در چه بستری پرورش یافته است که در چنین بزنگاهی آماده جانبازی برای ایران است

jvaml.JPG

چند سال پیش که جوادی آملی تذکر داد که کشور را «یا حسین» حفظ کرد و نه سرود «ای ایران»، به من هم بر خورده بود. اما تجربه بلوای «زن، زندگی، آزادی» نشان داد که ایشان تذکر بجایی ایراد کرده است. آنجا که ضرورت جانبازی ناگزیر می شود، با افسانه هایی چون آرش کمانگیر نمی توان از جان شیرین چشم پوشید، بلکه ارزشهای والاتری انسان را برای چنین افتخاری مجاب می سازد. اگر هم افسانه ها و داستان های قومی و ملی نقشی داشته باشند، در حد حاشیه ای بر یک بستر ارزشی موضوعیت می یابند و نه بنیان تربیتی

svsh.jpg

گذر سیاوش از آتش

 

اتفاقاً در تاریخ ایران هم داستان های ملی و اساطیر تاریخی با اینکه همواره گرامی بوده اند، اما در تأیید ارزشهای انسانی والاتری که اغلب در قالب ارزشهای دینی تبیین می شده اند موضوعیت می یافته اند. برای نمونه سیاوش بخاطر پایبندی به یک ارزش اخلاقی ستوده می شود و یا جمشید با آنکه از جمله پادشاهان اساطیری ایران است که خدمات بسیاری هم داشته است و از جمله مهمترین جلوه فرهنگی ایران یعنی نوروز به دوران او نسبت داده می شود، اما در شاهنامه فردوسی بخاطر نخوت و سرکشی از پروردگار نکوهش گردیده است و فرّ ایزدی از او جدا می گردد

 

بر او تیره شد فرّه ایزدی
به کژی گرایید و نابخردی
پدید آمد از هر سویی خسرویی
یکی نامجویی ز هر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارّه ش سراسر به دو نیم کرد
جهان را از او پاک بی بیم کرد

 

جالبتر اینکه به داستان آرش کمانگیر که مهمترین شخصیت اسطوره ای ایران است که بخاطر از جان گذشتگی برای حفظ خاک و پاسداری از مرز شناخته می شود اصلاً در شاهنامه فردوسی پرداخته نشده است. یعنی حتی کوششهای تاریخی اهالی فرهنگ در پاسداشت ایران باستان نیز مبتنی بر گرامی داشتن ارزشهای اخلاقی بوده است و نه تمرکز بر تعصبات قومی و سرزمینی

f267b16b-b981-4787-ba86-1f63d94d2075.jpeg

خلاصه آنکه آخرین سنگری که ایران می تواند به آن تکیه کند، خانه پدری است که روح الله عجمیان را پرورش داده است. اینجا ته خط است. هر سخنی جز این شعر و شعار است و در عرصه جانبازی جایی برای اعتنا ندارد

 

جانبازی در موافقت / مخالفت با نظام

zv.JPG

تو در نماز عشق چه خواندی؟
که سال‌هاست
بالای دار رفتی و این شحنه‌های پیر
از مرده‌ات هنوز
پرهیز می‌کنند

 

اینجا با اشاره به یادداشتی که با نام «نظامی که مخالفش / موافقش بودم» باید اعلام کنم که از نگاه من روح الله عجمیان هم در مبارزه با همان نظامی شهید شد که من هم مخالفش بودم و در حمایت از همان نظامی جان شیرین اش را تقدیم کرد که من هم آرزویش را داشتم. از همین روست که نسبت به خونش احساس مسئولیت می کنم

 

این ادعا با توجه به تحلیلی که درباره پشت پرده امنیتی بلوای «زن، زندگی، آزادی» توضیح داده ام توجیه می شود. یعنی روح الله عجمیان در مبارزه با نظامی که عامل طراحی و برپایی بلوای «زن، زندگی، آزادی» بود شهید شد و این نظام همان نظامی است که سیمان در رآکتور هسته ای ریخت و همان نظامی است که من در مبارزه با آن از بذل جان دریغ نداشتم؛ و با اشاره به یادداشت دیگرم باید تأکید کنم که این نظام محدود به دوران پس از انقلاب 57 نیست و نظامی است که از اردشیر زاهدی و پیش از او هم در ایران برپا بوده است


 پدر شهید عجمیان، ولایتی را شریک دزد و رفیق قافله می داند

 

از همین روست که کارگزاران نظام برای عفو عاملان شهادتش پا در میانی کردند. چرا که او در مبارزه با نظامی که عواملش اوباش «زن، زندگی، آزادی» بودند شهید شد. همان نظامی که چیزحسین در مناظره تاریخی سال 88 مدعی آن بود و دکتر احمدی نژاد می پرسید که منظورش از نظام کیست؟ پدر شهید عجمیان در حالی که فرزندش را برای پاسداری از نظام تقدیم کرده است، در برنامه زنده تلویزیونی به صریح ترین حالت با نظام مخالفت می کند. آن نظامی که او فرزندش را برایش تقدیم کرده است، با نظامی که با آن مخالفت می کند یکی نیست و این دو نظام در قالب جمهوری اسلامی و اپوزیسیون، یا انقلاب و ضد انقلاب ساده سازی و تعریف نمی گردد. نظامی که با آن موافق / مخالف است، پیش از انقلاب هم وجود داشته است و پس از انقلاب هم وجود دارد و چه بسا در هر ساختار سیاسی دیگری هم برقرار باشد. نظامی شهید عجمیان برای پاسداری از آن جانبازی می کند همان نمازی است که من هم برای آن از نثار جان دریغ نمی کنم و نظامی که پدر شهید عجمیان با آن مخالفت می کند همان نظامی است که من هم در مبارزه با آن از بذل جان ابایی ندارم

 

چه دینی به کدام خون؟

2221723_648.jpg

لحظه پیش از شهادت شهید حججی در اسارت داعش 

 

اشاره کردم که نسبت به خون روح الله عجمیان احساس دین می کنم و نیز ریشه های مذهبی خاستگاه چنین افرادی شایان توجه است و همچنین خانواده هایی که چنین فرزندانی را پرورش می دهند تکیه گاه فرجامین ایران هستند. حال شهید حججی هم از چنین خاستگاهی برآمده بود و در چنین خانواده ای پرورش یافته بود. آیا نسبت به او هم احساس دین می کنم؟ شهیدان جنگ هشت ساله با عراق چطور؟ جنگی که امروز می دانیم که می شد پس از آزادسازی خرمشهر پایان یابد و از ریختن خونهای بیشتر و وارد آمدن خسارات افزون تر جلوگیری کرد

nng.JPG

من همانگونه که در برابر خونهای ریخته امثال شهید عجمیان احساس مسئولیت می کنم، برای حفظ خون امثال شهید حججی هم احساس مسئولیت می کنم. از همین رو از آغاز با مداخلات ایران در مسایل داخلی سوریه صریحاً مخالف بودم و می دانیم که این اظهار نظر با هویت مشخص از داخل ایران خطرات جانی در پی داشت. وقتی جمهوری اسلامی با ادعای مبارزه با داعشی که هنوز پدید نیامده بود به سوریه نیروی نظامی گسیل می کند، وظیفه ای که برای خود مفروض بودم آن بود که در مخالفت با این رویکرد جانم را به مخاطره بیندازم، نه آنکه در سوگ جانباختگان مویه کنم


این ویدئوی معروف شهید حسن باقری درباره حساسیت نسبت به حفظ جان سربازان در زمان جنگ نیز به همین مسأله تأکید می کند. اینکه آمادگی افراد برای جانبازی در راه ایفای وظیفه و پیشبازی از شهادت به معنی بی اعتنایی به حفظ جانشان نیست و همانگونه که می بایست نسبت به خون شهیدان احساس مسئولیت کرد، بایسته است که در حفظ خون  استقبال کنندگان از شهادت نیز احساس مسئولیت نمود. سعید قاسمی نیز در دقیقه 1:07:45 از این گفتگو به اختلافاتش با برخی فرماندهان همچون شمخانی اشاره می کند که نسبت به جان رزمندگان بی اعتنا بوده اند و ادعا داشته اند که اگر صحنه عاشورایی باشد و فرمان بدهند، رزمندگان می بایست جانشان را در عملیاتهای غیر معقول کف دستشان نهند و درباره شدنی بودن یا نبودن عملیات چون و چرایی نداشته باشند

 

در شرایطی مثل جنگ با عراق پس از آزادسازی خرمشهر، وطیفه ای که برای خویش قائل هستم مخالفت با ادامه جنگ است، اگرچه این مخالفت به قیمت جانم تمام شود. نه آنکه در برابر ادامه بیهوده آن جنگ تباه دم بر نیاورم و در عوض با شرکت در مراسم تشییع شهیدان در سالهای پس از آن و یا عیادت خانواده های داغدارشان و یا زیارت مزارشان احساس ادای دین کنم

 

توضیح مهم: این بخش از یادداشت که مشخصاً به شهید حججی و جنگ در سوریه اشاره دارد، دیدگاه من پیش از عملیات طوفان الأقصی و متعاقباً حمله اسراییل به غزه را بازگو می کند که تا به امروز فرصت نگاشتن آن را نداشتم. پس از رویدادهای اخیر فلسطین دیدگاه من درباره جنگ داخلی سوریه هم تغییر یافت که در نوشتار دیگری بیان خواهم کرد

 

تمایل من به بسیج در فتنه ارتجاع سبز

 

اینجا لازم می دانم که به بخش دیگری از چالشی که در سال 88 در مواجهه با فتنه ارتجاع سبز با آن روبرو شده بودم بپردازم. همانگونه که در یادداشتهای مربوطه مفصل توضیح داده ام، در آغاز اعتراضات پس از انتخابات 88 را جدی نمی گرفتم. یعنی نه در جماعت سبز چنان جنمی می دیدم که جدیتی در اعتراض اشان داشته باشند و نه نسبت به توان حکومت در برخورد با اعتراضات تردیدی داشتم. اما اینکه اعتراضات برای چند ماه تداوم یافت و کار به جایی رسید که تلویزیون حکومتی در راهپیمایی روز قدس رسماً تجمعات سبزها را به تصویر می کشید و شعارهایشان را از شبکه های سراسری پخش می کرد باعث دغدغه مندی ام نسبت به سرانجام ماجرا شد. به ویژه که مسأله سرنوشت نسلهای آینده در میان بود


 اعلام پیروزی چیزحسین در انتخابات 88

 

من اعتراضات ارتجاع سبز را ناموجه و خیز آنان به سمت تغییر ساختار سیاسی با شعار «استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی» را برای سرنوشت ایران و ایرانیان خطرناک می دانستم. از همین رو چشم براه کنترل ناآرامی ها از سوی نهادهای انتظامی و برخورد با سران فتنه از سوی دستگاه قضایی بودم. اما وقتی با وجود اخباری که از برخوردهای خشونت بار با معترضان پخش می شد و نیز علیرغم گزارشهایی که از دادگاههای برخی از عوامل سیاسی اعتراضات منتشر می شد همچنان اعتراضات تداوم داشت و از «رأی من کو؟» به «جمهوری ایرانی» رسیده بود من چه مسئولیتی داشتم؟ هنوز چیزحسین بیانیه صادر می کرد و بر تداوم ناآرامی ها پافشاری می کرد و مشخص نبود که ادامه ناآرامی ها علیرغم برخوردهای محدود انتظامی و قضایی به کجا خواهد انجامید

sbz.jpg

ناآرامی های پس از انتخابات به سادگی در روزنامه های سراسری بازتاب داده می شد

 

انتظار من این بود که بسیج ظرف چند روز پرونده ناآرامی ها را مختومه کند. اصلاً برایم قابل تصور نبود که آن اعتراضات برای ماهها تداوم یابد. وقتی کار به جایی رسید که ضروری دانستم تا شخصاً وارد گود شوم، با توجه به مسئولیتی که در قبال نسل های آینده نسبت به خطر ارتجاع سبز احساس می کردم، گزینه نخست من پیوستن به بسیج برای برخورد با ناآرامی ها بود. وظیفه داشتم تا هر آنچه در توان دارم را به کار بندم و هر ظرفیتی را به کار گیرم تا مورد سرزنش آیندگان نباشم. بسیج تنها نهادی بود که هم توان برخورد با ناآرامی ها را داشت و هم پیوستن به آن برای من میسر بود. اما وقتی برداشت من از اوضاع آن بود که حکومت علیرغم توانایی در برخورد با اعتراضات، عامدانه از توقف آن امتناع می کند و رسماً در اخبار تلویزیونی و روزنامه های سراسری به تبلیغ آن می پردازد، آیا پیوستن به بسیج مسئولیتم را در برابر نسلهای آینده ادا می کرد؟ به این می اندیشیدم که اگر بنا بود که بسیج جلوی ماجرا را بگیرد تا آن زمان از توان و فرصت کافی برخوردار بود. پس اگر اراده ای برای برخورد با ارتجاع سبز نباشد، پیوستن من هم به بسیج دردی دوا نمی کند. چرا که از یکسو برخورد میدانی با اعتراضات در توان من نبود و از دیگرسو وزن و جایگاهی هم در سلسله مراتب بسیج نداشتم که بتوانم نقشی در تصمیم سازی ها داشته باشم. از اینرو پیوستن به بسیج منجر به ایفای مسئولیت مورد نظرم نمی شد و این گزینه منتفی شد

3998599724.jpg

 توییت من درباره خوشحالی نیروهای انتظامی از پیروزی تیم ملی برابر ولز در جریان بلوای زن، زندگی، آزادی

 

از پاییز 88 در اندیشه آن شدم که اگر ماجرا به سمت تغییر ساختار سیاسی پیش برود، باید کم کم برای آن آماده شوم. اما همچنان خویشتنداری می کردم تا بیگدار به آب نزنم. همانگونه که پیشتر اشاره کرده بودم یک بار در 13 آبان 88 در تظاهرات ارتجاع سبز حاضر شدم تا از آنچه که می گذرد تجربه میدانی بدست آورم. هرچند آنچه که تجربه کردم از نگاهم در حد گرگم به هوا بود و علیرغم خطرات جانی که ممکن بود داشته باشد، در حد ایجاد تغییرات سیاسی جدی نبود، اما عدم اراده حکومت در پایان دادن به آن من را نسبت به سرانجام ماجرا نگران کرده بود


نگرانی من مبتنی بر تجربه انقلاب 57 بود که در پی ناآرامی ها و اعتراضاتی ظرف چند ماه به فروپاشی ساختار سیاسی حاکم و تغییر حکومت انجامید که البته بیراه هم نبود. داریوش همایون نیز در تحلیل انقلاب 57 درست همین نگرش را داشته است. او از دقیقه 16:08 گفتگوی بالا توضیح می دهد که انقلاب 57 ناشی از یک سلسله اعتراضات شش ماهه بود که با برخورد جدی حکومت روبرو نشد و شاه در برابرش تسلیم شد. او نیز تأکید کرده است که تظاهرات سال 57 در حد و اندازه تغییر ساختار سیاسی نبوده است. او نیز با اطمینان گفته است که حتی تا دی ماه سال 57 میسر بود تا جلوی انقلاب گرفته شود، اما چنان عزمی وجود نداشته است. من اصراری ندارم که این تحلیل داریوش همایون درست بوده است، اما شخصاً نسبت به ناآرامی های پس از انتخابات 88 چنین نگرانی هایی داشتم. به ویژه که ناآرامی ها با قاطعیت از سوی دولتهای بدخواه غربی پشتیبانی می شد

 

استیصال در ادای وظیفه

 

آنچه که به صلاح ایران و ایرانیان می دانستم، پایان دادن به ناآرامی های ارتجاع سبز بود و جایی که برای برخورد با فتنه سراغ داشتم، نهادهای قضایی و انتظامی بود و وقتی برخورد مورد انتظار صورت نمی گرفت و در نتیجه پیوستن خود من هم به مجموعه ای مانند بسیج دردی دوا نمی کرد، چه باید می کردم؟ چه پاسخی برای آیندگان داشتم؟

 

اینگونه بود که دچار استیصال شگرفی شدم. چرا که هرگونه تغییرات سیاسی در آن برهه و تحت آن جریان را به زیان ایران و ایرانیان می دانستم و در مقابل، اراده قاطعی هم برای پایان دادن به ناآرامی ها نمی دیدم. در چنین فضایی آنچه که می بایست و نیز می توانستم که انجام دهم چه بود؟ مطلقاً هیچ

 

اگر نهادهای قضایی و انتظامی در انجام وظیفه خویش کوتاهی می کردند و ارتجاع سبز موفق به تغییر ساختار سیاسی به نفع خویش می شد، من نمی توانستم تقصیرات را متوجه آنان کنم و مسئولیت را از گردن خود باز نمایم و  در برابر نسلهای آینده قصور خویش را توجیه کنم. نمی توانستم توقع داشته باشم که نسلهای آینده بپذیرند که حکومت موظف بوده است تا با ناآرامی ها برخورد کند و اگر چنین نکرده، به من ربطی نداشته است و من ماست خود را می خورده ام. به هر روی در برابر تحولات احتمالی وظیفه ای داشتم و طبیعتاً می بایست کاری می کردم. اما چه وظیفه ای و چه کاری؟ نمی دانستم

 

اگر نسلهای آینده می پرسیدند که چرا سبزها زندان و شکنجه و گلوله را به جان خریدند و ساختار سیاسی را به نفع خویش دگرگون ساختند، اما هیچ کس دیگری پیدا نشد که شهامت از جان گذشتگی داشته باشد و به قمیت جانش حاضر به اعتراض شود چه پاسخی می دادم؟ اگر آیندگان مدعی می شدند حال که نتوانستید ارتجاع سبز را مهار کنید، دستکم ساختار سیاسی را به سود خودتان تغییر می دادید تا به کام ارتجاع سبز نشود، آنگاه چه پاسخی می داشتم؟ بدین ترتیب در پی آن شدم تا به نسلهای پس از خویش عملاً ثابت کنم که برای ناکام کردن ارتجاع سبز شخصاً از بذل جان دریغ نداشته ام

 

مسئولیت جانبازی

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

 

از اینجا به بعد دیگر نسبت به سرنوشت تحولات احساس مسئولیت نمی کردم، چرا که آن را بیرون از توان خود می دیدم. تنها مسئولیتی که برای خویش قائل بودم آن بود که به نسلهای آینده ثابت کنم که در این بزنگاه سرنوشت ساز صرف نظر از آنچه که سرانجام رقم خواهد خورد از جان خویش دست شسته ام. به نتیجه کار یا هیچ چیز دیگری هرگز نمی اندیشیدم

 

بدین ترتیب با توجه به شناخت و ارتباطات پیشین و با هدف موضعگیری سیاسی در پشتیبانی رسمی از شاهزاده رضا پهلوی در تاریخ 29 آذر 88 به جرثومه پان ایرانیست پیوستم و پای قابلمه قرمه سبزی زهرا صفارپور فرم عضویت را امضا کردم. من این جماعت تباه را از پیش می شناختم و می دانستم که از یکسو جنم از جان گذشتگی را ندارند و همچنین می دانستم که اهل موضعگیری در حمایت رسمی از شاهزاده رضا پهلوی هم نیستند. اما بر آن بودم تا دستکم برای آیندگان روشن شود که در آن بزنگاه تاریخی، شخصاً همه توانم را برای این منظور مصروف ساخته ام و در راستای مواضعی فعالیت کرده ام که از مطالبات ارتجاع سبز خطرناک تر بوده است

 

از سویی می دانستم که حتی حمایت از شاهزاده نیز تأثیری بر روند تحولات نخواهد داشت، چرا که نه ارتجاع سبز به ایشان مجال عرضه اندام می داد و نه دولتهای غربی که از اعتراضات پشتیبانی می کردند تمایلی به نقش آفرینی ایشان داشتند. تنها بر آن بودم تا به نسلهای آینده ثابت کنم که شخصاً از جان خویش گذشتم تا سرنوشت اشان به سیاهی ارتجاع سبز نکشد. از قضا درست چند روز پس از این تصمیم در روز عاشورا بازداشت شدم که شرح ماجرا را در این یادداشت توضیح داده ام

 

بازجویی ها و فرصت جانبازی

 

از بازداشت تا شروع بازجویی ها را پیشتر شرح داده ام و اشاره کرده ام که چگونه متوجه شدم که با توجه به فعالیتها و ارتباطات پیشینم بطور مشخص شناسایی شده ام و بر پایه این گمان، چه راهبردی برای روند بازجویی طراحی کردم: اینکه اگر توانستم شرکت در تظاهرات عاشورا را از گردن باز کنم و اگر نشد، در شرایطی که روشن باشد که مخالفت من با اساس وضعیت موجود است و تناسبی با مطالبات ارتجاع سبز و نامزد انتخاباتی اش ندارم، آماده جان باختن شوم

 

این نخستین برخورد من با نهادهای انتظامی و قضایی و نیز نخستین تجربه من از بازجویی بود. تا پیش از آن حتی مورد بازخواست کلانتری محل یا ناظم مدرسه هم قرار نگرفته بودم. به ناگاه در همین نخستین تجربه در یکی از مخوف ترین زندان های تاریخ ایران به سر می بردم و بطور موازی و همزمان توسط دو نهاد مختلف قضایی و اطلاعاتی بازجویی می شدم و از قضا در یکی از خونین ترین حوادث تاریخ معاصر نیز بازداشت شده بودم. از عهده چنین وضعیتی برآمدن ظرفیت روحی و توانایی روانی و کنترل عصبی بالایی می طلبید که خوشبختانه از آن بهره مند بودم. چرا که اولاً با هدف ایفای مسئولیت اجتماعی پا به میدان گذارده بودم و پیشاپیش خود را برای جان باختن در صورت ضرورت آماده کرده بودم و از سویی بگونه ای پرورش یافته بودم که در عمل به تکلیف، باکی از تبعات و پیامدهایش نداشته باشم. از اینرو با آنکه بخاطر سرماخوردگی شدید از نظر جسمی ضعیف شده بودم، اما با اعتماد به نفس بالایی در جلسات بازجویی حاضر می شدم. تنها به این می اندیشیدم که چه هنگام می بایست شربت شهادت را لاجرعه بنوشم؟ و با این ذهنیت مرحله به مرحله فرآیند بازجویی را پیش می بردم

 

امیدوار بودم که بالاخره یک روزنه ای بیابم تا صدایم به بیرون از آن حصار برسد و آنجا مواضع خودم را بی باکانه فریاد بزنم تا حتی اگر به بهای جانم هزینه اش را می پردازم، اولاً هزینه پایبندی به باورهای خویش را بپردازم و نه ارتباط با ارتجاع سبز که نسبتی با آن نداشتم، دوم اینکه نسلهای آینده بدانند که تنها حامیان ارتجاع سبز نبودند که برای اعتراض به قیمت جان آماده بودند و بدین ترتیب از سرزنش آیندگان به واسطه بی مسئولیتی در قبال فتنه ارتجاع سبز تبرئه شوم


 صحنه های دادگاه عوامل ارتجاع سبز را دیده بودم و برای خودم هم چنین تصوری داشتم

 

با توجه به صحنه هایی که پیش از آن از دادگاههای مربوط به ناآرامی های پس از انتخابات در تلویزیون پخش شده بود، گمان می کردم که چه بسا برای من هم چنان برنامه ای ترتیب داده شود و با همین ذهنیت سعی می کردم دستکم تا زمانی که صدایم به بیرون برسد، مقاومت کنم و اتهامی را به گردن نگیرم. چند ماه پیش از آن، وقتی که صحنه های دادگاه مسعود باستانی را از تلویزیون می دیدم که علیه خودش اعتراف می کرد و بدینوسیله می کوشید تا دل دادگاه را نرم کند، با خود می گفتم که چه جوان ساده دلی است که خیال می کند بدین ترتیب به جوانی اش می بخشایندش. از قضا درست بر پایه اعترافاتی که علیه خودش کرد برایش محکومیت صادر شد. حال پس از چند ماه خودم درست در همان موقعیت قرار گرفته بودم. به همین جهت بطور جانانه ای مصمم بودم تا هیچ چیزی که حاکی از ارتباط من با ارتجاع سبز باشد را مطلقاً نپذیرم. با خود گفتم که عجالتاً در بند اینها هستم و این جماعت هم هر بلایی که بخواهند می توانند بر سرم بیاورند، اما اگر بنا باشد که زیر گیوتین هم بروم، با دست خودم چیزی نمی نویسم که زمینه ساز آن شود، بلکه می بایست خودشان بنا به تصمیم و با زور خودشان چنین کنند 

 

در یادداشتهای مربوطه توضیح داده ام که در دو روند جداگانه بازجویی می شدم و اگرچه بازجویی های وزارت اطلاعات مبتنی بر شناخت دستگاه امنیتی از من به واسطه جاسوسی جوجه ته-وران مرتبط با پان ایرانیست بود، بازجویی های قضایی مبتنی بر شواهد و مستندات صورت می گرفت. با توجه به پیامک های معدودی که درباره تظاهرات داشتم از جمله اینکه با هدف بررسی قضایا در تظاهرات 13 آبان حاضر شده بودم بازجوهای قضایی نهیب می زدند که برای من برنامه تلویزیونی ترتیب می دهند و پیامک های مربوطه را در کنار اظهاراتم در انکار ارتباط با اعتراضات سبز قرار می دهند. با این توضیحات من به امید فراهم آمدن چنان شرایطی، جانانه مقاومت می کردم تا مبادا پیش از آن شرایط، در همین فرآیند بازجویی یا به هر ترتیب دیگری کشته شوم و مشخص نشود که من خارج از جریان ارتجاع سبز پا به عرصه گذاشته بوده ام و مبادا خونم به سود ارتجاع سبز مصادره گردد. برایم خیلی رنج آور بود که با آنکه حاضر شده بودم در واکنش به خطر ارتجاع سبز دست از جان بشویم، اما داشتم عملاً قربانی ارتجاع سبز می شدم و بدین ترتیب بی آنکه مسئولیتی که در برابر آیندگان برای خود مفروض می دانستم ایفا شده باشد، بی جهت جانم می پرداختم

 

امروز با توجه به مواردی چون ستار بهشتی که پیش از رسیدگی قضایی در فرآیند بازداشت و بازجویی بی جهت کشته شد، روشن است که توجه من نسبت به این موضوع منطقی بوده است. او هم چه بسا برای پرداخت هزینه انتقاداتی که مطرح می کرده است - ولو به بهای جانش - آماده بوده است؛ اما نه با آن وضعیت جنایتکارانه. از اینرو فرآینده بازجویی و پرسشهای بازجویان را بصورت خاکریز به خاکریز و سنگر به سنگر پیش می بردم. به این صورت که در هر مرحله و در پی هر پرسش با خود می اندیشیدم که همینجا برای شهادت قیام کنم یا همچنان خویشتنداری کنم و برای فرصت مناسب شکیبا باشم. با همین راهبرد بود که وقتی بازجوی وزارت اطلاعات خواست تا تعهدی مبنی بر کناره گیری از پان ایرانیست امضا کنم، بدون بحث جدی پذیرفتم و وقتی در ادامه جمله ای که دیکته می کرد اضافه کرد: «و با وزارت اطلاعات همکاری می کنم.» با یک ثانیه درنگ، آن را هم اضافه کردم. همه این کارها را می کردم تا کشته شدنم بیرون از مدار ناآرامی های ارتجاع سبز رقم بخورد

 

با این اوصاف و با توجه به تهدیداتی که بازجوهای قضایی درباره محاکمه تلویزیونی وعده می دادند، پس از ساعات بازجویی ذهنم را برای سناریوهای احتمالی آماده می کردم تا اگر کار به دادگاه علنی یا مصاحبه تلویزیونی کشید، در کوتاهترین زمان، با خلاصه ترین جملات، صریح ترین مواضعم را مطرح کنم و در صورت هرگونه سرنوشتی حتی جان باختن خونم را از آلودگی به ننگ ارتجاع سبز پاک بدارم

 

به هر روی مقصود از نوشتن این سطور آن بود که من هم برای حفظ سرنوشت جامعه از مخاطرات، آماده بودم تا جانم را ارزانی کنم و اگر امروز می بینم که جوانی با پای خویش به قربانگاه می رود، شرمنده خودم نیستم

 

زیر چنین فشار روحی و روانی بودم که آنگونه که در این یادداشت شرح داده ام یکهو آزاد شدم که برایم بسیار غافلگیرکننده بود. حال در آن شرایط جوجه ته-وران مرتبط با جرثومه پان ایرانیست تا ساعت ده شب پشت در زندان اوین منتطر مانده بودند تا از من جاسوسی کنند

 

پی نوشت: اشاره ای به شریعتی و بهمن آباد

thaar.jpg

نام این یادداشت را از آثار علی شریعتی و مشخصاً مجموعه «حسین، وارث آدم» برگرفته ام. آشنایی من با شخصیت و آثار شریعتی به دوران مدرسه و حتی پیش ازآن به دوران خردسالی و حتی پیشتر از آن به سابقه خانوادگی ام در بهمن آباد باز می گردد. بهمن آباد ما در مجاورت مزینان است و از این حیث به نوعی هم ولایتی به شمار می آییم. اما گذشته از آن، یک خویشی خانوادگی نیز با هم داریم و خانواده او با خانواده پدری من از چند نسل پیش فامیل بوده اند و رفت و آمد داشته اند. از جمله داستانی که در «قاسطین، مارقین، ناکثین» به عنوان مثالی درباره جنگ زرگری نقل کرده است مربوط به نیای پدری من، شادروان حسین بهمن آبادی می شود

DSC00402.jpg

 اردیبهشت 87، حیاط خانه اجدادی امان در بهمن آباد

 

بدین ترتیب از کودکی نام او را شنیده بودم و می دیدم که در خانواده و میان فامیل با احترام از او یاد می شود. از آنجا که نوشته ها و جزوات چاپ شده و نیز نوار سخنرانی هایش همیشه در دسترسم بود، از اواخر دوره دبستان شروع به خواندن آنها کردم و در دوران راهنمایی دیگر اغلب مطالبش را خوانده بودم. در دوره دبیرستان که بر آن شدم تا قرآن را به تمامی بخوانم، نگاهم درباره اسلام به نوعی با مطالب او شکل گرفته بود

bmn.JPG

DSC00376.JPG

 اردیبهشت 87، آرامگاه ملا هادی سبزواری در سبزوار

 

به هر روی همانگونه که روشن است فعالیتها و یا نظراتم هرگز تحت تأثیر نگرشهای او نبوده است. اما احترامی که در میان فامیل برای او قائل بودند، به من که شیفته مطالعه و آموختن بودم به ویژه در دوران نوجوانی انگیزه بیشتری می داد تا در این مسیر جهد بییشتری به کار بندم

bhmz.JPG

hgl.JPG

بهمن آبادی روی نقشه ابن حوقل در کتاب صورة الأرض

 

در دنباله اشاره ای که به «بهمن آباد»امان رفت می آورم که در کتاب حدود العالم مربوط به سده چهارم، درباره شهرهای خراسان به چهار شهر اشاره شده است که بزرگترین آنها نیشابود و بعد سبزوار و خسروجرد و نیز مزینان و بهمن آباد بوده اند و درباره بهمن آباد آمده است که شهرکی است خرد از خراسان بر  راه ری، که اندر وی کشت و زرع بسیار است

DSC00388.jpg

اردیبهشت 87، بهمن آباد

 

این عکسها مربوط به اردیبهشت 87 است که پس از پایان دوره طاقت فرسای سربازی در اسفند 86، سفر چند روزه ای را به مشهد، توس، نیشابور و سبزوار برنامه ریزی کرده بودم و  سرانجام در منزلگاه پایانی چندی در بهمن آباد آسودم. همانگونه که مشخص است به وبلاگنویسی هم پایان داده بودم و در پی زندگی شخصی خویش بر خر روزگار اریکه زده بودم که به ناگاه کارخانه دهر از ثبات تغییر کرد و کار من به بازداشت در زندان اوین کشید

The comments are closed.